يافتهها و نكتهها
(صد حرف برای گفتن)
از چند سال پیش از آغاز دوران انقلاب اسلامی تا زمانی که انفلاب به پیروزی و شکوفایی و بالندگی رسید و سپس همچون دیگر انقلابها نهادینه
شد
و تا چند سال پس از آن با هر نکته یا موضوع جالب توجهی ( بویژه از دیدگاه اجتماعی و جامعه شناختی آن) که برخورد داشتم آن را با نگارش خویش ثبت و ضبط کرده ام که در پی میآید.
در نتیجه خواننده این نوشته ها(بویژه جوانان) همراه با نگارنده موفق به انجام سیری کوتاه و جالب در تاریخ دوران انقلاب و همچنین پیشینه ها و پسینه های آن میشود و با برخی مفاهیم و ارزشهایی آشنا میگردد که تاکنون یا به آنها پرداخته نشده و یا کمتر پرداخته شده است. همچنین ممکن است درسهایی بیاموزد که در زندگی او را به کار آید.
احمد شماع زاده
آی جوان
ای جوان! ای روح
پاک! ای سرمایه ملتها! ای کسی که دسایس بیگانگان روحت را تیره و تار نموده و آنان
با دستهای خود اصالت تو را پنهان کرده و با پنجه های نکبتبارشان تو را درهم
میفشرند و عصاره وجودت را میگیرند و از آن به سود خویش بهره برداری میکنند...
خود را رهایی ده! -- تابستان 1346
انسان برای زندگی بهتر
به چه نیازمند است؟(انشاء سال آخر دوره دبیرستان)
زندگی یعنی مبارزه
در راه عقیده(امام حسین فرمود: ان الحیاه عقیده و جهاد)
قرآن کریم: لیس
للانسان الا ما سعی(برای انسان جز کوشش چیزی نیست)
هان زندگی است در
کنف تیغ ور نیست درطریق دیگر
نیست
زندگی چیست؟: تعبیر زندگی در
دسته های مختلف افراد یک جامعه متفاوت است ولی به نظر من راه گذرانی است که انسان
باید به طور متعادل بپیماید و از حدود خود پا فراتر نگذارد. به قهقرا نرود و پس
نماند. بر امور مستولی باشد. گردابی است که باید با آن مبارزه کرد و زیبایی است که
باید فریفته اش نشد.
مبارزه برای زندگی: در هر دوره ای از
زندگی برای بهتر نمودن آن باید مبارزه کرد. از نظر حقوق اجتماعی- سازش با محیط-
آموختن دانش- امرار معاش و... ولی باید برای بهبود زندگی از وسایل بد کمک نگرفت.
زیرا وسیله بد راهنمای کارهای خوب نخواهد بود. مبارزه برای زندگی باید نهائی باشد
نه سطحی و عالی باشد نه ناقص. آنگونه که ارنست همینگوی در کتاب مرد پیر
و دریا توصیف کرده است. پیرمرد تا سرحد جان مبارزه میکند و عاقبت پیروز میشود.
هرچند مفتخواران دریایی که نمونه های آن در جامعه کنونی ما فراوانند با درنظر
گرفتن منافع خویش کوششهای او را به هدر میدهند.
زندگی خود مبارزه
است: آری زندگی خود مبارزه است. مبارزه برای استقلال فکری و
عملی. برای آزادگی و آزاداندیشی. آن زندگی که باید در پناه بیگانگان بود بردگی است
نه زندگی و زبونی است نه افتخار. مرد حق علی ولی در این باره میگوید: "کسی
که به حکم تنبلی و تن پروری از منطقه وظیفه و افتخار خود فرار کند در دو جهان جز
مذلت و ننگ بهره ای نخواهد داشت". و باز هم اوست که میگوید: "من
شب و روز شما را به جهاد و مبارزه دعوت میکنم و پیوسته نغمه جانبازی و فاکاری را
در گوشهای سنگین شما مینوازم ولی افسوس که دم گرم من در آهن سرد شما اثر نمیکند".
مبارزات ملل جهان: شماری از ملل جهان که زیر سیطره و بندگی
بیگانگان قرار گرفته اند برای آزادی مبارزه میکنند. نهروها- گاندی ها- جمیله ها
و... سردسته مردان و زنان مبارز عصر حاضرند که به هر وسیله ای متوسل میشوند تا
بنای اسارت را واژگون سازند.
نتایج حاصل از
مبارزات: چنانکه تاریخ گواه است. تمام مبارزاتی که تا کنون صورت
گرفته به پیروزی ملل مبارز انجامیده و در روحیه افراد آن ملت اثرهای مطلوبی گذارده
که موجب پیشرفت کشورشان و درخشندگی چهره ملتشان شده است.
نتیجه گیری: -- زندگی زیست
نیست. –- زندگی نبرد است و پیروزی. –- نشانه انسانیت شخص وظیفه شناسی اوست. –-
بکوش تا بیابی -- زمستان 1346
مهاجرت مخفیانه(نامه)
ان ارضی واسعه فیای فاعبدون(عنکبوت: 56)
ارض الله واسعه فتهاجروا فیها(نساء: 97)
ندای تودیع من با آشنایانم:
این روزگار غدار هرکه را به طریقی در محظوری نامصون و گردابی بی نجات به مذلت
و خواری کشانده است. اینها نتیجه سهل انگاریهای خود ماست. چنانکه قرآن کریم
میفرماید: لها ما کسبت و علیها ما اکتسبت.
آری در این تنگناها بعضی تیره روزیهای خود را احساس نکرده در آتش هواهای
نفسانی غوطه ور بوده و به فکر خود خوش و خرمند. غافل از اینکه آینده ای بس تیره تر
در پیش دارند. برخی دیگر خواری را احساس کرده ولی در پی رهایی نیستند. به ذلت تن
داده و تا آخرین لحظات عمر خود زیر سیطره تیره روزی به سرمیبرند. ولی عده ای معدود.
عده ای روشن روان و روشن بین که قلبی قوی و روحی توانا دارند. نیک احساس کرده و به
هر وسیله ای دست آزیده قیام کرده و پرده های نکبتبار ذلت را میدرند و طریقی را در
پیش میگیرند که به موفقیت و پیروزی منتهی شود.
و من از خانه و زندگی فعلی خود دست شسته برای رهایی از این تنگنا به نقطه ای
دیگر میروم و با این عمل اجحافاتی را که تاکنون نسبت به من رواشده بر آشنایان مبرهن
میسازم. تیرماه 1347
شخصيت واقعي
شخصيت واقعي هر فرد در دو جا بروز
مي كند يكي در دوره خدمت نظام وظيفه و ديگري در مناسك حج چون در اين دو موقعيت وضع
ظاهر شخص يكي است و تنها رفتار شخص مورد توجه ديگران قرارميگيرد.
دوره آموزشي در پادگان صالحآباد كرمانشاه - تابستان 1348
الله نورالسموت والارض
به نام خداوندي كه وجودش نور است
و ذاتش نور و حضرتش نور علي نور. به نام خدايي كه تدبير امور جهان و جهانيان با
اوست. به نام خداوندي كه نور را از نور خود بيافريد و همه آفريدهها را از آن نور
آفريده آفريد.
اي نور اي ناشناخته مجهول! آيا تو
جمع ذراتي؟ آيا به گونه موجي؟ آيا آميختهاي از آنهايي و يا چيزي سواي اينهايي؟
تو صفاي جاني. تو جلاي روحي. تو
مصفاي دماغي و مظهر عشق و جواني.
تو مايه يد بيضاي موسايي. تو
مدهوشكننده كليمالله به طوري.
پيشينيان در مظهر خورشيد و آفتاب
و روشنايي و آتش و ... به تو عشق ميورزيدند و تويي كه با رخت بربستنت از جهان
خاكي رستاخيز آغاز ميشود: واذاالشمس كورت(تكوير-1)
آري تو اي مظهر وجود!
خرداد 1349
اعضاي برتر
چشم براي نگاهكردن است نه ديدن.
گوش براي گوشدادن است نه شنيدن. زبان براي گفتن است نه حرفزدن و دست آخر اينكه
دل براي دوستداشتن است و نه چيز ديگري.
سال 1349
در اتوبوس (آموزشوپرورش)
دو نفر آموزگار به يكديگر برخورد
كردند. يكي ميانسال و ديگري جوانتر. از كارشان گلهميكردند. شخص ميانسال گفت:
"آخرش گرفتم" و برگهاي را از
جيب كتش بيرون آورد. حكم بازنشستگياش بود.
