Saturday, June 16, 2012

شب واقعه یاران باغ

شب واقعه یاران باغ
(بر اساس سرگذشت مندرج در سوره قلم)

روزی بود روزگاری بود. باغی بود باغداری بود. باغ یکی بود اما باغدار یکی نبود خیلی بودند. باغشون هم خیلی میوه داده بود. همه رو خدا داده بود. اما نمیفهمیدند که هر چه هست همه از خداست. اونها کاره ای نبودند توی دستگاه  خدا. خیلی به باغ و میوه هاش مینازیدند و پز میدادند. با هم که مینشستند تعریف میکردند که با این باغ پربار چنین میکنیم و چنان و کلی حساب و کتاب براش باز کرده بودند. 

پس از مدتی که میوه ها رسیدند و موقع چیدنشون شد یه روز نشستند و تصمیم گرفتند و قرارگذاشتند فردا صبح زود به باغ بزرگ و بی همتاشون برند و میوه چینی کنند، ولی توی تصمیمشون یه اشکالی بود. در گذشته اونهایی که از زمین بهره برداری میکردند و آدمای با ایمانی بودند(شاید الان هم باشند همچین آدمایی) یه سهمی هم برای فقیرفقرا کنار میذاشتند تا خدا به مالشون برکت بده. ولی اینا این کارو نکردند. حتی انشاءالله هم نگفتند که فردا کارمون رو شروع میکنیم. 


خوب این از کار بندگان خدا. ولی خدا هم که بیکار ننشسته که هرکسی هر کاری خواست بکنه و هیچ کاری هم به کارش نداشته باشه. پس خدا هم دست به کار شد. چطوری؟ این طوری که وقتی همشون رفتند و خوابیدند و از دنیا و همه چیز بیخیال شدند خدا کارش رو شروع کرد. یه بادی از اون بادهای بنیانکن به سراغ باغشون فرستاد. حتی از توفان هم قویتر یعنی گردبادی سهمگین که این روزها به اون تندر و هاریکن هم میگن. ولی تنها به باغشون نه خودشون. اگر اون گردباد به خونه هاشون هم برخورد میکرد همه خونه هاشون رو هم از بن برمیکند و روی سرشون خراب میکرد، ولی خدا نمیخواست اونها رو بکشه بلکه میخواست به اونها و آدمایی که بعدا می یاند( مثل ماها) درس بده. یه درس ایمانی – اجتماعی.


خوب چی شد؟ هیچ چی! فقط دیگه باغ بی باغ! باغشون چنان در هم ریخته شد و درختاش از بیخ و بن کنده شدند که هیچکس باورش نمیشد در اینجا همین دیروز یه باغ سرسبز و پرباری بوده!!

بگذریم. صبح شد. چند نفری زودتر از خواب بیدار شدند و دیگران را صدا زدند که هرکه میخواد بیاد زودتر بیاد بریم باغ. همه جمع شدند و رهسپار باغ شدند غافل از اینکه باغی درکار نیست. توی راه میگفتند و میخندیدند و تعریف میکردند و یه حرفهای ناپسند هم زدند. یعنی اینکه مواظب باشید فقیرفقرا خبردار نشن و نیان توی باغ. هرکس کار خودشو بکنه و به فقیرا اعتنایی نکنه. عجب آدمایی پیدا میشن توی این دنیا. همه چیز رو خدا به اونها داده تا هم خودشون بهره ببرند و هم به محرومین بدند ولی اونها که خدا و بندگان خدا را فراموش کرده بودند و فکر میکردند این باغ همیشگیه و حتی بعد از خودشون برای بچه هاشون هم میمونه توی خیالات واهی خودشون بودند و از کار خدا غاقل. 


خب. همین طور که میرفتند یک مرتبه به باغ رسیدند ولی باغی ندیدند. یکی گفت از باغ رد شدیم، حرف میزدیم متوجه نشدیم. اون یکی گفت یه اشتباهی رخ داده ممکنه ما راه رو گم کرده باشیم. یکی دیگه گفت نه باغ هیمن جا بوده و ما باغ رو از دست دادیم!! میبینید ایناها! اینا همون درختا هستن که حالا رویهم تلنبار شدن...

وقتی خوب دقت کردند دیدند بله باغ همین جاست ولی دیگه باغی در میان نیست که میوه شو بچینن. یکی از اونها که آدم با انصافی بود گفت بهتون نگفتم که خدا رو فراموش نکنید؟ اگر فراموش کنید و تسبیح و تقدیسش نکنین و به فکر بندگانش نباشین عاقبت به خیر نمیشین؟ با حرفهای این مرد، دیگران اظهار پشیمونی کردند و همدیگه رو سرزنش میکردند و میگفتند وای بر ما که آدمای طغیانگر و سرکشی نسبت به خدا و نعمتهای او بودیم؛ اما حالا که از رفتار و کردار خودمون پشیمون شده و به سوی پرودردگارمون برگشته ایم امیدواریم پروردگارمون هم بهتر از این رو به ما بده... 
عجب خدایی!! با اینهمه ناسپاسی، باز هم بنده هاشو نمیخواد ناامید کنه و راه بهشون نشون میده!!! چون این حرفا توی قرآن خودشه.
احمد شماع زاده ٢٦/٣/٩١

No comments:

Post a Comment