Wednesday, September 24, 2014

آن روزها(1)



اشاره:
این نوشته در ظاهر شرح زندگی نگارنده است ولی در واقع گزینش و نمونه ای از تاریخ اجتماعی ایران در شش دهه اخیر است. البته همراه با چاشنیهایی برای خوشایند مذاقهای مختلف که میتواند درخور توجه پژوهشگران تاریخ اجتماعی ایران و دیگر علاقمندان قرارگیرد. فصلهای اول و دوم که مربوط به دهه های سی و چهل میشود ویژه خرمشهر است.
در نوشتن این خاطرات کوشیده ام تا واقعیتها وحال و هوای یک مقطع از تاریخ جامعه ایران به صورت منظم و پیوسته - روان و ساده به نگارش درآید و نیز کوشیده ام تا بی پیرایه و دقیق نگارش شود. هرچند میدانم جز آفریدگان خداوندگار هر آفریده انسانی را که بنگری کژیها و کاستیها و نادرستیهایی در آن خواهی یافت.
تا که را خوش آید و بهره ای ببرد تا از بهره او بهره ای نیز بهره من شود.
این را که نوشتم به یاد فلکلوری عاشقانه افتادم که چون دارد از خاطره ملت زدوده میشود بد نیست دست به نقد آن را نیز ثبت کنم:
من به قربان آن دستی که دستنبو به دستم داد. دستم بوی دستنبوی دست او گرفت.
دستنبو چیزی همچون سیبی سرخ یا لیمویی سبز یا زرد رنگ است که پوستش خوشبوست. آن را در دست میگیرفتند و بومیکشیدند. با اختراع! سیگار فرهنگ دستنبو داشتن و تسبیح گرداندن به فراموشی سپرده شده است!!
فروردین 1393- احمد شماع زاده

آن روزها
به یاد زندگی و خاطرات بزرگ نویسنده روشندل
شادروان دکتر طه حسین
فصل اول: دهه سی(1330 تا 1340)

از متن این فصل: یکی از آوازهایی که در آن روزها زیاد پخش میشد و در باره آن سخنانی گفته میشد مرا ببوس بود که میگفتند این ترانه را افسری توده ای که به اعدام محکوم شده بوده در شب اعدامش خوانده است و درد دلی است با دخترش. در کودکی فکر میکردم همین آهنگ را او خوانده ولی بعدها متوجه شدم شخصی به نام حسن گل نراقی که یک بازاری بوده این آهنگ را خوانده است. در هر صورت موضوع افسر به احتمال زیاد واقعیت داشته و گل نراقی به آن ترانه سروسامان داده و آن را بدان گونه خوانده است. ولی نکته مهم این است که این ترانه سیاسی را ساواک اجازه پخش داده و احتمالا میدانسته اند اگر جلو آن را بگیرند زیرزمینی میشود و طرفداران بیشتری مییابد. این موضوع را ساواک میدانسته که در موارد دیگری نیز چنین عمل کرده و میدانسته هرچه را که پیشگیری کنند علاقمندانش بیشتر میشود. این یک اصل است که: الانسان حریص علی ما منع. (انسان حریصتر است بر چیزی که از آن منعش کنند.) کاش دیگر حکومتگزاران یا دستکم دستگاههای اطلاعاتی شان این را میدانستند!!

صالح: احمد بیاد مغازه! تو خونه که کاری نداره!
با این جمله یک پسربچه پنجساله پیش از رفتن به دبستان از خانه مستقیما وارد جامعه میشود و زندگی اجتماعی خود را آغاز میکند. رسم معمول آن است که هر کودک از محیط خانه به محیط مدرسه وارد شده و پس از گذراندن دوره های تحصیلی وارد جامعه شود.
گوینده جمله صالح برادرم بود که بیست و سه سال از من بزرگتر بود. او اولین و من آخرین فرزند خانواده بودیم. مغازه هم که گفته بود منظورش نمایندگی و فروشگاه چرخ خیاطی سینگر در بازار سیف خرمشهر بود. صالح  از مدیر مغازه اجازه گرفته بود تا در خارج از سالن بزرگی که در آن انواع چرخ خیاطی و لوازم یدکی و وابسته به نمایش و فروش گذاشته شده بود بساطی داشته باشد تا لباسهای زیر مردانه و دستمال و جوراب و بعدها پیراهنهای مردانه و دمپاییهای لاستیکی سنگاپوری و... را نیز بفروشد.
پیش از این کارش خریدوفروش جنسهایی بود که معمولا از کویت میآمد و بدون گذر از گمرک از مرزعراق وارد خرمشهر میشد. مانند چای- شکلات- آدامس و... که بیشترشان انگلیسی بود. کار سختی بود چون همیشه باید مراقب آجانها و مآمورین مبارزه با اجناس قاچاق میبود.
کار من این بود که اگر جایی میرفت از جنسها مواظبت کنم. ولی برادرم نسبت به من انصاف نداشت و خیلی سر کارم میگذاشت. بعضی وقتها که دیر برمیگشت در نبود دستشویی برای ادرار چنان عرصه بر من تنگ میشد که گفتنی نیست!! نه میتوانستم بساط را ول کنم و به خانه بروم و نه رویش را داشتم که از کسی کمک بخواهم. در نتیجه خیلی به خود فشار میآوردم و جلو خود را میگرفتم که جانم به لب میرسید و گاهی اوقات...
از سال بعد که به مدرسه رفتم باز کارم این بود که پس از ناهارخوردن فوری به مغازه بروم. مشقهایم را آنجا بنویسم و تا آخرین ساعتهای شب آنجا باشم تا به خانه برگردم. بازی و تفریح و... نداشتم تنها روزهای جمعه بود که میتوانستم با خودش سینمایی- جایی بروم و یا بعضی وقتها با بچه های هم محله بازی کنم.

شریفی ها
مدیر فروشگاه سینگر ابوالقاسم نوه دایی پدرم و هم سن و سال برادرم بود ولی مالکیت مغازه از آن پدر زنش بود که مالک همه مغازه های آن راسته بود. ابوالقاسم فرزند عبدالحمید شریفی بود. عبدالحمید فرزند شریف الحکماء(دایی پدرم) تنها پزشک خرمشهر بود. شریف الحکماء از جمله ایرانیانی بود که همراه با خواهر(مادربزرگ من) و شاید والدینش از یزد برای زیارت عتبات عالیات به عراق رفته و در همانجا ساکن یا به قول آن روزها مجاور شده بودند. پس از مدتی که شریف الحکماء به خرمشهر کوچ میکند پدرم نیز که پیشتر مادرش را از دست داده بود نجف اشرف زادگاهش را ترک میکند و با مادرم که زادگاه او کربلای معلی بود و اولین فرزندشان به خرمشهر میآیند. در زمان ورودشان به خرمشهر مادرم سی ساله و پدرم چهل و پیج ساله بوده اند. احتمال دارد  عمه و عمویم نیز همزمان با آنها وارد خرمشهر شده باشند. آنها در آبادان زندگی میکردند.

خانواده
ظاهرا از زمانی که من به دنیا آمده بودم مادرم از پدرم جدا میشود ولی این جدایی مانند دیگر خانواده های جداشده نبود. بدین ترتیب که آنان در  زیر یک سقف هر یک به طور جداگانه زندگی میکردند و هر کس کار خود را میکرد و به دیگری کاری نداشت!! من و تنها خواهرم که سه و نیم سال از من بزرگتر بود نیز در همان اتاق که حدود هجده مترمربع میشد زندگی میکردیم ولی برادرم یک اتاق جداگانه داشت که ظاهرا بابت آن اجاره ای هم به پدرم  میپرداخت که از کار افتاده بود و محل درامدی جز اجاره اتاقهای خانه اش نداشت. این روند تا هنگام مرگ پدرم ادامه داشت.
خانواده مادرم شیرازی و از سادات بودند. پدرش سید احمد مشهور به جواهرفروش که شغلش نیز همین بوده به هنگام سفر در داخل عراق(احتمالا از کربلا به نجف) با تفنگ راهزنان کشته میشود و مادرم که دختری خردسال بوده نزد مادر بزرگش که شیرازی را غلیظ صحبت میکرده بزرگ میشود. به همین دلیل کلام مادرم معجونی عجیب از شیرازی و عربی بود! لهجه و تن صدای ناشی از حنجره او ژنتیکی چنان به من به ارث رسیده است که تا سالها و حتا هنوز برخی آشنایان با لهجه شیرازی از من میپرسند شیرازی هستی؟ بویژه آن راننده آباده ای را هیچگاه  فراموش نمیکنم که به هنگم خرید پرسید: کاکو تو اهل آباده یی؟

خانه
خانه ای که در آن زاده شدم دومین خانه ای بود که پدرم ساخته یا خریده بود. اولین خانه شان که مادرم همواره  از آن به عنوان خانه آجری یاد میکرد بیشتر مورد علاقه مادربوده و به دلیل مشکلات مالی آن را فروخته بودند. اینکه چرا مادرم به خانه اولی آجری میگفت  شاید به آن دلیل بوده که در آن زمان بیشتر خانه ها گلی بوده و آن خانه جزء اولین خانه هایی بوده که با آجر ساخته شده بود هرچند خانه دوم نیز آجری بود.
مساحت این خانه دویست و چهل مترمربع بود. اتاقها و آشپزخانه که به آن مدبخت(به ضم میم. منظور مطبخ است) میگفتند به سبک قدیم دور حیاطی قرارگرفته بودند که در وسط آن یک حوض آب بود و یک شیر آب تنها ممر آب خانه بود که یک پاشوره داشت و نزدیک حوض قرارگرفته بود. برای رفتن به مستراح(استراحتگاه! واقعا که اسم با مسمایی است.) از همان شیر آفتابه را آب میگرفتند. برای آبتنی نیز از همان شیر آب برمیگرفتند(و برخی وقتها در آفتاب گرم میکردند که موجب مرض پیسی میشود) و سرپایی آبتنی میکردند! ولی بعدها برای حمام شیر جداگانه ای گذاشتند. البته برای حمام کردن درست و حسابی به حمام عمومی میرفتیم.
حال که سخن از مدبخت شد بگویم که در آن زمان برادرم هر از چند روزی این شعر را با صدای کشیده و بلند میخواند که ممکن است با رفتن به تأترهای تهران و دیدن نمایشی در ذهنش مانده بوده:
چقدر بدبخته... این رضاقلی. همیشه تو مدبخته... این رضا قلی.
یا چلو میخوره یا هیزم یا پولا رو میکنه گم

درامد خانوار و شغل پدر
سقف یکی از اتاقها ریخته بود و تلی از خاک توی آن اتاق خودنمایی میکرد. چیزهایی که در آن اتاق خرابه برای من در آن سن و سال جالب به نظر میرسید شمعهای موتوری بود که خود موتور اسقاطی هم همانجا زیر خاکها بود. البته آن زمان نیمدانستم کاربرد اینها چه بوده ولی چون سفید(سرامیکی) و پس از پاک کردنشان جذاب میشدند برای بازی بد نبودند.
بعدها  دانستم که پدرم پس از آمدن به ایران با خریدن یک لنج کارش خرید و فروش و نیز حمل و نقل کالاهای اساسی همچون آرد و برنج و خرما و گرفتن کرایه حمل و نقل از بازرگانان میان اهواز و خرمشهر روی رود کارون بوده است. پس از پانزده سال که شصت ساله شده بود با غرق شدن لنج او و نیز با رونق گرفتن حمل بار توسط راه آهن و همزمان با به بدنیا آمدن من دیگر نیمتوانست به کار خود ادامه دهد و از اجاره اتاقهای خانه اش به سختی امرار معاش میکرد. بعضی وقتها اشکنه میخورد. بیشتر روزها یک عدد نان با خود میآورد و با پنیر و حلواارده میخورد. او کسی بود که به وقت دارایی از جمله هرچند روز یک بار یک دسته از ماهیهای خوب کارون را به خانه میآورده و با توجه به اینکه همواره گونیهای برنج هم در خانه بوده بهترین چلوماهی را میخوردند و تازه مادرم راضی نبوده و به قول خودش به او غر هم میزده است!!
پولی که پدرم در آن سالها برای هزینه من و خواهرم به مادرم میداد بسنده نبود(روزی دو تومان) و بیش از آن هم نمیتوانست بدهد. در نتیجه مادرم از طریق لیف بافی و سرکه و ترشی اندازی هزینه ها را جبران میکرد. منظور از لیف لیف حمام است که با نخی خاص که از بازار میخرید آنها را میبافت. برخی گاهها من و خواهرم را در بازکردن کلاف نخها به کمک میگرفت. یک کلاف نخ را بازمیکرد و به دور دو زانویم میانداخت و سر نخ را پیدا میکرد و به دستم میداد و میگفت این جوری نخها  را جمع و گندله(به ضم گ یعنی گلوله) کن.
لیفها با قلاب ویژه ای بافته میشد. پس از بافتن معمولا خریداران همیشگی و خودمانی یعنی آشنایان و همسایگان را داشت. برخی هم برای تبرک میخریدند و برخی گاهها هم به مغازه ها میفروخت. همه یکدست نبود. برای بچه ها کوچکتر بود و سفارشی هایش حتما منگله و حاشیه بافی داشت.
دیری نپایید که پدرم از یک خانواده یتیمدار آبادانی ده هزار تومان میگیرد و خانه را بازسازی میکند و اتاقهای بیشتری را اجاره میدهد و از اجاره اتاقها هرماه مبلغ دویست تومان به آن خانواده بهره میدهد. در آن زمان به این بده بستان نزول میگفتند ولی اکنون عنوان شرعی آن مضاربه است و بانکها آن را وام تعمیرات مینامند. چون یک جایی آباد شده و چند نفر هم اتاق اجاره ای که نیازشان بوده در اختیارشان قرار گرفته و از سود حاصله کسی که سرمایه گذاری کرده بهره ای نصیبش شده. مخصوصا آن خانواده که پدرشان فوت شده بود نمیتوانستند خود با پولشان کاسبی کنند.

نام
بجز در ایران در تمام کشورهای مسلمان مرسوم است که نام فرزندان خود را اگر از صفات خداوند برگرفته شده باشد با عبد شروع میکنند مثلا نمیگویند مجید میگویند عبدالمجید. در نتیجه نام دو تن از برادرانم عبدالرزاق و عبدالرئوف بود چنانکه نام پسردایی پدرم عبدالحمید بوده است.  شاید خواست خدا بوده که مادرم آخرین فرزندش را به یاد پدر خود احمد بنامد. البته هنگامی که من به دنیا آمدم همگی برادران و خواهرانم به استثناء صالح و یک خواهر بر اثر نبود بهداشت در خرمشهر در کودکی و یکی از آنها به نام شریفه در سن چهارده سالگی مرده بودند.

نام خانوادگی
والدینم در زمانی به ایران وارد میشوند که دوران رضا شاه بود و هر خانواده باید نام خانوادگی انتخاب میکرد و شناسنامه میگرفت. عبدالحمید پسردایی پدرم به خاطر شغل و عنوان پدرش نام خانوادگی خود را شریفی گذاشت ولی پدرم که میخواست استقلال خانوادگی خود را حفظ کند به پیشنهاد پسردایی خود عمل نمیکند و شغل پدر خود را به عنوان نام خانوادگی انتخاب میکند.
پدرش شماع بود. شماع به کسی میگفتند که شمع میسازد و یا میفروشد و نیز به کسانی که متولی شمع حرمها بودند. پدرش متولی شمع حرم نجف اشرف بود و در جوانی در نجف که بوده پیشه اش شمع فروشی بوده. به این ترتیب نام خانوادگی ما شد: شماع زاده
جهت آگاهی بیشتر:
-         در دوره رضاشاه عنوان یکی از اصناف شماع بوده است. این موضوع را در یکی از کتابهایی که مربوط به پرداخت مالیات اصناف آن زمان بود دیده ام. زیرا در آن روزها برق اگر هم وجودداشته ولی رونق نداشته و شمع همه جا کاربرد داشته است.
-         ایرانیان کمتر نام خانوادگی شماع بر خود میگذاشتند و معمولا شماع ها عراقی و سوری هستند که بزرگانی در علم و عرفان هم داشته اند مانند احمد شماع حلبی. هنوز هم دانشمندان و متخصصین و هنرمندانی با نام خانوادگی شماع وجود دارند که بیشتر سوری هستند و من با نام آنها از راه جست و جو کردن نام خود در گوگل آشناشده ام.

