Monday, December 29, 2014

پائولو کوئلو دو سوزو Paulo Coelho de Souzo



پائولو کوئلو دو سوزو
Paulo Coelho de Souzo
نویسنده ای خداشناس و روانشناس اجتماعی
احمد شماع زاده
تا کسی او را از نزدیک ندیده باشد نمیتواند حدس بزند که این شخص ریزنقشی که مقداری از موهایش را بلند گذاشته و در پشت سر بسته و بی ریا و عارف مسلک و بی ادعا پیراهنی مشکی و آستین کوتاه و شلوار جینی به تن دارد یکی از مشهورترین نویسندگان معاصر جهان است که کتابهایش به چهل وپنج زبان ترجمه و چاپ شده و سی میلیون نسخه فروش داشته است:
پائلو کوئلو
پائولو کوئلو نام کوچک اوست که همین نام کوچک را برای شناسنامه کتابهای بزرگ خود در نظر گرفته است. او برزیلی- فرزند پدرو- متولد 24 اگوست 1947 و ساکن آتلانتیکاست.
بیست و نهم اردیبهشت هفتادونه بود که برای گرفتن روادید همراه با خانم کارپرداز لهستانی کتابهایش در لهستان به سفارت آمده بود. از سوی مرکز گفت و گوی تمدنها مستقر در نهاد ریاست جمهوری برای شرکت در کنفرانسی به ایران دعوت شده بود. در این سفر تصمیم داشت از شیراز و اصفهان نیز دیدن کند. در ضمن گفت و گو اظهار داشت که قرار است از وی و گابریل گارسیا مارکز برای شرکت در کنفرانسی در ماه سپتامبر به تهران دعوت شود.
وی در مدت کوتاهی که در ورشو اقامت داشت با رئیس جمهور لهستان و همسرش دیدار و گفت و گو داشت.
از سفارت عازم هتل شد تا برای مصاحبه با روزنامه مشهور ژچپوسپولیتای لهستان آماده شود. متن کوتاه و خواندنی زیر حاصل آن مصاحبه است:

