Thursday, May 24, 2012

معتادبودن


معتادبودن

برای همگان ویژه نوجوانان 


هنگامي‌ كه آموزگار درس‌هاي ‹اخلاق› و ‹ادب فارسي› وارد كلاس شد، دانش‌آموزان به احترام اوبرپاايستادند. آموزگار، همان‌گونه كه مي‌رفت تا روي صندلي بنشيند، گفت: ‹بفرماييد› و سپس پشت ميز قرارگرفت. براي شروع درس، در آغاز، به يكي از شاگردان گفت: زمان حال سادة فعل معتادبودن را صرف‌كن. برخي شاگردان شگفت‌زده‌شدند و همصدا گفتند: آقا امروز "اخلاق" داريم. فردا ‹دستور زبان› داريم. آموزگار گفت: مي‌دانم، اما اگر امروز دستور زبان بپرسم اشكال‌داره؟ بچه‌ها چيزي نگفتند. شاگردي كه از او پرسش‌شده‌بود، چون پسر با هوش و زرنگي بود، فعل "معتاد بودن" را زود و تند صرف‌كرد:

من معتادم، تو معتادي، او معتاد است، ما معتاديم، شما معتاديد، آنها معتادند

شاگرد مكثي كرد و پيش خود، دو باره تكرار كرد: من معتادم؟ تو معتادي؟ او معتاد است؟ و بلافاصله پرسيد: آقا راستي چرا فعل معتادبودن را انتخاب‌كرديد؟ مگر قحطي فعل هست؟ آموزگار لبخندي‌زد و پس از كمي فكركردن گفت: همان‌گونه كه در آغاز كلاس برخي‌ها اعتراض‌كردند، امروز درس اخلاق داريم و توي صرف‌كردن اين فعل يك نكتة اخلاقي وجودداره كه اول، موضوع جالبي را براي شما تعريف‌مي‌كنم، بعد منظور خودم را از به‌كاربردن فعل "معتادبودن" در اخلاق، براي شما بيان‌مي‌كنم.
دردوره تربيت معلم، استاد عربي ما ‌هرگاه مي‌خواست فعلي را صرف‌كند، ‹قتل› را به‌كارمي‌برد. يك روز كه زمان گذشتة فعل قتل را به صورت مجهول صرف‌كرد، من پرسيدم: استاد شما چرا اينقدر فعل قتل را تكرارمي‌كنيد؟ فعل خوبي نيست. مگر فعل قحطيه؟ خصوصاً اينكه كسي كه كشته‌شده‌باشه، ديگه زبان نداره كه بگه كشته‌شدم. استاد چيزي نگفت و روزهاي بعد، باز هم فعل قتل را تكراركرد. مي‌دانيد چرا؟ چون او به صرف‌كردن اين فعل معتادشده‌بود. (بچه‌ها زدند زير خنده)
آموزگار ادامه‌داد: خوب بريم سر موضوع اصلي. گفتي كه چرا فعل معتادبودن را به‌كاربردم، نه؟ قصد من از به‌ميان‌كشيدن اين فعل، اين بود كه به شما بگويم همة ما معتاديم؛ ولي از اعتياد خود آگاه‌نيستيم. چون اگر آگاه‌بوديم، به فكر چارة آن هم بوديم. البته اعتياد ما به مواد مخدر و امثال آن نيست، اما از آنها هم كمتر نيست. چون اگر روزي به اعتياد خود آگاه‌بشيم آن موقع مي‌فهميم كه دچار چه خطاي بزرگي شده‌ايم؛ و از كرده خود پشيمان خواهيم‌شد.
حالا ببينيم اعتياد ما چيه كه اگر از آن آگاه‌بشيم، مي فهميم همة كارها و رفتارمان بيهوده بوده. از قرآن ياري مي‌جوييم:
    قرآن از قول "شيطان" نقل‌مي‌كند كه: فبعزّتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين. يعني: پس به عزّتت سوگند كه همة آنها را فريب‌مي‌دهم مگر بندگان "مخلص" تو را.