یا مرگ یا مصدق!
این خاطره مربوط به سه سالگی ام میشود. یعنی سال هزاروسیصدوسی و دو و قضایای مصدق. در آن زمان مردم خرمشهر در خیابانها تظاهرات میکردند و فریاد میزدند یا مرگ یا مصدق و من که در خانه بودم میشنیدم. خانه ما نزدیک خیابان و رو به روی مسجد جامع خرمشهر بود که در دوران جنگ ایران و عراق شهرت یافت.
از آن جهت مردم خرمشهر و آبادان به مسائل سیاسی آگاهی زیادی داشتند که در همان سالی که من متولد شده بودم(1329) هیأت نمایندگی مصدق به ریاست مرحوم مهندس مهدی بازرگان به آبادان آمده بودند و مرحوم حسین مکی با دست خود شیر صدور نفت را میبندد و سلطه کنسرسیوم برییتیش پترولیوم بر نفت ایران قطع و نفت ملی میشود. حتی بچه های خرمشهر از سیاست به دور نبودند و در بازیهایشان میگفتند: این دهشویی(دهشاهی) مال کیه؟ و دیگران پاسخ میدادند: مال حسین مکیه!!

پولهای خرد
دهشاهی زرد رنگ یعنی برنزی بود ولی درشتتر از یک ریالی بود که دو برابر آن ارزش داشت. یک ریالی نقره ای رنگ یعنی از جنس نیکل کروم بود. روی دهشاهی نوشته شده بود پنجاه دینار. در دهه سی پنجشاهی از رونق افتاده بود ولی بعضی وقتها توی خرده پولها پیدایش میشد. قمری هم وجود داشته که نمیدانم همان شاهی بوده که در دوره رضاشاه تغییرنام یافته بود یا خرده پول دیگری بوده. برادرم همیشه به شوخی میگفت: یا الله عفوک ولا عملی. مفلس ولا دینار ولا شاهی ولا قمری. یعنی ای خدا عفو تو و نه عمل من. من مفلس بی پولی هستم که حتا  یک دینار و یک شاهی و یک قمری از خود ندارم.  
با اینکه حافظه خوبی ندارم و دو سال در دوره دبیرستان تنها از درس تاریخ که حفظ کردنی است تجدید شدم ولی هرگاه چیزی برایم تداعی شود(مانند همان یا مرگ یا مصدق) از خاطرم کمتر محو میشود. پس تعجبی نیست که دو سالگی خود را نیز به یاد بیاورم که روزی در تخت خوابم ایستاده  و دستم را به حفاظ تخت گرفته بودم و یا روز دیگری را که یک دهشاهی خوردم و فردایش در قصری پسش دادم و الحمدلله مشکلی برایم پیش نیامد.
قصری واژه ای است که برای لگن بچه استفاده میشد و شاید هنوز کاربرد داشته باشد. اما عجب عنوان خوبی را به چیزی آنچنانی داده اند. البته برای بچه واقعا همچون قصری است که با آرامش کامل بر روی آن مینشیند و به رتق و فتق امور میپردازد!!

ختنه
الحمدلله چندین سال است که بچه ها را در چندماهگی ختنه میکنند. ولی در آن زمان معمولا در پنج شش سالگی و پیش از رفتن به دبستان. یک لباس سفید میپوشاندند و یک دلاک تجربی و نه یک متخصص پسرها را ختنه میکرد. هرچند ختنه مشکلات و دردهایی دارد ولی در دوره نقاهت ختنه به بچه ها خوش میگذرد. خانواده و همسایگان تحویلشان میگیرفتند و تنقلات خوبی به آنان میدادند و نازشان را میکشند. من هیچگاه پروانه خانم مستأجر تهرانیمان را فراموش نمیکنم که به کمک مادرم میآمد و کأک(با فتح اول و دوم نوعی کلوچه ساده) و دیگر تنقلات به من میداد. روحش شاد باد. پروانه خانم یک تهرانی اصیل بود. برای اولین بار با گویش تهرانی درست با سخن گفتن او آشناشدم و نیز دختر چهارساله اش فلور که او هم لهجه اش کاملا تهرانی بود.
ختنه یک سنت دیرینه جامعه های انسانی است و ربطی به اسلام ندارد ولی اسلام بر آن صحه گذاشته همان گونه که دانش امروز نیز آن را تأیید کرده است. زیرا برای سلامتی تن و بهداشت جامعه مفید است. ظاهرا در ایران هیچگاه مانند بیشتر نقاط دنیا رسم نبوده که دختران را ختنه کنند. احتمالا به آن دلیل که ختنه دختران مورد تأکید اسلام نیست. با این حال برخی رسانه های خارجی از این موضوع که در برخی کشورهای اسلامی رسم است برعلیه اسلام تبلیغ میکنند.

روضه
مادر نذر داشت که دهه اول محرم را در خانه روضه(عزاداری) داشته باشد. دراین ده روز زنان خرمشهر از هر طیف و زبان و لهجه ای ولی بیشتر عرب زبان دور هم جمع میشدند و ملا سلوه که سنی از او گذشته ولی ازدواج نکرده بود به زبان عربی برایشان روضه میخواند. در انتهای سخنرانی و روضه همه زنان بلند میشدند و ایستاده حوصه میکردند. یعنی سینه میزدند و میگفتند: اوحو... حو و بعضی وقتها به روی خود میزدند. پیشکار یا نوچه ملا سلوه(که پای منبرش برخی اشعار و چیزهایی مثل مقاتل را میخواند) دختر خوشگل و خوش قدوبالایی بود که او هم ازدواج نمیکرد. خیلی وقتها در بازار دیده میشد با عبای عربی خاص عرب زبانهای ایران و عراق. این عبا به گونه ای بود که وقتی بر سر انداخته میشد لیزنمیخورد و بر روی سر میماند. البته بستگی به آن داشت تا دختر یا خانم بخواهد موهایش تا چه اندازه پوشیده باشد. دو جای دست داشت که بعضی وقتها زنان دستان خود را از آن بیرون میآوردند ولی بیشتر وقتها بویژه تابستانها از آن استفاده نمیشد. در نتیجه لباسی که زن پوشیده بود و بخش کمی از ساق پای او که معمولا بدون جوراب بود دیده میشد.
پس از سالها که این دختر سی و پنج ساله شده بود و من در حال گرفتن دیپلم بودم به عقد سید عدنان پنحاه تا پنجاه و پنچ ساله به عنوان همسر دومش درامد. آنگاه دانستم که او میخواسته با کسی که عنوانی داشته باشد ازدواج کند حتا به عنوان همسر دوم. این روش قبایل عرب یا عرب زبان است که به اسم و رسم اهمیت میدهند. خوشا به حال سیدعنان که فایز گشت! فوزی عظیم را!! از آن پس دیگر صورت او را بازاریان نمیدیدند زیرا که پوشیه(روبند) میزد چون حالا خانم یک سید امام جماعت محبوب عربهای خرمشهر شده بود. سید عدنان امام جماعت مسجدی بود که نامش را به یاد ندارم ولی خاص عرب زبانها بود. امام جماعت این مسجد همواره از حوزه علمیه نجف اعزام میشد و همه هزینه هایش با همکاری تجار خرمشهر برعهده حوزه نجف بود.
در روضه های ماه محرم خرمشهر رسم بر این بود که از عزاداران حسینی با قهوه عربی پررنگ در فنجانهای خیلی کوچک(قهوه خوری) پذیرایی میشد. ولی مادرم ابتکار دیگری داشت که فکر میکنم رهاورد کربلا بود و آن پذیرایی با چای زعفران بود. البته واژه چای اضافی است منظور جوشانده زعفران است. بدین ترتیب که در داخل یک دیگ(که تهرانیها میگویند قابلمه) بزرگ آب را جوش میآورد و دو یا سه مثقال زعفران در آن میریخت و سپس چند کیلو شکر. این جوشانده هم بسیار قوی و مفید است و هم خوشمزه. بسیاری از حاجتمندان یا برای شفای مریضانشان و یا تبرک از اضافه دیگ زعفرانی که به نام امام حسین(ع) بارگذاشته شده بود به خانه های خود میبردند.
کسانی هم بودند که معمولا برای بچه ها تنقلاتی درست میکردند و هرجا که روضه بود میفروختند. یکی از آنها که من به آن ارادت خاصی داشتم کماتیل بود. کماتیل مشتی کنجد بود که با کمی شیره خرما مخلوط شده و در کف دست به صورت کروی درامده بود. برخی نمیدانند که اگر ذرت را بجوشانند مانند بلال منقلی نیز خوشمزه میشود. این نیز جزء آن تنقلاتی بود که در آنجا  فروخته میشد. روضه های مادرم که دستکم به مدت سی سال ادامه داشت با وقوع انقلاب و ناتوانی جسمی مادر متوقف شد.  

آقای تمامی
از زمانی که کودک سه چهار ساله ای بودم هرشب جمعه پدرم مرا به همراه خود به منزل آقای تمامی میبرد که وعظ و روضه داشت. ما در خانواده واژه تمامی را بدون تشدید میم ادامیکردیم ولی چون وی عرب بود با تشدید باید درستتر باشد. یعنی اهل محلی به نام تمام. آقای تمامی از سرشناسان و پولدارهای خرمشهر بود. نمیدانم تاجر بود یا شرکتی تجاری داشت. وی پیشکاری داشت که نامش مجید بود. مجید با دختری روی هم ریخته بود ولی به او بیوفایی کرده بود. آن دختر هرچند روز یک بار نزد مادرم میآمد و شکوه و سفره دل باز میکرد. از آنجا که خانه مجید درست جلو خانه ما و سر خیابان و مالکیتش از آن آقای تمامی بود و سمنت(سیمان)های دیوارهای اتاق ما که به خانه او متصل بود باد(طبله) کرده بود و هرگاه با دستم بر آن میکوبیدم صدای بمی میداد همیشه برای دلسوزی و همدردی با آن دختر که شکوه هایش را میشنیدم در عالم کودکی میگفتم: مجید تو قوطیه تو دیوار.
اینجا احتمالا آبادان است ولی آجرچینی دیوار پشت بام در آن زمان در خوزستان اینگونه بود.

روز عید غدیر
بجز روضه امام حسین(ع) روز عید غدیر نیز روزی بود که خانه ما شلوغ میشد. چون مادرم سیده و معروف به بی بی علویه(یا علویه خانم - داستانی از صادق هدایت نیز همین عنوان را دارد.) بود مورد توجه بسیاری از مردم بویژه زنان خرمشهر بود که معتقد بودند جدش شفامیدهد. در نتیجه همه آشناها و اعضای فامیل حتا همان حاج عبدالحمید شریفی که یکی از بزرگان خرمشهر به حساب میآمد و سنی از او گذشته بود و در خرمشهر کسی نبود که او و داروخانه اش را نشناسد به دیدن مادرم میآمدند.

شناسنامه
هنگامی که شش سالم تمام شده بود خانم ابوالقاسم شریفی(رضیه خانم خداوند او را بیامرزد) به برادرم سفارش میکند که مرا در مدرسه نام نویسی کند و منظورش این بود که این بچه مثل تو بیسواد نشود. خود او هرساله یک فرزند را به مدرسه میفرستاد زیرا هرسال یک فرزند میزایید. درنتیجه یکی از فرزندانش همسن من درآمده بود به نام محمدصادق. ولی من شناسنامه نداشتم. پدرم همچون قدیمیها تاریخ تولدم را پشت قرآن نوشته بود و بیخیال از گرفتن شناسنامه شده بود. حتا هنگامی که از کار افتاده بود به فکرش نرسیده بود که برایم شناسنامه بگیرد. شاید فکر میکرده من هم مانند بقیه بچه هایش در کودکی به دیار باقی خواهم شتافت!!
پدر چند روزی دستم را میگرفت و به اداره ثبت احوال میبرد تا شناسنامه و رونوشت شناسنامه بگیرد. از آنجا که در آن زمان کپی وجود نداشت روی برگه هایی مخصوص مشخصات شناسنامه را درج میکردند همراه با مهر و امضاء که به آن رونوشت شناسنامه میگفتند.
سن مجاز در آن زمان برای نام نویسی در مدرسه هفت سال بود و من شش ساله بودم. ولی آن زمان شناسنامه را با شهادت دو شاهد صادر میکردند و برای اینکه بتوانم در شش سالگی به مدرسه بروم یک سال سنم را زیادتر نوشتند یعنی به جای دوم خرداد بیست و نه نوشتند دوم خرداد بیست و هشت. تاریخ صدور شناسنامه گواه این امر است: 15 مهر 1335
این موضوع را کسی به من نگفته و خود کشف کرده ام. البته مادرم همواره میگفت خواهرت سه سال و نیم از تو بزرگتر است ولی شناسنامه های ما که در یک روز صادر شده بود نشان میداد که دو سال و نیم تفاوت سنی داریم. نمیدانستم سن او را کم گرفته اند یا سن مرا زیاد گرفته اند تا اینکه راز این موضوع در سال هزاروسیصدوهفتادوپنج فاش شد که در خاطرات دهه هفتاد انشاءالله به آن خواهم پرداخت.

دبستان جزایری
نظر به اینکه شناسنامه ام پانزده مهر صادر شده بود دیر به مدرسه رفتم و بیش از پانزده روز از کلاس عقب بودم. اولین مدرسه ای که ابتدایی را در آن آغازکردم مدرسه جزایری(به نام بانی آن. خداوند رحمتش کند) بود.این مدرسه درخیابانی واقع شده بود که منتهی به نخلستانهای خرمشهر میشد. یعنی در انتهای شهر واقع شده بود. این خیابان بعدها به چهل متری مشهور شد. از خاطرات این دبستان یکی روز اول مدرسه و دوتای دیگر کلوچه مسقطی و زندانی است.
-         خاطره ای که از روز اول ورود به مدرسه به یادم مانده بوی بد تن و لباس پسری بود که روی نیمکتی که او نشسته بود مرا نشاندند و معلوم بود تازه از روستایی از روستاهای دور آمده بود. بعدها دانستم که از داراب فارس آمده بود و نامش هم دارابی و فرزند یک پاسبان بود. در آن زمان کسی از خرمشهریها به پاسبانی و نظامیگری علاقه ای نشان نمیداد. در نتیجه تقریبا همه پاسبانها و نظامیان غیرخرمشهری و غیرعرب زبان یعنی مهاجر بودند.

-         زنگهای تفریح بچه ها از خادم(یا به قول تهرانیها بابای مدرسه و در مدرسه های کلاس بالا بوفه) مدرسه چیزهایی میخریدند و میخوردند که برای من کلوچه مسقطی که یک مسقطی را میان دو کأک(با فتح ک و همزه) قرارمیدادم و مانند ساندویچ گازمیزدم از همه خوشمزه تر بود.
-         قضیه زندانی هم این بود که هرکس مشکل پیدامیکرد مثلا مشقهایش را ننوشته بود نمیتوانست به خانه برود و بایستی در کلاس زندانی میشد تا کسی از خانواده نگران حالش بشود و به دنبالش بیاید و او را آزادکند!! عجب تنبیهی!!؟
معلم کلاس اول من خانم هاشمی بود(به احتمال زیاد مانند مادر من از سادات هاشمی بوده). معلم کلاس دوم آقای باروتکوب و معلم کلاس سوم آقای چوبفروش بودند. میتوان متوجه شد که در آن زمان انتخاب نام خانوادگی و صدور شناسنامه بر اساس شغل بوده است.
خانم هاشمی روزی که از دست بچه ها عصابی شد. خطکش چوبی را برداشت و از دم همه را یک ضربه خطکش تنبیه کرد.
آقای باروتکوب بلندقد و لاغراندام بود. روزی در وصف چاق نبودن گفت: من لاغرم و اگر با کسی دعوایم بشود زود میپرم و میزنمش ولی کسی که چاق است نمیتواند این کار را بکند.
آقای چوبفروش چند سال بعد نامش را به شیوا تغییر داد.

دبستان شرافت
در آغاز سال سوم- کلاس ما به دبستان شرافت منتقل شد. این نام هم نام بانی آن بوده. روحش شاد.
کسی این موضوع را به من نگفته است ولی هنگامی که شانزده ساله بودم کتابی کهنه را از یک کتاب کهنه فروشی خریدم که پس از پنجاه سال هنوز هم در تهران دارمش. در آن زمان هرکس کتابی میخرید روی آن تاریخ خرید و نام خود را مینوشت. که نام شرافت را بر روی آن کتاب دیدم و گمان میکنم بانی مدرسه همان کسی بوده که به کتاب و کتابخوانی و سواد و آگاهی علاقمند بوده است.

