ستم و بیدادگری چه فردی و چه اجتماعی پایدار نمیماند
الگویی برای زندگی
امیر پیام- بیبیسی
18 دسامبر 2014 - 27 آذر 1393
خلاصه بخش نخست
در
قسمت اول چمدان آریان یا همان علیرضا گلمکانی شنیدیم که علیرضا پس از طلاق
والدینش دو سالی با مادرش زندگی کرد. سالهایی پر از گرسنگی و فقر. سالهایی
که در آن مادرش برای تامین اجاره اتاق کوچکشان پشم میریسید و گردو مغز
میکرد. در قسمت اول شنیدیم که چه طور یک شب پدر علیرضا مادرش را به دروازه
قوچان مشهد برد و بعد از کتک زدن او را به داخل کال (کانال) قره خان
انداخت و رفت. شنیدیم که فردای همان شب، شهناز، خواهر ۶ ماهه علیرضا،
ناپدید شد و هنوز که هنوز است کسی از سرنوشت او خبر ندارد. علیرضا تعریف
کرد که مادرش بعد از مدتی با یک خیاط جوان به نام منصور ازدواج کرد.
منصورآقا که نخستین مرد زندگی علیرضا بود، خیلی زود در دل پسر چهار- پنج
ساله جا باز کرد و علیرضا شروع کرد او را بابا صدا کردن. اما بعد از تولد
خواهر و برادر جدید علیرضا، عرصه به منصورآقا تنگ شد و او که خود هم در
مشهد مهاجر بود نتوانست مخارج زندگی را تامین کند تا این که یک شب علیرضا
را بر ترک دوچرخه نشاند و به خانه پدرش بازگرداند؛ و این آخرین روزی بود که
علیرضا کودکی را در سایه مادر به شب رساند.
مهاجرت
نخ تسبیح سرنوشت علیرضا گلمکانی است. شخصیتهای مهم زندگی او دائما در حال
مهاجرتند. این که پدر و مادر او در تهران صاحب نخستین فرزندشان میشوند و
بعد به مشهد باز میگردند. آنجا از هم جدا میشوند و مشهد میشود جغرافیای
بیخانمانی علیرضا. این که چند سال بعد، منصورآقا (که آذری است) به مشهد
مهاجرت میکند و با صغرا (مادر علیرضا) ازدواج میکند و بعد هر دو به تهران
مهاجرت میکنند؛ این که کیا، قهرمان زندگی علیرضا، ابتدا برای پیوستن به
ژاندارمری به تهران میآید و علیرضا که با مادر کیا زندگی میکرده دوباره
آواره میشود؛ این که بعدها علیرضا خود به تهران مهاجرت میکند و آنجا کیا
را اتفاقی در خیابان میبیند و کیا که حالا به آبادان مامور شده علیرضا را
به آنجا دعوت میکند؛ و بالاخره آشنایی علیرضا با نیروی دریایی در آبادان
که زمینهساز مهاجرتش به آمریکا میشود؛ همگی نشان از این دارند که مهاجرت
چه نقش مهمی در سرنوشت او داشته است.
"از
آن شب که منصورآقا من را به خانه پدرم بازگرداند بیخانمان شدم. پدرم مرا
پیش خودش نگه نداشت. او سعی میکرد خانوادهای را پیدا کند که سرپرستی
دائمی مرا قبول کند اما موفق نمیشد. هر بار مرا نزد خانوادهای میگذاشت و
وعده میداد که ماهیانه ۳۰ تومان بابت مخارج نگهداری من بپردازد اما بعد
میرفت و دیگر آفتابی نمیشد. آن خانواده هم مرا بیرون میکردند و دوباره
روز از نو، روزی از نو."
علیرضا
بعد از دو سال این خانه و آن خانه شدن، به خانوادهای سپرده میشود که با
وجود بدعهدیهای پدرش علیرضا را از خود نمیرانند و آنجا میشود خانه
دائمی علیرضا. ما برای حفظ حریم شخصی بازماندگان این خانواده آنها را
"خانواده رحیمی" نامیدهایم.
