اجتنابناپذیری انقلاب ایران؛ اراده یا تقدیر؟
امیریحیی آیتاللهی
پژوهشگر فلسفه
این
یادداشت کوششی است در آفتابی کردن پارهای پنداشتها درباره آنچه در بهمن
۱۳۵۷ رخ داد. از جنبههای متفاوتی میتوان انقلاب ایران را تحلیل کرد.
وانگهی، آنچه در پی میآید صرفاً بهمنزله یادآوری مشهوراتی است که باید در
صدق و اعتبار آن به دیده تردید نگریست. از این رو، تمرکز توامان آن بر
نمونههای تاریخی و تصورات مدافعان انقلاب است.
اجتنابناپذیری انقلاب؛ اراده یا تقدیر؟
در
پشتیبانی از انقلاب ایران یا توجیه حقانیت آن بسیار شنیده میشود که آنچه
اتفاق افتاد سرنوشت گریزناپذیر ایران بود و روزی بالاخره باید به وقوع
میپیوست. طرح چنین دلیلی بیش از هر چیز برخاسته از بههمآمیختن دو رویکرد
یکسره موازی و رویاروست: ضرورت تاریخی و اراده انسانی. این دو دیدگاه
آشتیناپذیر است.
اینکه
فراز و فرود تاریخ در نهایت به سرنگونی نظام پیشین میانجامید، سویهای
سترگ از تقدیرباوری دارد. این معادله البته در گذر زمان صورتبندیهای
گوناگون یافته است. صورت منتقدانهاش چنین است که «ما ایرانیان یک حکومت به
روحانیت بدهکار بودیم» و صورت همدلانهاش اینکه «انقلاب باید به وقوع
میپیوست و رژیم شاه عمرش به سر آمده بود». باورمندان به چنین گزارههایی
دو نکته را نادیده میگیرند. نخست آنکه چنین بیانی مدیون یک «آگاهی پس از
رخداد» است. یعنی انقلاب رخ داد و سپس ادعا شد که انقلاب باید رخ میداد.
توجیه آن مدعا یکسره مدیون گذشتهای است که خود پیش از تحقق، تنها یک امکان
تاریخی بود. اکنون که آن امکان بدل به واقعیتِ محقق شده است، چنان چینشی
از واژگان حکم اینهمانگویی و گفتار توتولوژیک را دارد.
دوم
آنکه مدعیان «ضرورت تاریخی انقلاب» همهنگام بار سنگین آن رخداد را بیش از
همه بر گُرده پهلوی دوم میگذارند. اینگونه است که روح تاریخ به یاری
انقلاب میآید و در عینِ حال، ارادهباوری افراطی تمامی مسئولیت آن فاجعه
را به یک شخص نسبت میدهد. اما چگونه میتوان اراده را نخست منکر شد و سپس
آنرا در یک شخص متجلی دید و او را تنها ارادهمند در پهنه تاریخ دانست؟
پشتیبانان این رویکرد متناقض به زبان بیزبانی دارند میگویند که روح تاریخ
در شخص محمدرضا پهلوی حلول کرده بود و از آنجا که فلسفههای تقدیرباورانه
بازتعبیر نگرشهای دینی اند، باید بپذیریم که خدای تاریخ به مَکر «املاء و
استدراج» دست یازید و به شاه مهلت داد تا در گمراهی خود گام به گام و هر
چه بیشتر پیش برود و با دستان خودش سرنگونی تاج و تخت را رقم بزند. اما در
نهایت تناقض چنین رهیافتی توضیح داده نمیشود که چگونه میتوان انقلاب را
تقدیر تاریخی ایران دانست و همزمان شاه را یگانه یا مهمترین عامل آن. این
میان جایگاه اراده ملت که سنگبنای ستایش از انقلاب است نیز در این معجون
ناهمساز پا-در-هوا میماند.
خواست آزادی و بنا نهادن بردگی
Image caption
حجم
خشونتهای مشخص در روند انقلاب، رساترین شاهد بر بیباوری به حقوق
شهروندی، آزادی قانونمند و اصول مبارزه دموکراتیک است؛ از زنده زنده
سوزاندن مردم در سینما رکس آبادان بگیرید تا جنگ خونین قدرت میان خود کسانی
که در سرنگونی نظم گذشته «وحدت کلمه» داشتند اما در ایجاد نظم جدید هر
کدام میخواستند یگانه ناظم باشند.