خودکمتربینی
من که با دیکتاتوری برادرم کمتر توانسته بودم در جامعه اظهار وجود کنم در دوره دبستان همواره احساس خودکمتربینی میکردم. درنتیجه جسارت آن را نداشتم تا با همکلاسیهایی که از خانواه های پولدار و اسم و رسم دار بودند مانند حمید عالم زاده همبازی شوم.
توی پرانتز: این خود کمتر بینی در زندگی من تأثیرهای زیادی داشته است هم خوب و هم بد. تأثیر بد آن این بود که پس از گرفتن دیپلم با توجه به حق الارث ده هزار دلاری(در آن زمان دلار 68 ریال بود.) که برایم مانده بود میتوانستم به آمریکا بروم(که آن زمان به راحتی امکانپذیر بود) و با توجه به خوی دانشجویی ام(به معنای واقعی) درجه های علمی را تا به آخر طی کنم. اما تأثیر خوب آن این بود که کمتر به دنبال پست و مقام رفتم. در نتیجه به جای اینکه مانند بسیاری آلوده مسائل دنیایی شوم به سوی پژوهش و مسائل معنوی کشانده شدم که در تقابل با سود و زیان کسی قرارنمیگیرد و کمتر با دیگران برخورد منافع دارد. در صورتی که گرفتن پست و مقام همه اش رقابت و در بسیاری موارد همراه با نادیده گرفتن حقوق دیگران و دورشدن از آخرت است!
با حمید هیچگاه همسخن و همبازی نمیشدم. نه در مدرسه و نه بر سر راه رفتنم به مغازه که خانه شان سر راهم قرارداشت. در سال سوم دبستان برای تشویق او به درس خواندن یک سه چرخه سر صف مدرسه به او جایزه دادند ولی همه میدانستند که پدرش برایش خریده است! البته کار خوبی نبود و پزی بیخودی جلو دیگر بچه ها تلقی شد!
البته شریفیها هم اسم و رسم دار بودند. محمدباقر که یک سال از من بزرگتر بود آتشپاره مدرسه بود. او برای من خوب بود زیرا مرا در بازیها شرکت و از تنهایی و نیز از شر برخی بچه های مردم آزار نجات میداد.
گفتم آتشپاره و به یاد آتش گرفتن خانه شان افتادم که توسط خودشان یعنی بچه ها از جمله همین محمدباقر رخ داد. بچه ها که در خانه تنها بودند آتش بازی میکنند و آنگاه که کسی وارد میشود یکی از بچه ها برای اینکه آتش را قایم کند آن را پشت یخچال میآندازد و خانه آتش میگیرد. همه چیز سوخت حتا قرآن مجید و عبدالحمید شریفی پدربزرگ بچه ها با صدای کمی تودماغی گفته بود: ای آتش از قرآن هم خجالت نکشیدی؟
آتش اگر افروخته شود به قول معروف تروخشک را با هم میسوزاند. آتش ستم نیز چنین است و آه ستمدیدگان همه را با هم میسوزاند!! هان ای حاکمان! مواظب باشیم ستمگر نشویم!!
ازخاطرات دورانی که در این دبستان درس میخواندم یکی بیهوش شدنم بود در یک روز زمستانی که به هنگام بازی لیزخوردم و سرم از پشت محکم بر زمین موزائیکی خورد. وقتی به هوش آمدم دیدم اطرافم را بچه ها گرفته اند. لعنت بر هرکسی که کارهای احمقانه کند. آخر روی کف سالن دبستان که بچه ها بازی میکنند گازوئیل میمالند؟ نمیدانم آن زمان در همه دبستانها چنین کاری رسم بود یا تنها در آن دبستان رسم شده بود که به جای تمیزکردن کف سالن آن را با تی گازوئیل میزدند!!؟ لابد به جای ساولون که آن روزها نبود!
یک بار دیگر بیهوش نقش بر زمین شدم و آن صبح روزی بود که از روی سادگی عیب برادرم را به رویش آوردم. درحالی که در آستانه در اتاقش ایستاده بودم لگد محکمی به صورتم زد و شست پایش درست در یکی از چشمهایم فرورفت و دیگر ندانستم چه شد. هنگامی که به هوش آمدم خدای را شکر که هیچ مشکلی برایم پیش نیامده بود!!
قضیه بدین گونه بود که برادرم به تهران رفته بود تا پروفسور شمس اولین جراح چشم پزشک ایران در سطح چشم پزشکی پیشرفته آن روزها چشمش را عمل کند. و برای این کار چون پلکش ناقص بود(بر اثر مرض تراخم در کودکی که تا سالها در ایران وجودداشت) از لبش بریده و به چشمش پیوند زده بود. آن روز نمیدانم چه شد که از روی حماقت بچگانه قضیه را به رویش آوردم که از کوره در رفت و بدون درنگ آن کار را کرد.
من خیلی زمین میخوردم و همیشه پاهایم زخمی بود و خیلی وقتها هم جراحت و چرکش دیر خشک میشد و پودر چرک خشک کن هم همیشه در دسترس نبود. اکنون به بچه ها واکسن ضد کزاز میزنند ولی آن موقع این چیزها مرسوم نبود و وجود نداشت. خیلی هم توی خاک و خولها بازی میکردیم خدای را شکر که کزاز نگرفتم. (فکر میکن خواهران و برادرانم که زود از دار دنیا رفتند به دلیل همین نبودن بهداشت و درمان بوده است.) در سن بیست سالگی که دانستم کف پایم صاف است دلیل زمین خوردنم در کودکی را نیز دانستم!
اگر خواست و اراده مستقیم خداوند در زندگی من مؤثر نبود یقینا تاکنون کر و کور و شل و قطع نخاع و چندین بار مرده بودم. این موضوع در طول زندگی که با رخدادهای عجیب و خطرناکی روبه رو شده و از سرگذرانده ام برایم مسجل شده و به آن ایمان دارم که در جاهای خود به آنها خواهم پرداخت. مادرم عقیده داشت من نظرکرده ام. خدا داند. نظرکرده در اصطلاح شیعه به کسی گفته میشود که یکی از معصومین نظری خاص به وی کرده تا از رخدادهای ناگوار در امان بماند. او آن معصوم را امام حسین علیه السلام میدانست. او زیاد به کربلا میرفته برای آخرین بار که مرا حامله بوده به زیارت امام حسین رفته و از خدا خواسته این یکی به آن یازده تای! دیگر ملحق نشود!!
البته این را هم نباید از نظر دور داشت که بسیار پیش آمده که خداوند به یفعل ما یرید خود عمل کرده و مردمان بویژه کودکان را از پیشامدهای ناگوار نجات داده است. چون اگر فعل الهی و دست خداوند در کار نباشد با آنهمه خطاهایی که بچه ها از روی بی تجربگی و ندانمکاری و عجله و غیره انجام میدهند بایستی طبق سنن الهی دستکم نیمی از آنها در کودکی بر اثر رخدادها جان خود را از دست بدهند. این موضوع شعار نیست بلکه با چشم خود بسیار گواهش بوده ام.

همزادپنداری
یکی دیگر از خاطرات دوره دبستان زندگی هانس کریستین آندرسن بود. هنگامی که شرح زندگی او درس کلاس دوم یا سوم ما بود با او همزادپنداری میکردم. خود را به جای او میگذاشتم و او را به جای خودمیگرفتم. زیرا زندگی اش شییه به زندگی من بود. هنگامی که املاء(گفتنویس) آن درس را مینوشتم و بیکسی و سختی زندگی او را به یاد میآوردم به یاد مادرم که آن روزها سخت مریض شده بود(شاید از سرما خوردگی شدید که برای من تازگی داشت) گریه ام گرفت چون فکرمیکردم ممکن است مادرم بمیرد. هم املاء مینوشتم و هم یواشکی گریه میکردم!!
یکی از دوستان و همبازیهای کلاس سوم و چهارم من پسری خوش تیپ و خوش لباس بود که اراکی بود و پدرش برای مأموریت به خرمشهر آمده بود. نامش سیروس یارویسی بود. خیلی وقتها به یادش میافتم و چون همیشه فکر میکنم دستکم به مقامی علمی و فنی رسیده است چندسال پیش نامش را در اینترنت سرچ کردم ولی او را نیافتم.

استقبال از شاه
از وقایع دیگر دوره دبستان استقبال از شاه بود که برای افتتاح پل نوساز خرمشهر به شهر ما آمد. (احتمالا 1337). آن  روز هنگامی که پدرم به خانه بازگشت گفت من از روی پل رد شدم و برای ما جالب بود که پدرمان جزء اولین کسانی بوده که از روی پل ردشده! این پل برای مردم خرمشهر بسیار مهم و کارساز و در تسهیل امور مؤثر بود. از سویی دو بخش خرمشهر را به یکدیگر وصل میکرد(بخش آن سوی آب را کوت شیخ میگفتند که نیروی دریایی ایران در انتهای کوت شیخ و نزدیک اروند رود قرار داشت.) و از سوی دیگر رفتن از خرمشهر به آبادان را تسهیل میکرد. البته برای کسانی که ماشین(اتومبیل) داشتند. زیرا تاکسی که مستقیم به آبادان برود تا چندین سال وجود نداشت. مردم خرمشهر برای رفتن به آبادان باید سوار بلم(با فتح ب و ل به معنی قایق. کایاک انگلیسی از قایق گرفته شده و یا برعکس. مانند جزایر کاناری و قناری) میشدند و آن سوی رودخانه پیاده میشدند و سپس با بنزهای مدل دهه پنجاه با رنگ سپیدوسیاه مخصوص مسافرکشی(نمونه زیر) به آبادان میرفتند. پس این روند باز هم برای کسانی که اتومبیل شخصی نداشتند ادامه داشت. قیمت سوارشدن بر بلم در دهه سی یک ریال و موتورآبی دو ریال بود. در دهه چهل نیم ریال به هریک اضافه شد.
اینچنین سورا بلم یا موتور آبی میشدیم و به کوت شیخ میرفتیم تا به آبادان برویم
تاکی خرمشهری

دبستان شرافت در خیابانی واقع شده بود که به موازات و در کنار رودخانه کارون بود. به هر یک از ما بچه ها یک پرچم ایران کاغذی که دسته ای چوبی داشت داده بودند و رو به خیابان و شط(رودخانه کارون) صف کشیده بودیم. هنگامی که شاه از توی ماشینش از کنارمان میگذشت پرچمها را تکان دادیم. این بود استقبال ما. نه مثل این روزها که خودشان را خوارمیکنند و مثل آدمهای حقیر پس و پیش اتومبیل استقبال شونده میدوند!! و استقبال شونده هم خوشش میآید!! چه منظره سخیفی که در دین اسلام هم تقبیح شده است.
در همین دبستان بود که در سالگرد روز تیرخوردن شاه توی مدرسه پلاکاردی نصب شده بود و جمله ای بر روی آن نوشته شده بود که تنها نام زننده تیر در خاطرم مانده که ناصر مودت بود(اگر کامل و درست به یادم مانده باشد).
در آن دهه خیابانهای خرمشهر اینگونه بود:

با اینکه خرمشهر آرایشگاههای خوبی داشت ولی در دهه سی میشد از این گونه سلمانیها هم در بعضی از خیابانهایش دید. سبک ساختمان همانند ساختمانهای دهه سی خرمشهر است:

رابطه من با برادرم
برادرم یک دوچرخه داشت. بعضی روزها مرا جلو دوچرخه مینشاند. من هم سکان(با تشدید ک. یا به قول تهرانیها: فرمان) دوچرخه را میگرفتم و در اصل تفریح میکردیم. در آن موقع که سوار دوچرخه میشدیم معمولا آوازهایی را زمزمه میکرد که در ذهن من مانده اند. بیشتر وقتها:
ازون بالا میاد یک دسته حوری- همش سرخ و سفید سینه بلوری – سبز کشمیر ما - زلفای تو زنجیر ما- یا ما را ببر به خودتون- یا بیا به خونیه ما
بعضی وقتها هم در فکر تو بودم که یکی حلقه به در زد ... و یا ای دست کوچولو پاکوچولو دستات تو مشتم که فکر میکنم هر دو از مرضیه بودند.
کمی که بزرگتر شدم با ردکردن پای راست از زیر میله افقی خودم دوچرخه را میراندم.
جالب است که بدانید تهرانیها به پایدان دوچرخه که فارسی است رکاب میگویند که عربی است و در خرمشهر که عرب زبان زیاد بود میگفتند پایدان یعنی جای پا. همانند کهربای فارسی که در عربی الکتریسیته معنی میدهد و برق عربی که فارسها به الکتریسیته میگویند. البته خود برق عربی شده پرچ است. چون در عربی پ و چ وجود ندارد به این صورت درآمده است. لرها و شوشتریها هنگامی که میخواهند بگویند برق میزند میگویند: پرچی زنه. 

شلاق وایری
هرگاه کمی بیش از حد معمول از خانه دور میشدم و برادرم متوجه میشد. باید منتظر تنبیهی جدی و طاقتفرسا همچون شکنجه های توی زندانها میشدم.(اللهم فک کل اسیر) یعنی یک وایر(سیم برق به زبان انگلیسی) را چندلا میکرد و مرا با آن میزد. البته چون بسیار دردناک بود بیش از سه یا چهاربار اتفاق نیفتاد و من توبه کردم که از خانه دور شوم. از آنجا که محیط خرمشهر خوب نبود او نگران من میشد که اتفاقی بر سرم نیاید.
در خرمشهر و آبادان نام همه وسایل الکتریکی را به زبان انگلیسی میگفتند زیرا با ورود انگلیسیها به شرکت نفت برق و وسایل آن هم آمده بود و خرمشهریها و آبادانیها نامها را از آنان وام گرفته بودند که نمیدانم چند سال از آن زمان گذشت تا نامهای جدید کاربرد پیداکردند:
وایر = سیم برق. چند سیم که با هم باشند یک کابل را شکل میدهند که این عنوان در زبان فارسی به همین صورت جا افتاده است. 
سوکت = پریز
سویچ = کلید
هلدر = سرپیچ. هلدر به معنای نگهدارنده لامپ است. البته ما دال را با با صدای پیش(ضمه) به کارمیبردیم.
گلوب = لامپ
گلوب به معنای کروی شکل است مانند کره زمین. اکنون میگوییم لامپ که فرانسوی است. انگلیسیها اکنون به گلوب میگویند بالب. شاید هم انگلیسیها به حباب چراغ گلوب میگفته اند و ما به خود چراغ.
البته ورود واژگان انگلیسی به خرمشهر به همینها ختم نمیشد بلکه به خیلی چیزها و جاها سریت کرده بود. مثلا همان بازار سیف که شرحش پس از این خواهد آمد یا ناتور که به معنای نگهبان است و سپروزر که مخفف سوپروایزر یعنی استادکار است.
مواردی که بیان شد میان آبادانیها و خرمشهریها مشترک بود ولی آبادانیها اصطلاحات خودشان را نیز داشتند که نتیجه برخورداری از پالایشگاه نفت آبادان بود. مانند محله های مسکونی کارکنان پالایشگاه همچون برم و بوارده و گفتن لین(مخفف لاین) به کوچه و بسیاری واژه های دیگر.

نمره بیست:
آقای ابوالقاسم شریفی برای تشویق بچه هایش که درس بخوانند برای هر نمره بیست گرفتن آنها پنج ریال جایزه تعیین کرده بود. فکر میکنم کلاس سوم بودم. برادرم هم برای خودی نشان دادن به من گفت اگر بیست بگیری پنج ریال جایزه میگیری. برادرم نمیدانست که بچه های شریفی کمتر نمره بیست میگیرند ولی نمره های من دستکم از املاء بیشتر روزها بیست بود. پس از چند روز که من هی بیست گرفتم و پنج ریالیها را جمع کردم یا نان خامه ای خریدم(بچه های شریفی خیلی از روزها وقتی که به مغازه پدرشان میآمدند نان خامه ای میخریدند ولی من تنها در این موقعیت توانستم.) برادرم دید که نه این پزدادن برایش گران تمام شده و ادامه آن به صرفه نیست!! در نتیجه یک روز گفت: تو چقدر بیست میگیری!!؟ پس از آن جایزه را بیخیال شد!
در توضیح مطلب بالا:
-         نوشتم املاء که عربی است. اگر بنویسم دیکته انگلیسی است. نمیدانم و ندیده ام کسی برای این واژه برابری فارسی ساخته باشد. دستکم من آگاهی ندارم. شاید گفتنویس مناسب باشد.
-         نان خامه ای که ذکر خیرش رفت. واقعا نان خامه ای بود. خامه واقعی شیرین شده در درون نانی همانند یک سیب بزرگ قرار داشت که بسیار خوشمزه بود. پنج ریال هم پول خوبی بود. پول پنج عدد نان تافتون. نمیدانم تا چند سال پس از آن دوران هنوز نان خامه ای واقعی وجودداشته ولی فکر میکنم دستکم از سالهای آخر دهه چهل کم کمک نان خامه ای آن وجود مبارک به تاریخ پیوست. چیزهایی که  سالهاست با این عنوان در مغازه ها به فروش میرسند تنها نامی از آن را به ارث برده اند. نه نانش نان خامه ای است و نه خامه ای در درون دارند بلکه نوعی کرم است که در بیشتر شیرینیها یافت میشود.