"آقای
رحیمی همکار پدرم در ارتش بود. سه همسر داشت. من با همسر اول ایشان که همه
مادربزرگ خطابش میکردند زندگی میکردم. مادربزرگ حدود ۵۰ سال سن داشت و
تنها پسرش، کیا، خیلی زود مرا به عنوان برادر کوچکتر پذیرفت. تا پیش از
رفتن به خانه رحیمیها، من نمیدانستم مدرسه چیست. کیا بود که مرا در مدرسه
ثبت نام کرد. بعد از حدود دو سال زندگی با کیا و مادربزرگ، کیا تصمیم گرفت
به ژاندارمری بپیوندد و برای تعلیمات به تهران عازم شد. تابستان همان سال،
مادربزرگ تصمیم گرفت برای دیدن تنها پسرش به تهران برود و این چنین شد که
تابستانهای بیخانمانی من شکل گرفت."
علیرضا در کتاب خاطراتش عکسی از فردین، هنرپیشه فقید سینمای ایران منتشر کرده و زیر آن نوشته "کیا، در ذهن من همیشه این شکلی بود".
"مادربزرگ
گمان میکرد وقتی تابستانها به پیش کیا میرود، من هم نزد اقوامم
میروم. اوایل چنین بود. اما خیلی زود فهمیدم که نمیتوانم برای مدت طولانی
روی فامیل حساب کنم. اغلب روزهای تابستان در خیابانها ولگردی میکردم.
بعضی روزها با اتوبوس به گلمکان میرفتم. در رودخانه آب تنی میکردم و از
درختان چند زردآلو و هلو میخوردم و بر میگشتم. اگر هم به گلمکان
نمیرفتم، به میدان بار میرفتم. جایی که همیشه میشد میوهای روی زمین
پیدا کرد. بعدها با سطل آشغالهای مجاور غذاخوری پادگان پدرم که به آن دپو
میگفتند آشنا شدم. سربازها باقی مانده غذای پادگان را به داخل این سطلها
میریختند. به برنج و گوشت کاری نداشتم چرا که میترسیدم مریض شوم. فقط نان
بر میداشتم و اگر زیاد بود زیر پیراهنم برای روز بعد نگه میداشتم."
در مدت تهیه پنجاه و چهار قسمت قبلی مجموعه چمدان، فقط یک بار شنیده بودم که کسی در دوران کودکی تصمیم به مهاجرت گرفته باشد و آن ساندر ترپهاوس
بود. با وجود این، تفاوت میان ساندر و علیرضا در این است که ساندر برای
"آزاد شدن و بهتر شدن" سودای سفر داشت اما علیرضا فقط یک آدرس میخواست.
"کلاس
پنجم که بودم اتفاقی برایم افتاد که دید من را نسبت به ایران عوض کرد. یک
شب تابستان که مادربزرگ برای دیدن کیا به تهران رفته بود و من دوباره آواره
شده بودم، در پیاده روی مقابل دبیرستان خسروی جمعی از کارگران ساختمانی را
دیدم که خوابیده بودند. فکر کردم اگر میان آنها بخوابم، امنیت بیشتری
خواهم داشت. هنوز چشمهایم گرم خواب نشده بود که لگد نرمی به شکمم خورد.
پاسبان بود. پرسید اینجا چه میکنم. گفتم خوابیدم. گفت خانهات کجاست؟ وقتی
این سوال را پرسید، برای نخستین بار متوجه شدم که من آدرسی ندارم. پدرم که
گفته بود حق ندارم در خانهاش را بزنم. آدرس خانواده رحیمیها را هم
نمیتوانستم بدهم، چون آنها خیلی دور بودند و ضمنا مادر بزرگ هم خانه نبود.
