چگونگی شکلگیری و روند دگرگونی سپاه پاسداران
اشاره:
این نوشته به صورت
خاطره نگاشته میشود و از مدارک و شواهد در آن بهره گیری نشده در نتیجه ممکن است در
برخی جزئیات خاطره ام دقیق نباشد ولی به هیچ روی دروغ در آن راه ندارد و هرچه
نگاشته شده حقیقت بوده که ممکن است برخی از قضاوتها را نیز اصلاح کند.
در اولین روزهای پس از پیروزی انقلاب بود که دولت موقت
مهندس بازرگان که بیش از چند روز از تشکیلش به فرمان رهبر انقلاب نگذشته بود
از رادیو اعلام کرد(نقل به مضمون): سازمانی با عنوان سپاه پاسداران انقلاب
اسلامی با هدف پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی تشکیل خواهد شد...
یکی از روزهای فروردین سال پنجاه و هشت برای تبریک سال نو
به یکی از دوستان خرمشهری (سیدرضا حکیم) تماس گرفتم. در ضمن گفت و گو
سیدرضا گفت من و حسن(برادرش که یک سال ازخودش کوچکتر بود) در سپاه هستیم.
اینجا به نیرو نیاز دارند اگر کاری نداری بیا اینجا مشغول شو.
دردوران انقلاب به دلیل اینکه همه جا اعتصاب بود و فعالیت
شرکتی که در آن کارمیکردم از رونق افتاده بود تقریبا شش ماه پیش از پیروزی انقلاب
مدیران آن شرکت تصمیم گرفتند با تازه واردان طبق قانون تسویه حساب کنند. در نتیجه
سود ویژه متعلق به کارکنان خدمات اجتماعی را به آنان دادند و با آنان تسویه حساب
کردند. سهم من از سود ویژه برای شش ماه کارکردن شش هزار تومان شده بود(درحالیکه
حقوق من دوهزار تومان بود. چقدر قانون کار خوب اجرامیشد. انشاءالله روزی فرارسد که
دوباره کشورمان چنان شود!). این شش هزار تومان را در مدت شش ماه خرج کردم و کارم
شده بود شرکت در تظاهرات و خواندن روزنامه و نوشتن برخی خاطرات دوران انقلاب.
همین!
در نتیجه پیشنهاد سیدرضا را پذیرفتم و چون ایام عید بود
قرارشد پس از تعطیلات کارم را شروع کنم. در آن زمان دانشجو(جامعه شناسی دانشگاه
ملی ایران) بودم و دو فرزند هم داشتم و شش هزار تومان هم تمام شده بود و وامی که
هرماهه از دانشگاه میگرفتم تنها گوشه ای از زندگی ام را پرمیکرد.(بازهم چقدر زمان
شاه به دانشجویان میرسیدند!! امیدوارم وضعیت آن روزها دگرباره تکرار شود!)
روز هجدهم فروردین پنجاه و هشت کارم را در
سپاه آغاز کردم. از آنجا که سیدحسن حکیم در واحد بایگانی کل سپاه
در بخش دفتر تحقیقات و اطلاعات کار میکرد من هم در آنجا مشغول به کارشدم.
سیدحسن عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد ایران(پیش از انقلاب) بود و تنها برای
کمک به عنوان مأمور به سپاه آمده بود. در بایگانی با شخص دیگری آشنا شدم به نام سیدشجاع
الدین رضوی سروستانی(که به او برادر شجاع میگفتیم. توضیح آنکه همه
اعضاء نام کوچک یکدیگر را تنها با پیشوند برادر خطاب میکردند.) که سال دوم
معماری را در آمریکا گذرانده بود و همراه دیگران با رهبر انقلاب به ایران بازگشته
بود.
کار من پیش از انقلاب یا فنی(تکنسین برق و تلفن) و یا
آموزگاری بود و این اولین باری بود که با ایندکس و بایگانی و پرونده آشنا
میشدم. در بایگانی با پرونده همه کسانی که به عضویت درامده بودند و یا ردشده بودند
سروکار داشتم. از نماینده رهبر انقلاب در سپاه
یعنی شیخ حسن لاهوتی اشکوری و نماینده دولت موقت در سپاه یعنی دکتر
ابراهیم یزدی تا جوانترین و بی تجربه ترین کسانی که به سپاه پیوسته بودند!
باید مرتباً ایندکسها را اصلاح و یا جا به جا میکردم. آنقدر
با پرونده ها و نامها سروکار داشتم که جز نامهایی که مشابه بسیار دارند مانند هاشمی
و محمدی که در لیست قبولشدگان کنکورهم زیاد هستند نامهایی که خاص بودند همه را
از بر بودم. چند تا از نامهای خانوادگی مشخص بود که همگی با هم فامیل هستند و به
سپاه پیوسته اند مانند: بوربورها- شکرابیها- ترکاشوندها- آجرلوها... مثلا
دو سال پیش به آقای امیرحسین ترکاشوند که بعدها در رشته معارف اسلامی فوق
لیسانس گرفته و اکنون نویسنده چند کتاب همچون حجاب شرعی در عصر پیامبر شده
و در دانشگاه هم تدریس دارد نوشتم چند نفر ترکاشوند در سپاه داشتیم آیا شما هم جزء
آنها بودی؟ ایشان پاسخ داد که در اول کتاب حجاب شرعی... نوشته ام که بازنشسته سپاه
هستم. یا آجرلوها که بعدها دانستم از همسایگان آن زمان خودمان هستند. یا شکرابیها
که بعدها دیدم نام یک خیابان به نام یکی از آنهاست که شهید شده است.
باز هم در این زمینه: روزی در تصاحب مسجد محل مسکونی ام
میان جوانان انقلابی و صاحب اولیه زمین مسجد مشکلی پیش آمده بود. یکی از پاسداران
برای حل و فصل موضوع با اسلحه ژ- سه اش آمده بود. دیدم بر روی لباسش نوشته شده: محمدعلی
ترکمان. به او گفتم یک پری هم بعد از ترکمان دارد! نه؟ پرسید از
کجا میدانی؟ گفتم در جایی از سپاه کارمیکنم که هر روزه با پرونده های اعضاء سروکار
دارم!
شورای فرماندهی و
بخشهای ستاد مرکزی سپاه پاسداران
ستاد مرکزی سپاه پاسداران انقلاب
اسلامی در خیابان
پاسداران- نگارستان هشتم (ساختمان تازه تأسیس و نونوار رکن دوم ساواک که به احتمال
زیاد اکنون وزارت اطلاعات است.) واقع و از پنج بخش تشکیل شده بود به ترتیب زیر:
-
دفتر تحقیقات و اطلاعات
-
بخش آموزش
-
بخش عملیات
-
بخش روابط عمومی و تبلیغات
-
بخش تدارکات
شورای فرماندهی از مسئولین بخشهای ستادی تشکیل میشد و
تقریبا هر روزه جلسه داشت. مسئول قسمت تحقیقات دفتر تحقیقات و اطلاعات
زمانی که من به آنها پیوستم حسن عابدی جعفری بود. پس از دو هفته علیمحمد
بشارتی مسئول این قسمت شد. وی در مدرسه خدمات اداری قم درس خوانده و چهار سال
را در زندان رژیم گذرانده بود.
یکی از کسانی که در قسمت اطلاعات فعال بود محسن رضایی
بود و شاید مسئول آن قسمت نیز بوده است. وی را تنها غروبها که به نمازخانه میآمد و
کلتش را کنارش میگذاشت و به نماز میایستاد میدیدم. غروبها نماز جماعت برگزار نمیشد
زیرا تنها برخی کسان دیر به خانه میرفتند و تنها شمار معدودی مانند من و شجاع در
ستاد میخوابیدند.
مسئول بخش عملیات عباس آقازمانی مشهور به ابوشریف
بود.
مسئول بخش آموزش یوسف کلاهدوز بود. وی افسر رژیم
گذشته بود که گفته میشد از پیش از انقلاب با رهبر انقلاب آشنایی و بر علیه رژیم
شاه فعالیت داشته است.
مسئولان بخش روابط عمومی یوسف فروتن و بخش تدارکات محسن
رفیقدوست بودند.
همه این بخشها زیر نظر یک فرمانده کل بود ولی فرمانده کلی
در کار نبود. پس از مدتی جواد منصوری که از اعضای هیأتهای مؤتلفه بود و
میگفتند هفت سال را در زندان رژیم گذرانده فرمانده کل شد. به نظر میرسید که فرماندهی
کل یک عنوان تشریفاتی بود. من از وی کار و برنامه قابل ذکری ندیدم. پس از جواد
منصوری صحبت از عباس دوزدوزانی بود که برای مدتی فرمانده کل شد.
نام منحصر به فرد ایشان مرا به دهه سی میبرد که یک حاجی
متدین تبریزی اولین پیراهنهای مردانه با دوخت و بسته بندی به روش اروپا را در
ایران تولیدمیکرد. تصورم بر این است که آقای عباس دوزدوزانی فرزند همان شخص
باشد. در آن زمان اوضاع مالی کشور خراب و رکود همه جا را فراگرفته بود و وی برای
زنده کردن مطالبات خود از برخی کاسبهای خرمشهر از تبریز به خرمشهر آمد ولی فکر
میکنم بی نتیجه بازگشت یا تنها اجناس خود را پس گرفت زیرا قدرت خرید وجود نداشت.
دفتر تحقیقات و اطلاعات اولین و مهمترین بخش سپاه بود.
منظور از تحقیقات تحقیق از پیشینه کسانی بود که
میخواستند به عضویت سپاه درایند. به عبارت دیگر منظور تحقیقات پرسنلی بود
که بعدها این روند در دیگر سازمانهای دولتی پاگرفت و هسته گزینش نام گرفت و
زیر این عنوان نهادینه شد که احتمالاً هنوز در سازمانهای دولتی پابرجا هستند.
قسمت تحقیقات خرده خرده توسعه یافت و بعدها به اداره
پرسنلی سپاه تبدیل شد و به خیابان پیروزی و قصر فیروزه منتقل شد.
منظور از اطلاعت نیز آن بود که اگر از افراد
ضدانقلاب و ساواکیان یا بازماندگان رژیم شاهنشاهی خبری میرسید افرادی از این قسمت
که مسلح بودند به سراغش میرفتند و او را دستگیر میکردند. این قسمت بود که خرده
خرده توسعه یافت و بعدها به وزارت اطلاعات تبدیل شد. کارکنان تحقیقات از
کارکنان قسمت اطلاعات شناختی نداشتند. به گونه ای که ما از وجود شخصی به نام سعید
امامی در همسایگی خود بیخبر بودیم.
ساختمانهای اداری ساواک که ستاد مرکزی سپاه پاسداران
در آنجا مستقرشده بود به گونه ای ساخته شده بودند که از بیرون یعنی همسایگان
نمیتوانستند داخل اتاقهای ساختمان را ببینند ولی کسانی که داخل ساختمان بودند
میتوانستند بیرون را ببینند. نوعی کرکره بزرگ ثابت فلزی!
در ساختمانی که بخش تحقیقات در طبقه اولش قرار داشت در طبقه
همکفش دستگاههای مخابره و شنود ساواک از پیش نصب شده بودند و کسی بدانجا
راه نداشت. کسی هم از کار آنها سر در نمیاورد!
در ساختمانی دیگر روابط عمومی و آموزش(درطبقه همکف) و دفتر
نماینده رهبر انقلاب در سپاه و نیز دفتر فرمانده کل سپاه(در طبقه اول)
قرار داشت.
در ساختمان سوم بخش اطلاعات دفتر تحقیقات و اطلاعات
و نیز بخش تدارکات قرارداشت که پس از یکی دو ماه تدارکات به جایی در همان
خیابان سلطنت آباد(پاسداران کنونی) به نام خلیج منتقل شد و جای خود
را به دفتری تازه تأسیس به نام دفتر سیاسی و نیز امور مالی داد.
اولین متولی دفتر سیاسی شخصی به نام محمدزاده و اولین متولی امور مالی شخصی
به نام سید اسماعیل داوودی بود.
دفتر سیاسی کارش تهیه دو نشریه بود. یکی با عنوان رویداد
و تحلیل که محرمانه و بیشتر شامل اخبار
گروهها و بویژه سازمان مجاهدین بود و به اعضای سپاه داده میشد و دیگری که خیلی
محرمانه بود تنها برای مسئولین فرستاده میشد.