خرج مدرسه
برادرم همواره میگفت که من خرج(هزینه) او را میدهم ولی به واقع خیلی کمتر از آن اندازه که من برایش کارمیکردم برایم خرج میکرد. مثلا یک بار و تنها یک بار برایم یک دست کت و شلوار به قیمت هفتاد تومان خرید ولی تا سالیان سال همه اش میگفت من کت و شلوار هفتادتومانی برایش خریده ام.
آن موقع کتابهای دبستان پنج ریال بود. در هر سال خرید چند کتاب پنج ریالی و چند دفتر پولی نیمشد. هرگاه برای مدرسه پولی از او میخواستم اذیت میشدم و اگر هم دفتر و قلمی میخرید ارزانترینش را باید انتخاب میکردم. ولی معمولا مادرم این کمبود را جبران میکرد و هرگاه پولی به دست میآورد برایم میخرید. روزی مادرم به مدرسه آمد و مرا صدازدند. وقتی که رفتم دیدم یک مداد دو و نیم ریالی(بهترین مداد استدلر آلمانی) و یک دفتر به من داد. بعضی وقتها هم پدر یا مادر لقمه آماده میآوردند ولی من اگر هم گرسنه بودم خوشم نمیآمد. خجالتی بودم و شرم داشتم برایم از خانه کمک غذا بیاورند هرچند جنبه بدی نداشت ولی در عالم بچگی بچه فکر دیگربچه ها را نسبت به خود به گونه ای میخواند که در بیشتر گاهها درست نیست.    
کتابهای با قطع بسیاربزرگ یعنی بزرگتر از قطع وزیری! تاریخ و جغرافیای کلاس چهارم و پنجم که به اطلس جغرافیایی بیشتر شبیه بود تا کتاب نیز از یاد رفتنی نیست!

اولین حضور در کلانتری
روزی دوچرخه ای دزدیده شد و چون من گفتم دیدم که کسی دوچرخه را برد پای من برای اولین بار به کلانتری باز شد. عکس دزدان دوچرخه را به من نشان میدادند و میگفتند این بود؟... این بود؟ ... و من میگفتم نه... آخرش هم پیدا نشد. الحمدلله در زندگی خیلی کم با کلانتری سروکار داشته ام. در جوانی برای عکسدارکردن شناسنامه ام و یک بار هم برای پیگیری یک چک که وصول نشده بود.

شط و شاخه
خرمشهر در دهه سی در خیابان ریاضی شاخه داشت. شاخه ای از شط(رود کارون) جدامیشد تا نخلستانهای انتهای شهر(به فاصله حدود سیصد متر) را مشروب کند. نسبتا عمیق بود و بدون حفاظ که برای بچه ها خطرناک بود و دو طرف آن به طور مورب سیمانکاری شده بود و شهامت میخواست تا سربخوری و به آب برسی.
پس از ظهرهای گرم تابستانهای خرمشهر برای بچه هایی که ترسو نبودند جایی برای شناکردن و تفریح بود ولی چون مجاز نبود پاسبانها مواظب بودند. هرگاه پاسبانی میآمد بچه ها پا به فرارمیگذاشتند و بیشتر وقتها به هنگام فرار میگفتند: پاسبان تو  زنجیره ... چون همه فرارمیکردند من هم با اینکه لباسهایم نشان میداد که توی آب نبوده ام از ترس فرار میکردم!!
روزی جرأت کردم و به داخل شاخه رفتم. البته آن روز مد نبود.(مد با فتح م بالا آمدن آب را گویند. در برابر جزر که پایین رفتن آب است) که دیدم بچه های بد قصد آزارم را دارند. از دستشان فرارکردم و دیگر به شاخه نرفتم. ولی از همان روز خاطره ای در ذهنم مانده بدین صورت:
ننه کجایی ننه... قربونت ننه... این جمله ها را یک پسربچه همسن من که دیگر بچه ها آزارش کرده بودند مرتب زارمیزد و ضجه میکشید و ناله میکرد و هیچ کوششی هم نمیکرد تا فرارکند. به همین دلیل موجب شده ذهنم را متأثر کند و هر گاه یادی از شاخه کنم به یادش بیفتم.
مادرم که در مفصلهایش پادرد و دست درد گرفته بود میگفت از بس که شط و شاخه کرده ام به این روز درامده ام. و هنگامی که میپرسیدیم شط و شاخه یعنی چه؟ میگفت آن زمان که به خرمشهر آمدیم لوله نداشتیم.(یعنی شهر لوله کشی نشده بود.) در نتیجه آب خوردن را از سقا میخریدند و آب شست و شو را از شاخه تهیه میکردند و نیز لباسها را به شاخه میبردند و کوچکها را با دست و بزرگها را با پا میشستند. نمیدانم در چه سالی ولی فکر میکنم همزمان با گشایش پل خرمشهر روی شاخه را ابتدا نیمدایره هایی که از بتون آرمه ریخته شده بود گذاشتند و سپس خاکریزی کردند تا بالا آمد. روی خاکها  درخت و گل و گیاه کاشتند و شد بلوار! نام این بلوار ریاضی بود.

کولیهای خرمشهر
خرمشهر نیز مانند بسیاری از مناطق دنیا کولی داشت. یک شب نیمدانم به چه دلیل یا مناسبتی با برادرم پیش کولیها رفتیم. مردان تنبک و دیگر آلات موسیقی میزدند و دختران کولی به هنگام رقص میرفتند و روی پای یک مرد مینشستند تا انعامی بگیرند و معمولا انعام را توی سینه آنها جا میدادند!

بازارهای خرمشهر
خرمشهر دو بازار داشت به نامهای صفا و سیف. بازار صفا دو بخش داشت. یکی خیابان صفا بود که از خیابان ریاضی شروع میشد و سر نبش جنوبی آن مسجد جامع مشهور خرمشهر قرارداشت. این راسته مغازه های مختلفی را در خود جای داده بود از جمله مغازه آشفروشی ماشالله آشی شیرازی. بخش دوم از حوالی همان مغازه شروع میشد که عمود بر خیابان صفا رو به شط میرفت. در آن پشت همه جور مغازه ای بود. تره بار- خواربار- نانوایی آقارضا - لبنیات فروشی- میوه فروشی تا میرسید به بازار بزازها و سپس حجره های بازرگانان خرمشهر و صرافیها که در انتهای این بازار بزرگ قرار داشتند.
نانوایی تافتونی شاطر رضا از آن جهت مشهور و پرطرفدار بود که با سعف که شرحش گذشت نان میپخت بویژه آنکه نانش سبوسدار بود. با این دو ویژگی طبیعی نانش خیلی خوشمزه میشد. به جای نفت سیاه سعف و به جای آرد سفید آرد سبوسدار(تیره). من هنوز ندانسته ام چرا در ایران آرد سفید به کار میبرند که خواصش بسیار کمتر از آرد سبوسدار است و چه ستمی بر این مردم میرود. در اروپا هرکس هرچه بخواهد میخرد: از نظر کیفی(و نه شکلی) دستکم بیست گونه  نان یافت میشود.

آش خری و آش خوری!
در بالا اشاره ای شد به مغازه آش فروشی ماشالله آشی که هر وقت یاد آشهایش میافتم به جای آش تنها حسرت میخورم و هرگاه ادویه ای مزه غذایی را به مزه آشهای او نزدیک کند لذت میبرم. خدا بیامرزد رجب را که سالها در همان مغازه حتا پس از انقلاب مشغول کار بود. رجب همدانی بود. در خانواده ما من مأمور خرید آش بودم. دو خاطره دردناک از این آش خریدن دارم که یکی مربوط به این دهه است یعنی پیش از آنکه برادم ازدواج کند و یکی مربوط به دهه بعد میشود که برادرم ازدواج کرده است.
خاطره این دهه از این قرار است که من برای برادرم هر روز صبح آش میخریدم و او با همکارش آقا شعبان که از پدرم اتاقی اجاره کرده بود و لر شیک پوشی به حساب میآمد آشها را میخوردند. ولی این موضوعی نیست که ناراحت کننده باشد. ناراحت کننده بودنش از آن جهت است که آنها این آش را که خود خوشمزه بود با روغن حیوانی اصل دهاتهای لرستان و لیموی شیراز مخلوط میکردند و با نان تازه که آن را هم من میخریدم میخوردند و تنها پس از خوردن به طور ناجوانمردانه ای!! کاسه بزرگش را برای شستن (مسئول شستن خواهرم بود) بیرون از اتاق میگذاشتند. با اینکه هنگام خوردن درها را میبستند ولی خود نمیدانستند(شاید هم میدانستند) که بوی روغن حیوانی اصل بویژه آن هنگام که با آش ماشالله آشی مخلوط شود از درز در هم نفوذ میکند و دیگران را حسابی کلافه میکند!!
از آقا شعبان دو خاطره دارم یکی اینکه روزی فامیلهایش از لرستان به خرمشهر آمده بودند با شلوارهای مشکی سنتی خودشان که برای هر یک چند متر پارچه مصرف میشد و تازه  فکرمیکردند جنس خوبش را هم خریده و خود را نونوار کرده اند. دیگر نمیدانستند که مایه دست انداختن آقا شعبان توسط کسانی مانند برادر من میشد. درست است که آقا شعبان از آن روغنها به ما نمیداد ولی آدمی عاقل بود و به آرامی سخن میگفت و همیشه کت و شلوار مشکی یا سورمه ای به تن میکرد!
خاطره دوم از آقا شعبان مربوط میشود به اولین دستمزد زندگی ام که چقدر مزه داد. یک تابستان برادرم برای مداوای چشمش که پیشتر به آن اشاره شد نزد پروفسور شمس به تهران رفت. چون مغازه اش را بسته بود و نمیخواست من ول بگردم مرا به دست آقا شعبان سپرد. در پایان اولین روز کاری ام(که به آن صورت کاری هم نبود که از دست من برآید) دیدم پنج عدد یک ریالی که رویهم گذاشته بود توی دستم ریخت. خیلی خوشحال شدم!! این اولین دستمزد زندگی من بود.
در طول پانزده سالی که برای برادرم کار کردم(یعنی تا زمان رفتن به خدمت سپاهی دانش) هیچگاه دستمزدی به من نداد و من هم به او نگفتم و اگر کسی بعضی وقتها میگفت به احمد دستمزدی حتا مختصر بده میگفت پول زیر دستش هست هر چه بخواهد میتواند بردارد. که من برنمیداشتم تا دهه چهل که تنها برای خرید کتابهای کهنه پنج ریالی و یک تومانی و دو تومانی و از این جور خرجها بعضی روزها بر میداشتم و به او میگفتم.

بازار سیف
بازار سیف نیز دو بخش داشت یک بخش آن در پشت بخش اصلی واقع شده بود که در آن بخش مغازه های معمولی میوه فروشی و سبزی و تره بار و خواربار فروشی قرار داشت و پاساژ رئیس نیز همجوار آن بخش بود. از قضا در این بازار هم یک آشفروشی وجودداشت ولی آشهایش به خوشمزگی آشهای ماشالله نمیرسید.
در بخش اصلی و مشهور بازار سیف و در راسته غربی مغازه های لوکس فروشی که در خرمشهر میگفتند خرازی فروشی و برادرم نیز پس از چند سال که بساط و دکه داشت لوکس فروش شده بود.- لبنیات فروشی به سبک اروپایی و سنتی- میوه فروشی- پوشاک فروشی و لوازم برقی که آقای بدر هفت خط آن مغازه را داشت و دست آخر لاستیک بریجستون. در راسته شرقی میوه فروشیها قرار داشتند و یک مغازه خواربارفروشی و یک تنباکو فروشی و یک قصابی که سرنبش خیابان فردوسی قرار گرفته بود.
تنها یک میوه فروشی واقعی وجودداشت که آقای زریباف اصفهانی کشتیگیر یکی از شرکای آن بود. آقای زریباف کمی افاده ای بود و هیچگاه طرف مغازه ما نمیآمد و دستهایش چنان از هم باز بود که گویی زیر بغلهایش را یک بالش(متکا) قرارداده اند. شاید کشتیگیرها نتوانند راحت دستانشان را بیاندازند ولی نه دیگر تا این اندازه!!
بقیه میوه فروشیها خاص بودند. بدین معنی که در تابستانها تنها هندوانه و خربزه میفروختند. اما چه خربزه ها؟!! و چه هندوانه هایی؟!! خربزه گرگاب اصفهان(که اکنون نام گرگاب نه تنها از روی نقشه ها برافتاده که از صفحه روزگار هم برافتاده و تنها نامش برای قدیمیها باقی مانده است! که با مرگ قدیمیهایی مثل من شاید نامش هم به فراموشی سپرده شود.) و دیگری هندوانه همدان. یکی از دیگری خوشمزه تر که با یاد آن از لب و لوچه آدم آب راه میفته. یادش به خیر!!!...
تنها در این بخش از بازار بود که کامیون میتوانست وارد شود. مثلا یک کامیون هندوانه از همدان میآمد. باراندازها و صاحب مغازه شروع میکردند به خالی کردن بار. همه استادکار بودند از بس که بار خالی کرده بودند ولی باز هم بعضی اوقات از دست یکی در میرفت... میشکست و... نصیب دیگران میشد. خود مغازه این گونه میوه فروشی هم خاص بود. همه جای مغازه را با تخته و الوار و چوب به ارتفاع یک متر پوشانده بودند. تنها جای فروشنده خالی بود. هندوانه ها را روی هم چنان قرارمیدادند تا روی یکدیگر قل نخورند و گرنه همه زحمتها به هدر میرفت و به وسط بازار سرازیرمیشد. البته خربزه ساده تر بود زیرا گردوقنبلی نیست و دوکی شکل است.
بچه های عرب زبان دختر و پسر با یک پیراهن بلند که هرروزه از روستاهای اطراف خرمشهر به بازار میآمدند و فقیر بودند از درام(بشگه)هایی که به عنوان آشغالدان در هر چند متری یکی از آنها را گذاشته بودند هندوانه و خربزه هایی را که خراب شده و به دور انداخته بودند برمیداشتند و میخوردند. پس در آن زمان هم در شهر پولدارها فقر و فقیر زیاد بود.
ناگفته نماند که زمستان که میشد همین مغازه های خاص میوه فروشی به مغازه های عام ولی محدود میوه فروشی تبدیل میشدند. یعنی در حد سیب- پرتقال- نارنگی لیموشیرین. و موز که شاخه ای از کویت وارد میشد و هر دو تا شاخه آن در یک صندوق قرارداشت.
شب عید که میشد. سیب و پرتقال لبنان که هر یک به چه بزرگی بود و تنها پولدارهای خرمشهر میتوانستند از آنها بخرند کولاک میکرد. دانه ای یک تومان یا دوازده ریال!!(با توجه به نان تافتون واقعی دانه ای یک ریال بود.) به یاد میآورم آقای ابوالقاسم شریفی را. شب عید که میشد هی میرفت و بررسی میکرد و برمیگشت تا بالاخره یک صندوق از هر کدام را میخرید. نمیدانم هنوز پرتقال بغداد وجود دارد یا مثل خربزه گرگاب خودمان به تاریخ پیوسته. پرتقال بغداد کوچک بود و مثل پرتقال لبنان بزرگ نبود ولی در عوض پوست نازک و خیلی خوشمزه بود. شربتی به نام ویمتو را آن زمان از پرتقال بغداد درست میکردند و تنها در بازار سیف وجود داشت که سنیچ کنونی تا اندازه ای چنان مزه ای را دارد.