    قر آن از جانب "خدا " مي گويد: ان‌الانسان لفي خسر الاّ الذين آمنوا و عملواالصّالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصّبر. يعني: همانا كه انسان همواره در زيانكاري است، مگر آناني كه ايمان آوردند و عمل شايسته انجام دادند و يكديگر را به " حق و صبر " سفارش‌كردند.
    و باز قرآن از قول حضرت "يوسف" نقل‌مي‌كند كه: ان‌النّفس لامّاره بالسّوء الاّ ما رحم ربّي. يعني: نفس آدمي همواره بر "بدي" بسيار امركننده است، مگر آنچه را كه پروردگارم رحم‌كند. حضرت يوسف كه چنين سخني را بيان‌مي‌كند، كسي است كه پس از آنكه دامن خود را از هواي "نفس" خود و زليخا پاك‌نگه‌داشت، خداوند در باره او مي‌گويد: كذلك لنصرف عنه السّوء و الفحشاء انّه من عبادنا المخلصين. يعني: او از بندگان "مخلص" ماست و ما اين‌چنين او را از "بدي و فحشاء" منصرف‌مي‌گردانيم. بله يوسف از مخلصان بود يعني از بندگاني بود كه شيطان گفته بود با آنها كاري ندارم.
    پس نتيجه مي گيريم كه:
اولاً انسان همواره به‌راه‌خطامي‌رود، مگر آنجا كه ايمان بياورد و "عمل صالح" انجام‌دهد و در راه اصلاح جامعه‌اش بكوشد.
    دوم اينكه از شيطان و نيرنگهايش بدتر و خطرناكتر براي انسان، نفس انسان است. يعني خودخواهي اوست.
سوم اينكه نفس آنچنان قوي است كه تنها بايد خدا انسان را رحم‌كند و از پيروي آن بازش بدارد. البته به شرط اينكه بنده از گروه "مخلصين" باشد.
    بله نفس آدمي از شيطان بدتره. به همين دليل، پيامبر ما صلي‌الله‌عليه‌وآله گفت: اعدي عدوّك نفسك التي بين جنبيك. يعني: دشمن‌ترين دشمنان تو نفس توست كه بين دو پهلوي توست. يعني خودت هستي. و هنگامي كه از جنگ برمي‌گشت گفت: از جهاد كوچكتر برگشتيم، برماست كه در جهاد بزرگتر بكوشيم. پرسيدند: جهاد بزرگتر كدام است؟ پاسخ داد: جهاد با نفس. يعني جهاد با خود.
حافظ عليه‌الرحمه مي‌گويد: "تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز". يعني اي نفس، تو پرده‌اي هستي كه مانع از ديدن خداي خودت مي‌شوي.
    خوب. حالا ببينيم آيا ما ايمان آورده‌ايم و "عمل صالح" انجام‌مي‌دهيم؟
    در اينجا يكي از بچه ها سؤال‌كرد: آقا! عمل صالح چه عمليه؟ و آموزگار پاسخ‌داد: "عملي كه‌ تنها براي خدا باشه. البته همة حرفهاي ما هم بر سر هيمنه. پس با دقت بيشتري گوش بده تا بهتر بفهمي" و ادامه داد: ب له. آيا ما بندة "مخلص" خدا هستيم؟ آيا شايستگي آن را داريم كه خدا به ما رحم‌كنه؟ اگر اين طور نيستيم، بايد بدانيم كه ما "معتاد" به فريب خوردن از شيطان هستيم. "معتاد" به زيانكاري هستيم. "معتاد" به پيروي از هواي نفس، يعني دشمن‌ترين دشمن خود هستيم. بله ما "معتاديم" به انجام كارهاي "غيرخدايي" معتاديم و خود خبر نداريم.
همان‌گونه كه جسم انسان از ماده درست شده ولي از روح خدا بهره‌ داره، از نظر معنوي هم ميان خدا و غيرخدا قرارداره. (در اين موقع آموزگار از جا بلندشد و با بهره‌گيري از تخته‌سياه، شروع به كشيدن طرحي بر روي تابلو كرد: 

