مردی در بستر بیماری حالش بسیار بد بود... هنگامی متوجه شد مرگش فرارسیده که خدا را با جعبه ای در دست دید!
خدا: وقت رفتنه!
مرد: به این زودی؟ من نقشه های زیادی دارم!
مرد: به این زودی؟ من نقشه های زیادی دارم!
خدا: متأسفم! دیگه وقت رفتنه!
مرد: در جعبه برای من چه داری؟
خدا: هرچه که مربوط به تو بود!
خدا: هرچه که مربوط به تو بود!
مرد: هرچه که مربوط به من بود؟ یعنی همه چیزهایم؟ لباسهام... پولهایم... و...
خدا: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین اند.
مرد: خاطراتم چی؟
خدا: آنها متعلق به زمان اند.
مرد: خانواده ودوستانم؟
خدا: نه ، آنها موقتی بودند.
مرد: زن و بچه هایم؟
خدا: آنها متعلق به قلبت بودند.
مرد: خاطراتم چی؟
خدا: آنها متعلق به زمان اند.
مرد: خانواده ودوستانم؟
خدا: نه ، آنها موقتی بودند.
مرد: زن و بچه هایم؟
خدا: آنها متعلق به قلبت بودند.
مرد: پس وسایل توی جعبه حتماً مربوط به بدنم هستند!
خدا: نه بدنت متعلق به خاک است.
مرد: پس مطمئناً روحم است!
خدا: باز هم اشتباه میکنی، روحت متعلق به من است!
خدا: نه بدنت متعلق به خاک است.
مرد: پس مطمئناً روحم است!
خدا: باز هم اشتباه میکنی، روحت متعلق به من است!
مرد ترسان و لرزان جعبه را از دست خدا گرفت و باز کرد و دید خالی است!
مرد دلشکسته با اشک در چشمان گفت: یعنی من هرگز از خود چیزی نداشتم!!؟
خدا: درسته! تو مالک هیچ چیزی نبودی!
خدا: درسته! تو مالک هیچ چیزی نبودی!
مرد: خداوندا پس من مالک چه چیزی بودم؟
خدا: لحظات زندگی مال تو بود. هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود و بس!
زندگی یعنی لحظه ها! قدر لحظه هایمان را بدانیم و آنها را دوست داشته باشیم و از آنها به خوبی بهره برداری کنیم تا رستگار شویم .
No comments:
Post a Comment