خاطره ای جالب!
همیشه میدیدم که بقالی نزدیک مغازه مان بسته های زیادی را روی هم گذاشته و کسی هم آنها را نمیخرید. روزی از شاگرد بیست و چندساله اصفهانی آقارضا بقال اصفهانی پرسیدم:
-         اینا چیه که هیچکس هم نمیخره؟
-         اگر مشتریش بیاد همه شو یا خیلیاشو یکجا میخره.
-         کیا؟
-         خارجیا که از کشتی پیاده میشن و برای خرید میان به بازار.
-         مگر اینا چی هستن؟
-         کون پاک کن!!
-         یعنی چی؟!!
-         یعنی خارجیا پس از رفتن به مستراح خودشونو نمیشورن. فقط با دستمال پاک میکنن.

من که اولین باری بود که چنین چیزی را شنیدم خیلی تعجب کردم!! و تازه فهمیدم که رول کاغذی هستند. در آن زمان حتا در شهری همچون خرمشهر دستمال توالت کمتر استفاده میشد. جهت آگاهی: دستمال کاغذی جعبه ای در دهه چهل به بازار آمد.
یکی از بازاریان به نام علی بدر الکتریکی داشت. با اینکه کمی از برادرم بزرگتر بود ولی یک پسر شانزده هفده ساله داشت. ظاهرا آنها هم از عراق آمده بودند. پدرش را هم گاهی در مغازه میدیدم. شخصیت عجیبی داشت. خیلی حراف و پشت هم انداز و کمی هم قالتاق بود ولی وقتی که روز تولد حضرت علی میشد جشن میگرفت. مثلا یک سال یک پلاکارد بزرگ وسط بازار نصب کرد که روی آن نوشته شده بود: علی کتاب مغلقه لم یفتحها احد این جمله از همان کودکی به یادم مانده.
ترجمه: علی(ع) کتابی بسته(ناشناخته) است که کسی نتوانسته آ ن را بگشاید(او را بشناسد)
در همان سال از گروه موسیقی نیروی دریایی با لباس فرم سفید و ترومپت و شیپورهای بزرگ طلایی دعوت کرد تا به بازار بیایند و شیپور و طبل بنوازند. معمولا در شبهای عید مذهبی مغازه داری به نام آقای شکرانی که روبه روی بازار سیف و در کنار داروخانه شریفی مغازه لوستر و کریستال فروشی داشت آنها را دعوت میکرد.
خرمشهر یک بازار دیگر هم داشت مشهور به شیطون بازار که فکر میکنم از دهه چهل پاگرفته بود و در این دهه وجود نداشت ولی چون بحث بازار است از آن هم یادی کنم بد نیست:
این بازار در انتهای شهر و در نزدیکیهای ایستگاه راه آهن خرمشهر قرارداشت و چون من به آنجا یا اصلا نرفته بودم یا یک بار گذر کرده ام چیزی از آن نمیدانم و حتا نمیدانم چرا به آن بازار شیطون میگفتند. در ایران قدیم بازار مکاره داشته ایم که در اروپا هم هنوز یافت میشوند. مثلا در رم ایتالیا پرتاپرتزه نام دارد. در این گونه بازارها همه گونه جنسی یافت میشود. به قول معروف از شیر گنجشک تا جون آدمیزاد!! احتمالا شیطون بازار خرمشهر هم به همین دلیل چنین نامی را به خود گرفته بوده. تصور نمیکنم هنوز چنین بازاری وجودداشته باشد. اگر هم باشد تغییر نام داده و کاربردش دگرگون شده است.

دانی
دانی دختری از روستاهای اطراف خرمشهر بود که سیزده یا چهارده سالش بود و همیشه لباس پسرانه میپوشید و موهایش را پسرانه میزد. میگفتند که باکره نیست ولی خدا داند. از خانواده خوشنامی نبود. درباره برادرش به نام خلفو هم حرفهایی بود. این دختر پس از چند سال که بدین گونه زندگی کرد و پس از مدت کمی که ناپدید شد روزی در بازار دیده شد که درست شده و عبای عربی به سرکرده. فهمیدم شوهر کرده و به هر صورت خداوند از آن وضعیت نجاتش داده است.
منظره یک کلبه در یک روستای فقیرنشین خرمشهر در دهه سی:

دو زن
روزی از روزهای تابستان پیش از ظهر بود که در وسط بازار دو زن عباپوش عرب به یکدیگر رسیدند. از سلام و احوالپرسی شروع کردند و به صحبت ادامه دادند. من همان گونه که مشغول کار خود بودم حواسم به آنها هم بود. به قول مادرم یکریز حرف میزدند!! آنقدر حرف زدند تا اینکه آفتاب آنان را فراگرفت. اشتباه نکنید... آنان با آمدن آفتاب به سویشان صحبت خود را پایان ندادند بلکه به سایه رفتند و به فک زدن ادامه دادند!!! من نمیدانم تکلیف خریدی یا کاری که برای آن به بازار آمده بودند چه شد؟ این سندی است بر پرحرفی برخی(شاید هم بسیاری) از خانمها!!
یک دختر عرب کنار یک اتومبیل بنز مدل دهه پنجاه(در دهه سی ه.ش)

دزد دمپایی
دختر حدودا دوازده ساله ای بود با همان عبای مشکی زنانه که همراه با خواهرها و برادرهای کوچکتر از خودش چهار پنج نفری میآمدند و در پس از ظهرهای داغ خرمشهر که بازار خلوت بود تقریبا هرروز میآمدند و از جورابهایی که فله ای روی هم ریخته شده بودند انتخاب میکردند و میخریدند. (توضیح آنکه تنها من بیچاره باید نه میخوابیدم و نه استراحت میکردم بلکه محکوم به نگهبانی و پاسخگویی به مشتریان احتمالی بودم. برادرم ساعت پنج که هوا خوب شده بود یعنی پس از یک خواب و استراحت خوش و گرفتن دوش سرحال و قبراق نزول اجلال میفرمودند!)
من پیش خود میگفتم اینها اینهمه جوراب را میخواهند چه کنند؟ ولی دوباره به خود میگفتم به تو چه تو جورابت را بفروش! تا اینکه روزی قضیه لورفت و من متوجه شدم که یکی از دمپاییهای لاستیکی سنگاپوری که معمولا جلو بساط ردیف میشدند سرجایش نیست. به دنبالش رفتم و مچش را گفتم. تازه متوجه شدم که چرا او اینهمه جوراب میخریده و چرا همه بچه ها را با خود میآورده تا سر من گرم شود و او کار خودش را بکند.
خداداند چه چیزهایی را پیشتر دزدیده بود!! قضیه تقریبا تمام شده بود و دختره دیگر پیدایش نشد. تا روزی که او را با مادرش و یکی دو تا از خواهربرادرهایش دیدم که در شلوغی نیمروز از وسط بازار میگذرند. به تصور اینکه مادرش از دزد بودن دخترش بیخبر است پیش او رفتم و گفتم این دخترت دزد است! بلافاصله یک کشیده(سیلی) محکمی از مادرش دریافت کردم!! و اعتراض او که چرا چنین میگویی. کسی هم متوجه این قضایا نشد و من سرافکنده و با یک کشیده نوش جان کرده! به سوی مغازه برگشتم...

چادر آفتابگیر
تا این زمان(آمدن دختر دزد) هنوز این بخش از بازار سیف سقف نداشت و مغازه ها از چادرهایی بهره برداری میکردند که همراه با قرقره هایی از پشت بام آویزان شده بودند و بایستی هر روز صبح پایین و پس از ظهر بالا میکشیدیم تا جنسها از شدت آفتاب رنگ نبازند و خراب نشوند. نمیدانم چه سالی از دهه سی بود که این بخش از بازار سیف هم سقفدار شد و من از شر بالا و پایین کشیدن چادر و یا وقتی که توفان میشد و چادر مشکلات خود را پیدامیکرد و یا زمانی که چادر از قرقره و تنابش در میرفت رهایی یافتم و چه رهایش عظیمی!
چادر مغازه های خرمشهر این گونه بود:

چارپایه گازگیر
یک چارپایه که برادرم به آن میگفت کرسی صندلی ما شده بود! من همیشه روی این چارپایه مینشستم ولی این چارپایه عادی نبود. زیرا تخته هایش لق شده بود و چون از هم فاصله گرفته بودند(دست سازنده اش بشکند!) با هر لق خوردنی یک نیشگون حسابی! از نشیمنگاه هرکس که روی آن مینشست میگرفت مگر کسی که تجربه داشته باشد تا بداند چگونه با احتیاط رویش بشیند تا گازش نگیرد. نوشتم دست سازنده اش بشکند. یعنی به جای درد نکند که مربوط به کارهای خوب است برای کارهای بد هم باید گفت بشکند. معلوم است که او مرده است ولی خاطره های بد من هنوز زنده هستند!!
علی(ع) میفرماید: مردم در مورد کارها و کالاهای ساخته شده نمیپرسند در چه زمانی ساخته شده بلکه میگویند: چه چیز خوبی ساخته شده یا چقدر بد ساخته شده! یعنی مردم در مورد نتیجه کارها و کالاها کیفیت برایشان مهم است و نه سرعت تولید. پس مواظب باشیم کیفیت کار و تولیدمان را فدای سرعت تولید نکنیم!

چارلی و شوخیهای بازاریان
به یکی از همان بچه عربها که وضعش خیلی بد نبود و حمال بود چارلی لقب داده بودند. زیرا لودگری و مسخره بازی در میآورد و چارلی چاپلین در اوج شهرت و محبوبیت بود. پس از مدتی چارلی پدرش را از دست داد و ارثی به این پسر چهارده پانزده ساله رسید ولی ظاهراً چون راهنمای خوبی در زندگی نداشت از حمالی دست کشید و شروع کرد به حروم کردن(هدردادن) پولهایش. یکی از مواردی که پولهایش را هدر میداد این بود که چون آرزو داشته ویفر بخورد. روزی چند بسته ویفر که هر بسته هشت تومان بود.(برابر هشتاد عدد نان تافتون. وقتی میگویم نان تصور نکنید نانهایی را میگویم که پس از انقلاب بویژه سالهای اخیر به اندازه یک بشقاب شده یا لواشش مانند شلوار نوزاد!! نان آن زمان واقعا نان بود: دستکم چهل سانتی متر قطر داشت.) و جز ثروتمندان کسی قدرت خرید آن را نداشت میخرید و همان گونه که شوخی و کر و فر میکرد ویفرها را میخورد. توضیح آنکه در آن زمان ویفر بیسکویتی بود که تازه اختراع شده و به بازار آمده بود و تنها انگلیسیها آن را تولید میکردند و تنها در برخی مغازه های بازار سیف یافت میشد. تهران را نمیدانم.
بجز وجود چارلی- در آن آب و هوای گرم و توانفرسای تابستان کاسبها که حوصله شان سرمیرفت با یکدیگر هم شوخیهایی میکردند. مثلا یکی به قهوه چی(و در اصل چایچی) میگفت یک چای شور یا تند(به جای شکر نمک یا فلفل) به حساب من برای فلانی که چای خواست ببر بخورد تا ما بخندیم. دیگری دنباله ای درست میکرد و سرش را یک قلاب میزد و یواشکی به پشت روپوش قاسم قهوه چی آویزان میکرد. قهوه چی کسی بود که مثلا ده تا استکان نعلبکی چای را بر روی یک دست از قهوه خانه(در اصل چایخانه) برای مغازه دارها میبرد.
یک شوخی دیگر کشیدن کرسی یا چارپایه از زیر کسی بود که در حال نشستن بود. من هم که بچه ای بیش نبودم و نمیتوانستم صندلی را از زیر کسی بکشم تا زمین بخورد یک روز با پدرم بیچاره ام این کار را کردم که بعضی روزها میآمد و سری به من میزد. پدر پیرم در کنار مغازه کوچک برادرم که به تازگی خریده بود چنان نقش بر زمین شد که هیچگاه آن حماقت را فراموش نکرده و نمیکنم. امان از جهالت!! البته بزرگها هم همیشه جهالتها و حماقتهایی را مرتکب میشوند که خیلی از این گونه نادانیها خطرناکتر است. ندانمکاریهای انسان تا آنجا پیش میرود که گاهی تا مرگ انسان همراه اوست.
آزار من نسبت به پدرم تنها به این مورد ختم نشد. روزی خواستم چیزی را از روی تاقچه بردارم که دستم به ساعتی رومیزی که هنوز هم در جاهایی یافت میشود و به خاطر زنگش فلزی و سنگین است خورد و از فاصله یک متری بر سینه پدرم که پس از ظهرهای تابستان معمولا زیر همان تاقچه چرتی میزد افتاد. من نمیدانم پس از آن چه شد. تنها پا به فرار گذاشتم و رفتم!

تاقچه و رف
شاید کسانی ندانند که تاقچه های قدیمی چگونه بوده اند. تاقچه بخش خالی مانده یا آجرچینی نشده از دیوار اتاق خانه ای است که آن خانه را از خانه دیگر یا آن اتاق را از اتاق دیگر جدامیکند و به جای آن یک تیغه قرارمیدادند. در آن زمانها میز و سندلی(با ص ننوشتم چون عربی نیست) کمتر وجود داشت و برای قراردادن چیزهایی در اتاق از تاقچه که معمولا تاقی نیمدایره ای هم داشت بهره میبردند.
گذشته از تاقچه اتاقهای آن زمان رف هم داشت که واژه ای عربی است. از آنجا که یک ضرب المثل فارسی میگوید فلانی تاقچه بالا گذاشته معلوم میشود که در زبان فارسی به رف تاقچه بالا میگویند. که در بالای اتاق قرار داشت و بویژه دست بچه ها به آن نمیرسید. در تاقچه بالاهای اتاقهای ما بیشتر آبغوره و سرکه و ... بود. در مناطق خشک جای این چیزها زیرزمین است ولی  در خرمشهر زیر زمین وجود نداشت و یک متر زیر زمین آب بود زیرا در کنار کارون زندگی میکردیم.

معسل
به خرمای شیره داری که با کنجد مخلوط شده بود معسل(هم وزن محمد) میگفتند که از واژه عسل میآید یعنی همچون عسل شیرین و مفید شده. پدرم یک رطل از آن را در صندوقی چوبی گذاشته بود که درش را قفل نمیکرد. من هرروز در صندوق را باز میکردم و از آن چندتایی میخوردم. شاید میخواسته من به همین صورت بخورم تا زیادی نخورم. ولی خواهرم به خوراکیها رغبتی نشان نمیداد.
رطل: یک کیسه حصیری از جنس سعفه(با فتح س و ع و  ف برگ بزرگ یا شاخ درخت خرما که جمع آن سعوف است. البته عربهای خرمشهر ه آن را ادانمیکردند: سعف) بود که فکر میکنم بیست کیلو خرما در آن جای میگرفت. حافظ میفرماید: از گرانان جهان رطل گران ما را بس یعنی از همه گرانسنگهای کیهان ابرگرانش که خداوند است ما را بس است(حسبی ربی).

عیدی سال نو
یکی از خوشی های همه بچه ها فرارسیدن عید است و گرفتن عیدی تا هرچه را که نتوانسته اند تا آن زمان بخرند بخرند و آرزو به دل نمانند. کسانی که به من عیدی میدادند یکی مادرم بود(پدرم را به یاد ندارم که عیدی داده باشد) و دیگری برادرم و در خارج از خانواده هم همان خانواده شریفی بودند چون ما خویشانی نداشتیم. نمیدانم به آبادان میرفتیم و از عمه عیدی میگرفتیم یا نه. عیدی معمولی در آن روزها یعنی دهه سی یک تومان بود(پول ده عدد نان).
فکر میکنم کلاس دوم بودم که همه عیدیهایم شد سه تومان و نیم. رفتم بازار صفا همانجا که خروس قندی میفروختند و بسته های شانسی که بعضی وقتها چیزی بیش از پولی که داده بودی تویشان درمیآمد و بیشتر وقتها هم پولت رفته بود. یک بساطی روی زمین چیزهایی را پهن کرده بود از جمله یک دوربین(شبه) عکاسی که من فکر کردم میتوانم با آن عکس بگیرم. پولهایم را دادم و دوربین را خریدم ولی به خانه که آمدم دیدم اصلا این کاره نیست!! هم پولم رفته بود و هم غصه از بین رفتن پولها بر جای مانده بود چون پول کمی نبود. به همین دلیل گفته اند با بچه معامله کردن حرام است.

