Monday, December 1, 2014

اشکها و لبخندها!!

روز پایانی: اشک ها و لبخندها
محمد نوری زاد
یک زن و شوهر خوزستانی از صبح آمده بودند با دختر چهار سال و نیم شان روشیا. اهل سربندر بودند. و تا عصر در همان حوالی مانده بودند تا هم به
نمایشگاه پای نهند و هم بر قلب من. مردی نیز که هم سن خودم بود، از ساری آمده بود با ایده ای خاص. دبیر آموزش و پرورش بود. پسر 26 ساله اش را که دانشجوی کامپیوتر بوده، زده بودند و کشته بودند و در این قتل، سپاه و اطلاعات دخیل بوده اند. آمده بود بگوید: همه ی آسیب دیدگان دور هم جمع شویم و به آقای خامنه ای بگوییم: ما از قاتل عزیزانمان در می گذریم، شما نیز میرحسین و رهنورد و کروبی را آزاد کنید.
دو نفر برای من اتومبیل آوردند. یکی شان کف دست مرا گشود و سوئیچی کف دستم گذارد. و گفت که: اتومبیل شما آسیب دیده، بیا و یک چندی از ماشین ما استفاده کن. مردی از گرگان و جوانی از مشهد آمده بودند. و دانشجویی از کهکیلویه و بویر احمد و پیرمردی از زنجان. سه روحانی نیز خودشان را دم گوش من معرفی کردند. این که: ما سه تایی مان آخوندیم. بی لباس فعلاً. یک زن و شوهر جوانِ تبریزی به دقایق پایانی نمایشگاه رسیدند و همان شبانه باید به راه می زدند و راهِ آمده را باز می گشتند. پدرِ سید ضیاء نبوی آمد. که سید ضیاء، همین اکنون در زندان سمنان است و حالا حالاها نیز باید بماند. جوان دانشجوی ستاره دار و پاک و بی گناه و دوست داشتنی ای که من یک مویش را به صد تا آقا مجتبی خامنه ای نمی دهم. جمعی از بهاییان آمدند. یکی شان سه سال در انفرادی بوده و جمعاً پانزده سال به جرم بهایی بودن زندان کشیده بود. مثل کوه بود این مرد. در زندان هر چه تقلا کرده بودند تا یکی دو خط توبه نامه بنویسد و تقاضای عفو کند، از جا نجنبیده بود. هشت بار او را تا پای چوبه ی دار برده بودند.
پدر و مادر محسن امیر اصلانی نیز آمدند. مهندس امیر انتظام در باره ی عمر متداول حکومت های غیر مردمی صحبت کرد. این که: عمر اینجور حکومت ها حدود پنجاه سال است. و از خودش گفت. و بچه هایش. و روزهای تلخ زندان. و رنج هایی که برده بود. و از امید گفت. و ایران آباد و آزاد فردا.
در پایان مجلس از همه ی عزیزانی که مرا در بر پاییِ نمایشگاه یاری داده بودند سپاس گفتم. از همدلی و همراهیِ همه ی آنانی که بی نشان و بی سر و صدا به نمایشگاه آمدند و با حضورشان مرا دلگرم نمودند، تشکر می کنم. به امید وقتی دیگر و نمایشگاهی دیگر. عکس های دیگری از اختتامیه هست که فردا منتشر می کنم.
محمد نوری زاد
نه آذر نود و سه - تهران

No comments:

Post a Comment