آدرس خاله سرور را هم ندادم چون ترسیدم پاسبان از او باج بگیرد؛ آن
زمانها رسم بود که پاسبانها اگر چیزی را پیدا میکردند از صاحبش باج
میگرفتند. آن شب متوجه شدم که من در ایران آدرسی ندارم. تصمیم گرفتم به
جایی بروم که بتوانم نشانی از خود داشته باشم. داستان تام جونز را خوانده
بودم و فکر کردم اگر یک کارگر فقیر توانسته در آمریکا رشد کند، پس شاید من
هم باید به آمریکا بروم. البته در آن دوران آمریکا تنها کشور غربی بود که
بیشتر در فیلمها و کتابها از آن صحبت میشد. حقیقت این است که من در مورد
دیگر کشورهای دنیا اطلاعاتی نداشتم. فکر آمریکا از آن شب به ذهنم خطور
کرد."
داستان
زندگی علیرضا گلمکانی که به سه زبان انگلیسی، فارسی و آلمانی منتشر شده در
سال ۲۰۱۲ نامزد دریافت جایزه ویلیام سارویان دانشگاه استنفورد برای بهترین
داستان سال شد
علیرضا
اگر چه بعد از پیوستن به خانواده رحیمیها، تابستانها را با آوراگی
گذراند اما وقتی در فصل پاییز مادربزرگ به مشهد باز میگشت، او میتوانست
به مدرسه برود. فرصتی که چند سال بعد سرنوشتش را عوض کرد.
"کلاس
هفتم که بودم یک تابستان تصمیم گرفتم به تهران بروم و مادرم را ببینم.
خاله سرور کمکم کرد. دو تخم مرغ آبپز داد و ۱۰ تومان پول و مرا به گاراژ
اتوبسرانی راهنمایی کرد. مادرم و منصورآقا که حالا چهار بچه داشتند هنوز در
یک اتاق اجارهای زندگی میکردند. وضعشان خیلی عوض نشده بود. یک سالی پیش
آنها ماندم. اما رابطه میان من و مادرم دیگر جوش نخورد. نتوانستیم سالهای
گمشده میانمان را پل بزنیم. یک روز اتفاقی کیا را در تهران دیدم. او حالا
به آبادان منتقل شده بود. از من دعوت کرد پیش او بروم. برایم بلیط قطار
خرید و من به آبادان رفتم. آنجا تا کلاس دهم به دبیرستان رفتم. با نیروی
دریایی آشنا شدم و فهمیدم که تمامی افسران نیروی دریایی ایران برای آموزش
به آمریکا فرستاده میشوند. اردیبهشت سال ۱۳۵۳ بعد از یک دوره آموزشی در
پادگان حسنرود (گیلان) و بعد دورهای در بندر انزلی (پهلوی) دستور اعزام
من به آمریکا آمد. به تهران آمدم. پاسپورت گرفتم و سوار هواپیمایی از خطوط
پانآمریکن شدم و به سمت نیویورک پرواز کردم."
علیرضا
گلمکانی از آن روز هرگز به ایران بازنگشت. به گفته خودش در این چهل سال
فکر بازگشت هم به ذهنش خطور نکرده چرا که معتقد است در ایران "خاطرهای
نساخته که حالا با آن ارتباط برقرار کند."
"هفده
سال زندگی من در ایران را میتوان در دو چیز خلاصه کرد: گرسنگی و تنهایی.
اگر اغراق نکنم در تمام آن سالها مجموعا ۲۰ عدد تخم مرغ نخوردم. بیشتر
غذاهای ایرانی مثل قورمهسبزی یا فسنجان را برای اولین بار در نیروی دریایی
و یا بعد در رستورانهای ایرانی آمریکا چشیدم. روز پرواز مادرم و منصورآقا
به فرودگاه آمدند. مادرم از اول صبح شروع کرده بود که دیشب خواب دیدم
علیرضا دیگر به ایران باز نمیگردد. نمیدانم به راستی خواب دیده بود یا
این که وانمود میکرد خواب دیده تا شاید من را وادار کند وعده بازگشت بدهم.
اما من نتوانستم چنین وعدهای بدهم."