گردش کار در تحقیقات
پرسنلی
قسمت تحقیقات پرسنلی در تمام مناطق شهر تهران واحدهایی داشت
که کارشان عضوگیری بود. هر منطقه یک مسئول داشت. مسئولین به طور مرتب و هرروزه تعدادی
درخواست عضویت میاوردند و سپس پیگیر نتیجه عضویت کسانی میشدند که پیشتر معرفی کرده
بودند. از کسانی که مسئول منطقه بودند و نامشان به یادم مانده سیدرضا طباطبائی-
عباس خادم حقیقت- حسن سازگارنژاد- کاوه(نام کوچکش را فراموش کرده ام ولی
برادرش که بیشتر به ستاد میآمد و بعدها شهید شد افشین نام داشت. خودش از
دانشجویان خارج از کشور بود)- و عبدالله مسگر
پس از اینکه واحد منطقه کسی را پس از پرکردن فرم عضویت
همراه با دو معرف و یا تأیید امام جماعت مسجد محل به ستاد معرفی میکرد نوبت به تحقیقات
محلی از شخص میرسید. کسانی کارشان تحقیقات محلی بود. در آغاز از همسایگانشان
وضعیت او را جویا میشدند سپس به در خانه خود او میرفتند و به پرس و جو میپرداختند.
اگر شخص متقاضی در این مرحله قبول میشد پرونده اش نزد
مصاحبه کننده میرفت. من همواره تنها نام و امضای آقای مسعود نیلی را میدیدم
که با متقاضی مصاحبه کرده و او را یا پذیرفته و یا ردکرده است. شاید هم وی مسئول
مصاحبه بوده و تنها او مصاحبه نمیکرده است.
پس از اینکه کسی از فیلتر مصاحبه هم رد میشد او را به آموزش
معرفی میکردند. در دوره آموزش که بیش از دو هفته به درازا نمیکشید در صورت نیاز
عازم کردستان میشد که در آن روزها درگیریهایی وجودداشت و در یکی از روزها گفته شد
که هفتاد تن از پاسداران را کشته اند که اندوهی بزرگ بود!
بخش آموزش در ستاد تنها یک دفتر داشت ولی محل آموزش نظامی پادگان
عشرت آباد بود که به پادگان ولیعصر تغییر نام داده بود.
در پادگان ولیعصر جز کسانی که رسماً به عضویت سپاه درامده
بودند گروههایی نیز وجود داشتند که در روزهایی که پادگانهای رژیم شاه به دست مردم
افتاده بود این گروهها شکل گرفته بودند و هنوز گزینش نشده بودند و برخی از آنها هم
مایل نبودند طبق مقررات گزینش شوند چون احتمال ردشدنشان بود. برخی هم گزینش شده و
ردشده بودند ولی پادگان را رها نمیکردند.
موقعیت اجتماعی اعضای
ستاد مرکزی سپاه پاسداران
ستاد مرکزی سپاه از سه گروه عمده شکل گرفته بود:
گروه اول اشخاصی بودند که از خارج از کشور به همراه رهبر انقلاب
آمده بودند و معمولا اعضای انجمنهای اسلامی دانشجویان آمریکا و کانادا و اروپا
بودند.
گروه دوم برخی از خارج یعنی لبنان و فلسطین آمده بودند و برخی از
داخل. اینان کسانی بودند که با اسلحه و جنگ چریکی آشنایی داشتند. و بیشتر به کار
آموزش و عملیات میپرداختند. در میان این گروه یک خانمی هم وجود داشت که نامش خواهر
دباغ(حدیده چی) بود. وی بعدها به نمایندگی مجلس رسید.
گروه سوم که امثال من و حسن حکیم جزء آنان بودیم کسانی بودند که از
داخل به آنان پیوسته بودند و معمولاً با افرادی که از خارج آمده بودند رابطه ای
داشتند و یا خود پیشینه ای انقلابی و روابطی با اطرافیان رهبر انقلاب داشتند.
برخی خاطرات سال پنچاه
و هشت
-
در اولین روزهایی که عضو سپاه شده بودم آرم سپاه هنوز کامل
نشده بود و کسی نمیدانست چگونه است. برادرشجاع را دیدم که طرح آماده شده(به
احتمال بسیار زیاد توسط علیرضا قادری- گرافیست- که در بخش روابط عمومی و
تبلیغات کار میکرد طراحی شده بود. وی بعدها به حوزه هنر و اندیشه اسلامی
پیوست.) را به او داده بودند تا برخی قسمتها را مرتب کند. (سیدشجاع که در بایگانی
همکار من بود شخصی هنرمند نیز بود.) پس از آن روز بود که آرم را به صورت پوستر و
غیره چاپ و تکثیر و توزیع کردند و روی لباسهای پاسداران نقش بست که تاکنون ادامه
دارد.
-
روزی نزدیک سالن ناهارخوری هنگامی که میخواستم وارد سالن
شوم شخصی را دیدم که روی یک صندلی نشسته با این مشخصات:
موقر-
متین- مسن- کمی تنومند و چاق- با کت و شلواری مرتب و نیز ساعتی بر مچ که گرانقیمت
مینمود و کراوات. البته با چشمانی بسته شده با یک دستمال که یک جوان پاسدار با ژ-
سه بالای سرش ایستاده بود.
متوجه
شدم که بخش اطلاعات زحمت کشیده! و او را به دام انداخته است! از جوان پرسیدم او
کیست؟ در پاسخ شنیدم که: "جمشید اعلم است... با شاه عکس دستبوسی
دارد". او نمیدانست که پروفسور جمشید اعلم کیست ولی من میدانستم. در
زمان شاه به کسی عنوان دکتر و استاد و پروفسور مانند نقل و نبات که اکنون رواج
دارد! نمیدادند. باید واقعاً مراحل استادی خود را در علم ثابت کرده باشد!! او
همچون پروفسور شمس(در چشم پزشکی) یکی از استادان بنام پزشکی زمان خود بود که در
برخی دانشگاههای معتبر جهان نیز نام و نشان داشت. البته چون یکی از بهترین پزشکان
ایران بود طبیعی است که پزشک شاه و خانواده او نیز باشد که نشان از وابستگی
نیازمندانه و حلقه بگوشی او نداشت!
متأسفانه فردای آن روز روزنامه ها نوشتند که پروفسور جمشید اعلم را
تیرباران کردند...
-
در اولین روزهایی که به سپاه پیوسته بودم هنگامی که
میخواستم به ساختمان وارد شوم رازمیک را دیدم که مشغول کار و راه اندازی
تلفن سانترال ستاد مرکزی سپاه است. آخرین کار من پیش از انقلاب در نمایندگی تلفنهای سانترال یا مرکزی شرکت ان
ای سی(مخفف نیپون الکتریک کمپانی) ژاپنی در ایران بود. مدیر شرکت شخصی ارمنی
به نام مهندس کیانیان بود.(همه مردم ایران از ارمنیان به نیکی یادمیکنند.)
معاون او مهندس و مسلمان بود. نفر سوم این شرکت مهندس نبود ولی تکنسینی ماهر و
پیشکسوت و ارمنی بود به نام رازمیک.
احوالپرسی
کردم و خواستم به راه خود ادامه دهم که رازمیک گفت آقای بانک(که کمی درشت
هیکل و از دانشجویان خارج از کشور بود و همواره پیراهنی سفید و تمیز بر تن داشت.)
از من خواهش کرده بیایم و دستگاه اینجا را راه بیاندازم. و بلافاصله گفت ولی من به
شرکت نگفته ام اگر از شما پرسیدند نگو که مرا دیده ای. او میدانست که من مرتب به
شرکتشان سرمیزنم. حتا روزهای اول پبروزی انقلاب که تا خواستم وارد ساختمان شوم یک مرتبه دو جوانی که لباس شبه
نظامی پوشیده بودند پس از بازکردن در ساختمان ژ- سه های خود را به سویم نشانه
رفتند که تکان نخور!! و پس از پرس و جو گفتم در شرکت تلفنی که طبقه ... است کار
دارم. آنها به دنبال افراد مهم رژیم شاه و ساواکیها بودند. از قرار معلوم یکی از
آنها در این ساختمان ساکن بوده است.
...
پس از مدتی که به شرکت رفتم. مهندس کیانیان تا مرا دید پرسید ما یک دستگاهی
در آنجا داریم که نمیدانم چه کسی روی آن کار میکند. شما اطلاعی نداری؟ و من به این
مرد شریف که در حق من خوبی هم کرده بود و همواره با احترام برخورد میکرد به دروغ
گفتم نه. هرگاه به یاد این دروغ میافتم ناراحت میشوم ولی اگر راستش را میگفتم برای رازمیک خیلی بد میشد.
اما
هیچگاه پیش نیامد که از رازمیک بپرسم چرا بی اطلاع شرکت چنین کاری را کرده است؟
احتمال میدهم آقای بانک به او گفته که سپاه اکنون پولی ندارد بدهد و اگر به طور
رسمی از شرکت درخواست کنیم باید پولش را بپردازیم که سپاه هنوز بودجه ای ندارد
شاید هم ساواک دستگاه را خریده بوده ولی به انقلاب خورده و بخشی از پول دستگاه را
بدهکار بوده اند.
به
هر حال رازمیک قبول کرده بود این کار را برای کمک به سپاه انجام دهد تا اگر
بعدها پولی به دست آمد تسویه حساب کنند. دلیل تعجب کردن رئیس شرکت هم این بود که
جز شرکت که نقشه ها را برای نصب و راه اندازی و تعمیر دارد کسی نمیتواند این کارها
را بدون نقشه و ابزار و دانش آن انجام دهد.
-
هنگامی که علیمحمد بشارتی مسئول دفتر تحقیقات شده
بود ناآرامیهای کردستان هم شروع شده بود و خبرمیرسد که برخی پاسدارانی که در آنجا
شهید میشدند آخرین کلام و پیامشان این بود: آقای بشارتی بالاخره تأیید شدیم...
و دوستان به صورت جوکی دردآلود آن را بیان میکردند...
-
پس از مدتی که شورای فرماندهی تصمیم گرفت پادگان ولیعصر را
از گروههای مسلح که در آنجا مستقر بودند و خارج نمیشدند پس بگیرد حیله ای را به
کار بردند: به آنان گفتند ما به شما در ستاد مرکزی نیاز داریم. اسلحه های خود را
تحویل پادگان بدهید و به اینجا بیایید. هنگامی که تحویل دادند دیگر به ساختمان
ستاد مرکزی راهشان ندادند و عملا از سپاه اخراج شدند!
توی
پرانتز: یکی از این گونه
افراد کسی بود که کیفش یا دزدیده شده بود و یا اتفاقی از جیبش افتاده بود و به
دفتر تحقیقات تحویل داده بودند تا در پرونده اش قرار بگیرد. توی کیف عکسی داشت با
یک خانم سر میز مشروبهای الکلی که البته مربوط به پیش از انقلاب بود. هنوز نام
ونام خانوادگی او را به یاد دارم.
و
یا همکلاس دبستانی خودم در خرمشهر به نام جواد زکیپور که پس از اخراج از
سپاه به ایتالیا رفت و پس از چند سال زحمت کشیدن اکنون سی سالی است در آنجا زندگی
خوبی دارد. روزی در ناهارخوری ستاد او را دیدم که کلتش را هم به کمرش بسته
بود(خیلی از جوانها عشق کلت بستن و ژ- سه به دست گرفتن داشتند!) به او گفتم تو که
آدمی مذهبی نبودی چه جور شد که اومدی سپاه؟ و او با همان لهجه و لاف خوزستانی گفت:
خب بابام که همش تو مجدجامع بود! بچه های خرمشهر به مسجد میگویند مجد با
تشدید ج.
سال
67 که او را دیدم عضو انجمن اسلامی دانشجویان ایتالیا بود هرچند درس
درستی نخوانده بود و خانم ایتالیایی اش هم با حجاب کاملاً اسلامی بود. او به همراه
حسین گلدوست به ایتالیا رفته بود. حسین هم اخراجی سپاه بود ولی پسر خوب و
آرامی به نظر میرسید.
یک
بار هم حسین شریعتمداری که آن زمان در دفتر سیاسی سپاه کارمیکرد به
ایتالیا آمد و تا نزدیک صبح بچه های انجمن درباره مسائل سیاسی با او صحبت میکردند.
اینها را نوشتم تا بگویم سختگیری و رادیکال منشی درست نیست. اسلام دین جذب است و
نه طرد و نفی و...