ارزش
یک خواست (بر فرض پذیرش وجود آن) نسبت معناداری با نتیجهاش دارد. شما
نمیتوانید خواستار چیزی باشید و سپس نقیض آن را بیافرینید. نمیتوان برای
رهایی مبارزه کرد و سپس اسارت فزونتر را بنیان نهاد. تفکیک میان نیت و
انگیزه انقلاب با فرآورده و برونداد آن نه تنها نشانه توجیه ناکامی است
بلکه حاکی از دریافت ناراست از خاستگاه شکست است. ادموند برک (فیلسوف
بریتانیایی) بهدرستی هشدار داده است که آزادی فراتر از فرد و در گستره
تودهها همان قدرت است. پیکار ملی برای دستیابی به آزادی یعنی خواست به
چنگ آوردن قدرت. در مقیاس همگانی، آزادیخواه همان قدرتطلب است. ازینرو،
بررسی بنیادین میبایست معطوف به چگونگی فهم مخالفان شاه از قدرت سیاسی
باشد و اینکه ساز و کار حکمرانی در رژیم انقلابی به چه صورتی درآمد. از
چگونگی تعامل انقلابیان با رژیم پیشین و با یکدیگر میتوان به چیستی ذهنیت
آنان از آزادی و قدرت پی بُرد. هنگامی که در اعمال نشانههای دموکراتیک
نیست، نمیتوان باور کرد که عاملان خواستار دموکراسی بودهاند.
حجم
خشونتهای مشخص در روند انقلاب، رساترین شاهد بر بیباوری به حقوق
شهروندی، آزادی قانونمند و اصول مبارزه دموکراتیک است؛ از زنده زنده
سوزاندن مردم در سینما رکس آبادان بگیرید تا جنگ خونین قدرت میان خود کسانی
که در سرنگونی نظم گذشته «وحدت کلمه» داشتند اما در ایجاد نظم جدید هر
کدام میخواستند یگانه ناظم باشند. پرهیز از مغالطه جوهرانگاری و جانبخشی
به مفاهیم انتزاعی یعنی خیلی روشن بگوییم که انقلاب یعنی انقلابیان.
ترجیعبند رویدادهای آن دوران چیزی نیست مگر تقدیس ویرانگری، حذف دیگری و
هرجومرج شرارتبار. ازین جهت، توفان ۲۲ بهمن برسازنده ویرانه ۱۲ فروردین
است و انقلاب اسلامی بنیان و شالوده جمهوری اسلامی. جداسازی فرآیند انقلاب
از فرآورده آن یعنی نادیده انگاشتن واقعیت عینی انقلاب و پناه بردن به
ذهنیت آزمونناپذیر برای بزرگداشت چیزی که از اساس نه بوده است و نه
بودشپذیر میتوانست باشد؛ گرایش به آزادی نمیتواند آزادمنشانه نباشد و
اگر چنین است میبایست به بنیاد چنان تمایلی که به استبداد زیانبار و
پیچیدهتری انجامیده است، شک کرد.
تصور عام از وضعیت موازی و جایگزین انقلاب
Image caption
در
کوچه و خیابان بسیار میشنوید که «بیعرضه بود. بهجای فرار باید میکُشت
تا بماند». در ژرفای داوری پارهای از مردم درباره انقلاب میتوان ریشههای
پندار همچنان پابرجای آنان از قدرت سیاسی را کاوید.
در
کوچه و خیابان بسیار میشنوید که «بیعرضه بود. بهجای فرار باید میکُشت
تا بماند». در ژرفای داوری پارهای از مردم درباره انقلاب میتوان ریشههای
پندار همچنان پابرجای آنان از قدرت سیاسی را کاوید. در وضعیتی متناقض و
کُمیک، گوینده خود از کسانی است که در میانه میدان شهر غریو «مرگ بر شاه»
سر میداده و اگر پند او را به آن مرحوم جدی بگیریم، یعنی گوینده میگوید
«باید مرا میکُشتی». از جهت هراس تاریخی ما ایرانیان از جان و زندگی
خودمان در درازنای تاریخ، بهراستی دشوار است که راستی و یکرنگی چنان
مدعایی را بپذیریم. در برابر، خود این سخن نشانهای است بر سختجانی
پنداشتی یکسره استبدادی و تمنای سرکوب از قدرت سیاسی. آیا هرگز گزاره
مشابهی شنیدهایم که «مظفرالدین شاه باید میایستاد و میکُشت»؟ آیا فرزندش
که ایستاد و کُشت بدنام تاریخ معاصر نیست؟ با بازگشت به تجربه مشروطه،
بهتر است از خود بپرسیم که چگونه ضعف یک شاه بیمار منجر به دگرش درخشانی در
سیاست شد و ضعف شاه بیمار دیگری منجر به نابودی دستاوردهای همان درخشش؟
چرا سستی اقتدار سیاسی در هفتاد سال پیش از آن با همه ناکامیهای
دموکراسیخواهانهاش (که نتیجه طبیعی بافت قدرت در ایران بود)، آغازگاه