"حالا
که شما میپرسید فکر میکنم اگر قرار باشد روزی به ایران بازگردم دو چیز
را در چمدانم خواهم گذاشت. اول، نهادهای غیرودلتی و اجتماعی که اینجا برای
کمک به کودکان یتیم و کم بضاعت وجود دارد و سیستمهای حمایتی از زنان بیوه.
دوم این حس با هم بودن آمریکاییها بر سر مسایل اجتماعی است. در آمریکا
گروههای سیاسی و مذهبی مختلفی وجود دارد اما وقتی نوبت به مشکلات اجتماعی
چون فقر و گرسنگی میرسد دیگر دموکرات و جمهوریخواه، یهودی و مسیحی و
مسلمان کنار میرود؛ همه آمریکایی میشوند."
"از
رادیو شنیدم که در شیکاگو، پلیس هر چند وقت یکبار حراجی برگزار میکرده و
اجناس پیدا شده و بیصاحب را به حراج عمومی میگذاشته. در این حراجی پسر
بچهای هر بار میآمده و با سقف ۱۵ دلار در حراج شرکت میکرده اما وقتی کسی
بالاتر از ۱۵ دلار می رفته، پسرک دیگر ساکت می مانده. بعد از چند بار
تکرار شدن این ماجرا، یک روز مامور حراج به پسر بچه میگوید: 'پسر جان اگر
دوچرخه میخواهی باید بالاتر از ۱۵ دلار بیایی'. اما پسر میگوید 'من فقط
۱۵ دلار دارم'. حراج ادامه مییابد و در نوبت بعدی یک دوچرخه خیلی زیبا را
برای حراج میآورند، پسرک دوباره با ۱۵ دلار شروع میکند. اما این بار
هیچکس پیشنهاد جدیدی ارایه نمیکند. مامور حراجی فریاد میزند '۲۰ دلار
نبود. ۲۵ دلار نبود'. هیچکس چیزی نمیگوید. دوچرخه به پسر بچه میرسد. من
از این خصوصیات آمریکاییها خوشم میآید."
گفتگو
با علیرضا گلمکانی در مجموع شش ساعت طول کشید. جزئیات داستان کودکی او
مانند تابستانی که علیرضا میشود بستنی فروش و خیلیها سرش کلاه میگذارند؛
و یا داستان اتوبوس قرمزی که هیچگاه مادرش برایش نخرید، هر یک شنیدنیتر
از دیگری است اما گفتگوی او با برنامه چمدان که با خط محوری چگونگی
شکلگیری انگیزه مهاجرتش به خارج از ایران جلو میرفت، با آمدن او به
آمریکا و آنچه در چمدانش میگذاشت به پایان خود نزدیک میشد، هرچند یک سوال
آخر هنوز باقی بود و آن پرسش از احوال امروز شخصیتهای مهم زندگی علیرضا
بود.
"منصورآقا
حدود ۲۴ سال پیش در ایران درگذشت. مادرم این روزها با یکی از دخترانش در
ارومیه زندگی میکند. پدرم هم شنیدم که به وضع دلخراشی از دنیا رفت. من
خودم هم تا همین اواخر نمیدانستم. پسردائیهایم میگویند پدرم یک روز صبح
خیلی زود که قصد سرکشی به املاک یا کارخانههایش را داشته در جاده شاخ به
شاخ با یک تریلی که بارش تیرآهن بوده تصادف میکند. گویا یک شاخه تیرآهن از
روی تریلی جدا میشود و به داخل خودروی پدرم میرود و سرش را جدا میکند."
چمدان آریان
(علیرضا) گلمکانی در دو قسمت تهیه شده است. بخش اول دوران کودکی و بخش دوم
دوران نوجوانی و مهاجرت به آمریکا. قسمت اول این گفتگو روز پنجشنبه ۲۰ آذر
(۱۱ دسامبر) از برنامه چشم انداز بامدادی رادیو بیبیسی فارسی پخش شد و
قسمت دوم آن روز ۲۷ آذر (پنجشنبه) از همین برنامه پخش شد.
No comments:
Post a Comment