سید معتوک
هنگامی که از مادرم پرسیدم سید معتوک کیست او گفت سیدی بوده که کراماتی داشته و مثلا عبایش را روی آب میانداخته و از این سوی کارون به آن سو میرفته است!! به همین دلیل پس از مرگش مقبره ای برایش ساخته اند و نذرش میکنند(و در اصل مانند بسیاری از امامزاده ها برای کسانی ناندانی است.) مقبره بی سروسامان سید معتوک در خیابان ریاضی تقاطع فخر رازی بخش شمال غربی قرار داشت. به یاد نمی آورم کی این مقبره از میان برداشته شد. آیا تا زمان جنگ وجود داشت یا پیش از جنگ به دلایلی از میانش برده بودند؟ به هر روی اکنون وجود ندارد.

شیخ خزعل
سالی برای سیزده به در با برادرم به قصرشیخ رفتیم. پیش از رسیدن به قصر شیخ از جایی به نام پل نو رد شدیم ولی پلی ندیدم که نو باشد یا کهنه. قصر شیخ خرابه ای بود که روزگاری شیخ خزعل شیخ عربهای خرمشهر در آن زندگی میکرد. این قصر در کنار مصب رودخانه کارون به اروند رود قرار داشت. جایی که یک سه راهه آبی بود. این سه راه یک سویش آخرین بخش از خرمشهر قرار داشت که قصر شیخ در آن بخش واقع شده بود. یعنی بخش شمال شرقی سه راه. سوی دیگرش بصره عراق و سوی دیگر جزیره آبادان قرار داشت.
برادر و دوستانش در آب شناکردند. من تنها به خرابه های قصر نگاه و داخلش را نیز ورانداز میکردم که چیزی از آن باقی نمانده بود ولی از آن هم کمتر در خاطرم باقی مانده است. مادرم در باره روش رام کردن شیخ خزعل توسط رضاشاه سخنی داشت که شاید در تاریخ چنین نباشد ولی به هر روی او را با توافق و یا با درگیری و خونریزی رام نکردند.
میدانیم که یکی از کارهای رضاشاه سروسامان دادن به کشور از طریق خاتمه دادن به حکمرانان محلی بویژه در مرزها بود. مادر میگفت روزی رضاشاه که به خرمشهر آمده بود با کشتی گردشگردی نزد شیخ میرود به عنوان احوال پرسی. ولی به داخل قصرش نمیرود و او را دعوت میکند تا در حالی که روی آب در حرکتند با هم گفت و گویی داشته باشند و هوایی تازه کنند و چایی بنوشند. شیخ قبول میکند ولی دیگر او را به کاخش برنمیگردانند بلکه به تهران میبرندش!! و تا آخر عمرش در حصر خانگی قرار میگیرد.

وقایع اجتماعی دهه سی:
از خاطرات دهه سی فوت مرحوم آیت الله غروی امام جماعت مسجد جامع خرمشهر بود که برای دفن کردن او در نجف اشرف او را تا شلمچه(جایی که در جنگ ایران و عراق مشهور شد.) یعنی مرز ایران و عراق تشییع کردیم. حادثه ناگوار دیگر فوت آیت الله بروجردی مرجع مشهور ایران و جهان بود.
تولد رضا پهلوی نیز در دهه سی اتفاق افتاد و گزارش آن از رادیو پخش شد. او در زایشگاه مجهزی که در جنوب شهر تهران ساخته شده بود به دنیا آمد و نام مادر را روی آن زایشکاه گذاشتند که فکر میکنم هنوز پابرجا باشد ولی این روزها کمتر از آن یاد میشود.
در این سالها هرجا دیواری بی صاحب یا خرابه ای وجود داشت جمله ای را که با رنگ قرمز تیره نوشته شده بود روی دیوارها میدیدم: د.د.ت. زده شد با امضای ستاد ریشه کنی مالاریا. هرکسی که این جمله را میدید حتا اگر مثل من کلاس دوم یا سوم بود میفهمید که ددت چیزی است که مالاریا را از بین میبرد. مالاریا نام پشه ای است که این بیماری را منتقل میکند. بعدها فهمیدیم تبی را که به تب مالاریا مشهور است منتقل میکند. در خاطرات مادر شاه خواندم که یکی از کارهای خوب آمریکاییها همین ریشه کنی مالاریا در ایران بود.
دست آخر کشته شدن مهوش خواننده و رقاصه مشهور کرجی در تصادف اتومبیل بود. همکاران او و هنرمندان آن زمان روی قبرش به رقص و پایکوبی پرداختند و من همین طور  که مشغول کشیدن عکس یزدگرد سوم از کتاب تاریخمان به عنوان تکلیف درسی بودم از رادیو گزارشش را میشنیدم. راستی عجب معلمهایی داشتیم ها!!؟ شاید هم کارشان درست بوده. ولی بچه کلاس سوم را مجبورکنی تا تاریخ را رونویسی کند آنهم با عکسش عجیب نیست؟ شاید هم مشق درس فارسی بوده!؟
در این عکس از دهه ۳۰ مهوش در کنار همسرش (سمت راست)، راج کاپور هنریشه مشهور هندی (سمت چب) و هنرمند مشهور اصفهانی نصرت اله وحدت دیده میشوند.

البته حوادث ورزشی بویژه کشتی ایران با قهرمانیهای تختی و حبیبی و نیز اخبار جنگ سرد را نیز نباید از نظر دور داشت. در زمان جنگ سرد وقتی که برادرم رادیو مسکو را میگرفت آنها از رفاه کارگران میگفتند  و رادیو ایران بیشتر وقتها این گونه تبلیغ میکرد: یک کارگر ایرانی هر روز ... گرم گوشت میخورد و یک کارگر روس ... گرم. و همینطور مقایسه میکرد میان کارگران ایرانی و روسی...!!

سینمای فارسی
سینمای ایران در آن زمان خیلی ابتدایی بود. نام برخی از فیلمهایی که آنها را دیده ام:
آهنگ دهکده با بازیگری مجید محسنی
راننده تاکسی که از درستکاری یک راننده با ایمان حکایت میکرد با بازی احتمالا وحدت.
مهمترین فیلم فارسی آن دهه شب نشینی در جهنم بود با بازیگری بسیاری از بازیگران آن زمان از جمله ارحام صدر و مهین دیهیم. طول نمایش این فیلم عادی نبود یعنی دو و نیم یا سه ساعت بود. یکی از پرسناژهای این فیلم حاجی جبار نزول خوری بود که توی پستوی خانه اش میگفت: حاجی جبارم م...ن.  خیلی پولدارم م...ن. و سکه های زرش را با دندان گاز میزد. وقتی که حاجی جبار با هیأت سگ به جهنم در میآید ارحام صدر از راه دور و با لهجه اصفهانی به او میگوید: حاجی... چرا بلبل نشده ی سگ شده ی؟
از بازیگرانی که در بیشتر فیلمها نقش ایفامیکرد ظهوری کمدین بود.
ستارگان میدرخشند با بازیگری و خوانندگی پوران شاپوری که میخواند: ستاره میزنه سو سو شب سیه گیسو...(در آن زمان فیلمی که یکی از خوانندگان یکی از بازیگرانش بود زیاد فروش میکرد). برادرم اجازه نمیداد تنها به سینما بروم و من چون خیلی به پوران علاقمند شده بودم سعی میکردم برادرم را قانع کنم تا به تماشای فیلمهایی که پوران در آن بازی میکرد برویم.
در آن سالهای کودکی(ده سالگی) به ترانه رفتم که رفتم مرضیه هم علاقمند شده بودم و میتوان گفت اولین و اخرین ترانه ای که در طول زندگی ام کوشش کردم همه اش را حفظ کنم آن ترانه بود.
از دلبستگی یک کودک به یک ترانه میتوان به این نتیجه رسید که ترانه ها و موسیقی و هرچه در این ردیف بگنجد ربطی به عشق و عاشقیهای زودگذر جوانان ندارد بلکه ذاتی و فطری انسانهاست و خداوند در نهاد هر انسان نهاده است. زیرا شکی نیست که من در آن زمان از این مسائل چیزی نمیدانستم. اگر این چنین نبود انسان از صدا و موسیقی جریان آب در رودخانه هم لذت نمیبرد. پس تنها زیبایی این ترانه و چگونگی خواندن بوده که دلبسته آن شده بودم.
البته اکنون تنها برخی از جمله هایش به یادم مانده و متن زیر را از جایی برگرفته ام:

از برت دامن کشان، رفتم ای نامهربــــــــــــــان!
از من آزرده دل، کی دگر بینی نشـــان؟
رفتم که رفتم! رفتم که رفتــم!

از من دیوانه بگذر! بگذر ای جانـــــــــانه بگــذر!
هر چه بودی، هر چه بودم بی خبـر، رفتم که رفتم! رفتم که رفتـم!

شمع بزم دیگران شو، جام دست این و آن شو
هر چه بودی، هر چه بودم بی خبر رفتم که رفتم! رفتم که رفتـم!

بعد از این بعد از این کن فراموشم که رفتم
دیگر از دست تو می نمینوشم که رفتم

با دل زود آشنا گشتم از دامت رها
بیوفا بیوفا بیوفا رفتم که رفتم...

سینماهای خرمشهر
خرمشهر در دهه سی چهار سینما داشت به نامهای ایران- میهن- حافظ و اتحاد. در آغاز دهه چهل سینما مهتاب هم به آنها افزوده شد.
خانه ما به بازار سیف دو راه داشت. اگر از خیابان ریاضی به خیابان فردوسی میآمدم سر راهم سینما ایران قرار داشت و اگر از کوچه حسینیه عابد میخواستم به خیابان فردوسی برسم سینما میهن سر راهم قرارمیگرفت. ولی سینما حافظ در دروازه قرار داشت و سینما اتحاد دورترین سینما بود که کنار رودخانه ولی در راه رفتن به گمرک خرمشهر قرار داشت. دروازه در انتهای خیابان فخر رازی قرار داشت. خیابان فخررازی آغازش تقاطع خیابان ریاضی بود. دروازه هم تنها نامی بود که از زمانی که آنجا دروازه شهر بوده بر آن باقی مانده بود مانند چهار دروازه تهران. محلهای پس از دروازه هم(مانند خیابان گرگان در تهران) در دست مکانیکهای ارمنی برای تعمیر کامیونها و اتومبیلها بود.
جایی که به آن دروازه میگفتیم و پیشترها واقعا دروازه شهر بوده چنین حال و هوایی داشت:

فلکه ساعت اهواز در حال ساخت، سال ۱۳۳۰

نظری به مسائل جهانی
از جمله رخدادهای خارجی که در دهه سی شمسی رخ داد ملک فیصل پادشاه عراق و نوری سعید و عبدالاله که نیمدانم چه نسبتی با او داشتند با کودتای سرهنگ عبدالکریم قاسم سرنگون شدند و جسد آنها را در خیابانهای بغداد بر روی زمین کشیدند. چندی نگذشت که عبدالکریم قاسم توسط عبدالسلام عارف سرنگون و کشته شد. عبدالسلام عارف هم پس از مدتی در سانحه ای هوایی کشته شد و برادرش عبدالرحمن عارف جای او را گرفت. در آن زمان میگفتند که برادرش هواپیمای او را سرنگون کرده است. خدا داند. ولی شاید همه اینها کار انگلیسیها بوده باشد. چون انگلیسیها به نفت عراق و ایران خیلی چشم طمع داشتند. عراق را انگلیسی ها از عثمانی جداکردند و انگلیسیها بودند که پالایشگاه آبادان را در جایی بنانهادند که اگر به نفع آنان باشد از آن پاسداری کنند و برقرار باشد و اگر به زیان آنان باشد نابود شود. چنانکه دیدیم در جنگ ایران و عراق به راحتی از میان رفت. اینها خاطرات من بودند. ببینیم تاریخ چه میگوید:
رژیم سلطنتی عراق در سال 1337 طی یک کودتای نظامی به دست عبدالکریم قاسم برچیده شد و حیات رژیم پادشاهی دست نشانده بریتانیا در عراق به پایان رسید. کشور عراق‌ در سال‌ 1920 پس‌ از جنگ‌ جهانی‌ اول‌ و فروپاشی‌ امپراطوری‌ عثمانی‌ از سه‌ ایالت‌ بصره، بغداد و موصل‌ تحت‌ قیمومیت‌ انگلستان‌ تأسیس‌ شد و یک سال بعد فیصل اول با حمایت بریتانیا و با رای‌گیری عمومی به پادشاهی عراق انتخاب شد.

در سال1932 قیمومیت انگلستان به پایان رسید و این کشور رسماً به استقلال دست یافت و پس از گذشت یکسال غازی اول فرزند فیصل به پادشاهی عراق رسید. بعد از مرگ غازی اول پادشاهی به فرزندش فیصل دوم رسید و پادشاهی وی تا سال ۱۹۵۸ ادامه یافت. در سال سال 1958 عبدالکریم قاسم نظامی چپگرای عراقی طی یک کودتای خونین نظامی در این کشور قدرت را در دست گرفت و به نظام پادشاهی پایان داد. در جريان اين كودتا، ملك فيصل و كليه افراد خاندان سلطنتي و نيز نوري سعيد، نخستوزير عراق، به همراه بسياري از مقامات كابينه وي كشته شدند.

با وقوع اين كودتا نظام سلطنتي ملغي و حكومت جمهوري اعلام گرديد. با این حال قاسم گرایش خود به شوروی را با اعلام خروج اين كشور از پيمان بغداد به نمایش گذاشت و زمينه را براي توسعه نفوذ شوروي در خاورميانه و بويژه عراق فراهم آورد. سیاست های چپگرایانه قاسم اما در ادامه باعث شد تا به دنبال يك كودتاي نظامي در فوريه 1963 او به دست عبدالسلام عارف به قتل برسد و عارف رئیس جمهور عراق شود. (متن و عکسها از سایت فرارو برگرفته شده)


عبدالکریم قاسم در روز کودتا در جلسه با اعضاء دولت 


عبدالکریم قاسم رئیس دولت جدید عراق در 14 زوئیه در کنار عبدالسلام عارف معاونش

در این دهه فیدل کاسترو در کوبا به قدرت رسید و سفری به ایران داشت و با محمدرضاشاه دیدار کرد و الیزابت دوم که جوان بود و هنوز زنده است میزبان شاه و فرح شد.
واژه های هوشیمینه- پیونگ یانگ و خمرهای سرخ هر روز در اخبار تکرار میشد و جنگ ویتنام روزهای سختی را پشت سرمیگذاشت.
همه این اطلاعات را از رادیو ایران به ارث برده ام. چون زندگی ام در بازار میگذشت و رادیوهای مغازه ها همیشه روشن بود. یا آهنگهای پوران و دلکش و مرضیه و ویگن و منوچهر و غیره پخش میشد و یا اخبار ایران و جهان. فکر نمیکنم از میان همسنهای من کسی تا این اندازه از وقایع آن روزها باخبر بوده باشد زیرا کمتر کسی چون من هرروز و هرساعت اخبار را میشنیده است. صبحها هم که رادیوها در خانه روشن بودند برنامه های بامدادی پرویز خطیبی پخش میشد که پرطرفدار بود. 
یکی از آوازهایی که در آن روزها زیاد پخش میشد و در باره آن سخنانی گفته میشد مرا ببوس بود که میگفتند این ترانه را افسری توده ای که به اعدام محکوم شده بوده در شب اعدامش خوانده است و درد دلی است با دختر خردسالش. در کودکی فکر میکردم همین آهنگ را او خوانده ولی بعدها متوجه شدم شخصی به نام حسن گل نراقی که یک بازاری بوده این آهنگ را خوانده است. در هر صورت موضوع افسر به احتمال زیاد واقعیت داشته و گل نراقی به آن ترانه سروسامان داده و آن را بدان گونه خوانده است. ولی نکته مهم این است که این ترانه سیاسی را ساواک اجازه پخش داده و احتمالا میدانسته اند اگر جلو آن را بگیرند زیرزمینی میشود و طرفداران بیشتری مییابد. این موضوع را ساواک میدانسته که در موارد دیگری نیز چنین عمل کرده و میدانسته هرچه را که پیشگیری کنند علاقمندانش بیشتر میشود. این یک اصل است که: الانسان حریص علی ما منع. (انسان حریصتر است بر چیزی که از آن منعش کنند.) کاش دیگر حاکمان هم این را میدانستند.

حمید  روزنامه فروش
هر روز یکی دو بار مردی لاغر و کوچک اندام با دوچرخه اش که خورجینی داشت و دو طرف خورجینش را از روزنامه و مجله پرکرده بود از وسط بازار میگذشت و میگفت: کیهان... اطلاعت... ترقی... اطلاعت هفتگی... سپیدوسیاه... تهران مصور. نامش حمید و تنها روزنامه فروش سیار خرمشهر بود که کارش را از اواسط دهه سی آغاز کرده بود و تا سالها ادامه داشت.