توسعه کشور، آزادیهای اجتماعی و پایهگذاری نهاد آموزش و نهاد دادگستریِ
خودبنیاد از شریعت شد اما ضعف حکومت در بحران بهمن فرآوردهای یکسره وارونه
داشت؟ آیا این پنداشت دوگانه و همستیز را در ذهنیت پساانقلابی که مسئولیت
جمعی یک خطای تاریخی را نمیپذیرد و حاضر است طیفی از اتهامات متناقض را
به رژیم پهلوی نسبت دهد که از بیعرضگی تا جنایتکاری را در بر میگیرد،
نمیتوان حاکی از ناپختگی، آزادیگریزی و هراس از اندیشیدن و مواجهه با خود
دانست؟
واقعیت
آن است که نخبگان و تودههای همراه در بهمن ۵۷ ضد شاهی شوریدند که به
سببهای فراوان میخواست و اراده جدی داشت تا نقطه پایانی بگذارد بر پیوند
بیمارگونه قدرت که چیزی جز فضای مهآلود و پر از بدبینی میان سه ضلع حکومت،
مخالفان و مردم به بار نیاورده بود. اینجا نیز همان «آگاهی پس از رخداد»
به کار میافتد و گذشتهای را پیشگویی میکند که دلخواسته ستایشگران
انقلاب است؛ «دیگر دیر شده بود». اگر بپرسیم «چرا؟»، پاسخ میشنویم که چون
شد آنچه شد. آری! معمای سیاست چو حل گشت، آسان شود. اما شناخت ما از چیستی و
رفتار مخالفان رژیم پهلوی و نیز حجم ناپیدای دلبستگی به اسلام سیاسی در
نخبگان و مردم، نمیگذارد چندان خوشبین باشیم که هر زمان دیگر اگر شاه به
فضای باز تن میداد آنگاه سرنوشتی جز از دست رفتن نظم و نظام پیشین
میداشتیم.
از پس همه این سالیان، سهمگینی آن «ناضروریترین انقلاب تاریخ» (بهتعبیر داریوش همایون) و سویههای نادیده و پیدهای امروزینش هر چه بیشتر آفتابی میشود. در برابر قریب به چهل سال توجیه امر توجیهناپذیر شاید زمانی هم فرا برسد که بپذیریم «بر قلم صُنع» ملت ما نیز گاه خطا رفته است
موقعیتهای
مشابه دهه بیست و سی این بدبینی را هر چه بیشتر تثبیت میکند که فرادستی
در هنگامه فترت قدرت سیاسی در ایران اغلب با نیروهای مدافع بیگانههراسی و
اسلامپناهی بوده است. آیا این روی واقعیت میتواند توجیهگر سویه دیگر آن
باشد و سرکوب مخالفان، سترونی در بنیان نهادن یک گفتار سیاسی پیشرو (که در
بحرانها چهبسا میتوانست سد مردمی در برابر انقلاب باشد)، ناتوانی در
یارگیری از طبقه متوسطی که خود آن رژیم لقاح و آبستنی و زایشش را رقم زد و
جهل هیات حاکمه به سنت شیعی و توان تاریخی یک تبعیدی پانزده ساله را نادیده
بگیرد؟ هرگز! مسئله آن است که در شکلگیری یک نظم سیاسی همواره مخالفان
نیز نقش تعیینکننده دارند و در جهتگیری مخالفان نیز نظم مستقر صورتگری
میکند. این دیالکتیک و پیوند دوسویه میان وضع موجود و وضع رقیب
انکارناپذیر است. تکیه این نوشتار بر شناخت موقعیت هماورد و پیکارجو ضد
سلطنت پهلوی است، زیرا هسته استدلال ستایشگران بر برجستهسازی کاستیهای
نظم پیشین و نادیدهانگاری همان کاستیها در مقیاسی بهمراتب وخیمتر میان
مخالفان یا «آزادیخواهان» است.
«به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل»؟
این
پند دیرین که «دیکته نانوشته غلط ندارد» گویا زاینده وهم دیگری شده است که
حتماً باید مشق خانمانبرانداز گذشته را بهصرف آنکه کُنشی رخ داده است،
ستود. پایبندی به سازواری و تناسب منطق تاریخی اجازه نمیدهد که از یکسو
پهلوی سکولار و توسعهمحور را ارتجاعی بنامیم و از سوی دیگر انقلاب اسلامی و
ارتجاعی ۵۷ را آزادیخواهانه. از پس همه این سالیان، سهمگینی آن
«ناضروریترین انقلاب تاریخ» (بهتعبیر داریوش همایون) و سویههای نادیده و
پیامدهای امروزینش هر چه بیشتر آفتابی میشود. در برابر قریب به چهل سال
توجیه امر توجیهناپذیر شاید زمانی هم فرا برسد که بپذیریم «بر قلم صُنع»
ملت ما نیز گاه خطا رفته است و از «نظر پاک خطاپوش» بر آن انقلاب دست
برداریم تا آیندهای اگر در پیش باشد، اندکی از لغزشهای گذشته دور بماند.
No comments:
Post a Comment