ما میتوانیم زندگی خود را با وقایع غیرمنتظره بسازیم
س: جدیدترین کتاب شما ورونیکا تصمیم به خودکشی میگیرد عنوان دارد. او به این دلیل چنین تصمیمی را میگیرد که هیچگونه معنا و دلیلی برای زندگی پس از مرگ نمیبیند. شما در همه کتابهایی که تا به حال نوشته اید کوشش کرده اید تا آن دلیل و معنا را به خوانندگان نشان دهید.
ج: افراد بسیاری نمیتوانند به معنای زندگی توجه کنند و مانند مردگان زندگی میکنند. من به وسیله ورونیکا میخواستم نشان دهم انسانی که هدفی در زندگی نداشته باشد ممکن است در وضعیتی دشوار و ناامیدکننده ای قرار بگیرد و از سوی دیگر زمانی که با مرگ رو در رد میشود آنگاه به خاطر میآورد که زندگی تا چه اندازه ارزش دارد و شیرین است! ورونیکا میکوشد خودکشی کند ولی لحظه های فرارسیدن مرگ برایش لحظاتی معجزه آساست. فلسفه زندگی شخصی من هم همین است. یعنی هر روز و هر آنی را باید به عنوان چیزی عالی تلقی کنیم.
س:‌ پیش از اینکه شما نویسنده شوید بیش از هشتصد کیلومتر پیاده در مسیر قدیمی زائرین سانتیاگو دو کامپوستلا راهپیمایی کردید. آیا هدف از این راهپیمایی پیداکردن ایمان در معنای زندگی بود؟
ج: بیشتر در جست و جوی نویسنده شدن بودم. همیشه دوست داشتم نویسنده شوم ولی موفق نمیشدم. به همین دلیل هم بیشتر مفهوم زندگی خودم را زیر پرسش قرارمیدادم. ولی زمانی فرارسید که دیگر نمیتوانستم برای همیشه آرزوی خود را کنار بگذارم و فراموشش کنم. هنگام تصمیم به راهپیمایی به نظرم رسید که این کار از همه چیزهایی که تا آن زمان به نظرم رسیده بود آسانتر است. برای رسیدن به آرزوها کافی است که نظم درونی و آگاهی نسبت به هدف وجود داشته باشد.
س: آیا زیارت سانتیاگو گونه ای پاکسازی شخصی بود؟ در بیوگرافی شما میتوان خواند که در دوره جوانی مواد مخدر مصرف میکردید و در زندان هم بوده اید.
ج: ... و به همین دلیل راهپیمایی به سوی سانتیاگو گونه ای پاکسازی شخصی برای من بود. بعد از آن فکر کردم که زندگی خیلی کوتاهتر از آن است که انسان برای خوشیهای زودگذر و بیمعنی آن را هدر بدهد. بهتر است همت انسان روی چیزهای مهم و زندگی ساز متمرکز شود. برای من آن هدف مهم نویسندگی بود.
س: آیا برای یافتن معنای زندگی تصمیمهایی مانند تصمیمهای شما یا ورونیکا حتمی و ضروری است؟
ج: نه خیر. کافی است انسان به خود رجوع کند. خود من حتا چنین کارهای تندروانه ای را بدان دلیل انجام دادم که آن زمان سی و هشت سال سن داشتم و فکر میکردم برای انجام برخی کارها دیگر دیر شده است. کار مشابهی را ورونیکا انجام داد ولی تأکید میکنم که این شیوه پسندیده ای برای کسی که هدفی را دنبال میکند نیست.
س: قهرمان کتاب معروف شما با عنوان کیمیاگر معنای زندگی خود را پس از تجربه های بیشمار و دشوار و پس از راهپیمایی طولانی و سخت پیدامیکند. چرا؟
ج: چون بداقبالیها و دشوراریهایی که انسان در زندگی خود با آنها رو به رو میشود موجب میگردد تا انسان به درون روان خود بازگشت کند.  
س: قهرمان زن رمان جدیدتان در کشور اسلوونی زندگی میکند. چنین ایده ای از کجا به وجود آمده؟
ج: من میخواستم گونه ای قیاس را نشان دهم. اسلوونی کشور جوانی است که بحران در آن رخ میدهد. این کشور برای یافتن اصالت خود مبارزه میکند.
س: سه سال پیش شما به طور خاصی به لهستان آمدید. آیا حقیقت دارد که شما در یکی از رستورانهای ورشو به عنوان بارمن کار میکردید؟ پیشتر نیز در فرانسه به عنوان یک کارگر در کارخانه تولیدکننده ژانبون مشغول به کار بودید. آیا شما به دنبال موضوعات کتابهای جدیدتان هستید؟
ج: خیر. این یک نوع گریز از شغل نویسندگی است. گاهی من نیاز به چنین تغییراتی را احساس میکنم. به لهستان آمدم برای اینکه چنستوخوا* را زیارت کنم ولی در آنجا ماندم. و یک سال در رستورانی در ورشو ظرفشویی کردم. آن زمان به دنبال هیچگونه موضوعی برای کتابهایم نبودم. من بیرون از برزیل نمینویسم. زیاد مسافرت میکنم. ولی تنها در کشور خودم کتابهایم را مینویسم.
س: کتابهای شما تا به حال در یکصدوبیست کشور به چهل و پنج زبان ترجمه شده است و سی میلیون نسخه آنها فروش رفته است. آیا این تصمیم که نویسنده ای با چنین شهرتی در یکی از رستورانهای ورشو ظرفشویی کند امری عادی است؟
ج: میدانید ما میتوانیم زندگی خود را با وقایع غیرمنتظره بسازیم و تنها در آن صورت است که میتوانیم زندگی واقعا جالبی داشته باشیم. من از اینکه خود تصمیم میگیرم تا در آینده چه کاری را انجام دهم لذت میبرم.        ژچپوسپولیتا- 19 می 2000

*  چنستوخوا شهری زیارتی با کلیسایی جامع(کاتدرال) و مرکزی فرهنگی در لهستان است که مسیحیان جهان را برای زیارت به خود جلب میکند. تصور میشود پس از کلیسای سن پیتر واتیکان دومین زیارتگاه مهم مسیحیان جهان باشد.
یک سال پیش از آنکه پائولو کوئلو به سفارت بیاید آقای محمد مسجدجامعی که در آن زمان برادرش احمد معاون وزیر ارشاد بود و خودش شش سال را در واتیکان به عنوان سفیر گذرانده بود به ورشو آمد تا به چنستوخوا برود و با مقامات آن زیارتگاه ملاقات و مصاحبه کند. برنامه اش هم از پیش تنظیم شده بود. (آقای محمد مسجدجامعی از تیرماه 1370 تا تیرماه 1376 در واتیکان سفیر بود که از آغاز مأموریت وی تا مهرماه هفتادویک با ایشان همکاری داشتم).
من و سفیر هم وی را همراهی کردیم و یک روزمان در کلیسای جامع این شهر و زیارتگاه آن گذشت و به ورشو بازگشتیم. گزارش آن سفر در ماهنامه ای که از سوی مقامات کلیسایی چنستوخوا منتشر میشود آمده است.
پس از گذشت یازده سال شخصی که به دنبال سوابق من در اینترنت گذشته بود آن را یافته و از من پرسید: تو به چنستوخوا هم رفته ای؟ و من که سفر را کلاً فراموش کرده بودم گفتم نه ولی نام این شهر را شنیده ام. و آنگاه که متن درج شده ماهنامه را به زبان لهستانی به من نشان داد و نام من هم به همراه دیگران درج شده بود آن روز را که از خاطره ام زدوده شده بود به یاد آوردم.
اینهم از شگفتیهای روان آدمی!!