-
كي نوبت
ما ميشه؟
-
چند سال
خدمت ميكني؟
-
دوازده
سيزده ساله
-
هنوز
خيلي مونده
- جونمون به سر اومده. واقعا آدم اعصابش خورد ميشه.
راحت شدي. حقش اينه كه معلما بيشتر از ده دوازده سال كار نكنند.
-
معلمي
شغل گنديه. گند.!
تا حالا جدا از هم بودند و بلند بلند صحبتميكردند. ولي هنگامي كه صندلي
پهلوي شخص ميانسال خالي شد مرد جوانتر رفت پهلوي او نشست و آهسته گرم صحبت شدند.
آيا همه از شغلشان ناراضي هستند يا تنها اينها و اين قشر؟ و اگر همه ناراضي
هستند آيا اينها بيشتر ناراضي نيستند؟ خيليها ميگويند معلمي شغل شريفي است.
اينها ميگفتند شغل گنديه! به نظر ميرسد كه اگر شريف نباشد گند هم نيست. به نظر
شما چطور؟
نظر من اين است كه: هم شريف است و هم گند است. چون اگر معلمي با عشق توآم
باشد شريف است و اگر كسي با هدفهاي ديگري به اين شغل روي آورد گند است.
3/7/1353
در راه(فقر)
ساكن اصفهان هستم ولي نه در وسط شهر بلكه در كنارههاي شهر.
(خيابان خرمآباد). از جايي برميگشتم. كمي دورتر از خانهمان كه شبيه به روستا بود. دو نفر را ديدم يكي با چرخ
و سيبزمينيهايي در گوني برروي چرخ، و ديگري با خر و كودهايي حيواني ـ انساني در
پالان خر برروي خر، كه دٌماغ و دِماغ را ميآزرد.
چرخي به خري
گفت: ‹اينا ديگه قديمي شدس› و خري به چرخي پاسخداد: ‹براي اونا كه دارند قديمي
شدس. اما براي اونا كه ندارند، قديمي نشدس›.
راست ميگفت. نداشتن بدست. چرا نداشت؟ 8/7/1353
راست ميگفت. نداشتن بدست. چرا نداشت؟ 8/7/1353
در كارخانة ذوبآهن اصفهان
سوار اتوبوس سرویس بودم تا به خانه برگردم. يك اصفهاني با لهجة غليظ
اصفهاني پرسيد: اينجا كوجاس؟ و آن ديگري با همان لهجه پاسخداد: نورد
سيصدوپنجاس.اولي پرسيد:اينجا چي درسميكونن؟ و دومي گفت: آهن رو ميگيرند، پهنش
ميكونن بيل ميشد، درازش ميكونن سيخ ميشد!!
بهمن 1353
بهمن 1353
در حیاط مدرسه(دوره راهنمایی)
ناظم: رهبری!
دانش آموز: بله آقا
-
تو که
اسمت رهبری هست دوست داری رهبر یک تیم فوتبال بشی؟
-
خیر آقا
-
دوست
داری رهبر یک ارکستر بشی؟
-
خیر آقا
-
پس دوست
داری رهبر چی باشی؟
-
رهبر یک انقلاب!!
ناظم جلو دانش آموز چیزی نگفت
هنگامی که او رفت گفت "بچه هارو ببین از ما بهتر فکر میکنن!!" - آبان
1354
بنویس! بنویس! تا بشوی خوشنویس!!
دلم گرفته است. نمیدانم چرا.
خوابم نمی برد. درسهای کلاسی مرا خسته میکنند. مرا محدود میکنند. به قفسه کتابها
روی می آورم. نهج البلاغه را برمیدارم و میخوانم. علی(ع) درباره قضات سخن میگوید
که برای رسیدن به مال دنیا هر کاری میکنند. آری حرفه مشکلی است. بسیار اندکند
کسانی که قابلیت قضاوت دارند. اما افسوس که به خاطر اینکه رشته ای
"پردرامد" است بسیاری به آن روی می آورند. به یاد می آورم هنگامی را که
برای دانشگاه نام نویسی میکردم به سفارش دوستان رشته حقوق را هم انتخاب کردم.
خوشبختانه در آن رشته قبول نشدم. بلکه در رشته مورد علاقه ام(جامعه شناسی) پذیرفته
شدم.
ولی افسوس که درس مرا خسته میکند.
نمیتوانم آزادانه هر مطلب غیردرسی را بخوانم. روانشناسی به آن سنگینی به چه درد من
میخورد. نوشتن را دوست دارم. مرا هیجان میبخشد. دلم میخواهد قلم به دست بگیرم و
بنویسم. چه از آب دراید خدا میداند. و به خاطر همین است که حالا در این موقع شب که
خیلی بی موقع است دارم چیزی مینویسم که خودم هم نمیدانم چیست. تنها نوشتن- ابداع- آفرینش و
هرچه که بشود نامیدش. قدیمیها به شوخی میگفتند بنویس بنویس تا بشوی خوشنویس. اما من
مینویسم و مینویسم تا شاید روزی بتوانم "خوش بنویسم". 7/10/1354
نزديك پل فلزي اصفهان(فقر)
تاكسي وقتي به چراغ قرمز رسيد
راننده به چند كارگر كه پشت يك تاكسيبار نشسته بودند و با كمي سروصدا ظاهرا
خوشحال به نظر ميرسيدند با لهجه اصفهاني گفت: ها... خوشدونسها... كاره رو كردين
و پوله رو گرفتين و حالا دارين ميرين خونه. ديگه چه غميهس. كاشكي من جاي شوما
بودم.
و من پيش خود گفتم اينها هيچ چيز
ندارند جز يه دل خوش. كه اونهم ناشي از نفهميه. تازه اين آقاي راننده به اينها
حسرت ميبره و زور بهش مياد كه ببينه اينها خوشحالند. عجب روزگاريه! 5/11/1354
مقررات باید اجرا شود!
دیروز در میان همکلاسیهایم بحث از
این بود که وزارت علوم در کمک هزینه یا وام دادن به دانشجویان دقت بیشتری میکند و
در صورتی که بفهمند کسی هم کار میکند و هم وام یا کمک هزینه میگیرد یک ترم محرومش
میکنند. من گفتم این چه مقرراتی است که کمک هزینه دادن به میلیونرزاده ها را که
نیازی به کارکردن ندارند مجاز میداند ولی به کسانی که به دلیل آمدن به دانشگاه با
مشکلات مالی بسیاری رو به رو هستند و مجبودند هم کارکنند و هم درس بخوانند نباید
از این امکان بهره ای ببرند؟ آنهم وامی که باید آخرش پس بدهند.
اگر مقرراتی هست چرا همه جا نیست؟
چرا هنگامی که برای شغل کتابداری نامنویسی
کردم- هزینه اش را هم دادم- امتحانش را شرکت کردم- قبول شدم و نامم را در روزنامه
علنا درج کردند ولی وقتی که مراجعه کردم گفتند نمیتوانیم استخدامت کنیم؟
چرا وقتی که در دانشگاه پذیرفته
شدم آن سازمان دولتی نپذیرفت که به تهران منتقل شوم؟
چرا پس از دو ماه کارکردن به
عنوان معلم در تهران به من گفتند باید در روستا کار کنی زیرا منقضی خدمت سپاه دانش
هستی؟ اگر مقررات یا فانون چنین بود چرا به هنگام نام نویسی نگفتند کسانی که سپاهی
دانش بوده اند نمیتوانند در امتحان شرکت کنند؟ و در نتیجه چرا باید اکنون در بیست و
پیج کیلومتری جاده ساوه در روستایی کار کنم که تنها روزی یک ساعت پیاده روی دارد
آنهم توی سرما ولی دانشگاهم در اوین است؟ یعنی روزی صد کیلومتر باید طی کنم!!
26/11/54
خداوندا!
خداوندا! تو ياور مني.
اي آسمان تو خانه مني. و تو اي
زمين تكيهگاه مني.
اي باران ببار و بشورانم. اي
آفتاب بتاب و بسوزانم.
و تو اي باد ذرات خاكستر وجودم را
در فضا پراكنده ساز تا به ژرفاي كهكشانهايي كه سالهاي نوري از ما به دورند راه
يابم و با ستارگانشان دراميزم. آنگاه بزرگي را درخواهم يافت و عظمت خداوندي را.
وه كه انسان چه بزرگ ميشود با
رهايي و چه كوچك ميگردد آنگاه كه در قفس است.