-
در نیمه اول سال 58 به دلیل حوادث احتمالی و کشف توطئه هایی
همچون کودتای نوژه بی آنکه کسی از موضوع آگاهی داشته باشد و با تصمیم
مقامهای بالاتر ستادمرکزی نیزهمراه با تمام واحدهای زیر نظر سپاه آماده باش
بود. در این گونه موارد شبها به پشت بام ستاد میرفتیم و هر دو ساعت یک بار پاس
میدادیم. یک شب هم بیدارباش بودیم و قرارشد هیچکس به خانه نرود و همه اعضا
در ستاد ماندیم و تا صبح نخوابیدیم.
-
روزی یکی از کسانی که میخواست استخدام شود پرونده اش گم شده
بود. همه جا را گشته بودم. هر احتمالی را آزموده بودم. مثلا اگر پرونده به زونکنی
دیگر رفته باشد بسیاری از زونکنها را زیرورو کرده بودم. روی میزهای همه کسانی که
با پرونده سروکار داشتند و مسئول رسیدگی به پرونده ها بودند را گشته بودم ولی پیدا
نشد. خیلی برایم سنگین بود. معمولا تا ننویسیم که پرونده را چه کسی برای رسیدگی
امانت گرفته از بایگانی خارج نمیشد. ولی خارج شدن این پرونده در جایی نوشته نشده
بود و در بایگانی هم نبود.
احساس میکردم آبرویم در خطر است که یک پرونده گم شود
مخصوصاً که صاحب پرونده هم خیلی سماجت میکرد و میخواست زودتر تکلیفش روشن شود. به
صاحب پرونده گفتم روز شنبه بیاید. و بدین ترتیب میخواستم روز جمعه به محل کار
بیایم و در آرامش کامل همه میزهای مسئولین را بگردم. روز جمعه فرارسید. (در آن
روزها من دو بار در هفته به خانه میرفتم. یکی سه شنبه شب و دیگری پنجشنبه شب و تا
صبح شنبه برنمیگشتم.) خانه و خانواده را رهاکردم و به سرکار آمدم. هنگامی که همه
میزها را دوباره میگشتم آن را روی میز فریدون سنجقی یافتم. بسیار خوشحال
شدم. فوراً سجده شکر به جای آوردم و این روز یکی از شادترین روزهای من شد.(چون
شرمنده نشده بودم.)
ولی آن شخص بالاخره تأیید نشد و چون از جایی پشتیبانی میشد
برایش بهتر هم شد. زیرا پس از مدتی او را در خیابانی با یک کیف سامسونت(آن زمان
خیلی مد بود و تیپ داشت) دیدم که با یک عینک آفتابی کلی تیپ به هم زده بود و با چه
ابهتی راه میرفت و مرا هم از زیر عینکش دیده بود ولی به روی خود نیاورد... میدانید
در چه نهادی کار میکرد؟ در بنیاد مستکبران!
-
در نیمه دوم سال 58 روزی برادر شهاب که مسئول دفتر
نماینده امام در سپاه بود. پیشنهاد داده بود که من(به آن دلیل که دست به قلمی
دارم) برای خلاصه برداری و تنظیم نامه های بسیاری که به دفتر نماینده رهبری میآمد
برخی روزها چند ساعتی به آنجا بروم. نامه ها بسیار بودند همراه با درد دلها و شکوه
ها ولی یک فرمانده که در کردستان مستقر بود و دل پرخونی داشت خیلی شکوه و گلایه
داشت. او محمد بروجردی بود. وی در نهایت شهید شد. لابد از دست برخی کسان راحت
نیز شد!
برخی
از روزها در حالیکه مشغول کار روی نامه ها بودم آقای خامنه ای میآمد. او
عادت داشت مستقیم به اتاقش نرود بلکه در راهرو همانگونه که به عصایش تکیه داده بود
و پیپش را در دست گرفته بود با کسانی که در آنجا بودند خوش و بش میکرد. این منظره
مرا به یاد هویدا میانداخت. او هم مشهور به عصا و پیپ و گل ارکیده سفید
در گوشه کتش بود. من فکر میکنم آقای خامنه ای اگر برخی ملاحظات را نداشت بدش
نمیآمد از گل ارکیده هم بهره ای ببرد!
اوضاع و احوال دفتر
تحقیقات و روابط عمومی
اولین حقوق
یک یا دو ماه گذشته بود و حقوقی دریافت نکرده بودیم. روزی
رضا حکیم با یک گونی (پالاستیکی) پول وارد شد! گونی را جلو هر کس میبرد و میگفت بردار! فهمیدم که
این مثلاً حقوق است. برداشتم. دو هزار تومان. گفت تو زن و بچه داری بیشتر بردار!
پانصد تومان دیگر هم برداشتم.
توضیح آنکه چون وضعیت کشور نابسامان و پولی در دست دولت
بازرگان نبود آقای بشارتی از بازاریان پول جمعاوری کرده بود تا حقوق
کارکنان را بپردازند. ولی از آنجا که پولهای توی گونی پراکنده بود معلوم میشد که
بازاریان هم همین گونه که ما برمیداشتیم آنها در کیسه ریخته بودند(چیزی مانند
صدقه!!) شاید محسن رفیق دوست هم برای بخش اطلاعات و تدارکات چنین کاری کرده
و پولهایی را از میدانداران تره بار که همصنف آنها بود جمعاوری کرده بوده ولی این
یک گمان است و اطلاع درستی ندارم. البته همان گونه که گفته شد بیشتر کسانی که در
دفتر تحقیقات کار میکردند و از دانشجویان انگلیس بودند نیاز به این پولها نداشتند
و حتا ممکن است پدرانشان جزء همان کسانی بوده اند که پولها را در کیسه ریخته
بودند!
ستم بر دولت یعنی ستم بر ملت
ستم بر دولت که تاکنون ادامه دارد پایه اش از روزهای اول
انقلاب گذاشته شده است. دولت یعنی مردم وقتی که دولت پول داشته باشد میتواند به
مردم بدهد و اگر نداشته باشد مردم فقیر میشوند. به یاد دارم از روزهای اول انقلاب مرحوم
بازرگان دادش بلند بود و میگفت "هرچه بانک بدون پول و اعتبار و بدهکار
بوده به دولت داده اند و هرچه سرمایه و اموال بوده به بنیاد رسیده و زیر نظر رهبر
رفته است".(که تا کنون این روند ستمگرانه ادامه دارد!!) به رهبر هم یاد داده
بودند که بگوید دولت حقی در اموال بنیاد ندارد.(ویدئوی این موضوع در یوتیوب موجود
است)
رهبر مسئول هزینه های کشور از جمله حق و حقوق مردم نیست ولی
دولت هم مسئول است و هم اینکه همه از او توقع دارند و این یک ستم بزرگ اجتماعی
است و یکی از دلایل مهمی است که قشری از جامعه به فقر و سپس به فحشاء دچار شوند
ولی پولها و اموال بنیادهای بسیاری که زیر نظر رهبر هستند همچون بنیاد مستکبران!
هر روز زیادتر میشود و پول روی پول میآید و در بسیاری موارد با دولت هم به رقابت
بر میخیزند. مانند زمانی که آهن برای دولت(احتمالا دولت خاتمی) بسیار گران تمام
میشد ولی بنیاد آهن وارد میکرد و ارزانتر میفروخت و برای دولت مشکل اقتصادی به بار
میآورد!!
خلاصه آنکه نهادهایی همچون آستان
قدس رضوی و بنیاد که مالیات فعالیتهای اقتصادی خود را هم به دولت نمیپردازند
میتوانند دولت را بخرند و بفروشند و این رویه با روح حاکم بر قرآن و اسلام از بن و
بیخ مغایرت دارد!! زیرا با این رویه نه تنها زمین هیچگاه به وراثت مستضعفان نخواهد
رسید بلکه به وراثت مستکبران خواهد رسید که طلیعه های آن را شاهدیم.
××××××
علی فرزین یزدی که همچون عبدالله محمودزاده شخصیتی همواره بگوبخند
داشت و هر دو دانشجو در انگلیس بودند و هر دو در روابط عمومی کارمیکردند ماه ذیحجه
که فرارسید به حج رفتند و چون حج به مذاق علی فرزین مزه کرد کاروانچی حجاج شد و با
حفظ کارش در سپاه چندین سال کاروان میبرد.
به این دو نفر باید سید رضا طباطبائی را از
این نظر که همواره شاد بود و مزاح میکرد افزود. وی هرچند که بسیار جوان و ریزنقش
بود شوهر خواهر محمد سادات مادرشاهی بود و هر سه که از دانشجویان انگلیس
بودند عضو سپاه شده بودند. از عجائب روزگار اینکه خانم مادرشاهی که در دفتر
تحقیقات کار میکرد لهجه ای کاملاً شمالی داشت! ولی برادرش که بعدها به نمایندگی
ایران در سازمان ملل هم رسید اصلاً لهجه نداشت!
اما محسن شریف خدایی برعکس آن سه نفر حتا کمتر لبخند
میزد. او نیز در بخش روابط عمومی کار میکرد و سعی داشت نشریه ای را به شکل روزنامه
با عنوان پاسداران منتشر کند و یکی دو شماره هم منتشر کرد تا اینکه در
اواخر سال 58 نشریه او به دوهفته نامه پیام
انقلاب تبدیل شد و در خیابان صبای شمالی مستقر گردید.
برخی از کسانی که از خارج به همراه رهبر انقلاب آمده بودند
خواهرانشان را برای امور دفتری به دفتر تحقیقات معرفی کرده بودند. شامل: شریف
خدایی- خادم حقیقت- سازگارنژاد. دخترخانمی که از دیگران مسنتر بود و خود از
دانشجویان انگلیس و نامش مینو بود نیز کارهای دفتری انجام میداد و نیز
دخترخانمی که اهل شیراز و نام خانوادگی اش گلدانی بود.
آقای بشارتی با اینکه خود مجرد بود میکوشید تا ازدواجهایی
را در آنجا صورت دهد. در نتیجه بسیار ساده(چون در آن زمان هیچکس پولی برای
هزینه های ازدواج در بساط نداشت و انسان به یاد ازدواجهای صدر اسلام میافتاد!) گلدانی
همسر عابدی جعفری شد و خادم حقیقت به همسری عبدالله محمودزاده
درامد. ولی شریف خدایی با شخصی خارج از سپاه ازدواج کرد.
محسن شریف خدایی نیز با تنها خواهری(خانمی) که در روابط
عمومی همکارش بود ازدواج کرد.
از وی خاطره جالبی دارم:
شبهایی در ستاد میخوابیدم صبحها توی حیاط قدم میزدم. این
دختر خانم هر روز صبح با پیکانی که از ساواک در محوطه مانده بود به سرکار میآمد و پس
از آنکه دربان در را بر رویش باز میکرد با ویراژی که صدای لاستیکها را در میآورد
وارد محوطه میشد و من و دربان شگفتزده میشدیم!!
شاید به آن دلیل که در آن زمان خانمها کمتر گواهینامه
رانندگی داشتند و ایشان داشت!
آغاز دگرگونیهای اساسی
در سپاه
شخصیتهایی که برای
سخنرانی میآمدند
به دعوت روابط عمومی هر هفته یکی از مقامات برای سخنرانی و
بالابردن سطح آگاهی سیاسی اعضا به ستاد مرکزی دعوت میشد. از جمله: شهید بهشتی-
رفسنجانی- قطب زاده و ولایتی
تأسیس دانشگاه
امام حسین
روزی آقای بشارتی به من و شخص دیگری گفت بروید و هنگ
جوانان(که در شرق تهران واقع شده بود و از بالاها تصمیم گرفته شده بود تا از
ارتش به سپاه واگذار شود) را تحویل بگیرید. رفتیم و پادگان را تحویل گرفتیم و
آمدیم و گزارش دادیم. کم کم این پادگان شد دانشگاه امام حسین سپاه.
خاطره ای ناگوار: پیش از آنکه عملیات ساختمانی در هنگ جوانان صورت گیرد در
یک روز جمعه با پیشنهاد آقای بشارتی گروهی از همکاران به عنوان آشنایی با اسلحه و
احیاناً تیراندازی با کلت به آنجا رفتیم. از آنجا که آقای بشارتی میخواست به گونه
ای نشان دهد که کلت به دست گرفتن ترس ندارد هفت تیرآماده را به دست خواهر شریف
خدایی داد و او هم که نمیدانست اسلحه پر است انگشتش روی ماشه رفت و یک تیر رهاشد.
آقای بشارتی جاخورد ولی بی آنکه به روی خود بیاورد از کرده خویش پشیمان شده بود!