پائولو کوئلو در ایران
در دیدار با دکتر مهاجرانی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی داشت وی از کوئلو برای تلاشش در جهت گسترش معنویت و عدالت قدردانی کرد. نویسنده برزیلی در این دیدار گفت: ‌فرهنگهای ایران و برزیل بسیار به هم نزدیکند و در نوشته های من به نوعی فرهنگ ایرانی متجلی است. وی خواستار معرفی ادبیات ایران به مردم برزیل شد و پیشنهاد کرد جایزه ای به آثار ایرانی اختصاص دهد تا شماری از آثار ایرانی را در سه بخش داستانی- غیرداستانی و ادبیات اسلامی به مردم برزیل معرفی کند.
مشاور یونسکو در برنامه گفت و گوی تمدنها گفت:‌ من هزینه های این جایزه و ترجمه آثار ایرانی برگزیده را به زبان پرتغالی برعهده میگیریم. زیرا اعتقاد دارم این کار از دریچه گفت و گوی تمدنها میتواند مؤثر باشد.
نویسنده برزیلی تصریح کرد: با شناختی که از ادبیات ایران دارم معتقدم که آثار ایرانی با استقبال مردم برزیل رو به رو خواهد شد... وی از توجه مردم ایران به وی قدردانی کرد و گفت: من پیش از سفر به ایران این کشور را با ادبیات کهن آن و سینمای آن میشناختم... از ده سال گذشته فیلمهای ایرانی را دیده ام وپس از دیدن هر فیلم برای دیدار از ایران مشتاقتر شده ام.
وی کتاب کیمیاگر را در سال 1988 نوشت که به اعتقاد وی با الهام از مثنوی مولوی نوشته شده است. این کتاب در مدت کوتاهی به دومین کتاب پرفروش جهان تبدیل شد. کتابهای بریدا- کوه پنجم- ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد- در ساحل رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم از جمله آثار این نویسنده است که به فارسی ترجمه شده است.  روزنامه اطلاعات: 11 خرداد 79

تهران- خبرگزاری ایرنا: پائولو کوئلو نویسنده برزیلی سفر به ایران را رؤیای دیرینه خود دانست که سالها منتظر تحقق آن بوده است. وی در جمع صدها تن از خوانندگان آثارش درتالار وحدت تهران گفت: شما تنها خوانندگان آثار من نیستید. شما را دوستانی میدانم که در یک راه و عشق مشترک برای صلح و دنیای مقدس مبارزه میکنید.
وی افزود: فکری که در کتاب متجلی میشود مسافری است که به سرزمینهای مختلف سفر میکند ولی تنها کسانی که با نویسنده تشابه فکری دارند انعکاس روحی او را درک میکنند. یک کتاب تنها توسط نویسنده نوشته نمیشود بلکه نویسنده با خوانندگان خود به طور مشترک در به وجود آوردن یک اثر هنری نقش دارند. وقتی کتابی را مینویسم در حقیقت به سخنان خودم گوش میدهم... من مردی هستم که به دنبال رؤیای خود بوده ام و نخستین رؤیای من نویسنده شدن بود و برای آن سختیهای فراوانی را تحمل کردم. هنگامی که به دنبال رؤیای خود یا افسانه شخصی خود میرویم باید آمادگی شکست را داشته باشیم و از شکستها برای تحقق رؤیاهایمان درس بگیریم.
نویسنده برزیلی که تحت تأثیر استقبال حاضران قرارگرفته بود افزود:‌ در ایران مردان و زنان بسیاری را دیدم که قادرند گریه کنند و حالا من میخواهم به خاطر درک روحم به خاطر بودن در میان شما در این مکان گریه کنم.
پائولو کوئلو به دعوت یک مؤسسه انتشاراتی و با همکاری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و مرکز گفت و گوی تمدنها به ایران سفر کرده است. 