بال بگشا و صفير از شجر طوبي زن حيف باشد چو تو مرغي كه اسير قفسي
خرداد 1355
دو تصوير از يك نقطه
از برابر اداره آگاهي تهران ردميشوم:
تابلو اول: شخص ميانسالي درحال
تعظيم كردن به پاسبايي است كه جلو در ايستاده. لابد پاسبانه هم فكر ميكنه:
"خوب مثل اينكه ما هم در اين تهران يه كارهاي شدهايم. خدا باباش رو
بيامرزه كه مارو به شهر آورد."
تابلو دوم: سه پيرزن با وضع
نامرتب و چهرهاي افسرده آن طرف خيابان در كنار رديفهايي از اتومبيلها نشستهاند.
يكي از آنها فقير به نظر ميرسد. چون جام برنجي مخصوص گدايي! در جلو اوست. ولي دو
نفر ديگر با آرامي درحال گريستن هستند. چنين به نظر ميرسد كه كسي از آنها در
اداره آگاهي بازداشت شده و منتظر نتيجه هستند.
اين
صحنه مرا به ياد روز ديگري انداخت كه از اينجا ميگذشتم و زن جواني با بچه
شيرخوارهاش نظرم را جلب كرد. مثل اينكه شوهرش خلافي كردهبود. 16/4/55
در ايستگاه اتوبوس(خرابكار)
ساعت دو پس از ظهر است. اتوبوسها
پشب سر هم درحال استراحت هستند. چند تن از رانندگانشان هم با يكديگر و با رئيس خط
در حال خوشوبش هستند. مدتي است كه در صف ايستادهام. شخصي خطاب به راننده اتوبوس
كه بنا بود حركت كند گفت: اتوبوس حاضر آدمها هم حاضر پس چرا حركت نميكني؟
راننده چيزي نگفت شخص ديگري كه پيرمردي با لهجه تركي بود گفت خدا جزا ميدهد هركه را
كه در كار مردم كوتاهي كند.
اولي گفت: قبل از خدا بايد مردم
جزايشان را بدهند. مثل من اقلا يك حرف بزن. سرش غربزن.
دومي: آخه ميگن خرابكاري.
اولي: عيبي نداره بذار بگن
خرابكاري. تو حرفتو بزن كارت را بكن هرچه ميخواد بشه بشه.
مثل اينكه راست ميگفت. بايد حرف
را زد. اگر بترسي كلاهت پس معركهس. همانطور كه حالا كلاه همهمون پس معركهس.
واقعا چقدر هم لحظهها و كارها به
هم پيوسته است. اگر اتوبوس حتي يك دقيقه زودتر از ايستگاه اول حركت كرده بود من
به سومين كورس اتوبوس برای رفتن به دانشگاه ميرسيدم و مجبور نبودم با وسيله ديگري
بروم كه نتيجهاش ده دقيقه پيادهروي در گرما و آفتاب باشد. آنهم توي خيابان
سربالايي!اوين. 1355/4/30
در اتوبوس(سناتور)
با مردی میانسال با لهجه اصفهانی
همصحبت شدم. گویا وضع مالیش خوب بود که خانه اش در نزدیکی خانه یک سناتور در
شمیران بود. وی چنین تعریف میکرد:
- یه کارخونه دار خونه ش نزدیک خونه ماس. از
وقتی که نماینده مجلس شده ما خواب راحت ندارم.
-
چرا؟
- چون تا یک و دو بعد از نیمه شب سازوآواز مجلس
عیش و نوشش رو به راهه.
-
اسمش
چیه؟
-
یه
کارخونه داریه به نام "رضایی".
-
علی
رضایی؟
-
بله
و من فهمیدم
منظورش سناتور علی رضایی صاحب کارخانجات شهریار اهواز است و روزی را به یاد آوردم
که میخواستم رأی بدهم. چرا؟ چون در محل صندوق رأی و به فاصله چند قدم به چند قدم یک
خانم یا دختر خانم از کسانی که میخواستند رأی دهند خواهش میکردند "این نام را
هم به نامهای انتخابهای خود اضافه کنید".
آری او هم مانند اکثریت کاندیداها
پیش از انتخاب قولهای بسیار میدهند ولی پس از انتخاب شدن سرمست مقام و موقعیت خود
میشوند و ملت را از یاد میبرند. آیا کسی که تا بوق سگ خوشگذرانی کرده فردایش
میتواند به امور مردم و کشور بپردازد؟ تازه باید به کارخانه هایش هم برسد. 8/5/55
"موتوسوار" شدم(با یاد بزرگ نویسنده روسی "ماکسیم گورکی" و یکی از کتابهایش:"نگهبان شدم")
از ترافیک تهران
چنان به فغان آمده بودم که برای چند لحظه در این فکر فروفتم که بیا و قید دانشگاه
رو بزن و برو شهر خودت به دنبال کاروباری که با آن بزرگ شده ای. آخر اینهمه زحمت
برای چه؟ مگر با گرفتن لیسانس حقوقت چقدر میشه؟ پس از گذشت این افکار از مغزم نهیبی
بر خود زدم و گفتم: ای جوون! تو که به خاطر پول و مقام به دانشگاه نیومدی که
میخوای از زیر بارش شونه خالی کنی. تو بار مسئولیت بر دوشته . پس باید در این
مبارزه پیش بروی و با تمام ناراحتی هایش بسازی تا اینکه این چند سال تمام شود. ولی
برای اینکه زحمتت کمتر شود یک موتور سیکلت بخر تا تو را از شر این اتوبوسها نجات دهد. و بدین گونه
بود که "موتورسوار" هم شدم! 10/5/55
اختلاف نسل
چون محیط خانه برای
درس خواندن مناسب نیست روزها بالای پشت بام درس میخوانم. چند روز پیش روز 15 شعبان
بود. یکی از همسایه ها که خانه اش همسطح پشت بام ماست توی ضبط صوتش نوار عزای امام
حسین را گذاشته بود و چون آنها آذری هستند نوار هم به زبان آذری بود!! تعجب کرده
بودم. آخر هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد: روز وفات عزاداری و روزه تولد جشن و
سرور.
چند روز گذشت دوباره
صدای نوار از همان خانه به گوش میرسید. ولی این بار ترانه ای از یکی از خوانندگان
زن رادیو تلویزیون بود که صدایش قند توی دل آدم آب میکرد. ولی این بار به جای
پدر(که سید و از آخوندهایی است که به آخوند پنجزاری یعنی پنج ریالی مشهورند) دختر
خانواده در خانه بود. از اینجا میتوان فهمید که اختلاف نسل چقدر زیاد است. در این
مورد مثالی فارسی میگوید: نه به آن شوری شور نه به این بینمکی!! 25/5/55
اینو میگن آدم
خوشبین!
سوار ماشین ژیان
مسافرکشی بودم که یک نفر دیگر هم سوار شد. بیش از چند لحظه نگذشته بود که از
ترافیک صحبت کرد و گفت ما ایران را از بین بردیم. راننده گفت چرا؟ او گفت: آخه هیچ
چیز ما درست نیست. این چه وضعیه!!؟ راننده گفت: اگر همه مثل من راضی باشند چه عیبی
داره؟ منو که میبینی دارم رانندگی میکنم لیسانس بیوشیمی هستم و جزء اولین لیسانسیه
هایی هستم که لیسانس بیوشیمی گرفتند. چون به فرهنگ(آموزش و پرورش) علاقه داشتم و
میخواستم خدمت کنم رفتم توی فرهنگ و به عنوان دبیر استخدام شدم. حالا هم ماهی سه
هزارتومان حقوق میگیرم که دوهزارو پانصد تومانش رو اجاره خونه میدم. ولی باز
ناراحت نیستم. آدم باید راضی باشه. مسافر گفت خوب چرا اجاره خونه باید اینقدر گرون
باشه؟ و من که باورم نشده بود پرسیدم 2500 تومان!!؟ و راننده گفت بله به خدا خودم
هستم و خانمم و یه بچه. ولی از قضا امروز صبح متوجه شدم که خانه با اجاره 12000
تومان هم در تهران وجود داره!!! شاید از این گرون تر هم وجود داشته باشه!! 7/6/55
سیاست چین
او گفت: چین برای
اصلاح جامعه خود درها را بست. نه به کسی اجازه میداد از کشور خارج شود و نه اینکه
کسی بتواند به کشور وارد شود. به مدت سی سال رابطه اش را با دنیا قطع کرد و به
اصلاح خود یا خوسازبری پرداخت. و در این مدت از افرادی که مانند شیره ایها نحیف و
کوچک اندام بودند ملتی چنان نیرومند به وجود آورد که میبینیم. و دیدیم که پس از
زلزله های پی در پی پیشنهاد کمک کشورهایی چون ژاپن را هم رد کرد و هرگز دست
استعانت به سوی کشوری دراز نکرد با اینکه هشتصد میلیون جمعیت دارد.