خدا ................ انسان ................ غير خدا

و ادامه‌داد: انسان از دو وجه و صورت بهره داره. يكي صورت و سهم خدايي و ديگري سهم غيرخدايي. خدا غيرخود را براي او آفريده تا انسان از آنها بهره‌برداري‌كنه و به خدا برسه. حالا اين انسانه كه مي تونه انتخاب‌كنه. يا تمام چيزها را براي رسيدن به خدا به‌كاربگيره، كه در اين صورت به خدا نزديكتر مي‌شه و در عوض از غيرخدا دورمي‌شه و آنقدر دورمي‌شه تا به خدا برسه؛ و يا از تمام چيزها در راه خودش يعني "نفسش" استفاده‌كنه و همة چيزها را براي خودش و به خودش ختم‌كنه.
در اين صورت به غيرخدا نزديك مي‌شه و آنقدر اين كار را ادامه مي‌ده تا رابطه‌اش با خدا قطع‌مي‌شه و از خدا جدامي‌شه. و در اين صورت تنها سهم غيرخدايي او برايش باقي‌مي‌مونه و قرآن‌كريم در اين مورد نيز اشاره‌هايي دارد:
ارايت من اتّخذ الهه هويه افانت تكون عليه وكيلاً ام تحسب ان اكثرهم يسمعون او يعقلون. ان هم الاّ كالانعام بل هم اضلّ سبيلا يعني: آيا ديدي آن كسي را كه هواي "نفسش" را به‌جاي خداي خود برگرفت؟ آيا پس تو وكيل وصي او هستي؟ آيا فكرمي‌كني بيشترشان عاقل و حرف‌شنو هستند؟ نه آنها چيزي نيستند؛ مگر مانند چهارپايان، بلكه از آنها نيز گمراه‌ترند.
    يكي از دانش‌آموزان پرسيد: راستي آقا! چرا قرآن مي‌گه از حيوانات هم بدترند؟ وآموزگار پاسخ‌داد: چون چهارپايان از اول حيوان آفريده‌شده‌اند و مقام و منزلتي نداشته‌اند و وظيفة خودشان را هم، چون بيگار انسانند به‌خوبي انجام‌مي‌دهند و ‌راه‌ خود را مي‌روند و آزارشان به كسي نمي‌رسد؛ درصورتي‌كه انسان با كارهاي ناشايست خودش از خدا جدامي‌شه. نيمة خدايي خودش را فراموش‌مي‌كنه. پس از چهارپايان هم بدتره.
    آموزگار ادامه‌داد: قرآن در جاي ديگري مي‌فرمايد: آيا پس ديدي كسي را كه هوي نفسش را به‌جاي خداي خود برگرفت و خداوند او را عمداً گمراه‌كرد؟ و بر گوش و قلبش مهرنهاد و بر چشمش پرده‌اي‌كشيد؟ پس چه كسي از اين پس او را هدايت‌خواهدكرد؟ او كه نه گوشي دارد تا كلام خدا را بشنود و نه قلبي كه عطوفتي از خود نشان‌دهد و محبت‌كند و نه بينشي كه راه‌يابد...
    يكي از دانش‌آموزان بلندشد و گفت: لطفاً درباره اين دو راه كه گفتيد، توضيح بيشتري بديد.
    آموزگار ادامه داد: انتخاب اول مخصوص انسان كامل و دوستان خداست. مثل پيامبران و ائمة معصومين، و هركس از آنها پيروي‌كند. انتخاب دوم همان است كه اغلب ما كم و بيش در آن راه هستيم و به آن معتادشده‌ايم و خودمان هم خبر نداريم، چون اگر باخبر بوديم آن راه را نمي‌رفتيم و اگر باخبر شويم، سخت پشيمان مي‌شويم. البته ممكنه كه باخبر هم بشيم ولي چون "معتاديم"، به فكر ترك‌كردنش نباشيم.