یقین دارم خداوند کمک کرد که کسی زخمی یا کشته نشد. در آن
روزها بسیاری از کسانی که جوان بودند و اسلحه دستشان بود و نیز بچه های کمیته و پس
از آنکه بسیج تشکیل شد بسیاری از جوانان دوستان خود را شوخی شوخی به دیار باقی
فرستادند!!
باغ حدیقه
در شمال شرق تهران رو به روی لویزان باغی وجودداشت به نام
حدیقه(خود به معنای باغ است) که از آن بهائیان بود و پیش از انقلاب
قراربود برج بلندی به عنوان نماد جمعیت بهائیان ایران در آن بسازند. این
باغ آغازش جاده لشگرگ بود و تا ارتفاعات زیادی ادامه داشت. ده میلیون
تومان(برابر با یک و نیم میلیون دلار) که پول بسیار زیادی بود تنها برای دیوارچینی
آن با آجر قرمز و به قطر شصت یا هفتاد سانتیمتر هزینه شده بود. به نظر من از دولتشهر
واتیکان بزرگتر بود. در آن درختان میوه مختلفی وجودداشت. در سال پنجاه و هشت
تنها گیلاسهای آن را سی و پنج هزار تومان فروختند که پول زیادی بود. استخری بزرگ
باغ را آبیاری میکرد. آب این استخر از چاهی عمیق که در بالای استخر حفرکرده بودند
تأمین میشد. حساب کنید ببینید چقدر هزینه شده بود تا در سنگهای کوه چاه حفر کنند!!
این باغ در اختیار جهاد سازندگی بود و برای تصاحب آن
کمی کشمکش وجودداشت تا بالاخره(مانند همه جا چون سپاه قدرت اسلحه هم دارد!) به
سپاه واگذارشد. یک یا دو بار در روز جمعه با پیشنهاد آقای بشارتی به آنجا رفتیم و
در ساختمانهای آن که برخی امکانات تفریحی و آشپزخانه و غیره وجودداشت یک روز را
گذراندیم. در آن روز بود که این اقدامات و امکانات و نیز فوندانسیون برج بلندی را
که قرار بود بسازند از نزدیک دیدم.
بخشهای پایین این باغ که نزدیک به جاده بود در سالهای بعد
تبدیل به شهرک شهید محلاتی سپاه شد که تاکنون هنوز برخی از پاسداران در آن
زندگی میکنند و برخی خانه هایشان را فروخته و رفته اند.
باغ شیان
جمعه دیگری به باغی با یک ساختمان و نیز استخری بزرگ رفتیم
که نامش باغ شیان بود و خانه ییلاقی تیمسار نصیری رئیس ساواک بود.
نمیدانم پیش یا پس از ناهار عبدالله محمودزاده که هنوز ازدواج نکرده بود و خیلی
شیطنت میکرد و نیز فرزین شروع کردند به اینکه دیگران را در استخر بیاندازند. هرکس
را که جلو دستشان بود در آب میانداختند. سپس استخر افتادگان هم همراه آنها شدند و
دیگران را در استخر انداختند تا به بشارتی رسید. خیلی تقلاکرد ولی او را هم
انداختند. من چون قوی جثه نبودم و از بسیاری از آنان بزرگتر و نیز متاهل بودم کاری
به کارم نداشتند.(حتا آقای بشارتی در آن زمان مجرد بود.) از آن روز تاکنون اطلاعی
از آنجا ندارم. شاید مقر هوا- فضای سپاه شده باشد.
دستگاههای مخابرات
و شنود ساواک
برای راه اندازی دستگاههای شنود و مخابرات ساواک عده ای به
اسرائیل رفته بودند و دوره دیده بودند و برگشته بودند که انقلاب میشود. کسی توان
کار با آنها را نداشت در نتیجه مجبورشده بودند ساواکیان متخصص این کار را بیابند و
امان بدهند تا هم دستگاهها را راه اندازی کنند و هم به عده ای از اعضای سپاه آموزش
بدهند تا بتوانند با آنها کار کنند و این موضوع را احتمالا شورای فرماندهی بر عهده
روابط عمومی گذاشته بود. هنگامی که سیدشجاع از موضوع با خبر شد با توجه به اینکه
از کنه قضیه خبر نداشت با یوسف فروتن درافتاد و همواره به این موضوع اعتراض
داشت و میگفت ببین ساواکیان دارند همراه ما در رستوران غذا میخورند و ...
تشکیل سپاه قم
ماه رمضان به تابستان افتاده بود. آقای بشارتی به من و
سیدشجاع گفت فردا برای تشکیل سپاه قم بعد از نماز ظهر به قم میرویم تا روزه مان
شکسته نشود. آماده شدیم. نمیدانم با چه وسیله ای رفتیم ولی میدانم که در هوای گرم
تابستان شهر قم از پیاده روی بسیار تشنه و گرسنه و خسته شده بودم و آقای بشارتی به
راه خود ادامه میداد و گاهگاهی هم منتظر من میشد تا بالاخره به منزل آیت الله
شرعی رسیدیم. با هم هماهنگ کرده بودند که افطار را در منزل ایشان باشیم. سر
افطار رسیدیم.
پیش از ادامه لازم است سیدشجاع
را معرفی کنم:
سیدشجاعالدین رضوی سروستانی برادر سیدنورالدین رضوی سروستانی(خواننده سنتی
موسیقی ایرانی در رادیو تلویزیون ایران پیش و پس از انقلاب بود. برادر سوم که
نوجوان بود عطاءالدین نام داشت.) از خانواده ای متوسط و معمولی بود و برای
ادامه تحصیل به آمریکا رفته بود و با زحمت(از نظر مادی) درس میخواند. در آمریکا
روش زندگی اش تغییر میکند و به انجمن اسلامی میپیوندد و اهل انجام واجبات شرعی
میشود و بسیار در فکر مردم فقیرومحروم جامعه بود. در دوره انقلاب به فرانسه رفته و
با رهبر انقلاب همراه دیگران دانشجویان انجمنهای اسلامی خارج از کشور و مخالفین
شاه(که بیشتر از اعضای نهضت آزادی بودند و در اصل نهضت آزادی در خارج از کشور
مؤسس انجمهای اسلامی بود.) به ایران بازگشته بود. در نتیجه شبها که با هم در
اتاق کارمان میخوابیدیم او زیر سرش بالش نمیگذاشت و تنها با یک پتو میخوابید و
غذاهای خوب و حتا معمولی را نمیخورد و کم خوراک بود. به طور خلاصه برای همراهی با
مردم محروم پشت به دنیا کرده بود!
... آری هنگامی که همگی سر سفره یک روحانی حوزه که البته
برای احترام به مهمان سفره را کمی رنگین کرده بود نشستیم سیدشجاع یواشکی به من
سیخونک میزد و با لهجه شیرازی اش میگفت برادر احمد بخور... ده بخور... ببین
هندونه نوبر هم برامون گوذوشتن... ببین... فلان چیز رو... و تقریبا افطار را
کوفتمان کرد! و خودش هم خیلی کم غذا خورد.
پس از افطار برای نماز و دیدن بزرگان شهر به مسجد رفتیم.
نماز در حیاط مسجدی برگزار شد و مذاکراتی صورت گرفت و قرار شد که آنان دنباله کار
را بگیرند و سپاه را با همکاری ستاد مرکزی تشکیل دهند که همین گونه هم شد.
توضیح آنکه چون آقای بشارتی در قم درس خوانده بود و
با حوزه روابطی داشت برخی از قمیها او را میشناختند به هین دلیل شورای فرماندهی
این مأموریت به او واگذار کرده بود.
تشکیل نهادی با
عنوان بسیج مستضعفان
از هفت شب هفته سه شب را در خانه بودم و چهار شب را در محل
کار همراه شجاع میخوابیدم. هم کار زیاد بود و هم اینکه میخواستم در وقت صرفه جویی
کنم. دانشجوی دانشگاه ملی بودم و باید بعدازظهرها به دانشگاه میرفتم و از
آنجا که اوین به سلطنت آباد نزدیکتر بود تا خانه به جای طی کردن یک
مثلث در هر روز قاعده مثلث را میرفتم و برمیگشتم.
بعضی شبها شخص میانسالی را میدیدم که به سالن غذاخوری
میآید.(افرادی بودند که به دلیل کار زیادشان غروبها شام سبکی را آنجا میخوردند و
دیر وقت به خانه هایشان میرفتند و مانند من و شجاع در ستاد نمیخوابیدند.) شبی از
آن شخص پرسیدم شما چرا زودتر پیش زن و بچه ات نمیروی؟ بدون تأخیر گفت: زنی در کار
نیست! گفتم شما که جوان نیستی... گفت جدا شده ایم...
او مجتبی شفیعی مدرس دانشگاه در رشته مدیریت و برنامه
ریزی بود که سید اسماعیل داوودی مسئول امور مالی سپاه از او برای
برنامه ریزی تشکیل بسیج مستضعفان دعوت کرده بود.
من همان موقع یا روز بعد به او گفتم خوب نیست بی همسر باشد
و خواهر مینو را پیشنهاد کردم. وی پذیرفت که با او صحبت کنم و اگر موافق
بود آن دو یکدیگر را ببینند... در نهایت آنان رسماً ازدواج کردند و پس از یکی دو سال
دو فرزند دختر نصیبشان شد که اکنون آن دختران باید بیش از سی سال داشته باشند و
خود دارای فرزندانی باشند.
توی پرانتز: با توجه به شناختی که از آقای شفیعی پیداکردم مطمئن هستم
اگر میدانست بسیجی که او با نام و یاد مستضعفان یا ارتش بیست
میلیونی برنامه ریزی کرد خود مستکبر و بانکدار شده(بانکی که در پروژه های
بزرگ کار میکند.) و برخی از بسیجیان صاحب کارخانه شده اند و برخی دیگر برج ساز و
یا دستشان با امثال زنجانیها در یک کاسه است هیچگاه دست به قلم نمیشد و
کاری صورت نمیداد. تازه اگر از وسیله قرارگرفتنشان توسط قدرتمندان به جای
دفاغ از مستضعفان بگذریم!!
نویسندگی در پیام
انقلاب
در اواخر سال پنجاه و هشت که در بخش آموزش کار میکردم و
آقای بشارتی را مدتی ندیده بودم در صف ناهار او را دیدم. در ضمن صحبت گفتم تصمیم
دارم به پیام انقلاب بروم و او گفت من هم دارم خود را برای نمایندگی مجلس
آماده میکنم. دعا کن رأی بیاورم. سال که نو شد من از ستادمرکزی به ساختمان پیام
انقلاب که ساختمانی سه یا چهار طبقه و در صبای شمالی واقع شده بود رفتم و عضو
شورای نویسندگان آن مجله شدم که هر دو هفته یک بار منتشر میشد.
این ساختمان پیش از اشغال سفارت آمریکا مرکز روابط عمومی
و مطبوعاتی سفارت آمریکا بود. از کاغذهایی که از آن زمان در ساختمان باقی
مانده بود و همه با سربرگ آرم مرکز روابط عمومی و مطبوعاتی و نمای آرم درون
کاغذ(که معمولاً با قرارگرفتن جلو نور مشخص میشوند) در آمریکا تهیه شده بود برای
پیشنویس مقاله ها استفاده میکردم!
در این دوره که هنوز سازمان مجاهدین ترورهای خود را شروع
نکرده بود و تهران آرام بود بسیاری از نمایندگان و مسئولین خیلی راحت و گاهی پیاده
به محل کار خود میرفتند. در نتیجه هر روز صبح که با موتور رکس خود به محل کارم
میرفتم با برخی از نمایندگان مجلس رو به رو میشدم. یک روز با هادی غفاری رو
به رو شدم که سر راهش به یک بقالی هم سرزد تا چیزی بخرد. یک روز با فوآد کریمی
از دوستان مسجدجامع خرمشهر که نماینده اهواز شده بود. او را از سال چهل وهشت که به
سپاه دانش رفتم ندیده بودم. هنگامی که عازم بودم نشانی منزلشان در اهواز را
داد ولی به یاد ندارم به وی نامه ای نوشته باشم. در آن روز پس از سالها با هم صحبت
کردیم و جویای احوال یکدیگر شدیم.
روزی دیگر متوجه شدم پیکانی که از بغلم گذشت برایم بوق زد.
پشت سرم را که نگاه کردم دیدم ایستاد. تعجب کردم. من هم ایستادم. بعد دیدم آقای
بشارتی از توی پیکان بیرون آمد و احوالپرسی کرد. توی ماشینش چند نفر پیروجوان
که معلوم بود از جهرم آمده بودند همراهش به مجلس میرفتند.