هرچند شرایط هیچ
کشوری مانند چین نیست ولی چه خوب است که الگوی چین تجربه شود. که اگر به تمامی
هدفها نرسند ولی اصلاح را واقعا تجربه خواهند کرد. 10/6/55
خرید ایران و اقتصاد
آمریکا
کیسینجر در یک
مهمانی شام که هوشنگ انصاری وزیر اقتصاد و دارایی برای او در تهران برپا کرده بود
گفت: خرید نقدی ایران تأثیر مطلوبی بر اقتصاد آمریکا داشته و علاوه بر آن این رشته
از اقدامات ایران با منافع بین المللی هماهنگی دارد. روزنامه کیهان 17/5/55
آیا با خواندن این
خبر به یاد کلاه گذاریهای دولتهای خارجی بر سر دولت ایران مانند عهدنامه گلستان و
ترکمانچای نمی افتید؟ 11/6/55
مسلکها و مرامها
برای دیدار با
خانواده به خرمشهر رفته بودم و در حالی که مشغول صحبت کردن با یکی از کاسبهای
محلمان بودم چشمم به حقه های وافوری افتاد که در یکی از قفسه های مغازه اش روی هم
چیده شده بود. پرسیدم اینجا هم وافورکشی رواج دارد؟ و او گفت: پس خیال کردی تنها
در تهران رواج داره؟ این که چیزی نیس بیشترشو فروخته ام. و من واقعا تأسف خوردم بر
این ملت شیره ای!! بلافاصله چشمم به زنجیرهای مخصوص ایام محرم افتاد که درست بالای
وافورها آویزان شده بودند. از او پرسیدم این دیگر چیست؟ تو هم آن را میفروشی و هم
این را؟!! و او پاسخ داد یکی این را دوست دارد یکی آن را!! و من دیگر چیزی نگفتم. آری
کاسب در خدمت خود و برای مردم و نه دوست خدا که پیامبر گفت: الکاسب حبیب الله. 14/6/55
وفای خوبان
به یاد دارم در
مغازه کوچک برادرم بودم که شخصی برای خرید یک جفت جوراب وارد شد. حدود سی سالی
داشت. لباسی شیک بر تن داشت. لاغر اندام بود و سفید روی و با اینکه ظاهرا آذری بود
ولی لهجه کمتر داشت. پس از انتخاب کردن به درون آمد و روی چهارپایه ای نشست و مشغول پوشیدن جوراب شد. نظرش بر زنی
افتاد که از میانه بازار می گذشت. من که کودکی بیش نبودم ولی برادرم چیزی گفت و او
چیزی بیشتر. خیلی ظریف سخن میگفت و با احساسی لطیف که پیش از آن ندیده بودم. آهی
کشید و این بیت را خواند: وفا مجوی زخوبان که در شکستن عهد چو در شکست سر
زلف خود سبکدستند
بخش اول مصرع اول را
دوبارتکرار کرد و زیبا بیان کرد و ادامه داد که بله وفا ندارند. بی وفا هستند...
گویا در عشق شکست خورده بود و سخنانی گفت که اکنون پس از پانزده سال به یادم
نمانده است. ولی این شعر گاهی به ذهنم میرسد بویژه آنگاه که به یاد خوبان!
می افتم. 9/7/55
آموزش و پرورش!!
معلم هستم ولی چندین
چیز را در مورد آموزش و پرورش نمیدانم. نمی دانم چرا بودجه آموزش و پرورش نسبت به
بودجه دیگر وزارتخانه ها کم است. نمی دانم چرا به معلمها کم حقوق میدهند که در
نتیجه هر کس از هر جا درمیماند معلم میشود که این روزها هیچ هنری نمیخواهد. نمی
دانم چرا استخدام آموزگاران را به موقع انجام نمیدهند که در اول مهرماه آموزگاران
در مدرسه باشند. نمی دانم چرا کتابهای درسی هیچگاه در اول مهرماه به دست بچه ها
نمی رسد. و چراهای دیگر.
برای پیگیری موضوع
تغییر محل کار خود که از خانه و محل درسم بسیار دور است به اداره آموزش و پرورش
منطقه خود یعنی شهر ری رفته بودم. آموزگاران و دبیران هم سرویس به من گفته اند تا
با آقای کا... معاون اداره دعوا نکنی منتقلت نمیکند. من هم با همین نیت به آنجا
رفته بودم. چون وی باز هم وعده سرخرمن داد من هم صدایم را بلند کردم و... الخ. مرا
ساکت کردند و روی یک صندلی نشاندند. در همین موقع دیدم دو دختر دانش آموز به نمایندگی
از دیگر دانش آموزان یک کلاس یک مدرسه که پشت در اتاق معاون مدرسه ایستاده بودند
به درون آمدند. معاون پرسید چه میخواهید؟ گفتند معلم. معاون رو در هم کشید و گفت:
معلم؟! به شما چه ربطی دارد؟ مگر شما مدیر ندارید؟ باید به مدیر بگویید. شما چرا
آمده اید؟ بچه هاگفتند: مدیر میگوید نیست و همین!! ما معلم میخواهیم. معلم زبان
نداریم. معاون پس از پرسش از اینکه کلاس چندم هستید و در کدام مدرسه درس میخوانید
گفت: بروید مدرسه! کی به شما گفته بیاین اینجا؟! و آنها گفتند کسی نگفته خودمان
آمده ایم.
در این موقع معاون
رو به من کرد و گفت: نگاه کن اینها را!! تو لابد از اینها پشتیبانی میکنی!! من هم
از فرصتی که پیش آمده بود به نحوی که بچه ها نفهمند استفاده کرده و گفتم حقشان
است. حقشان!! و خوب کاری کرده اند.
خوب است که شاگردان
کلاس اول راهنمایی موقعیت را درک میکنند و خود به دنبال معلم میِ آیند. چون
میدانند مدیر میتواند فقط وعده ها را منتقل کند و کاره ای نیست مقصر هم نیست. دیماه
1355
اکنون که پس از سی و
پنج سال دارم این مطالب را برای انتشار(دستکم اینترنتی) آماده میکنم به یاد خاطره
ای می افتم که جالب است و آوردنش در اینجا میتواند مفید فایده باشد:
این سالها گذشت. در
سال 57 انقلابی شد و خیلی چیزها تغییرکرد. من هم در سال 59 از همان دانشگاه لیسانس
جامعه شناسی ام را گرفتم. چند سال دوباره گذشت و از سال 61 به صورت قراردادی(چون
رابطه ام با آموزش و پرورش قطع شده بود) در سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی
در گروه کتابهای علوم اجتماعی مسؤول گروه شدم. شاید سال 1362 بود که یکی از
همکارانی که در گروه دیگری مشغول بود تلفن زد و گفت یکی از دوستان بازنشسته آموزش
و پرورش برای فرزندش کتاب علوم اجتماعی لازم دارد. (توضیح اینکه همان گونه که در
آغاز مبحث 1355 نوشته بودم "نمی دانم چرا کتابهای درسی هیچگاه در اول مهرماه
به دست بچه ها نمی رسد." این روند پس از انقلاب نه تنها ادامه داشت که بسیار بدتر
شده بود. زیرا میخواستند همه چیز را اسلامی و انقلابی کنند که در مورد آموزش و
پرورش بسیار سخت تر و سهمگین تر از دیگر وزارتخانه ها و سازمانها بود. در ضمن هر
کتابی که به چاپ میرسید پیش از انتشار کلی و توزیع چند نسخه محدود از آن را به
گروه مسؤول میدادند.) من هم گفتم اشکالی ندارد. بیاید. پس از لحظاتی که همکار
بازنشسته قدیمی وارد شد دیدم آقای کا... معاون است. چیزی نگفتم. ذاتا خوش ندارم
کسی را شرمنده کنم. تعارف کردم و روی مبل نشست. باز چون خودم در طول زندگی از پشت
میزنشینان دستگاهها دل خوشی نداشتم حالا که مسؤول شده بودم(هرچند کوچک) هرگاه کسی
مراجعه میکرد میز را ترک میکردم و پهلوی او مینشستم. حال و احوالی کردم و کتاب را
تحویل ایشان دادم. ولی گویا پس از هفت سال یادش به چهره من و اینکه خاطره ای از من
دارد افتاد و یک مرتبه با لبخندی پرسید: من قبلا اذیتت کردم؟ و من پس از کمی مکث
گفتم "گذشته ها گذشته است. شما هم تقصیری نداشته ای شرایط آن گونه اقتضاء
میکرد". دنیا چه کوچک است!! بهمن 1390
انسانیت
مرده ای را دیدم که بر تابوتی به سوی گورستان روانه
بود. ولی افسوس که آن مرده "انسان" نبود بلکه انسانیت بود که به وسیله
انسانهایی روانه گورستان بود!! من نمیدانم از او نیمه جانی باقی مانده بود یا نه.
