Saturday, May 19, 2012

شکیبایی کلید گشایش

الله
رسول اکرم(ص):
 الصبر مفتاح الفرج
شکیبایی کلید گشایش
هر اتفاقی می افتد به نفع ماست
توی كشوری پادشاهی بود بس مغرور، ولی عاقل.  روزی به پادشاه انگشتری پیش کش کردند که روی نگینش چیزی ننوشته بود.  شاه پرسید این چرا اینقدر ساده است و چیزی روی آن نوشته نشده است؟ فردی كه آن انگشتررا آورده بود گفت:من این را آورده ام تا شما هر آنچه كه میخواهید روی آن بنویسید. شاه به فكر فرو رفت كه چه چیزی بنویسد كه لایق شاه باشد و چه جمله ای بهتر به او پند میدهد؟ همه وزیران را فرا خواند و گفت:
وزیران من، هر جمله و هرحرف با ارزشی كه می دانید بگویید.
 
وزیران چنین کردند ولی شاه ازهیچكدام خوشش نیامد.
دستور داد عالمان و حكیمان را از كل كشور جمع كنند و بیاورند که همین هم شد.
جلسه ای گذاشت و به همه گفت كه هركسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت.
هر كسی چیزی گفت بازهم شاه خوشش نیامد تا اینكه
یك پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم.
گفتند تو با شاه چه كاری داری؟
پیر مرد گفت برایش جمله ای آورده ام. همه خندیدند و گفتند تو و جمله!!? ای پیر مرد تو داری میمیری، تو را چه به جمله خلاصه پیر مرد با كلی التماس توانست آنها را راضی كند كه وارد
دربار شود.
 شاه گفت چه آورده ای؟
پیر مرد گفت: جمله من اینست" هراتفاقی كه برای ما می افتد به نفع ماست"

شاه به فكر فرو رفت و خیلی از این جمله استقبال كرد و جایزه را به پیرمرد داد. پیر مرد در حال رفتن گفت: دیدی كه هراتفاقی كه می افتد به نفع ماست. شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟ تو سر من كلاه گذاشتی
؟ 
پیر مرد گفت نه پسرم به نفع تو هم شد، چون تو بهترین جمله جهان را یافتی. پس از این حرف پیر مرد رفت.

شاه خیلی خوشحال بود كه بهترین جمله جهان رادارد و دستور داد آن را روی انگشترش حك كنند.
از آن به بعد شاه هر اتفاقی كه برایش پیش میآمد میگفت: هر اتفاقی كه برای ما میافتد به نفع ماست
تا جائی كه همه در دربار این جمله را یاد گرفنه وآن را میگفتند: هر اتفاقی كه برای ما میافتد به نفع ماست

تا اینكه روزی پادشاه در حال پوست كندن سیبی بود كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع كرد، شاه ناراحت شد و دردمند.
وزیرش به او گفت:
هر اتفاقی كه میافتد به نفع ماست

شاه عصبانی شد و گفت انگشت من قطع شده تو میگوئی كه به نفع ما شده؟  به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد و تا او دستور نداده او را در نیاورند.
چند روزی گذشت. یك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد. تنهای تنها بود. ناگهان قبیله ای به او حمله كردند و او را گرفتند و می خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت كردند این قبیله یك سنتی داشتند كه باید فردی كه خورده میشود تمام بدنش سالم باشد ولی پادش
اه دو تا انگشت نداشت پس او را رها كردند تا برود.

شاه به دربار باز گشت و دستور داد وزیر را از زندان در آورند.  وزیر آمد نزد شاه وگفت: امر؟ شاه خندید و گفت:
این جمله ای كه گفتی هر اتفاقی میافتد به نفع ماست درست بود. من نجات پیدا كردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی این چه نفعی است؟  شاه این را به استهزاء
گفت.
وزیر گفت: اتفاقاً به نفع من هم شد.
شاه گفت: چطور؟
وزیر گفت: هر كجا كه میرفتید من را هم با خود میبردید، ولی آنجا من نبودم اگر می بودم آنها مرا میخوردند. پس به نفع من هم بوده است.
وزیر این را گفت و رفت.

~~~~~~~~~

نكته اخلاقی: هر اتفاقی كه می افتد به نفع ماست
اگر این جمله را قبول داشته باشید و آن را باور كنید، میفهمید كه چه میگویم: من  به این جمله ایمان 100% دارم.
 ~~~~~~~~~
نویسنده: ?   ویرایشگر: احمد شماع زاده 



No comments:

Post a Comment