×××××
زمانی که وارد پیام انقلاب شدم مدیر مسئول
طبق روال پیشین محسن شریف خدایی بود ولی سردبیری به نام حسین احمدی
از خارج از سپاه به او تحمیل شده بود و از آنجا که وی توان نوشتن سرمقاله نداشت به
جای او شخصی به نام حیدرنیا سرمقاله ها را مینوشت.
در آن زمان حزب
جمهوری اسلامی واژه هایی همچون مکتبی و متعهد را وارد ادبیات انقلاب
کرده بود و در نهادها و سازمانهای دولتی روند تغییر پستها و نیز پاکسازی آغاز شده
بود. در همین راستا کسانی مانند شریف خدایی را که ظاهرش به مکتبی مورد نظر آنها
نمیخورد کنارمیگذاشتند و کسان دیگری که ظاهراً مکتبی بودند جای آنان میگماردند. در
نتیجه چیزی نگذشت که شریف خدایی که برای ایجاد و به ثمر رسیدن نشریه ای وزین برای
سپاه کوششهای زیادی کرده بود پیام انقلاب را ترک کرد و جای خود را به محمدجواد
صاحبی داد که از قم آمده بود.
دیگر اعضای اولیه پیام انقلاب
عبارت بودند از: سید
محمدحسین شاهنگیان- سید حسین نیکنام- حسین باروتی- علیجانی(برادر رضا علیجانی
ملی مذهبی مشهور).
سید مهدی هاشمی هم که پس از یوسف فروتن مسئول روابط عمومی سپاه شده
بود در برخی از جلسه ها شرکت میکرد. در آن زمان موضوع برقراری کارت ساعت در
سپاه مطرح شده بود و من با کارت ساعت و کنترل پرسنل مخالف بودم و دلیلم این بود که
سپاهی باید خود الگوی نظم و اجرای حق باشد و اگر بخواهی او را کنترل کنی
یعنی به او اعتماد نداری و از سوی دیگر کار برای خدا و بینی و بین الله را باید
فاتحه اش را خواند زیرا الانسان حریص علی ما منع(انسان بر چیزی که از آن
منعش کنید آزمندتر میشود.). در نتیجه پای اجبار در کار پیش میآید و نه عشق به کار.
اگر کسی از کارش زد او از بیخ و بن کارش اشکال دارد و نباید در سپاه باشد و
همکاران بهترین کنترل کنندگان یکدیگر باید باشند و نه کارت ساعت.
خاطره
های کاری دوران پیام انقلاب
روزی یک سید روحانی موقر و ریشسفیدی را به تحریریه آوردند.
او را دستگیر کرده و برای حافظت از وی تا کسب تکلیف پیش ما آورده بودند! تصورمیکنم
این کار طرح آقای صاحبی بود که با حوزه هم ارتباطهایی داشت وگرنه پیام انقلاب چه
ربطی به دستگیری کسی دارد؟
گفتند وی آیت الله برقعی یکی از مجتهدین مشهور مخالف
رهبر انقلاب است. موقع نماز ظهر کمک کردیم تا نمازش را بخواند. من از او پرسیدم
چرا شما را گرفته اند و او پاسخ داد که میگویند وهابی هستی! و از آنجا که وهابیون
روی مهر سجده نمیکنند از او پرسیدم مهرگذاشتن اشکال دارد؟ گفت نه ولی بهتر است روی
کمی خاک سجده کرد... و من شگفتزده شده بودم که چگونه یک سید مجتهد- وهابی میشود؟!!
تا اینجا را از خاطراتم استفاده کرده ام.
هم اکنون(یعنی پس از گذشت نزدیک به سی و پنج سال) کنجکاو
شدم تا او را بهتر بشناسم و با اینکه نام کوچکش را نمیدانستم ولی با توجه به
ویژگیهایی که از وی در خاطرم مانده بود او را در وب سرچ کردم. نتیجه جست و جو از
ویکیپدیا:
نام کامل: سید ابوالفضل ابن الرضا برقعی قمی(1287 تا 1370 خورشیدی)
خانواده و دوران جوانی
او در شهر قم و در خانوادهای
شیعه مذهب به دنیا آمد. پدرش فردی زاهد و فقیر بود. مادرش سکینه سلطان، دختر شیخ
غلامرضا قمی بود. برقعی از سن ده سالگی پای در مکتب گذاشت، تعلیم و قرائت قرآن را فراگرفت و سپس نزد شیخ عبدالکریم
حائری از عالمان سرشناس شیعه و بانی حوزه علمیه قم رفت تا مراحل تحصیلش را ادامه دهد. او برای تخصص در علم فقه و اصول فقه به نجف رفت و سه سال در آنجا سپری کرد و از مرجع شیعه سید ابوالحسن اصفهانی کسب علم
نمود. برقعی قبل از مراجعت به ایران، تصدیق اجتهاد را از سید ابوالحسن اصفهانی دریافت کرد. پس از ورود به ایران وی علاوه بر تدریس و تحقیق در علوم دینی، مسائل
سیاسی را نیز پیگیری میکرد. او به سید ابوالقاسم کاشانی علاقه داشت و
وقتی کاشانی در تبعید بود، برقعی با وی ارتباط داشت و هنگامیکه کاشانی به ایران
بازگشت این ارتباط صمیمی تر و گرمتر شد و به امامت مسجد گذر وزیردفتر منسوب
شد. وی در طول عمر خود بسیار از جهل و نادانی مسلمین مأیوس شد و علت مستعمره بودن
کشورهای مسلمان را جهل مردم و عمل نکردن به قرآن میدانست. در دوران حکومت پهلوی
و همچنین در انقلاب اسلامی مورد اذیت و آزار قرارگرفت و همچنین چندین بار ترور شد
که بر اثر جراحات آخرین ترور فوت نمود.
تغییر دیدگاه
برقعی پس از
تحقیقات و مطالعاتی که در زمینه علوم دینی کرده بود، در سن ۴۵ سالگی مدعی
شد که در مذهب شیعه، خرافات زیادی وجود دارد که خلاف
متون دینی هستند و بر اساس گفته خودش، سعی کرد تا با این خرافات مبارزه کند. از آن
به بعد، وی اصلاحاتی در ایده و نظرهای خود ایجاد کرد، از جمله مخالفت با بزرگنمایی
علی بن
ابیطالب(ع)، زیر سؤال بردن توسل به امامان و محدود کردن خمس تنها برای غنایم جنگی. همچنین او انتقاداتی به حوزه علمیه و برخی روحانیون کرد. وی معتقد بود که «قرآن احتیاج به تفسیر ندارد، چون تفسیر نظر انسانی است
در حالیکه قرآن سخنان خداوند است و هر فرقهای به نفع خودش قرآن را تفسیر میکند
اما باید برای غیرعربزبانان، قرآن را خوب ترجمه نمود نه تفسیر».
ازجمله
خرافاتی که در میان عوام مسلمین حتا در میان عالم نمایان رواج دارد و نتیجه سکوت
علما است، اعتقاد به کرامات و معجزات از قبور ائمه یا اعقاب آنها و سایر بزرگان
دین است. در حالی که چنین اعتقاداتی مخالف اصل «توحید» و عقاید اصیل اسلامی و قرآنی است.
چون برخی از
کتابهای محمد
عبدالوهاب و ابن تیمیه مثل
"توحید" را به فارسی ترجمه کرد و از نظرهای وی حمایت میکرد، او را به وهابی بودن متهم کردند هر چند خود برقعی این اتهام را به شدت ردمیکرد و اعلام کرد
که دوستدار اهل بیت است.
گروهی از
مخالفانش، عقاید برقعی و همفکرانش را ناشی از نفوذ عقاید وهابیها میدانند و به
این دلیل به آنها شیعیان وهابی میگویند. باور کلی این است که وی تا آخر عمر به امامان شیعه معتقد و شیعه از
دنیا رفتهاست. (پایان نقل از ویکیپدیا پیرامون آیت الله برقعی)
سالگرد نماز جمعه
در سالگرد
اولین نماز جمعه توسط آیت الله طالقانی که از سوی رهبر انقلاب تعیین شده بود مانند
هر جمعه دیگر به نماز جمعه در دانشگاه تهران رفتم. هنوز توی خیابان انقلاب بودم که
دیدم رادیوی یکی از بساطهای کنار خیابان میگوید: ... از آن جمله است حاج آقا
جلال طاهری در مسجد اعظم حسین آباد اصفهان که یاد آن روزها برای
نمازگزاران...
و من برای یک
لحظه پیش خود گفتم چیز عجیبی است من این جمله را پیشتر شنیده ام... و بلافاصله
متوجه شدم که گوینده دارد مقاله خودم را میخواند...!!
توضیح آنکه:
یک- در آن دوران
که مطبوعات سروسامان انقلابی نگرفته بودند مردم و مسئولین به پیام انقلاب
که ناشرش سپاه بود اعتماد زیادی داشتند و این دوهفته نامه برای بسیاری از مقامات و
سازمانهای مهم کشور ارسال میشد و مورد استفبال قرار میگرفت و از مقاله های آن بهره
برداری میشد از جمله صداوسیما که نمونه آن برگرفتن مطلب سالگرد نماز جمعه از این
نشریه است.
دو- بخشهایی از
این مقاله:
با اینکه
نماز جمعه قبل از انقلاب ... متروک بود ولی روحانیونی مبارز و مسئول... نماز جمعه
را برپامیکردند و از عواقب سیاسی آن نیز نمیهراسیدند. از جمله است حاج آقا جلال طاهری در مسجد اعظم
حسین آباد اصفهان که یاد آن روزها برای نمازگزاران آن هرگز فراموش شدنی نیست.
و بالاخره پس از یکی از همین نمازهای جمعه بود که مزدوران ساواک شبانه به خانه اش
ریختند و به باد کتک و ناسزایش گرفتند... البته در تهران هم نماز جمعه در مسجد
نارمک اجرا میشد که جنبه سیاسی چندانی نداشت. اولین نماز جمعه در تهران پس از پیروزی
انقلاب اسلامی که با شکوه و عظمت خاصی برپا گردید به امامت دکتر محمد صادقی
تهرانی بود و پس از یکی دو اجرا بود که روانشاد آیت الله طالقانی از
جانب امام خمینی به سمت امام جمعه تهران برگزیده شدند...
سه- پیش از
اولین سالگرد نمازجمعه رسمی تهران(پنجم مرداد) قرارشد مقاله ای برای این مناسبت
بنویسم تا در شماره آینده که مصادف با سالگرد بود منتشر شود. من هم با استفاده از
کتابهای گذری بر زندگی و اندیشه های فقیه عالیقدر آیت الله منتظری(نوشته
مصطفی ایزدی) و نماز جمعه نوشته دکتر
محمد صادقی تهرانی و خاطراتی که از برگزاری نماز جمعه در اصفهان توسط آیت
الله طاهری در مسجد حسین آباد اصفهان داشتم مقاله را تهیه کرده بودم.
در بالا به
دو شخصیت اشاره شد:
یکی آیت
الله جلال الدین طاهری و دیگری دکتر محمد صادقی تهرانی. اولین شخصیت در
پیش از انقلاب بر سرش همان آمد که بدترش توسط چماقداران جمهوری اسلامی پس از
انقلاب و پس از رحلت رهبر انقلاب صورت گرفت! همان گونه که با آیت الله منتظری این
برخورد صورت گرفت که زمانی در همه محافل و رسانه ها او را فقیه عالیقدر
میخواندند و پیش از انقلاب در بند رژیم شاه بود! اینان مظلومان دو رژیم بودند.
البته مظلومان دو رژیم تنها به اینان ختم نمیشود.
دومین شخصیت
که مجتهد و کتاب نماز جمعه را هم نوشته بود در جمهوری اسلامی جایگاهی نداشت و ارجی
و وقعی به او ننهادند. زیرا او هم مانند آیت الله برقعی نظریه بازگشت به
قرآن را داشت و اگر به قرآن بازگشت کنیم و به توصیه قرآن عقل را مبنای عقاید و
اعمالمان قراردهیم با اینهمه احادیث جعلی و روایاتی که آتش اختلاف میان شیعه وسنی
را زیاد میکنند و خوراک بسیاری از واعظان و مداحان است چه باید کرد؟ دکان کسانی که
از عوامفریبی مردم نان میخورند تخته خواهد شد!!