شما میدانید؟ اگر میدانید ثابت کنید! اعلام کنید! خبر دهید! و آگاه سازید! بهمن 1355
دو تضمین
1. تضمین اقتصاد: اقتصاد این نیست که بیشتر داشته باشیم بلکه بیشتر متکی بر این
است که کمتر از دست بدهیم. جامعه ای که اصل کمتر از دست دادن یا صرفه جویی که
یکی از بزرگترین رمزهای موفقیت جوامع و حتی فرد فرد انسانهاست رعایت نشود روی خوش
پیشرفت را نخواهد دید.
2. تضمین تحقیق: معمولا چنین است که برای حل مسأله ای یا رفع مشکلی علمی- دینی-
اجتماعی- روانی و... آنچه را که میدانیم در نظر میگیریم و آنچه را که نمیدانیم نابوده
می انگاریم و بر نیستهایی که احتمال دارد هست باشند تأکید نمی کنیم.
در حالی که همه بویژه پژوهشگران باید بر جنبه هایی تآکید داشته باشند که نمی دانند
و نه تنها بر دانسته های خود تا به بیراهه نروند. شهریور 1356
نمونه
او نمونه بود. از آن نمونه هایی
که به آنها میگویند عوضی! البته درست هم میگویند چون مثل دیگران نیستند.
مثل همه فکر نمیکنند. بیشتر خودشان هستند و هدفشان و روششان. آری عوضی هستند اما
عوضی مثبت. یعنی در میان منفی ها عوضی هستند چون مثبتند. از خانواده متوسطی بود.
نمیدانم پدرش چکاره بود. تنها این را میدانم که خانواده اش جزء خانواده های کم
درامد بود. اسمش علی بود. در مدرسه شاگرد زرنگی بود و به همکلاسی هایش کمک
میکرد چون بسیار دلسوز و مهربان بود. تابستانها در آن گرمای سوزان خرمشهر به
دوستان و آشنایان عقب افتاده از درس- ریاضیات درس میداد. نمی دانم چه رشته ای
میخواند( طبیعی یا ریاضی) ولی به هر حال این مطالعه ها و این درس دادنها در
آن گرمای تابستان کار دستش داد. یک موقع فهمیدیم که دیگر نمیتواند درس بخواند.
مغزش اشکال پیداکرده بود. نمیدانم سرگیجه بود. ندیدن خط بود و از این گونه که او
را روانه بیمارستانها کرد. حتی پایش به بیمارستانهای تهران هم کشیده شد. ولی
نتوانستند برایش کاری کنند و او از ادامه تحصیل بازماند.
من بیشتر او را در مسجد
جامع میدیدم که برای نماز جماعت می آمد. پس از چندی متوجه شدم که در امتحان
ادواری آن زمان شرکت کرده و قبول شده و در اداره ثبت احوال خرمشهر
استخدام شده. هروقت او را میدیدم از درگیریهایی که با اغلب همکارانش داشت سخن
میگفت. میدانیم که در اداره های دولتی بویژه آنهایی که سروکارشان با مردم است رشوه
فراوان است. او را هم که شناختیم. مجانی درس میداد و با اینکه پولدار نبود پول
نمیگرفت. حالا چگونه وجدانش قبول میکند که رشوه گیری را ببیند و دم فرو بندد. او میخواست
با این آدمهایی که یک عمر کارشان این بوده مبارزه کند. مسلم است که موفق نمیشود
ولی البته که اثرمیگذارد. به قول معروف از قماش آنها نبود و در میان آنها برخورده
بود. مانند دیگران مسخ نشده بود. پاک بود. و در نهایت باید گفت آدم بود.
پارسال که برای کاری
به اداره ثبت احوال رفته بودم او را دیدم که پس از چند سال کار و فعالیت پست و
مسؤولیتی هم به او محول شده بود. ولی امسال که به خرمشهر رفتم بر دیوارهای
خیابانها اعلامیه ای را دیدم با زمینه ای سفید و نوشته هایی سیاه! که با دیگر
اعلامیه های از این دست اختلاف داشت. شعرگونه ای(نثر موزونی) در ابتدایش بود. که
همراه با عکس و اسم علی و سپس مجلس ترحیم!! و اندوه من و دیگران که میخواندند. به
یادم آمد که:
چرا عمر دراج و
طاووس کوته چرا مار و
کرکس زیند در درازی
صد و اند ساله یکی
ترک قرچه چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی 30/8/56
بدبینی
آن کسانی که هنوز
توی لجن فرو نرفته اند و بر زندگی لجنی مسلط هستند با چشمان نافذ خود ریزه کاریهای
پست جامعه را هم میبینند چه رسد به پستی ها و زشتی های روشن و آشکار آن. آنان
محکوم به بدبینی هستند و آب خوش از گلویشان پایین نمیرود. اما اگر این بدبینی ها
نباشد چه میشود؟ آیا تا هنگامی که ندانیم چیزی خراب است میتوان آن را درست کرد؟ پس
اگر همه خوشبین باشند کاری از پیش نمیرود. اگر همه خوشبین باشند و کسی نباشد که بر زندگی لجنی مسلط باشد چگونه جامعه اصلاح
خواهد شد؟ البته دانستن و کاری از پیش نبردن و تنها غم و اندوه خوردن نه تنها نیکو
نیست که بسیار ناپسند است و موجب سرخوردگی و نابسامانیهای زیادی میشود که از
ندانستن بدتر است.
انسان وقتی این
جوانها را میبیند مخصوصا آن جوانترهایی را که درسشان میدهم حیفش می آید از اینهمه
تن که بیفایده هستند. درس که هیچ! به جهنم! مغز و فهم هم که هیچ! گویی که آدم هم
نیستند. انگار که یک کلاس هم درس نخوانده اند. البته به هرحال تقصیر از آنها نیست اینها
نتیجه و نشانه کیفیت آموزش و پرورش یک کشور است. آذر 56
فرهنگ خودکامگی
امروز برای امتحان آیین نامه راهنمایی و رانندگی به
منطقه مربوطه رفته بودم. پیش از ساعت هفت صبح بایستی آنجا میبودم. یعنی 40 دقیقه
پیش از طلوع آفتاب. جمعیت زیادی هم برای نام نویسی آمده بودند که در آن سوی خیابان
به صف ایستاده بودند تا به هنگام طلوع آفتاب گرمشان شود. عده ای هم کاغذ و مقوا
آتش میزدند تا گرمشان شود. در نتیجه روزی را به یاد آوردم که برای نام نویسی به
آنجا رفته بودم. تابستان بود و هوا گرم. در آن زمان بایستی پیش از ساعت دوازده
آنجا میبودیم و مردم از ساعت ده نوبت میگرفتند و هرجا سایه بود طرفدارانش هم زیاد
بود. آن منظره را با این منظره مقایسه کردم. هر دو درست در یک راستا بودند ولی در
جهت بی توجهی به مردم.
پرسش: آن رئیسی که چنین دستوری را داده نمیداند که
مردم به زحمت میافتند؟ حتی رفتارشان هم درست نیست و با مردم چنان رفتار میکنند که
گویی نوکر حلقه به گوششان هستند. آیا این است فرهنگ ما؟ از فرهنگ و ایرانی بودن که
بگذریم معلوم نیست حتی مسلمان باشیم که پیامبر اسلام میفرماید آنکه صبح کند و به
امور مسلمانان اهتمام نورزد مسلمان نیست. 24/10/56
باز هم پس از گذشت
سالها به یاد موضوعی می افتم که در همین زمینه ولی مربوط به پس از انقلاب است.