نوشابه های آن زمان
ظاهرا اولین نوشابه ایران لیموناد و سپس اسو بوده است. پس از این دو بود که سروکله پپسی و کوکا و کانادا و فانتا پیداشد. به یاد ندارم که در کودکی نوشابه نوشیده باشم.
اینجا آبادان است. پدر این دو کودک آمریکایی مأمور امور نفتی بوده است.

پودر رختشویی
اولین پودر رختشویی نیز در دهه سی به بازار آمد. نام آن فاب بود. دومین پودر رختشویی تاید نام داشت. فاب پس از چند سال جایش را به تاید داد ولی تاید سالهای سال در ایران وجودداشت. کسانی که همزمان با نسل اول بودند تا مدتها و سالیان سال به هرگونه پودر رختشویی میگفتند فاب و نسل دومیها میگفتند تاید. همان گونه که مدتها به هر نوع نوشابه ای مگفتند پپسی.

نامگذاری خیابانهای خرمشهر
برخی از خیابانهای خرمشهر با نامهای بایندر- نقدی- هریسچی- کهنمویی- میلانی شهرت داشتند که دریاداران و دریاسالاران ناوگان نیروی دریایی ایران زمان رضاشاه بودند که تا جنگ ایران و عراق در بندر خرمشهر قرار داشت. آنان در جنگ دوم جهانی با نیروهای انگلیسی(که سربازان هندی را به خدمت گرفته بودند) برای دفاع از کشور جنگیدند و شهید شدند. به همین دلیل نام چند خیابان این شهر به نام آنان رقم خورده بود. مدرسه ای که در آن درس میخواندم نیز بایندر نام داشت.
جالب است که بدانیم آن گونه که شهرت داشت همسر دریادار بایندر انگلیسی بوده و هنگامی که در انگلستان درس میخوانده با او آشنا شده ولی خودش به دست نیروهای انگلیسی کشته میشود!! ظاهرا خائنین آن زمان نسبت به این زمان کمتر بوده اند!
خیابانهای خرمشهر در دهه سی چنین بودند:

کشتیگیران خرمشهر
روزی از روزهای تابستان از کنار دبیرستان بایندر که نزدیک سینما میهن قرارداشت میگذشتم. بلندگوی دبیرستان میگفت اکنون آقایان زنگنه و زریباف با یکدیگر کشتی میگیرند. زیرا به مناسبتی کشتیگیران خرمشهر که باشگاهی هم برای خود داشتند در میدان مدرسه کشتی میگرفتند. ولی من به تماشا نرفتم به احتمال زیاد برای اینکه وقت نداشتم و بایستی به مغازه میرفتم.

گرمابه های خرمشهر
نمیدانم خرمشهر چند گرمابه(حمام با تشدید میم که معمولا بدون تشدید میم میگفتند حموم) داشت ولی یکی از آنها نزدیک خانه ما بود. هرچند حمامها دوش داشتند ولی هنوز خزینه ها برچیده نشده بودند زیرا خود مردم خزینه را دوست داشتند همچنانکه اکنون به جکوزی علاقمندند. در اصل جکوزی همان خزینه خودمان است با این تفاوت که چون آن زمان جامعه ها مصرفی نشده بودند نمیخواستند و نمیتوانستند آنچنان آب در خزینه بریزند تا مانند جکوزی آبش مداوم تازه شود در نتیجه ورافتاد.

تجربه اولین مرگ
برعکس بچه های خرمشهر که بیشترشان با رفتن توی آب رودخانه و شاخه همه شناگر شده بودند من تا بیست سالگی در جایی که آب زیاد باشد وارد نشده بودم و شنا یاد نگرفته بودم. هرچند اکنون هم نمیتوان به من گفت شناگر!! به هر روی شش  هفت ساله بودم که روزی از روزهای جمعه که معمولا همراه با برادرم به حمام میرفتیم و من از رفتن به خزینه خودداری میکردم برادرم مرا به زور وارد خزینه کرد و جلو دیگران سرم را به زیر آب برد و دستش را روی سرم گذاشت تا نتوانم به هیچ وجه بالا بیایم. من چون قفسه سینه ام کوچک است همیشه نفس کم میآورم. در نتیجه خیلی زود با کمبود اکسیژن روبه رو شدم. به قول معروف الغریق یتشبث بکل حشیش(کسی که دارد غرق میشود به هر خاشاکی دست میآزد). من در زیر آب که مرگ را جلو چشمان خود میدیدم از دستپاچگی دهانم را بازمیکردم و به جای هوا آب میخوردم!! آنقدر آب خوردم(آنهم آب خزینه!) تا دست از سرم برداشت ولی فکر میکنم دیگران به او گفته بودند بچه را خفه کردی دست بردار!! شاید این حماقت کاری او هم برای این بوده که میخواسته ترس من از آب بریزد که نریخت.

قهوه(چای) خانه های خرمشهر
خیلی وقت است که نام قهوه خانه را دیگر نمیبینیم. تنها قهوه خانه های سنتی است که چند سالی است مد شده که آنها هم باز همان چایخانه است و کمتر با قهوه پذیرایی میکنند. در بعضی جاها همان گونه که نوشتم به چایخانه تغییر نام داده که درست هم همین است. قهوه خانه ظاهرا از فرنگ آمده و روی چایخانه قرارداده شده. وگرنه هنوز در تاریخ اجتماعی ایران جایی نخوانده ام که قهوه خانه های ایران واقعا با قهوه پذیرایی میکرده اند. بگذریم...
یکی از آنها همان بود که در بازار سیف قرار داشت و قاسم قهوه چی سالها در آن کار میکرد. نمیدانم شریک بود یا نه. دومی توی پاساژ رئیس بود که گفتم پشت راسته ما قرار داشت و اکبر کاشی ظاهرا همه کاره آنجا بود. این شخص آدمی مذهبی نبود ولی جزء سه ماهیها بود. سه ماهیها کسانی بودند که از دوازده ماه سال تنها سه ماهش را مسلمان میشدند. محرم- صفر و رمضان. البته ظاهری بود و نمیتوان گفت ایمان به دلشان راه یافته بود. ایمان همان گونه که دیر وارد دل میشود دیر هم از آن بیرون میرود. وی ماه رمضان که میشد ریش میگذاشت و پرده ای روی در قهوه خانه قرار میداد تا مردم روزه دار اذیت نشوند.(طبق قانون در ماه رمضان باید پرده میکشیدند و نیز مشروب فروشیها بایستی میبستند.) البته پس از انقلاب اسلامی این سه ماهیها شده اند دوازده ماهی یعنی کسانی هستند که سال به دوازده ماه همه اش ریامیکنند و فیلم بازی میکنند تا سر حکومت و بیشتر ملت را شیره بمالند و کار خود را پیش ببرند.
در قهوه خانه اکبر کاشی دومینه بازی که مردم میگفتند دمنه رواج داشت. یعنی تنها جا یا دومین جایی بود که به آدمهای بیکار و بیعار و یا خسته و یا کسانی که به دنبال وقت گذرانی موقت بودند دمنه میداد و با هم بازی میکردند و برد و باختی هم هرچند مختصر و دستکم بر سر پول چای با هم داشتند. برادرم هیچگاه آنجا نمیرفت. او با اینکه آدمی مذهبی نبود ولی بعضی کارها را هیچگاه انجام نمیداد مانند بچه بازی(که امروزه به کودک آزاری شهرت دارد)- قماربازی- دزدی و مال مردم خوری.
معلوم میشود به قول معروف شیر پاک خورده بوده وگرنه هیچ دلیل دیگری نداشت که منحرف نشود. از این کارها متنفر بود و سختگیریهایی که بر من روا میداشت مانند قضیه شلاق وایری به همین دلیل بود که میترسید من در محیط فاسد کم کم منحرف شوم. جالب است که بدانید برادرم با اینکه مال مردم خور نبود ولی بسیاری مال او را خوردند. نمیدانم علتش چیست ولی شاید این باشد که میگویند کافر همه را به کیش خود پندارد و سوی دیگرش آنکه سالم همه را شبیه خود میداند. پس به مردم اعتماد میکند و اینگونه میشود که مالش را میخورند.
منظور از شیرپاک خورده هم همین است که پدرش مال حرام به خانه نیاورده تا مادرش بخورد و شیرش حرام و لقمه حرام شود. یکی از سه فحشی که در قدیم رواج داشت و در آن زمان هنوز از بین نرفته بود همین لقمه حرام بود. لقمه حرام در مرحله پس از تخم حرام به معنی حرامزاده قرارمیگرفت. در مرحله سوم نمک به حرام بود. یعنی کسی که نمک(غذای) کسی را خورده ولی نسبت به محبت او ناسپاسی کرده است.
قهوه خانه قهرمان هم نزدیک شط(رودخانه کارون) قرارداشت و جایی باصفا و پاتوق پدرم بود. او با آقای قهرمان که آدم خوش مشرب و خوبی بود(چون چندبار با پدرم پیشش رفته بودم.) دوست بود و فکر میکنم پدرم از زمانی که لنجش رو به راه و لنگرگاهش در همان حوالی بوده با او آشنایی یافته بوده. البته دوستان دیگری هم داشت که پاتوقشان همانجا بود. یکی از آنها آقای فتوت بود که پیرمردی شیک پوش بود و بعضی وقتها برای قراری با پدرم دم در خانه مان میآمد. میتوان گفت قهوه خانه قهرمان پاتوق آدم حسابیها بود.
در بالا اشاره ای شد به اینکه چندبار با پدرم به قهوه خانه قهرمان رفتم. روزی پدرم در همانجا دستی روی سرم کشید که خیلی خوشم آمد. من کمتر از پدرم محبت میدیدم. پس تعجبی ندارد که هیچگاه این دست کشیدن را فراموش نکنم. پیامبر اکرم اسلام به کسی که نزدش آمد و گفت من تاکنون دخترم را نبوسیده ام گفت از اینجا برو بیرون که میترسم سقف خانه بر سرمان فروریزد.
دفعه دیگر در مسیر رفتن به قهوه خانه قهرمان نیز برایم یک کلوچه که قیمتش سی شاهی(یک و نیم ریال) بود خرید که آنهم به یادماندنی شد. چون اولین و آخرین بود.
قهوه خانه حسین ده تیری: پشت خیابان صفا کوچه ای بود که قهوه خانه حسین ده تیری که نمیدانم چرا با این عنوان مشهور شده بود قرار داشت. من تنها بعضی وقتها که از کنار قهوه خانه اش گذشته بودم او را دیده بودم. چیز دیگری از او نیمدانم ولی آدمی هم نبود که تعریفی داشته باشد.
بجز اینها باز هم در خرمشهر چایخانه وجود داشت ولی برای من اهمیتی نداشتند یا نمیشناختمشان.
بعضی از قهوه خانه ها دیزی هم درست میکردند و میفروختند. یعنی هم چایخانه بود هم ناهارخوری.
(واژه نهارخوری نادرست است ولی متأسفانه برخی نویسندگان این گونه به کار میبرند و گاهی به کتابهای درسی هم رسیده. ناهار واژه ای فارسی به معنای غذای نیمروز است ولی نهار واژه ای عربی به معنای روز در برابر شب است.)

خانواده های مشهور خرمشهری
چندین خانواده درخرمشهر نسبت به دیگران شهرت بیشتری داشتند از جمله:
شریفی. که شرح احوالشان گذشت.
حکیم اهل شوشتر بودند. سید احمد حکیم حق العملکار ترخیص کالا از کشتی بود که بایستی به قوانین تجاری و فوت و فنهای آن اگاهی کامل داشته باشد. کارش تقریبا مانند وکالت بود. خانه شان چسبیده به خانه ما بود. فرزندانش سید رضا و سید حسن از دوستان صمیمی من بودند که از در دوره دبیرستان با هم دوست شده بودیم. اکنون هر دو فوت کرده اند. خداوند رحمتشان کند.
خرم که علی خرم مسؤول شاخه حزب پان ایرانیست خرمشهر از این خانواده بود. محسن پزشکپور رهبر حزب پان ایرانیست و نماینده خرمشهر در آخرین روزهای سلطنت پهلوی بود. احتمال دارد آقای پزشکپور هم خرمشهری بوده باشد. این حزب ملیگرا و ضدعرب و هدفش حفظ ایرانی بودن خلیج فارس بود. شعار اصلی این حزب خلیج فارس گورستان عبدالناصر است بود. چون در آن زمان جمال عبدالناصر چپگرای مصری آن را خلیج عربی خوانده بود. به همین دلیل وقتی که انورسادات راستگرا روی کار آمد با ایران از در دوستی در آمد و این دوستی ادامه داشت تا زمانی که به سرای دیگر شتافتند.
موقر. جلال موقر از تجار خرمشهر بود. فرزندش حسین که همکلاسی من بود با گیرکردن خار ماهی در گلویش به دیار باقی شتافت.
روشنگری: تهرانیها به خار ماهی میگویند تیغ که نادرست است. هرآنچه که تیزی­اش در درازای­اش قرار داشته باشد تیغ است مانند شمشیر و تیغهای سرتراشی و ریشتراشی و هرآنچه تیزی­اش در نوکش قرارداشته باشد خار است مانند خار گل و خار ماهی و خار در دستگاههای صنعتی.
نجفی. احمد نجفی هنرپیشه مشهور کنونی از این خانواده  برآمده که همسن من است.  
عالم زاده که شرح احوالشان در دهه بعد خواهد آمد.
سالمی که نمایندگی لاستیک بریجستون را در بازار سیف داشتند.
تمامی که شرحش گذشت.
شورای شهر خرمشهر معمولا از این کسان تشکیل میشد. نمیدانم پدرم نیز از اعضای شورای شهر بود یا نه ولی به احتمال زیاد بوده است.
کعبیها که از عشایر خرمشهر بودند و یکی از آنها به نام تهران کعبی(برخی عربها نام فرزندانشان را تهران میگذاشتند) زمانی نماینده خرمشهر شد که جوکهای بسیاری برایش ساخته بودند زیرا بیسواد بود. از جمله آن جوکها:
روزی تهران کعبی سوار بلم می­شود. کیف سامسونتش در آب میآفتد. میگویند کیفت غرق شد. میخندد و با لهجه عربی میگوید: ... خب کلیدش دسمه!!