اولین مقاله:
اولین مقاله ای که با انگیزه مراقبت دائمی از
خود(خودسازی) برای پیشگیری از انحراف از اهداف انقلاب در مورد پاسداران به
ابتکار خودم نوشتم در شماره هشتم پیام انقلاب منتشر شد. عنوانش را آقای صاحبی
تعیین کرد: فرازهایی از حرکت و بنیش سپاه پاسداران
در این مقاله تأکید کرده بودم که اگر بخواهیم سالم بمانیم و
جامعه را سالم کنیم باید از خود شروع کنیم. اگر هرکس مراقب اعمال خود باشد جامعه
سالم خواهدشد... با پند و اندرز یک سازمان یا جامعه اصلاح و از انحراف آن پیشگیری
نمیشود. بویژه آنکه حکومتگزاران را که میتواند که پند دهد؟
بنیاد مستکبران!
یکی از نوشته هایم بنیاد مستضعفان مشکل گشای مستکبران!
بود. صدای این نوشته بلندشد و خبرش به گوش رهبر انقلاب هم رسید که در یکی از
سخنرانیها گفتند:
شنیده ایم که بنیاد مستضعفان
مشکل گشای مستکبران شده است...
اما افسوس که هیچ اثری نکرد. نه
نوشته من و نه کلام رهبر! هر روزه این غول بزرگتر میشود و مشخص نیست به چه کسی
خدمت میکند. به مستضعفان کشورمان که مطمئناً نه و از آنجا که برخی اقدامات اقتصای
اش به زیان دولت است به زیان ملت و مستضعفان کشور نیز تمام میشود!!
شناخت ایدئولوژی صهیونیزم
اولین مقاله
بلند- مهم و مفصل من که در سه شماره از پیام انقلاب(شماره های ده- یازده و دوازده)
چاپ شد شناخت ایدئولوژی صهیونیزم عنوان داشت. با اینکه دفتر سیاسی کارش را
پیش از پیام انقلاب آغاز کرده بود ولی کاری در این سطح انجام نداده بود. پس از
گذشت مدت مدیدی از انتشار این مقاله بلند بود که به فکر دفتر سیاسی رسید تا کتاب جهان
زیر سلطه صهیونیزم را به زیر چاپ ببرد.
شعارهای انقلاب
روزی جوانی
به تحریریه آمد و گفت من در طول انقلاب شعارها را گرداوری کرده ام و اکنون میخواهم
به پیام انقلاب بدهم تا چاپ شود. موضوع را با سردبیر در میان گذاشتم. او هم موضوع
را به آقای صاحبی اطلاع داد. قرارشد من از این مواد خام یک کتاب تدوین و تنظیم
کنم. آن را با کار بسیار تدوین و تنظیم کردم و برای اینکه کتاب خشک و بیروح نباشد
مقدمه ها و شرحهایی را به آن افزودم تا مفیدتر واقع شود. عنوان آن هم شد همگام
با شعارها در انقلاب اسلامی ایران. کتاب را بدون ذکر نام خودم برای چاپ تحویل
دادم و تنها نام آن جوان را بدین صورت در صفحه اول کتاب آوردم: با تشکر از آقای
مهدی حسنلو که شعارهای خود را در اختیار ما قرار دادند.
بعدها شنیدم
که از این کتاب چهل هزار نسخه به چاپ رسیده و بیشترش را هم به کشورهای فارسی زبان
مانند افغانستان فرستاده اند. پس از اتمام کار هم مبلغ دو هزار و پانصد تومان به
آقای حسنلو به عنوان دستمزد کار دادند.
بخشی از آن
شعارها را که مربوط به پس از انقلاب بودند قراربود به عنوان دفتر دوم همراه با شعارهای
دیگری به چاپ برسانیم ولی با رفتن من از پیام انقلاب آنها را در خانه تدوین و
تنظیم کردم و همراه با متن ویرایش شده دفتر اول آماده چاپ شد ولی هیچگاه به چاپ
نرسید و هنوز پس از سی و پنج سال در خانه نگهداری میشود.
کار دیگری که
روی شعارها انجام داده بودم این بود که نموداری از شمار و تکرار واژگان کلیدی در
شعارها را تهیه و آنها را تحلیل کردم و به کتاب افزودم. مانند: شاه- خمینی- کارگر-
شریعتی- اسلام- ایران و...
هنگامی که
آقای صاحبی نمودار و تحلیل تکرار واژه ها را دیده بود برآشفت که بدین ترتیب معلوم
میشود که انقلاب از بغض معاویه بوده نه از حب علی. (چون شمار نام شاه
خیلی بیشتر از شمار نام خمینی درامده بود و او که آدم متعصبی بود نمیخواست به
این حقیقت اعتراف کند!) به او گفتم این واقعیتی است که رخ داده چه اشکالی دارد که آن
را منتشر کنیم؟ و او در پاسخ گفت: عورت هم یک واقعیت است! باید عیانش کرد؟
و آن نمودار را حذف کرد!
از استدلال او میتوان متوجه شد که ما از اول انقلاب
تاکنون با چه قشرهایی رو به رو بوده ایم؟!!
اما حقیقت
همان بود که نمودار نشان میداد و مردم هم که خود جزئی از انقلاب بودند میدانستند
زیرا بسیاری کسان از جمله چپگراها که در انقلاب فعال بودند مخالف شاه بودند و نه
سینه چاک رهبر مذهبی!! و یا بسیاری که چپگرا هم نبودند تنها برای گریز از
دیکتاتورمنشی به انقلاب پیوسته بودند. بسیاری از مذهبیهای ترک زبان هم که مقلد
شریعتمداری بودند نامی از رهبر انقلاب نمیآوردند. هرچند در میان مذهبیهای طرفدار
رهبر انقلاب هم کسانی بودند که با انگیزه های دیگری به انقلاب پیوسته بودند.
آن نمودار
نکته های دیگری را نیز از انگیزه های مردم در به ثمررسیدن انقلاب نشان میداد و همراه
با تحلیلی که روی نتایج کرده بودم در مطالعات اجتماعی و جامعه شناسی میتوانست
کارساز باشد.
خودداری از نوشتن نام خودم در مقاله ها
در سال چهل و
نه اولین مقاله قابل چاپ خود را برای مجله مکتب اسلام فرستادم و توسط حسین
حقانی(که بعدها در واقعه هفتم تیر شهیدشد) هم اعلام وصول شد ولی به چاپ نرسید.
و با آغاز کار در پیام انقلاب این اولین باری بود که نوشته هایم به چاپ
میرسید و چون انقلاب شده بود و ظاهراً همه چیز در راه خدا صورت میگرفت(برای خیلیها
هم نه) دلیلی نمیدیدم که نام خود را بنویسم و پیش خود میگفتم اگر کار برای خداست
چه لزومی دارد که مردم بداند چه کسی این مقاله را نوشته است؟!
چند بار
شاهنگیان به من گفت چرا نامت را نمینویسی و من همین دلیل را میآوردم ولی او قانع
نمیشد و استدلال خود را داشت تا اینکه یک روز روی یکی از نوشته های کم اهمیت
تر(سلسله نوشته هایی پیرامون دعا) اصرارکرد که نامت را بنویس و من یک الف- شماع
را در انتهای نوشته اضافه کردم تا دلخور نشود. ولی تصورمیکنم او در مورد من جور
دیگری فکرمیکرد و تصورمیکرد من آینده نگری احتیاط گونه ای دارم! زیرا کمتر کسی با
چنین انگیزه ای پیدا میشود.
آخوندی به نام جعفر زاده
آن هنگام که سید
مهدی هاشمی مسئول روابط عمومی سپاه شده بود یکی از اطرافیانش که با ما رفت و
آمد داشت آخوند لاغر اندام و تند مزاجی بود که نامش جعفرزاده بود ولی بیشتر
وقتها بدون لباس میآمد. آدمی بیباک- فحاش و خیلی تندرو بود و من تعجب میکردم که یک
نفر با لباس روحانیت به خیلیها بدوبیراه بگوید و هیچ ترسی هم نداشته باشد!!
ادامه تحولات در سپاه و ترک پیام انقلاب
در اواخر تابستان پنجاه و نه و پیش از آغاز جنگ
تحمیلی شخصی به نام عبدالوهاب در سپاه پیدایش شد که وظیفه اش آشناکردن
پاسداران با معارف دین بود. در نتیجه طرح یک دوره عقیدتی را ریخت که اعضای سپاه
میتوانستند در کنکور ورودی این دوره شرکت کنند. از پیام انقلاب من و سید حسین
نیکنام شرکت کردیم و قبول شدیم و در کلاسهای این دوره شرکت کردیم. آقای عبدالوهاب پس از برنامه ریزی این دوره دانشگاه امام حسین را راه اندازی کرد.
این دوره در پادگان سعدآباد(امام علی) که در
دست سپاه بود برقرار میشد.
درس عربی با آقای محمد رضائی بود. تاریخ سیاسی
با دکتر آیت- اخلاق با حائری شیرازی- معارف اسلامی با بیات زنجانی-
معارف قرآن با(نامش فراموش شده)- درس مکتبها و مرامهای سیاسی با محمد رجبی-
و آموزشهای رزمی با حسین گیل رزمی کار(که پیش از انقلاب هنرپیشه بزن بهادر
فیلمهای فارسی بود ولی در دوران انقلاب تغییر رویه داده و به انقلابیون پیوسته
بود).
در این دوره استادی از تندروان اول انقلاب که نماینده
مجلس هم شد و اکنون فوت شده هنگام تدریس معارف قرآن در حال شرح داستان حضرت موسی و
اینکه خدا از او میپرسد با این عصایت چکار میکنی و موسی پاسخ میدهد... و در آخر
کلامش میگوید و لی مآرب اخری(و کارهای دیگری با آن انجام میدهم.) در این
هنگام استاد با شوخی و با دستش اشاره به چماقداری! کرد. در آن ایام حمله کردن به
جماعتها و احزاب مانند نهضت آزادی مهندس بازرگان و طرفداران آزادی
بیان با چماق توسط تندروان و با دادن خط فکری از سوی حزب جمهوری اسلامی در
حال گسترش بود!!
در نتیجه ریشه تندرویهای امروزین را باید متوجه بانیان
آن دانست:
چو خشتی را نهد معمار کج تا ثریا میرود دیوار کج
در این دوره بود که گامی در خودشناسی یا قصه هستی
را به اتمام رساندم. زیرا دوره شبانه روزی بود و با اینکه در طول زندگی هیچگاه کار
دوم نداشته ام و همواره در خانه کارهای پژوهشی فی سبیل الله انجام میداده ام ولی
برای این کار وقت خاصی لازم بود که در این دوره فراهم شد.
خاطره ای ناگوار:
در یکی از تمرینهای رزمی هرکس باید دو دستش را روی دو دست شخصی که تاقباز خوابیده
بود بگذارد و معلق بزند. من هم که به عمرم در این زمینه پیشینه ای نداشتم اعتماد
به نفسم را از دست دادم و به جای آنکه با پا بگردم با سر برگشتم و وزن همه هیکلم
روی سروگردنم افتاد. در نتیجه کردنم به گونه ای آسیب دید که تنها خواست خداوند بود
که ناقص نشدم. کسی که از نزدیک شاهد ماجرا بود گفت گردنت چنان پیج خورد که دلم ریش
شد. پس از مدتی دردش کم شد ولی از آن روز تاکنون از ناراحتی گردن رهایی نیافته ام.
مدیر مسئول ماهنامه
تعاون
پس از دوره عقیدتی از آنجا که آقای حسن عابدی جعفری
به معاونت وزارت بازرگانی منصوب شده بود و همان گونه که گفته شد روند مکتبی
کردن یا رنگ و بوی اسلامی دادن به همه چیز در حال شکلگیری بود از من خواست که
به سازمان مرکزی تعاون کشور بروم و آن ماهنامه را سروسامان دهم. بنابراین
از اوایل سال شصت مشغول کار در آن مجله شدم و چند شماره هم در اوردم تا سروسامان
گرفت.
پس از پایان کارم در سازمان مرکزی تعاون کشور با سپاه تسویه
حساب کردم و به واسطه آقای محمد رجبی به سازمان پژوهش و برنامه ریزی
آموزشی وزارت آموزش و پرورش(خیابان ایرانشهر شمالی) رفتم و مشغول به کار شدم. با
ایشان که رئیس سازمان شده بود از دوره عقیدتی آشنا شده بودم.