مصاحبه مندرج در روزنامه اطلاعات- بیستم تیرماه 79 به نقل از نشریه زمان به اختصار:
این مصاحبه زمانی صورت گرفت که او در پایان سفر خود به ایران بود. کوئلو که مشاور یونسکو در گفت و گوی میان ادیان است در این سفر توانست به جز تهران به شهرهای اصفهان- شیراز و کرمان برود بویژه به تخت جمشید که خودش معتقد بود یکی از شگفت آنگیزترین جاهایی است که به چشم دیده است. او میگفت برایم دیدن ایران خیلی تکان دهنده بود. من فرهنگ شما را لمس کردم و توانستم روح بزرگ مردم ایران را ببینم.
وی معتقد است سفر اصلی هرکس سفر ذهنی او و ارتباطش با عالم بالا و خداوند است. اگر توانست به این سفر ذهنی دست یابد او را میتوان مرد همیشه سفر دانست... ایران را از مولوی و حافظ و شعرای بزرگش میشناختم. این شاعران نه تنها بر من که فکر میکنم بر بسیاری از نویسندگان دنیا تأثیر گذاشته اند. بویژه مولوی بر من بسیار تأثیر گذاشته است. میتوانم بگویم میان من و مولوی یک رابطه عمیق وجود دارد. کیمیاگر را تحت تأثیر مولوی نوشتم. یکی از داستانهای کوتاه مولوی در مثنوی دستمایه کیمیاگر شد. من وامدار مولوی هستم... شما روح بزرگی دارید و من روح بزرگ مردم ایران را دیدم... عجیب اینجا بود که پیش از سفر به ایران حدس میزدم که این کشور باید چنین باشد... یکی دیگر از کتابهایی که بر من تأثیر گذاشت رباعیات خیام بود. من کوچک بودم که مادرم این کتاب را به من هدیه داد و فکر میکرد این کتاب برای من بسیار خوب است. فرهنگ مردم شماست. شما مردم ایران در عین حالی که خوشحالید غمگین هم هستید. و در اوج خوشی ناخوش هستید! به مرگ بیشتر از زندگی فکر میکنید و در تداوم زندگی از مرگ میگویید. مادرم معتقد بود که این کتاب میتواند بر من اثر بگذارد که البته چنین نیز شد. اما اینکه به طور دقیق بگویم سعدی آن شاعر همیشه در سفر یا خیام یا حتا مولوی تا چه اندازه بر من اثر گذاشته اند توانا بر بیانش نیستم زیرا به هنگام نوشتن اتفاق دیگری میافتد.
منظورتان از سفر ذهنی چیست؟
وقتی شما سفر پرشوری را برای رسیدن به خداوند آغاز کردید در واقع به یک سفر ذهنی پرداخته اید و مدام در این سفر در پی او هستید. اما در نهایت به چیزی میرسید که در آغاز سفر فکرمیکردید میرسید. در واقع به همان نقطه اول حرکت میرسید. در آنجا شما متوجه میشوید که خداوند همه جا حاضر است. من چنین برداشتی را از عرفان ایرانی و اسلامی دارم و معتقدم که سفری را برای جست و جوی خداوند آغاز کرده ایم و همه داریم به سوی او حرکت میکنیم. فکرمیکنم این یک پل ارتباطی است میان انسان و خداوند. من برای رسیدن به خداوند قلبم را مالامال از عشق او کردم. پرسشهای بسیاری داشتم و سالهای بسیاری گشتم. اکنون به راز خداوند رسیده ام. اکنون میکوشم با کارم خداوند را سپاس گویم. سعی میکنم از معنویت سخن بگویم شاید به کارم خرده بگیرند اما میدانم که مردم روز به روز بیشتر به این معنویت نیازمند میشوند و بیشتر به آن میپردازند. این تنها راهی است که ما را از ماده گرایی باز میدارد. هر روز که آغاز میشود یک معجزه اتفاق افتاده است و من میکوشم با اثرم به راز این معجزه دست یابم.
شما از دنیای امروز و بویژه کشورتان فاصله گرفته اید. آیا عمدی در کار است که نمیخواهید از برزیل بنویسید؟ بویژه آنکه مدت هفت سال را در زندانی به سر برده اید؟
نه عمدی نیست. ما اکنون در شرایط کاملا آزادی زندگی میکنیم. در برزیل دموکراسی حاکم است. مردم آزاد هستند و اعتقادات و اظهارات خود را به راحتی بیان میکنند. من میدانم که نمیتوانم روزهایی را که در زندان بودم فراموش کنم. تجربه زندان بدترین تجربه برای یک انسان است. از سال 1982 مردم در دموکراسی زندگی میکنند. تصور میکنم دیگر نیازی نیست که از آن روزها سخن گفته شود. گرچه من در کتاب ورونیکا این مشکل خود را منعکس کردم. معتقدم نباید به آن روزها پرداخت زیرا از نفرت چیزی بیرون نمیآید.
یک ماه پیش از آنکه مرا شکنجه کنند انجیل یوحنای قدیس را خواندم. او به شب تاریک روح اشاره میکرد. من هم در یک سلول تاریک بودم. سلولی خالی که گویی در آن حتا از احساسات خودم نیز محروم بودم. در آن سلول به یوحنای قدیس پرداختم و به او فکر میکردم. در آنجا پی بردم که باید خودم را از نفرت خالی کنم. اکنون 18 سال است که دموکراسی در کشور ما حاکم است و خوشحالم که آن دوران تمام شده است. شاید جالب باشد که بدانید رئیس جمهور کنونی نیز سالها در یک سلول زندانی بوده است. او نیز معتقد است که باید به زندگی فکر کنیم و نفرت را دور بریزیم. گرچه روح ما زخمهای بسیاری خورده است.
آیا آشنایی شما با ایران محدود به شعرای ایرانی و سینمای ایران میشود؟
نه. شاید جالب باشد که بدانید به فوتبال خیلی علاقه دارم. روزی که در فرانسه میان ایران و آمریکا مسابقه بود و از تلویزیون پخش میشد کسی در خیابانهای برزیل دیده نمیشد. همه پای تلویزیون بودند. انگار داشتند به یکی از مسابقه های تیم ملی برزیل نگاه میکنند. سکوت همه جا را فراگرفته بود. آن هنگام که ایران آمریکا را برد مردم ما بسیار خوشحال شدند و شادی کردند.
پایان مصاحبه کوئلو با نشریه زمان
گفتنی است در مورد برنده شدن ایران بیشتر کشورها و بویژه کشورهایی که مردمش از آمریکا دل خوشی نداشتند(مانند لهستان) نیز چنین شد. در لهستان بلافاصله پس از پیروزی ایران بر آمریکا سیل ایمیل و تلفن و ... به سفارت جاری شد و تا چند روز ادامه داشت.
هفتم دیماه نودو سه - احمد شماع زاده