يكي ديگر از دانش‌آموزان بلندشد و گفت: آقا پس چاره چيه؟ و آموزگار گفت: حالا مي‌گم . البته راه اول راه مشكليه و خيلي هم مشكله ولي غيرممكن نيست. مثلاً كسي تصميم‌مي‌گيره هركاري را كه از اين به بعد انجام مي‌ده خالصاً مخلصاً براي خدا باشه. هر حركت بدني و زباني و فكري كه مي‌كنه، تنها براي خدا باشه. تا مدّتي هم از اعمال و رفتار خودش مراقبت‌مي‌كنه. مقداري هم پيشروي مي‌كنه. اما يك وقت متوجه‌مي‌شه كه سر نخ از دستش دررفته و خودش هم متوجه نشده. خيلي كارها كرده كه براي خدا نبوده. مي‌دونيد چرا؟ چون "معتاد" بوده. "معتاد" بوده كه ناخودآگاه به‌انحراف‌كشيده‌شده. پس معني "ان الانسان لامّاره بالسّوء" همينه.
    يكي ديگر از شاگردان بلند شد و گفت: آقا باز هم نگفتيد چاره چيه؟
معلم پاسخ‌داد: الان موضوع را روي تابلو براي شما روشن‌مي‌كنم، (آموزگار گچ را برداشت و روي تابلو طرح ديگري را كشيد) و گفت:
فرض‌كنيد خط (الف) راه راسته. راه خداونده. راه «به سوي خدا»ست. و راه (ب) راه انحراف از راه خداست. راه غيرخداست. وقتي آدم در نقطة (ج) هست فكرمي‌كنه كه انحرافش كمه. به انحراف كم، بي‌توجهي مي‌كنه و در مدت زماني نه چندان زياد، كه بستگي به سرعتش داره، به نقطه (د) مي‌رسه. اما اينجا انحراف از حد درگذشته. خيلي زياد شده. كنترلش مشكله. برگشتن از آن مشكله. اگر هم كسي خيلي اراده داشته باشه و تصميم بگيره برگرده و بتونه برگرده تازه خيلي عقب مانده. اما اگر از نقطه (ج) برمي‌گشت, هم براي او خيلي آسان بود و هم خيلي كمتر عقب افتاده بود. پس راه چاره اينه كه از كوچكترين خطاي خودمان خودداري كنيم و اگر دچار اشتباهي شديم، فوراً توبه‌كنيم. به همين دليل اولياء خدا گفته‌اند كه تكرار گناه كوچك، خود گناه بزرگي حساب مي شه. و يا كوچك‌شمردن گناه، باعث انحراف از مسير الهيه.
    يكي از دانش‌آموزان پرسيد: راه‌هاي ديگه‌اي هم به نظرتون مي‌رسه؟ و پاسخ شنيد: بله. يك راه ديگه اينه كه از "اعتياد" به خودپسندي بپرهيزيم. هميشه بايد شك‌كنيم كه عمل خوب ما واقعاً خوبه. هيچ وقت از كارهاي خودمان راضي نباشيم. هيچگاه كارهاي خوبمان را هم بي‌كم‌وكاست ندانيم. قرآن در اين‌ مورد مي‌گويد: و زيّن لهم الشيطان اعمالهم. يعني شيطان كارهاي آنها را برايشان نيكو جلوه‌مي‌دهد. راه ديگه اينه كه هر كسي از هرجا ضعفي داشته‌باشه، بيشتر بايد اون ضعف را درمان‌كنه و از اين راه، خود را در برابر دشمنانش كه همانا شيطان و نفس خودش هستند قوي‌كنه. اين‌هم يك نوع "اعتياده". هنگامي كه انسان به كارهاي خودش خوش‌بين بود موقعي به خود مياد كه كا از كار گذشته و به انحراف رفته.
    باز يكي از شاگردان حرف معلم را قطع‌كرد و سؤال‌كرد: آقا اگر كسي متوجه نشه و از نقطة (د) هم عبور كنه چي مي‌شه؟ خدا چيكارش مي‌كنه؟
    آموزگار پاسخ‌داد: چنين افرادي كساني هستند كه قرآن درباره آنها مي‌گويد: "في غمراتهم يعمهون" در ناآگاهيهاي خودشان دست‌وپامي‌زنند. آب از سر آنها گذشته؛ و يا مي‌فرمايد: "ختم‌الله علي قلوبهم و علي سمعهم و علي ابصارهم غشاوه" خداوند بر دلها و گوشهايشان مهر نهاده و بر چشم‌هايشان پرده‌اي كشيده است. اينها ديگر هدايت‌نمي‌شوند. آنها هواي نفس خودشان را پروردگار خود قرار داده اند.

بهار 1364 – احمد شماع‌زاده


No comments:

Post a Comment