اعضای اولیه سپاه
پاسداران و عاقبت کارشان
شیخ حسن لاهوتی اشکوری پس از چند ماهی به دلیل اختلاف نظر سیاسی از سپاه کناره
گیری کرد و یا مجبورش کردند کنار برود. رهبر انقلاب هم از وی پشتیبانی نکرد و یا
نگذاشتند پشتیبانی کند.
جواد منصوری از سپاه به وزارت امور خارجه رفت و معاون امور فرهنگی این
وزارت خانه شد. در آن زمان مورد ترور نافرجامی واقع شد.
ابوشریف فرمانده عملیات چون طرفدار بنی صدر شد به گونه ای از سپاه رانده شد و پست
سفارت پاکستان را به او دادند تا در ایران نباشد و دردسر نشود. وی پس از مدتی که
سفیر بود برای همیشه ایران را ترک کرد و کمتر کسی از وی خبر دارد.(یعنی همان گونه
که رژیم میخواست.)
یوسف فروتن از سپاه رفت و جای خود را به سید مهدی هاشمی داد.
سرنوشت سید مهدی هاشمی را هم که تقریباً همه میدانند.
محسن رفیقدوست هرچند که برادرش در سپاه پذیرفته نشده بود(پرونده اش این
موضوع را نشان میداد) ولی خود ماند تا بالاخره پست وزارت سپاه را گرفت. تصورمیکنم
شخصی که پرونده اش گم شده بود و در نهایت در بنیاد استخدام شد به وسیله رفیقدوست
حمایت میشد. الله اعلم
حسن عابدی جعفری در بخشهای دیگری از سپاه کارکرد و چون دانشجوی سال آخر دکترای
مدیریت بازرگانی از آمریکا بود زمانی که شهید رجایی نخست وزیر شد نامزد پست وزارت
بازرگانی شد ولی منصوب نشد. اما در دولت میرحسین موسوی ابتدا معاون و سپس
وزیر بازرگانی شد. تنگنظران و خودخواهان بازاری و غیربازاری در دوران جنگ عرصه را
چنان بر او تنگ کردند که به ناگاه سر از منطقه جنگی دراورد و هرگز به وزارت
بازرگانی بازنگشت.
پس از مدتی در دانشگاه امام حسین و سپس در دیگر دانشگاهها
مشغول تدریس شد که هنوز ادامه دارد. دو بار هم در نظر داشت به عنوان کاندیدای
مستقل به مجلس راه یابد ولی در کشوری که یا باید به جایی وصل باشی و یا خود دستمال
به دست باشی تا به مجلس راه یابی به مجلس راه نیافت. از خانواده ای کم درامد به
آمریکا رفته بود و با زحمت درس خوانده بود. وی شخصی خودساخته- متدین و سلیم القلب
است و همواره از طرفداران میرحسین موسوی بوده است.
علیمحمد بشارتی نماینده مردم جهرم شد و به مجلس راه یافت. در دوره دوم
نتوانست رأی بیاورد. در نتیجه قائم مقام وزارت امور خارجه در طول زمان وزارت دکتر
ولایتی شد.
یوسف کلاهدوز در سانحه سقوط هواپیما که در هفتم مهرماه سال شصت در نزدیکی
تهران رخ داد همراه چند تن دیگر از فرماندهان ارتش و سپاه و چندین تن از مجروحان
جنگ و دیگران... شهید شد.
فریدون سنجقی که بعدها نام کوچک خود را به ابراهیم تغییرداد نیز
سال آخر دوره دکترا در آمریکا بود که به ایران آمد ولی رشته تخصصی اش را نمیدانم.
وی در دفتر تحقیقات مسئول بررسی پرونده ها بود. شخص افتاده ای بود و در آمریکا
همدوره و دوست عابدی جعفری بود. از خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی برمیآید که او در
سالهای اولیه جنگ رابط میان سپاه و رئیس جمهور بوده است.
مسعود نیلی پس از چند سال دکترای افتصاد خود را گرفت و دیرزمانی است
که استاد دانشگاه است.
دکتر افروز یزدی روانشناس نیز در سپاه عضویت داشت. من تنها در محوطه ستاد او را
میدیدم. تصور نمیکنم عضو فعالی بود. وی خیلی زود به کار و رشته خود پرداخت و تا
ریاست دانشگاه تهران پیش رفت. شاید او و دکتر مسعود نیلی تنها کسانی از سابقون
سپاه باشند که وارد سیاست نشدند و راه دانشگاه را ادامه دادند.
شخص دیگری که مانند دکتر افروز او را تنها در محوطه ستاد
میدیدم و نمیدانم کارش چه بود مهندس سید محمد غرضی بود. هرگاه او را میدیدم
بلند بلند با لهجه اصفهانی با کسی(همچون دکتر افروز یا صباغیان) صحبت
میکرد! گاهی هم به نظر میرسید کاری میکند تا کلت کمری اش از زیر کتش پیدا شود! او
هم در اولین فرصت پست وزارت پست و تلگراف و تلفن را گرفت و رفت.
شخص سومی که او را نیز تنها در محوطه ستاد میدیدم و او
همواره بدون احوالپرسی مفصل و یکی دو دقیقه صحبت کردن مرا ترک نمیکرد(که هنوز هم
دلیلش را نمیدانم) عرب سرخی بود که موهای سروصورتش پرپشت- کمی لخت و بسیار
مشکی بود. هر از چند روزی به ستاد میآمد. تنها میدانستم که او یکی از اعضاء و
بنیانگذاران سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی است که در برابر سازمان
مجاهدین خلق قد علم کرده بود. احتمالاً او هنوز از دست پاسداران جدید یا قدیمی
آب خنک میخورد!
سید شجاع الدین رضوی تقربباً همزمان با من که دفتر تحقیقات را ترک کردم به این
دلیل که سپاه هر روزه متحول میشد و او نمیتوانست تحولاتی را شاهد باشد که با روح
صاف و صادق او همخوانی نداشتند نتوانست دوام بیاورد و راه دیگری را برای خدمت به
مردم محروم درنظرگرفت. او از اوایل سال پنجاه و نه به نهضت سواد آموزی رفت
و به روستائیان اطراف شهر شیراز سواد خواندن و نوشتن میآموخت. یک روز هم به دیدن
او به شیراز رفتم و بسیار به هردومان خوش گذشت. مادرش پلوکلم با کوفته قلقلی مخصوس
شیرازیها را که من از کودکی با آن آشنا بودم درست کرده بود.
روزی توسط یکی از خواهران دفتر تحقیقات خوانده شدم تا به
ستادمرکزی بروم. دلیلش را نمیدانستم ولی هنگامی که به اتاقشان وارد شدم و آنان را
غمگین دیدم متوجه شدم که برای شجاع اتفاقی افتاده... از خود بیخود شدم و
نمیتوانستم جلو گریه شدید خود را بگیرم. پس از فوت پدر در سنین کودکی این اولین
باری بود که برای از دست دادن عزیزی اینچنین بیتاب شده بودم. روحش شاد باد... برای
تسلی خاطر خانواده اش دوباره به شیراز رفتم. عکسهایی از تشییع جنازه اش را نشانم
دادند. با بهره گیری از مصاحبه ای که با خانواده اش داشتم و با توجه به شناختی که
از وی پیدارکرده بودم شرح زندگی اش را با عنوان شهید هنرمند نوشتم که همراه
با چند عکس در شماره سی ام پیام انقلاب منتشر شد.
شجاع با آغاز جنگ بلافاصله به سپاه بازگشته بود و پس از
گذراندن یک دوره آموزشی به کارگیری نارنجک خود آموزش دهنده طرز به کارگیری نارنجک
در اهواز شده بود که به هنگام آموزش- نارنجک واقعی در دستش منفجر میشود...
آرزوهای بردباد رفته:
شجاع! کجایی تا
ببینی سپاه و حکومت اسلامی! به کجاها که نرسیده اند!! بیشتر کسانی را که گزینش
کردیم یا پس از آن عضو شدند یا شهید شدند و یا تبدیل به سرمایه دارانی شده اند که
برای برچیده شدن بساط چنین سرمایه دارانی و برپایی عدالت انقلاب صورت گرفت: عده ای
کارخانه دار شده اند! عده ای در تجارت شمش طلا وارد شده اند! عده ای در شمال تهران
مشغول برج سازی شده اند! و این رشته سر دراز دارد...
تو میگفتی چرا
ساواکیان را برای راه اندازی دستگاههای شنود به ستاد راه داده اند! ساواکیانی که
هیچکس را شکنجه نکرده بودند و تنها متصدی دستگاهها بودند! اکنون بیا و ببین که عده
ای از پاسداران انقلاب! شکنجه گران ماهری!
شده اند. و برخی از همان قدیمیها که با تو در آمریکا درس میخواندند قتلهای
زنجیره ای راه انداختند و برخی از همان قدیمیها و پیشکسوتان سپاه زیر شکنجه دیگر
پاسداران قرارگرفته اند! همان بهتر که رفتی و این روزها را ندیدی! شاید تو در آنجا
از اینجا خبر نداشته باشی ولی ما در اینجا یا گرفتاریم و یا غمخوار گرفتاران...
سیدحسن حکیم به دانشگاه آزاد باز گشت ولی عمری کوتاه داشت و در سن سی و
نه سالگی یعنی درسال 1368 فوت کرد.
سید رضا حکیم چون فوق لیسانس حسابداری بود و از ابتدا کارهای مالی سپاه
را انجام میداد کار خود را با سید اسماعیل داوودی ادامه داد. در زمانی که رفیق
دوست وزیر سپاه شد او را به وزارتخانه برد و پس از آنکه رفیقدوست
سرپرست بنیاد مستضعفان و جانبازان شد رضا حکیم را مسئول رسیدگی به امور
جانبازانی که برای مداوا به آلمان میرفتند کرد. در آلمان کارش اعصاب خردکن و بسیار
سخت و زیاد بود و او با آن جسم نحیف و کوچک خود آسیب فراوان دید و با مرضی که در
پاهای خود حس کرد طولی نکشید که چشم از دنیا فروبست و به دو برادر خود پیوست.
توضیح آنکه برادر کوچکترشان در سن چهارده سالگی در دهه چهل فوت کرده بود. روحشان
شاد باد.
از میان فرماندهان سپاه تنها کسی که برخی روزها به ستاد
میآمد مرحوم جانباز و در اصل شهید بزرگوار داوود کریمی بود که به دلیل
انتقاد به چرخش در روند انقلاب و نظام مغضوب واقع شد و پس از گذراندن دوران سختی
از بیماری ناشی از جنگ- بسیار مظلومانه به دیار باقی شتافت...
از مسئولین مناطق دفتر تحقیقات که نامشان ذکر شد جز عبدالله
مسگر که شهید شد همگی به وزارت امور خارجه رفتند که اگر بازنشسته نشده باشند
هنوز شاغلند.
عبدالله مسگر را تنها هرگاه که به دفتر تحقیقات میآمد میدیدم. گویی
همواره غمی در دل داشت! جوانی قوی هیکل با صورتی درشت که هیچگاه خنده او را ندیدم.
پرونده اش را هم نخوانده بودم که بدانم به چه واسطه ای وارد سپاه شده بود و نیز
نمیدانم که چگونه شهید شده است...
اکنون که نام او را سرچ کردم متوجه شدم که نام پادگانی در
شیراز به نام اوست. پس معلوم میشود که وی همچون شجاع شیرازی بوده. شخصی هم
زندگینامه او را نوشته ولی چیزی از آن کتاب در وب موجود نیست.
سیدرضا طباطبائی خیلی دیر از سپاه خارج شد. روزی از روزهای فروردین سال شصت
و پنج او را در کتابخانه دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی دیدم. گفت در مرکز
تحیقیقات استراتژیک سپاه کار میکنم و به اینجا میآیم تا مطالبی را تهیه کنم.
نمیدانم پس از چند سال بالاخره او هم به وزارت امور خارجه رفت و مراحلی را طی کرد.
هنگامی که من بازنشسته شدم او رئیس اداره خلع سلاح شده بود.
کاوه پیش از رفتن به وزارت امور خارجه و در همان ماههای
اول عضویت در سپاه به رادیو رفت و برای برنامه صبحگاهی با رادیو همکاری میکرد و
شرح کارهای خود را نیز برای ما بازگو میکرد. وی تا چند سال پیش در بخش کنسولی
وزارت مشغول به کار بود.
محسن شریف خدایی مراحل پیشرفت در وزارت امورخارجه را طی کرد و آخرین پستش
سفیر ایران در سوئد بود.