نتیجه میگیریم که فرهنگ حتی با انقلاب از نوع اسلامیش هم کمتر تغییر میکند:
در سال 57 و پیش از
پیروزی انقلاب اسلامی موفق به گرفتن گواهینامه رانندگی شدم. پس از گذشت ده سال
لازم بود آن را تمدید کنم. برای تمدید معاینه چشم لازم بود و بایستی به بانک میرفتم
و 20 تومان به حساب اداره راهنمایی واریز میکردم. چون بانک بسیار شلوغ بود پس از
از 30 دقیقه توانستم برگه واریز را بگیرم. درست به یاد دارم که 90 دقیقه هم در صف
ایستادم تا نوبت به من رسید. وقتی عکس و کارت معاینه را به پاسبان مسؤول دادم گفت
تو که عینک داری این عکس بدون عینکه. گفتم نمیدونستم که عکسم باید با عینک باشه.
دیدم کارت و برگه پرداخت را پاره کرد. گفتم چرا برگه پرداخت را پاره کردی؟ گفت همه
اش بیست تومانه! گفتم مهم بیست تومانش نیست مهم اینه که نیم ساعت توی صف ایستاده
ام تا آن را پرداخته ام. شما هم که کاری برایم انجام نداده اید. پس این بیست تومان
مال من بوده و حق نداشتی پاره اش کنی. گذشته از اینکه دوباره فردا بایستی یک ساعت
و نیم دیگه هم توی صف اینحا بایستم تا نوبتم بشه. دیدم جوابی ندارد و بی اعتنایی
کرد. من هم تصمیم گرفتم قید تمدیدش را بزنم. بدین ترتیب از سال 67 تا 79 با همان
گواهینامه قدیمی رانندگی کردم!! و هیچگاه هم گیر نیفتادم!! بهمن 1390
آزادی در بند- آزادی
آزاد(دو تصویر از سه نقطه شهر)
پس از ظهر روز
پنجشنبه هفتم آبانماه 57 و بیست و پنجم محرم است. از خیابان آیزنهاور رد میشوم تا
محل یا خود اتومبیلهای سوخته روز پیش را ببینم. چند تایی ر هم میبینم که چند نفر
جوان نظرم را جلب میکنند. آنان همان طور که مرگ برشاه میگویند باند جنوبی خیابان
را میبندند. از خرابه بغل خیابان نیمکتهای آهنی به وسط خیابان فرستاده میشود و
مرتبا بر تعداد جوانان افزوده میشود. این شگرد آنان است. پراکنده اند جمع میشوند و
شعار میدهند و هنگامی که مأموران سرمیرسند دوباره پراکنده میشوند.اتومبیلها پشت
سرهم ردیف شده اند و اولی که یک تاکسی است با اولین جوان که پیش آمده صحبت میکند.
ولی آنان به کار خود ادامه میدهند و راه را بیشتر میبندند. ناگهان کامیونی ارتشی
شامل سربازان و درجه داران فرمانداری در انبوه اتومبیلهایی که در طرف دیگر خیابان
در ترافیک قرارگرفته اند نمایان میشود و جوانان پراکنده میشوند.
از آنجا در هر صورت
رد میشوم و هنگامی که از خیابان ایران نوین(دکتر فاطمی کنونی) میگذرم جوانی را
میبینم که در یک اتومبیل شخصی و با نوای آهنگی که از اتومبیلش پخش میشود به یک
دختر که او هم در یک اتومبیل است بوق میزند که ...!؟ و من متوجه صحنه میشوم و سری
به سوی دختر برمیگردانم و تشخیص میدهم دختره از آن کره ایها یا فیلیپینیهایی است
که برای کار! به کشور ما آمده اند. مثلا سکرتر(دوکاره!) یا مستخدم خانه(دوکاره!).
وای که چه بیچاره ایم. ورود سکرتر از کره و مستخدم از فیلیپین به کشور شاهنشاهی
ایران! نمونه ای از خمات حکومت استبدادی ایران به جهان و ایران!!؟
از این منظره هم
میگذرم. وارد خیابان پهلوی میشوم. در نزدیکیهای پارک ساعی منظره تکیمل میشود!! جوانی
اتومبیل شخصی اش را پارک کرده و با دختری مشغول خوش و بش است و از سوی دیگر چند
کامیون ارتشی را میبینم که همگی نو نوار هستند با پرسنل تروتمیز!! که به سوی پایین
یعنی همانجاهایی که در تصویر اول نشان دادم روانه اند. 7/8/57
روز دانش آموز
13 آبانماه روز دانش
آموز و دانشجوست. تظاهراتی به وسیله دانش آموزان که البته بسیاری از
مردم هم همراهشان بودند صورت میگیرد و به داشگاه تهران ختم میشود. نیروهای نظامی
در دانشگاه سنگر میگیرند و مانع ورود مردم به دانشگاه میشوند. ولی مردم با زور و
هجوم وارد شده و نیروهای نظامی هم آتش میگشایند و عده ای کشته میشوند. هنگامی به
واقعه رسیدم که جوانان فریاد میزدند امروز- دانشگاه- 65- کشته داد. که واقعیت
نداشت. در این روز وزرای دادگستری و علوم به عنوان اعتراض به حمله مأموران نظامی
به دانشگاه استعفا کردند. مدیر شبکه 2 تلویزیون نیز به علت برقراری مجدد سانسور از
سمت خود استعفا میکند.
در فردای این روز(14
آبان) خیابان شاهرضا بویژه در اطراف دانشگاه و رو به روی آن خرابکاریهای زیادی
صورت میگیرد. دفتر سازمان هواپیمایی کشوری که رو به روی دانشگاه قرار دارد مورد
حمله قرار میگیرد. تمام دفتر و دستک این سازمان و نیز عکسهای شاه از بالا به
خیابان پرتاب و آتش زده میشود. به مشروب فروشیها
حمله میشود و تمام اجناسشان و حتی صندوق دخلشان شکسته شده و به خیابان پرتاب
میشود. همه جا از کاغذها و لاستیکهای سوخته سیاه شده است. نیروی نظامی و انتظامی وجود
ندارد. هرج و مرج حاکم است. امروز با دیگر روزها متفاوت است. برخی میگویند این کارها
با تحریک خود حکومت و ساواک صورت گرفته است و از این کارها هدفی دارند.
امروز اول صبح شاه
که تا کنون هیچ صدایی از او شنیده نشده بود پیام میدهد: من صدای انقلاب شما را
شنیدم. و... معلوم است که این کلمات به او دیکته شده است. او در این روزها
اصلا فکرش کار نمیکرد و همه اش گوش شده بود. معلوم بود که کار دیروز هم شگرد حکومت
بود ولی شگردی که هنوز کارایی آن معلوم نشده است. البته اگر برای همین اعلامیه این
کارها را کرده اند به نظر میرسد که از نادانی شان بوده است و نیازی به این کار
نبود. 15/8/57
بوی انقلاب!
ساعت حدود 7 صبح است. سربازان در کامینون ارتشی
نشسته و عده ای هم در اطراف کامیون ایستاده اند و از سرما صورتهایشان سرخ شده است.
اگر به گفته نخست وزیر دولب نظامی(ازهاری) در سخنرانی امروز مجلس سنا استناد کنیم
برای حفظ جان و مال و وطن مردم ایستاده اند ولی به نظر میرسد برای نگهبانی و
نگهداری از یک شخص ایستاده اند: شاه -
هفدهم آبان ماه 57
شما در مصاحبه اخیر گفتید "من آراء مردم را به
این صورت که تظاهراتی برپاکنند قبول ندارم. اینها آگاهانه ابراز عقیده نمیکنند.
حتی خودشان معنی خیلی از چیزهایی را که میگویند نمیدانند. تقریبا برای آنها تفریح
شده است که به راهپیمایی بروند". آیا هیچ انسان با شرفی درباره عقاید و آراء
مردم این گونه قضاوت میکند؟ زنان و مردانی که هر یک از گوشه ای از این شهر بزرگ و
بسیاری بچه به بغل با پای پیاده چندین ساعت راهپیمایی میکنند تا نظرشان را بگویند
به گونه ای که با پاهایی خسته و گاهی تاول زده به خانه بازمیگردند نمیدانند که چه
میگویند یا چه میخواهند؟
آنان که آنقدر با صدای بلند خواسته هایشان را بیان
میکنند تا کرانی همچون شما بشنوند به گونه ای که حنجره هایشان ناراحت میشود آیا
برای تفریح است؟ آنها که از صمیم قلب آنقدر فریاد برمی آورند که روده هایشان به
درد می آید تا به جهانیان سرسختی خود را در رسیدن به هدفهایشان نشان دهند برای
تفریح است؟ زهی بی شرفی!! این تظاهرات عظیم ملی تفریح است ولی حکومت شما برای
تفریح و ارضای جاه طلبی شما نیست؟ شنبه 14/11/57
بشکن بشکنه
ملت بختیار
بشکن بشکنه بشکن! من
نمیشکنم!