شرح رخدادی خواندنی از پائولو کوئلو
در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر اروپایی سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند. متوجه میشود فراموش کرده قاشق و چنگال بردارد. از جا بلند میشود تا برای خود قاشق و چنگال بیاورد. پس از بازگشت با شگفتی متوجه میشود که یک جوان سیاهپوست نشسته و مشغول خوردن غذای اوست!! خیلی عصبی میشود و به روانش فشار وارد میشود ولی جلو خود را میگیرد و خود را آرام و با متانت نشان میدهد…
فرض را بر آن میگذارد که جوان آفریقایی با آداب و رسوم اروپایی آشنا نیست. او حتا این را هم در نظر میگیرد که شاید پسر جوان پول کافی برای خرید یک وعده غذا نداشته است. تصمیم میگیرد جلو جوان آفریقایی بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شاد به او پاسخ میدهد. دختر میکوشد کاری کند تا در نهایت لذت و ادب غذایش را با جوان سیاهپوست سهیم شود:
پسر سالاد را برمیدارد و دختر سوپ را. هر یک بخشی از تاس کباب را. یکی ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. و همه این رفتارها با لبخندی دوستانه همراه است. پسر با کمرویی و دختر به راحتی به یکدیگر لبخند میزنند. آنان ناهارشان را تمام میکنند. دختر بلند میشود تا قهوه بیاورد...
در اینجاست که پشت سر پسر کاپشن خودش را روی صندلی پشتی میبیند و ظرف غذایش را که دست نخورده روی میز مانده است...
*****
پائولو کوئلو میگوید:
من این داستان زیبا را به همه کسانی تقدیم میکنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتارمیکنند و آنها را افرادی فرودست میدانند. داستان را به همه این آدمها تقدیم میکنم که با وجود نیتهای خوبشان دیگران را از بالا نگاه میکنند و نسبت به آنها احساس سروری میکنند.
چقدر خوب است که همه ما خود را از پیشداوریها برهانیم و گرنه مانند احمقها رفتار خواهیم کرد. مانند آن دختر اروپایی که فکر میکرد در بالاترین نقطه مدنیت است. در حالی که پسر آفریقایی بی ادعا به او اجازه داد تا از غذایش بخورد…

No comments:

Post a Comment