سیدمحمدحسین یا مجید شاهنگیان را نمیدانم تا چه زمانی و در چه سمتی در سپاه ماند ولی او
کسی بود که به دکتر سروش بسیار علاقمند بود و فکر میکنم این علاقه از زمان
دانشجویی در انگلیس همراه او بوده است. هرگاه فرصتی می یافتم و در برخی از جلسه
های سخنرانی دکتر سروش شرکت میکردم او را پای منبرش میدیدم که مشغول یادداشت
برداری از سخنرانی است. آن گونه که شنیده ام آن هنگام که دکتر سروش به دلیل تنگ
شدن عرصه بر او به انگلیس بازگشت شاهنگیان نیز با وی همراه شد. لابد همراه با
خانواده به انگلیس مهاجرت کرده است. الله اعلم
برادر وی به نام سیدمحمدحسن یا حمید که کمی از او
بزرگتر بود و در آغاز او هم در روابط عمومی کار میکرد بدان جهت که درس آموخته
موسیقی بود در همان ماههای اول به صداوسیما رفت.
حاج علی فرزین در سن پنجاه سالگی با داشتن داماد و عروس و نوه نمیدانم به
چه دلیلی فوت کرد. آخرین باری که او را دیدم سال هشتاد بود که برای خرید عمده
کتابهای سیاسی برای سپاه به بخش فروش کتاب دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی
وزارت امور خارجه آمده بود. کاری که پس از ترک دفتر تحقیقات در سال 58 در بخش
آموزش مدت کوتاهی متصدی آن بودم.
محسن سازگارا را بیش از چندبار به یاد ندارم که دیده باشم. ولی رضا حکیم
خیلی به او علاقمند بود. وی نیز مدت زیادی در سپاه نماند.
در دهه هشتاد که بازنشسته شده بودم هر از چندگاهی سری به
کتابخانه وزارتخانه میزدم و معمولا پیش خانم پیرنیا(از بازماندگان خاندان حسن
پیرنیای دوره قاجار) مسئول کتابخانه هم میرفتم. نمیدانم چه سالی بود که یک روز
خانم پیرنیا مرا به آقای سازگارا معرفی کرد که در اتاقش ایستاده بود و او را به
من. در همان زمان و یا مدتی کمی پیش از آن روزنامه ها نوشته بودند که محسن
سازگارا(پس از اعتصاب غذا و...) به بیمارستان منتقل شده است. من هم به ایشان
گفتم "من از اوایل انقلاب با آقامحسن در سپاه همکار بودم. اصلا از او خبری
نداشتم تا حالا که به بیمارستان رفتن او همگانی شده". احوال برادر را پرسیدم...
او گفت "ما به او میگفتیم که ول کند و ادامه ندهد ولی او به حرف ما(یعنی
خانواده) گوش نمیداد و راه خودش را میرفت..."
سیدحسین نیکنام نیز به وزارت خارجه رفت و چون علاوه بر تاریخ- زبان عربی
نیز میدانست به اداره کل عربی و آفریقای وزارت امور خارجه رفت و پس از چند سالی به
سفارت ایران در عراق منصوب شد. اکنون وی سفیر ایران در یمن است.
حسین باروتی تا دهه هفتاد در سپاه ماند و بالاخره او هم به وزارت خارجه
رفت و در بخش مطبوعات و نشریات اداره کل رسانه ها مشغول به کار شد.
تصورنمیکنم به مأموریت رفته باشد و در دهه هشتاد بازنشسته شد.
کسانی نیز بودند که من تنها نامشان را در ایندکس میدیدم
مانند نقره کار شیرازی و دانش منفرد و دانش آشتیانی که هر سه بعدها
پستهای مهمی را گرفتند.
از مطلبی که در مورد آقای نقره کار شیرازی در وب یافتم مشخص
میشود که در آن دوران از سوی میرحسین موسوی به استانداری فارس منصوب شده هرچند
پس از این پست سوابقی همچون تدریس در دانشگاه و دیپلمات شدن را نیز در کارنامه خود
دارد. با توجه به سوابق تحصیلی وی در آمریکا با آقای حسن عابدی جعفری چند وجه
مشترک دارد:
انتصاب برادر حسین نقره کار شیرازی به سمت استاندار فارس
1363.04.24
- 40366 - 1363.04.27 - 301
وزارت کشور
هیأت وزیران در جلسه مورخ 1363.4.23 بنا به پیشنهاد وزیر کشور تصویب نمودند برادر
حسین نقرهکار شیرازی به سمت استاندار فارس منصوب گردد.
میرحسین موسوی - نخستوزیر
وزارت کشور
هیأت وزیران در جلسه مورخ 1363.4.23 بنا به پیشنهاد وزیر کشور تصویب نمودند برادر
حسین نقرهکار شیرازی به سمت استاندار فارس منصوب گردد.
میرحسین موسوی - نخستوزیر
تنها کسی که الحمدلله هیچ بلایی
به سرش نیامده و هنوز در سپاه مانده و ظاهراً هیچگونه پستی هم نگرفته جناب حاج
عبدالله محمود زاده است! به خبر زیر توجه کنید:
عبدالله محمودزاده، مسئول دفتر جانشینی فرمانده کل
قوا در نیروی انتظامی امروز پنجشنبه، اول آبان ماه 93، گفت:
"عوامل اسیدپاشی در اصفهان
شناسایی شدند و هیچگونه ارتباطی با موضوع بیحجابی نداشتند." به نقل از یکی از خبرگزاریها
آخرین
خاطره
به آن دلیل نوشته سی و پنج سال
پیش را در اینجا میآورم تا کج اندیشان بدانند صاحبان اندیشه های در بند امروزین
کسانی نیستند که از آغاز به نظام بدبین بوده اند بلکه فرزندان اصیل همین انقلابند.
حکومتگزاران نظام بوده اند که نتوانسته اند انقلاب را به درستی رهبری کنند و به
سرمنزل مقصود برسانند در نتیجه مورد نقد فرزندان انقلاب قرارگرفته اند. ادامه سخن
پس از نوشته خواهد آمد:
شب قدر سال 1400
امشب شب اول ماه
محرم سال 1400 هجری قمری است. اولین شب از یک قرن آینده!
امشب سالگرد شهادت
شمار بسیار زیادی از برادران و خواهران ما در تهران و شهرستانهاست که به ندای امام
امتشان لبیک گفتند و شب اول ماه محرم به خیابانها ریختند و ندای الله اکبر
سردادند. ندایی که جاوید است و کوبنده بر سر غاصبان زمین!
ندایی که از اعماق
دلها برمیانگیزد و به دلها مینشیند. آنان با این اندیشه به استقبال گلوله های ستم
تاریخ رفتند و در خون خود غلطیدند و خود را جاودانه ساختند.
امشب شب بزرگی است.
یک ملت یعنی بیش از سی میلیون نفر خرد و کلان- پیر و جوان- در ساعت نه و چهل و پنج
دقیقه به مدت پانزده دقیقه بر بام خانه های خود میروند و در قسمتی از کره خاک در
برابر سوسوی ستارگان و دیدگان فرشتگان و در حضور ارواح پاک شهیدان و برگزیدگان، تکبیرگویان با خداوند واحد قهار
پیمان میبندند که ما مسلمان خواهیم ماند و زمین را از غاصبان به وراثت خواهیم برد.
حقا که چنین شبی در تاریخ بشریت وجود نداشته است!
آیا تکبیرهای چند
ده میلیون تکبیرگوی در یک لحظه قابل تعمق نیست؟ و این چه قدرتی است که چنین اتحادی
معنوی را به وجود آورده است!!؟ آنکه وسیله اجرای قدرت بوده و هست، یعنی روح خدا، میگوید: خدا!
... و مگر غیر از
خدا قدرتی هم وجود دارد؟ اوست که اراده کرده است اینچنین باشد! برماست که
قدر چنین شب قدری را درک کنیم. زیرا متنعمی هستیم که باید به درستی از
این نعمتها بهره برگیریم- پاس نعمت گزاریم- و شکر نعمت به جای آوریم.
جای نگارش: ستاد مرکزی
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
گاه نگارش: ساعت هشت
شب اول ماه محرم 1400(28 آبان 1358)
روشنگری: این شب اولین شبی بود که مردم مسلمان ایران به دعوت احتمالاً رهبر انقلاب بر
بام خانه هایشان تکبیر گفتند. پس از آن هر ساله و یا به مناسبتهای مهم به درخواست
برخی سازمانهای انقلابی و تبلیغی این تکبیر سراسری شبانه بر بام خانه ها تکرار شد.
چند سال پیش مقاله ای را از مرحوم استاد ابراهیم باستانی
پاریزی خواندم که در آن این موضوع را از نظر تاریخی بررسی کرده و نوشته بود
چند قرن پیش نیز مردم ایران به مناسبتی چنین کاری را کرده اند.
*****
سخن
پایانی و پایان سخن:
ماشاءالله
لاحول ولاقوّه الاّبالله ماشاءالله لاماشاءالنّاس ماشاءالله و ان كرهالناس حسبي
الرّب منالمربوبين حسبيالخالق منالمخلوقين حسبيالرّازق منالمرزوقين حسبيالله
ربّالعالمين
حاکمان باید تاکنون دانسته باشند که با نان
قرضدادن به يكديگر و فریب دادن مردم كار دين و دنیای مردم درست نمیشود و کشور
سامان نمیگیرد. در هر زمينهاي كه به انقلاب و کشورمان ایران مربوط ميشود، بايستي
شهامت شنیدن نقد را داشته باشیم و دستکم اعمال خود را بررسی کنیم و بگوييم اگر
روشي را كه تاكنون بهكاربردهايم، و همواره گفتهايم اين صلاح هست و آن صلاح
نيست، كارايي داشت، بايد وضع کشورمان بهتر از اين ميبود. از سوي ديگر نبايد
چشممان منتظر دهان تملقگويان و چاپلوسان باشد بلکه باید آنان را از اطراف خود طرد
کنیم. تملق شنوی آفت حکومتداری است.
در سالهاي آغازين پيروزي انقلاب اسلامي،
كساني كه يكشبه مسلمانشدهبودند، و حتا نفوذيها، با روش چاپلوسي سودهای کلانی
بردند و در جاهايي، حتا در نهادهايي همچون رياست جمهوري نفوذكردند و به خواستههاي
كوچك و بزرگ خود دستيافتند؛ تا جايي كه آن فجايع را ببارآوردند!!
از همان آغاز و همزمان با نفوذ اين نفوذيها،
دلسوختگاني بودند با پيشينهاي درخشان از درد دين و جامعه را داشتن، كه روشها را
نقدميكردند و راه نشانميدادند. ولي نقد و نظرشان همانند صدايشان به جايي نميرسيد.
چرا چنين بود؟ زيرا تحمل شنيدن نداي مخالف را نداشتيم و تصورميكرديم آنكه خردهميگيرد،
قصدش مانعتراشي در راه انقلاب نوپاي اسلامي است!
در نتیجه برای برون رفت از مشکلات حکومتی با
تقویت دستگاههای امنیتی جلو بیشتر ترورها را گرفتید ولی باز هم تحمل شنیدن صدای
مخالف را حتا از خودیها نداشتید. با انواع و اقسام حیله ها با مخالفان رفتار کردید
و آنان را نابود کردید. ولی دستاوردی جز گناه و تباهی برایتان به بار نیاورد!!
نقد همانند آبی است که از زیراب استخری جاری
است و گل و گیاه جامعه را به رشد و بالندگی میرساند و همواره زنده و با نشاط نگه
میدارد. اگر جلو آن گرفته شود استخر کم کم پر میشود و سپس سرریز میکند! و همه
کاشته ها را سیل آسا از جا برمیکند و از حرث و نسل کمتر چیزی باقی میماند. هشیار
باید بود!!
هرچند اکنون بسیار دیر شده ولی جلو زیان از
هر جا که گرفته شود سود است. بیایید به روش قرآن که برای منتقدان جامعه مسلمانان
هیچ خط و نشانی نکشیده است بازگشت کنید و از دودستگی و چنددستگی و تفرقه و نفاق در
جامعه پیش از فنای جامعه پیشگیری کنید!
آنچه بر سر
نظام ما آمد و از اهدافش دور شد، نتيجه:
بيتوجهي به
نقدها
در بندکشیدن
منتقدان
و رواج
چاپلوسی و رياكاری است.
حافظ
علیه الرحمه:
نه من ز
بي عملي در جهان ملولم و
بس ملالت علما
هم ز علم بي عمل است
بهمن ماه
نودوسه- احمد شماع زاده
No comments:
Post a Comment