برای تاجرا بشکن! من
نمیشکنم!
زیرا آجرا بشکن! من
نمیشکنم!
برای بیست و پیج سالت بشکن! (25 سال مبارزات
سیاسی!! او به قول خودش) من نمیشکنم!
برای شصت و سه سالت بشکن! (شصت و سه سال سن او) من نمیشکنم!
برای مردمان بشکن! من
نمیشکنم!
برای انقلاب بشکن! من
نمیشکنم!
اینجا
بشکنم یار گله داره(امپریالیزم جهانی)
اونجا
بشکنم یار گله داره(امپریالیزم آمریکا بویژه)
اوووو...ه این آقا چقدر حوصله داره! این آقا چقدر
... تشریف داره!! 20/11/57
و بالاخره در تاریخ 22/11/57 شکست و تومار نخست
وزیران شاهنشاهی ایران! درهم پیچیده شد. 23/11/57
روحیه جمعی
معمولا در جامعه شناسی
از "روحیه جمعی" بحث میشود. ولی تا خود تجربه نکردم نفهمیدم که چیست. موضوع
از این قرار است:
صبح روز یکشنبه 22 بهمن
وقتی تسلیحات ارتش به دست انقلابیون افتاد کنترل از دست همه خارج شد. هیچ "فردی"
نمیتوانست تصمیم بگیرد که چکار باید کرد. اگر هم کسی تصمیمی داشت نمی توانست پیام خود
را در آن جمعیت انبوه و خروشان و مصمم به گوش کسی برساند. تنها این انقلابیون بودند
که میرفتند و یکایک مراکز و پایگاههای نطامی نظام را درمینوردیدند. آنان همچون سیلی
بودند که چیزی یا کسی یارای مقاومت در برابر آنها را نداشت. کسی هم به آنان دستور جهاد
نداده بود ولی میدانیم که یک جهاد کامل بود.
چه چیزی موجب این وضعیت شده بود بویژه هنگامی که ارتش در ساعت 2 از رادیو اعلام بیطرفی در مورد سیاست کرد؟ هرکس به تنهایی فکرمیکرد و در جمع نبود میگفت خوب ارتش که کنار رفته پس کار تمام است و ما لازم نیست که به ارتش حمله کنیم. ولی تنها جمع بود که چنین نمی اندیشید و راه خود را میپیمود و یکایک سنگرها را در هم میکوبید و به پیش میرفت. این چیست؟ این چه نیرویی است که چنین تصمیم میگیرد و چنین عمل میکند؟ این جمع است. این روحیه جمعی است. 26/11/57
خود رهبری
هنگامی که پیروان رهبری رهبر را شناختند خود رهبر میشوند و میتوانند به هنگام ضرورت
به جای رهبر تصمیم بگیرند. اعلامیه های آیت الله خمینی در طول یک سال اخیر او را به
همه شناسانده است و مردم در برابر تاکتیکهای دشمن میدانند نظر رهبر چیست و چه عکس العملی
باید نشان دهند. مثلا روز شنبه 21 بهمن که اعلامیه فرمانداری نظامی تهران منع عبورومرور
را ساعت چهارونیم اعلام کرد و این خبر در ساعت 2 از رادیو تهران پخش شده بود به هنگام
ورود همافران به دانشگاه تهران(ساعت حدود 3) شخصی گفت حکومت نظامی از ساعت چهارونیم
شروع میشه و آن دیگری در برابرش گفت حرفشو نزن دروغه و کسی به آن اعتنایی نکرد. روز
یکشنبه فهمیدیم که آیت الله خمینی پس از انتشار اعلامیه فرمانداری نظامی بلافاصله اعلام
کرده که این یک توطئه است و کسی به این امر توجه نکند و به تظاهرات بیشتر ادامه دهید.
26/11/57
نقش رهبری
امروز بیست و هشتم بهمن ماه و روز آغاز به کار و
شکستن اعتصابات است. برخلاف چند ماه گذشته که خیابانها شلوغ و اتومبیلها در صفهای
طولانی برای سوخت گیری معطل بودند و مردم برای سوار شدن وسیله نقلیه صف میکشیدند هیچ
نشانی از شلوغی و ازدحام جمعیت نبود. چرا؟ علت تنها یک چیز بود و آن رهبری. اگر
رهبر را همه دوست داشته باشند و در اصل مردمی باشد آنگاه همه با جان و دل به حرفهایش
گوش میدهند: اتوبوسها کار خود را شروع کنند. اتومبیل داران حتی المقدور اتومبیلهای
خود را بیرون نیاورند و از وسایل همگانی استفاده کنند و آنهایی که اتومبیل خود را
بیرون می آورند دیگران را هم سوار کنند تا از ازدحام پیشگیری شود. 28/11/57
ساواکیان
این روزها پس از پیروزی انقلاب اسلامی پاسداران انقلاب در هرگوشه ای در پی
دستگیری افراد ضدمردمی از ساواکیان هستند. امروز هم اولین روزی است که به دستور
امام خمینی همه اعتصابها را شکستند و به سر کارهای خود رفتند. من هم که از شرکتی
که در آن کارمیکردم و به دلیل اوضاع بد اقتصادی کشور در حدود سه ماه پیش به اجبار
با آنها تسویه حساب کرده بودم برای دیدن دوستان در این اولین روز کاری همگانی که
سه تا چهار ماه از اعتصابات میگذشت به آن شرکت ر فتم. همینکه زنگ در را زدم و در
را به رویم باز کردند بازکننده در فوری خود را عقب کشید و با اسلحه مرا تهدیدکرد
که تکان نخورم. همراه او دو نفر مسلح دیگر هم بودند. یکی از آنها جلو آمد و مرا
بازرسی کرد. سپس درصدد کسب اطلاع برامد و مرا به درون برد. هنگامی که غافلگیر شده
بودم دریافتم که اینها به من کاری ندارند و در پس کس دیگری هستند. زیرا در طبقه
اول ساختمان یک نفر ساواکی زندگی میکرد و ما از موضوع آگاه بودیم. پس از کمی پرس و
جو رهایم کردند و من به دیدار دوستان شتافتم.
پس از ترک آنجا برای شنیدن سخنرانی بنی صدر به دانشگاه صنعتی رفتم. در گوشه ای
سالنی وجود داشت که نظرم را جلب کرد و هنگامی که به آنجا رفتم اسناد و مدارکی را دیدم
که شبیه به آنها را هرگز ندیده بودم و برای همه جالب به نظر میرسید. مدارک مربوط
به ساواک شیراز بود. که در یکی از تظاهرات به دست مردم افتاده بود. این اسناد را
با این توضیح که چگونه به آنها دست یافته اند و همراه با اصل و بزرگنمایی کپی آنها
در دسترس عموم قرارداده بودند. در یکی از آنها از سوی ساواک شیراز به مرکز اعلام
شده بود که "پرسنل نظامی و شهربانی به همراه افراد شیرین بیان(محله
بدنام) شیراز تظاهراتی به پشتیبانی از شاهنشاه برپاکردند". که هرکس میخواند
خنده اش میگرفت. 28/11/57
طلوع پیروزی
انقلابی که از بیش از یک سال پیش
وارد مرحله دیگری شده بود در ظرف دو شبانه روز یعنی از جمعه شب(20/11/57) مرحله نوینی
را آغاز کرد و در اوایل صبح روز بیست و سه بهمن به پیروزی رسید.
شروع قضایا از این قرار بود که روز
پنجشنبه همافران که پیشتر نیز سروصداهایی به پیروی از انقلاب در میانشان بروز کرده
بود از برابر آیت الله خمینی رژه رفتند و سپس به جمع تظاهرکنندگان چندمیلیونی
پیوستند. فردای آن روز به پادگان خود واقع در فرح آباد برگشتند. جمعه شب در
سالن نمایش آموزشگاه این پادگان هنگام مشاهده فیلم یکی از دانشجویان به طرفداری از
آیت الله خمینی شعار میدهد. این موضوع موجب دودستگی میشود و هرلحظه بر
دامنه اش افزوده میگردد. بویژه هنگامی که پرسنل گارد شاهنشاهی با هلیکوپتر
برای سرکوبی وارد عمل میشود و یک هلیکوپتر توسط مخالفان سرنگون میگردد. در این
هنگام سروصداهای ناشی از این درگیریها خانه های اطراف ر شب زنده دار میکند. عده ای
کشته میشوند. و در نهایت مخالفان انبار تسلیحات پادگان را به دست میگیرند و بر
اوضاع پادگان مسلط میشوند. سپس شروع به پخش اسلحه میان جوانانی میکننند که برگه پایان
خدمت دارند. این روند تا پایان روز شنبه ادامه مییابد.
نزدیک ظهر است و تازه سخنرانی بنی
صدر درباره اقتصاد در دانشگاه صنعتی تمام شده که یک همافر پشت
تریبون قرارمیگیرد و میگوید همکاران ما از پادگان یکم نیروی هوایی در حرکتند و
حالا نزدیک میدان آزادی هستند. احتیاج به حمایت مردم داریم. بلافاصله مردم به
استقبال همافران میروند. ابتدا چند همافر که با اتومبیل حرکت میکردند دیده میشوند
که شماری از مردم نیز با شعارهایی به پشتیبانی از برادران همافر آنان را همراهی میکردند.
مردم پشت سر آنان حرکت میکنند. هرلحظه بر تعداد آنان افزوده میشود. طول جمعیت به
پانصدمتر میرسد که به سوی دانشگاه در حرکتند. در یک لحظه جمعیت را متوقف میکنند و
میگویند هم اکنون دیگر برادران ما به ما میپیوندند. پس از چند دقیقه پرسنل نیروی
هوایی(دیگر تنها همافران نیستند که به مردم پیوسته اند) اعم از درجه دار-
همافر و سرباز- دسته دسته از میان ازدحام جمعیت که در میان خود گذرگاهی بازکرده
اند میگذرند. آنان یک دسته چند صد نفری منظم را شکل میدهند که مردم پشت سر آنها در
حرکتند و هر لحظه بر تعدادشان افزوده میشود.
در این میان افرادی نیز سوار بر
وانت بار و اتومبیل و موتورسیکلت که اسلحه در دست دارند و گاهی با افتخار شلیک هوایی
میکنند به سرعت از کنارمان رد میشوند. اشخاصی هم سفارش میکنند هرکس برگه خاتمه
خدمت دارد از پادگان فرح آباد اسلحه بگیرد. در طول مسیر مرتبا مراقبت میشد تا کسی
از دور از پرسنل عکس نگیرد. شعارهای پرسنل نیروی هوایی گوناگون- انقلابی- به پیروی
از خمینی و ضد شاه و فرمانده(نیروی هوایی) آنان ربیعی(تیمسار) است. به دانشگاه میرسند.
وارد دانشگاه میشوند. ساعت سه پس از ظهر است. در این هنگام خبرمیرسد که حکومت نظامی
از ساعت 5/4 شروع میشود. کسی توجهی به این موضوع نمیکند. بلکه از ساعت 5/3 به بعد
خیابانها به وسیله مردم بیشتر بسته میشود تا از عبور واحدهای حکومت نظامی جلوگیری
شود و نیز در تمام نقاط سنگرهایی برپا میشود. همه این کارها را مردم میکنند. مردم
فرمانده خودشان شده اند و از کسی دستور نمیگیرند.
اکنون مردم تا اندازه ای مسلح شده
اند و میتوانند کاری انجام دهند. بنابراین حمله های خود را شروع میکنند. اولین
مراکزی که به آنها حمله شد تسلیحات ارتش(صنایع نظامی) بود. پس از چندین ساعت
زدوخورد مسلحانه آنجا به تسخیر انقلابیون و افرادی که منتظر اسلحه بودند قرارگرفت.
اسلحه ها به غارت رفت حتی برخی نوجوانان 12-13 ساله بی بهره نماندند. اکنون شمار بیشتری
از مردم مسلح شده بودند. البته فراموش
نشود که کوکتل مولوتوف از اسلحه هایی بود که از ماهها پیش گروههای سازمان یافته
مخالف شاه با پخش جزوه هایی که درست کردن آن را آموزش میداد به مردم آموزش داده
بودند و در این روزها بویژه برای تسخیر پادگانها بسیار کارساز بود. بدین ترتیب
حمله به پادگانها آغازشد. پادگان عشرت آباد از اولین پادگانهایی بود که
مورد حمله قرارگرفت و تسخیر شد. در اوایل روز یکشنبه 22 بهمن حمله به
کلانتریها آغازشد و کلانتری مرکز از اولین کلانتریها بود.
امرای ارتش به وحشت افتادند و با
تشکیل یک شورا در ساعت ده صبح تصویب کردند که ارتش بیطرفی خود را اعلام کند ولی
انتشار خبر آن را به تعویق انداختند. تیمسار آذربرزین یکی از امرای نیروی
هوایی را به نمایندگی به پادگان فرح آباد فرستادند تا با پرسنل مسلح و طاغی
نیروی هوایی مذاکره کند. ولی در نهایت با دست خالی به امرا مراجعه کرد و اوضاع را
به اطلاع رساند. آنان به هنگام ظهر بیطرفی ارتش را از رادیو اعلام کردند. ولی این
کافی نبود. مردم عصیان کننده سراسیمه پادگانها را یک به یک درمینوردیدند. به گونه
ای که امراء زیادی از ارتش کشته یا دستگیر شدند و صدمات جانی و مالی زیادی به
پادگانها وارد آمد. این کوششها شبانه روز ادامه داشت و یک لحظه متوقف نمیشد. زندان
سیاسی اوین از مراکزی بود که خیلی مقاومت کرد(به دلیل دیوارهای بلند آن) ولی
بالاخره گشوده شد و به دست انقلابیون افتاد. آخرین سنگرها درهم شکسته شد و مردم
قهرمان پیروز شدند.
رادیو تلویزیون که از ساعت شش پس از
ظهر یکشنبه کار انقلابی خود را آغاز کرده بود واسطه پیامهای انقلابیون و بیمارستانها
قرارگرفته بود. غروب این روز شایعه ای منتشرشد تا مردم تهرا ن را بترسانند و از
ادامه کار بازدارند و آن مسمومیت آب تهران بود. مهندس مهدی بازرگان
به رادیو آمد و در یک مصاحبه رادیویی اعلام کرد که این تنها یک شایعه است و با لحن
طنزآمیزی گفت من هم اکنون یک لیوان آب میخورم تا ترس مردم ریخته شود.
صبح روز دوشنبه تقریبا کارها تمام
شده بود و تنها در گوشه و کنار کوششهایی میشد و افراد ضد انقلاب را دستگیرمیکردند.
در این روز همه به یکدیگر این پیروزی را تبریک میگفتند. 29/11/57
مسؤولیت و تصمیم
اول صبح است که گوینده رادیو یکی از
نوشته ها و خاطرات ظهیرالدوله را میخواند بدین مضمون:
پس از اینکه محمدعلی شاه به
سفارت روس پناهنده شد و بدین ترتیب آبروی شاهنشاهان ایران را برد و موجب انزجار بیشتر
مردم نسبت به او شد ظهیرالدوله به دیدار او میرود. او را در وضعیت بدی میبیند به
نحوی که نمیتواند جلو خود را بگیرد و به گریه میافتد. سپس میگوید: "من
چه میتوانستم بکنم. هرکاری میکردم ملت مرا دوست نداشت. و اصلا کارهای مرا قبول
ندارند. اقلا در اینجا جانم در امان است. قصد دارم از اینجا به بندر انزلی بروم و
از آنجا به روسیه"(که به بندر ادسای اکراین رفت و در آنجا ساکن شد). در اینجا
سه نکته جلب توجه میکند:
یکی اینکه خائنینی نظیر محمدعلی شاه
اگر خود را ایرانی حس میکردند و اگر پست فطرت نبودند و اگر از کارهای خود پشیمان
شده بودند حاضر میشدند که به دست ملت کشته شوند ولی این ننگ را بخود نخرند که به
دولتی دیگر پناهنده شوند.
نکته دوم اینکه این محمدعلی شاه
همان کسی است که توسط روسها مجلس را به توپ بست و هربار که ملت عرصه را بر او تنگ
میکرد و تصمیم بر خلع او میگرفتند او به لابه و تضرع می افتاد و سوگند یاد میکرد
که دیگر از کارهای گذشته اش دست برمیدارد ولی همینکه آبها از آسیاب میافتاد
دوباره قانون شکنی میکرد. 29/12/57
No comments:
Post a Comment