همسایگان
منظور از همسایگان در اصل مستأجران است ولی من از مادرم یاد گرفته ام که به مستأجر نگویم مستأجر بلکه بگویم همسایه که انسانی­تر است. این روند هنوز رعایت میشود.
از همسایگان این دهه که خاطراتی از آنها برایم باقی مانده یکی همان پروانه خانم بود که پیشتر به او اشاره کردم. دیگری جوانی مجرد بود از خانواده فلفلیها که کوچک اندام بود و مثل فلفل تندوتیز راه میرفت. صبحها آفتابه را از حوض آب میگرفت و مثل قرقی ولی بدون اینکه بدود به مستراح میرفت. من تنها او را اینچنین میدیدم.
یکی دیگر کارمند میانسال مجرد و چاق و بلند قدی بود که زمستان و تابستان هر روز صبح دوش آب سرد میگرفت!
دیگری ایران خانم بود که روزی یک زوج فراری را به خانه راه داد. آنان یکدیگر را دوست داشتند و چون خانواده هایشان راضی نبودند با هم از شهرشان که تبریز یا اطراف آن بود فرارکرده و پیش ایران خانم و آقای احدی شوهرش آمده بودند. ایران خانم توی اتاقش با دایره و تنبک و سینی جشن کوچکی به عنوان نامزدی برای آنان گرفت و خودش هم شروع به رقصیدن کرد. تا آن زمان رقص کسی را ندیده بودم. نمیدانم چند روز گذشت که جشنی هم در حیاط خانه گرفتند. من جز تأتر روحوضی اش چیزی از آن جشن را به یاد ندارم:
روی حوض خانه ما را با تخته پوشاندند. یگ گروه موسیقی میزدند و یک مرد خودش را به جای یک زن آرایش کرده بود و یک لباس زنانه از جنس گونی پوشیده بود! بهتر است بگویم یک گونی بزرگ کنفی را به صورت دکلته زنانه دراورده و پوشیده بود!!
اگر این صحنه را در کودکی ندیده بودم در آغاز دهه پنجاه که به تأترنویسی علاقمند شده بودم و یک سال و نیم هنرهای نمایشی مطالعه میکردم شاید نمیتوانستم بفهمم تأتر روحوضی یعنی چه! 
ولی پس از چند روز سروکله پدرومادر دختره پیداشد و بالاخره راضی شدند که به تبریز برگردند. من کودک در جریان قول و قرارشان قرار نگرفتم.
جوان سی ساله ای که با ایران خانم همشهری بود با مادر بسیار پیرش زندگی میکرد. این جوان هرگاه فهیمه دختر سه ساله سبزه روی ایران خانم را دم حوض آب میدید با او شوخی میکرد و میگفت فهیمه سیاه حالت چطوره؟ و فهیمه بدین گونه پاسخ میداد: تمخ خرغ(تخم مرغ) میریزم چمشات(چشمات) کور بشی. و کور را با لهجه تبریزی بیان میکرد.
او هر روز صبح مخصوصا در تابستان در حالی که درهای اتاقش به قول آن زمانها چارتاق(باز) بود با یک شورت ورزشی همانند شورت اسلیپ رو به روی آینه ای نسبتا بزرگ و پشت به در باز اتاقش میایستاد و میل میزد. یعنی با میلها نرمش میکرد که یواشکی موجب اعتراض خانمها هم واقع میشد ولی بی اعتنایی میکرد.
کله پاچه: او یک غرفه در کافه گمرک خرمشهر(که من تنها در یک بار در سال پنجاه یا پنجاه و یک موفق شدم آنجا را ببینم چون هم جای تاپی بود و هم دور) اجاره کرده بود و هر روز صبح یک دیگ(تهرانیها میگویند قابلمه) بزرگ کله پاچه ای را که مادرش درست کرده بود به آنجا میبرد و میفروخت که درامد خوبی برایش داشت. مادرش هر روز غروب کله پاچه هایی را که پسرش آورده بود دم حوض میشست و آماده میکرد که ما تا آن زمان نمیدانستیم چگونه کله پاچه را آماده میکنند. کار سختی بود. بویژه آن هنگام که کله را به زمین میزد تا کرمهای توی بینی اش بیرون بریزند.
خواهرم در غذا خوردن به قول مادرم فیس و افاده ای بود. یعنی به غذاها حساس بود و هر چیزی را نمیخورد. کله پاچه را به زور میخورد. ولی روزی که یکی از کرمها را دید نزدیک بود استفراغ کند. پا به فراگذاشت و دیگر از آن روز تا کنون کله پاچه نخورده است!! در نتیجه خانواده اش هم از خوردن این غذا محروم شده اند.
امروزه میگویند کله پاچه کلسترولش بالاست و برای سالمندان مضر است ولی نمیدانم چرا نمیگویند کله و پاچه بیچاره را هم جزء آن قرار میدهند. قضیه از این قرار است که پاچه نه تنها کلسترول ندارد بلکه همه اش ژله است. ژله ای که برای ترمیم ساییدگیهای استخوانهای مفاصل که موجب درد مفاصل هم میشود بسیار مفید است. هیچگونه چربی هم ندارد. و اصولا چربیها اگر مانند دنبه و پیه آشکار نباشند همراه گوشت هستند و پاچه گوشت ندارد. تنها چربی پاچه در مغز استخوانش نهفته است که آنهم در محیطی بسته است و لازم نیست بشکنید و بخورید. به قول معروف امتحانش مجانی است. چند عدد پاچه را بپزید و همراه آبش بگذارید سرد شود. بعد آنها را در یخچال نگهداری کنید. میدانید که چربیها در حرارت پایین بسته یا جامد میشوند و چون سبکتر از دیگر مایعات هستند رو میآیند. شما نمیتوانید چربی را روی ژله ای که از پختن پاچه ها به دست آمده ببینید. من با خوردن منظم پاچه ناراحتی مفاصل خود را درمان کرده ام.
در مذمت کله پاچه از سوی دکترها تبلیغ زیاد میشود ولی حقیقت ندارد. درست است که کله چرب است ولی چربی اش به اندازه دیگر گوشتهاست و بلکه کمتر. کله پاچه به آن دلیل نامش بد در رفته که در کله پزیها(امروزه در تهران روی ویترین مغازه شان مینویسند طباخی) یک کاسه بزرگ پیه آب شده وجود دارد و اگر کسی نگوید برای من نریز همه کله پزها روی آب کم چربی کله پاچه از این کلسترول خالص! میریزند تا خوشمزه تر شود. کله پزهای تهرانی که مرا میشناختند و میدانستند من اهل پیه خوردن نیستم برایم نمیریختند.
از سوی دیگر هر بخش از بدن حیوانات و بویژه پستانداران برای همان بخش از بدن انسان مفید است و اگر اینچنین نبود دکترها نمیتوانستند با داروها بدن انسانها را درمان کنند. مثلا انتی بیوتیکها بیشتر همانجایی میرود که چرک یا فساد در بدن ایجادشده و آن را درمان میکنند. سالها بعد که من به دفاع از پاچه خواری میپرداختم کسی گفت پس بگو هرکس چشم بخورد بینایی اش بهتر میشود!! به او گفتم شما هیچگاه چشم کله را نمیخوری. شما پیه دور چشم را به نام چشم میخوری که لذید است. خود چشم را کله پاچه فروشها مثل آغا محمدخان قاجار یا نادر شاه افشار در میآورند و میریزند دور چون بی بو و بی خاصیت است.
خانم اراکی: یک خانم اراکی که شوهرش استوار بود و بچه هم نداشتند زمانی فرارسید که با سرهنگی که رئیس شوهرش بود کج افتاد! مرتب میگفت سرهنگ کونش گوویه(نمیگفت گهیه). نمیدانم چند هفته یا چند ماه طول کشید تا این جمله از دهانش افتاد و سرهنگ را رها کرد!
همو روزی که دم در خانه متوجه شد بچه عربها ملخ میخورند به یکی از آنها گفت: ببینم چطوری ملخ میخورید؟ یکی از بچه ها یک ملخ از جیبش درآورد. پاها و بالهایش را کند و بعد کله اش را جداکرد و انداخت توی دهنش. خانم اراکی که غافلگیرشده بود با اخ و اه و... به دو برگشت تو خونه!
در شهرهای گرمسیری آفت ملخ برای مزارع زیاد است. ملخها هم که تولید مثلشان خلق الساعه است به گونه ای به مزارع هجوم میآورند و آنقدر زیادند که گویی ابر شده و پس از مدتی همه چیز خورده یا نیمه خورده شده!! به همین دلیل دولتها برای مبارزه با ملخ از هواپیماهای سمپاش بهره میگیرند. اگر به موقع وارد عمل شوند بیابان را میبینی که از ملخهای مرده پر شده است. آنها را در گونی میکردند و در گونی را میدوختند و برای کارهای مختلف به فروش میرساندند. هنوز که هنوز است ندانسته ام مصرف اصلی این ملخها چیست هرچند میدانم که بخش شکم آنها پر از مواد مفید است.
پس از ظهر یک روز گرم تابستان با بچه های همسن خود به بازار صفا رفته بودم. مغازه ای موقتا بسته بود و گونیهایی پر از ملخ را در بیرون دکانش روی هم چیده بود. یکی از همان بچه های عرب از یک گونی که دیگر بچه ها سوراخش کرده بودند یک مشت ملخ برداشت یعنی دزدید! تا بخورد.
انگلیسیها از دیرباز بر مبنای تفرقه بیانداز و حکومت کن! در میان اقوام مختلف یک کشور تخم تفرقه میپاشیدند. یکی از شعارهای تفرقه افکنانه که در زمان ما هنوز از میان نرفته بود این بود:
عرب در بیابان ملخ میخورد        سگ اصفهان آب یخ میخورد
من هم مانند دیگربچه ها گاه به گاه این شعار را زمزمه میکردم.
آقای شهسواری: کلاس چهارم بودم که یک زن و شوهر که آنها هم اراکی بودند همسایه ما شدند. آقای شهسواری لاغر اندام و میان- بالا بود و چون تریاکی هم بود سبزه رو شده بود با پوستی نسبتا براق که ویژه تریاکیهاست. کارش عریضه نویسی و درامدش خوب بود. مانند خیابان باب همایون تهران که عریضه نویسها زیادند. او نیز کارش پشت دیوارهای دادسرای خرمشهر بود.
سال بعد پسربچه یکی از اقوام خود را به عنوان پسرخوانده آوردند به نام حسین که همسن من بود و چون همسنم بود برای من خوب شده بود. زیاد با هم بودیم. بعضی ظهرها مادر خوانده اش مرا مهمان میکرد تا با آن دو هم غذاشوم. اولین بار که من مهمان شده بودم وقتی که قاشق را به دست گرفتم مادرش گفت این جوری درست نیست که قاشق را به دست گرفته ای و درستش را یادم داد. هیچگاه این آموزش را فراموش نکرده ام و همواره سپاسگزار اویم.
برخی نکته ها ظاهرا خیلی کوچکند ولی دربعضی جاها خیلی مهم جلوه میکنند. مخصوصا برای کسانی که به مقامی برسند که آبروی کشورشان باشند و کشورشان را هم نمایندگی کنند. مثلا روزی در ناهارخوری وزارت با یکی از همکاران که به مقام سفارت هم رسیده بود هم میز شدم. دیدم قاشق را همانند بچه ها در دست گرفته و گذشته از گرفتن ناجور قاشق خیلی بینظم غذامیخورد یعنی پلوهای موجود در بشقابش از بی نظمی زار میزدند!! پیش خود گفتم میشود در دورانی که سفیر بوده با هیچ مقام کوچک و بزرگی از کشور دیگری هم میز نشده باشد؟!!
آقای شهسواری یک روز مرا همراه حسین به کارخانه پپسی کولای خرمشهر برد تا برای اولین بار ببینیم چگونه شیشه های نوشابه پر و سپس درها رویشان پرس میشود.
***
از همسایگانی که پیش از دیگران یعنی آن زمان که هنوز اتاقها بازسازی نشده بودند مستأجرمان بودند خانواده ای شیرازی بود شامل مادربزرگ- مادر و سه فرزند(دو دختر و یک پسر). این خانواده کارشان خیاطی بود. پسر در یک خیاطی در بازار کار میکرد و مادر و مادر بزرگ و دخترها در خانه دکمه های لباسهای آماده شده کارگران شهرداری را به لباسها میدوختند. هر چند روز دسته دسته لباس به خانه آورده میشد و پس از تکمیل شدن برده میشدند. من تقریباً پنجساله بودم که مادر بزرگ این خانواده هرگاه با من همکلام میشد با لهجه کاملا شیرازی شوخی میکرد و میگفت من نامزد تو هستم! یه جفت جوراب برام میخری؟ این روند سالها بعد هم ادامه داشت. خدا بیامرزدش. روحش شاد.
در آن زمان ل برزبانم ر میآمد. به واژه بالا- بارا و به واژه ملا- مرا میگفتم و به فرزند پسر خانواده که از دخترها بزرگتر و نامش هوشنگ بود میگفتم: فوشنگ.
سخن از ملا و مکتب شد. همان زمان مادرم مرا برای رفتن به مکتب و درس قرآن تشویق کرد تا همراه خواهرم که به جای مدرسه به مکتب میرفت من هم بروم. چند روزی هم رفتم. در همان چند روز دانستم که درس درستی در کار نیست. بیشتر از بچه ها کارمیکشیدند و همه جای خانه و مکتب را بایستی تمیز میکردند و حتی گاهی کارهای خانه را و کمی درس قرآن بی آنکه روش درسی در کار باشد. مثلا خواهرم پس از مدتها که به مکتب میرفت چیز زیادی یاد نگرفته بود. مادرم از همان لیفهای دستبافت خود به عنوان هدیه به ملا میداد تا بهتر درس بدهد و هر ماه یا هفته نیز شهریه میداد ولی چیزی تغییر نمیکرد.
تنها چیزی که از مکتب به یاد دارم آهنگی بود که از جمله های زیر به دست میآمد. البته در آن زمان نمیدانستم که بچه ها چه میگویند و از آن زمان تنها آهنگش در خاطرم مانده ولی بعدها دانستم که شاگردان مکتب این جمله ها را میگفتند:
الف دو زبر ان و دو زیر ان و دو پیش ان.
ب دو زبر بن و دو زیر بن و دو پیش بن.
ت دو زبر تن و دو زیر تن و دو پیش تن.
که همینطور ادامه می یافت تا به یاء میرسید. این آموزش خواندن تنوینهای قرآن برای مبتدیان بود.
جالب اینجاست که در خرمشهر عرب زبان و درس قرآن عربی- نام همه اعراب(نشانه ها) به فارسی بود به گونه ای که اگر اکنون بخواهم برای کسانی که با خواندن متن بالا مشکل دارند روشنگری کنم باید از عنوانهای عربی آن نشانه ها بهره گیری کنم: زبر(بالا) یعنی فتحه. زیر(پایین) یعنی کسره و پیش یعنی ضمه. زبان فارسی چه پسرفتی داشته است!!

همسایگان واقعی!
منظور از واقعی آن است که اینها واقعاً همسایه بودند و نه مستأجرانی که شرحشان گذشت.
کوچه ما چون بن بست بود بن­بست بدیع نام داشت. من آن زمان نمیدانستم که بن بسیت یعنی چه تا زمانی که در مدرسه آموختم: بن یعنی ته. کوچه ای که تهش بسته است و راه به جایی ندارد.
خانه اول که در شمال کوچه قرار داشت و دوبر بود و درش به خیابان ریاضی باز میشد خانه آقای تمامی بود که شرحش گذشت. خانه دوم مال ما بود و دویست و چهل مترمربع مساحت داشت. خانه روبه روی خانه ما و قرینه خانه تمامی که خانه بزرگی بود و درش به خیابان باز میشد خانه همان خانواده ای بود که نام کوچه از نام آنان گرفته شده بود یعنی بدیع و از دهه سی در تهران زندگی میکردند. خانواده هایی با نامهای هنری و صلواتی آن را اجاره کردند و هر یک چند سال را در آن زندگی کردند تا پایان دهه چهل. ولی مستأجران خوبی نبودند. خانه پس از ما مال خیری خانم و شوهرش احمدآقا بود که در دروازه مغازه آهن قراضه فروشی داشت و جهرمی بودند. پسرشان قاسم قنواتیان همسن من بود ولی به یاد نمیآورم که همکلاس هم بوده باشیم هرچد همسن و همسایه و با هم دوست بودیم.
مادرم خیلی به خانه آنها میرفت و حرفهایی میزد که مایه تفریح زنان آن خانه میشد و چون خنده هایشان با قهقهه همراه میشد فراموششان نکرده ام. قاسم مادر بزرگی داشت که همه به او بی بی میگفتند. پیر و کوژپشت و موهایش همه سفید شده بودند ولی بدنی سالم داشت. شبی گذشت. صبح که شد گفتند در خواب فوت کرده است. چه مرگ خوبی! مرگ هرکس نشانگر زندگی اوست.
روبه روی خانه خیری خانم خانه ننه موسی بود. مادرم این گونه از او نام میبرد. دو پسر داشت صاحب و موسی. صاحب حدود ده سال از موسی بزرگتر بود. معمولا پدر یا مادر را با نام پسر اول میخوانند ولی نمیدانم چرا او را با نام پسر دومش میخواندند. پسرانش کمتر دیده میشدند و از کاروبارشان اطلاعی نداشتم. 
خانه ای که درش درست روبه روی خیانان ولی ته کوچه قرار داشت به عمومه(با تشدید میم اول) که یک زن یهودی بود تعلق داشت. همراه خانواده اش زندگی میکرد ولی از کاروبارشان اطلاعی نداشتیم. عمومه واژه ای عربی است. او یک یهودی بود که عربی و فارسی هم میدانست و تن صدای بمی داشت و بعضی وقتها هم با کسی در کوچه چند کلامی حرف میزد.
کوچه ما به صورتی بود که پس از خانه خیری خانم به طرف شمال خم داشت. سه خانه هم درهایشان در آن خم باز میشد. ولی چیزی از آن خانه ها به یاد ندارم جز اینکه روزی برای کاری وارد آخرین خانه شدم که خیلی بزرگ است. در آن زمانها(دهه بیست یا پیش از آن) خیابانها و کوچه ها روی برنامه و نقشه درستی پیاده نمیشد در نتیجه خانه ها بیقواره بودند با زمینهای زیاد و بهره وری کم.
خانه ای که پس از خانه آقای تمامی قرار داشت و دیوار انتهایش مجاور دیوار خانه ما بود از آن سید احمد حکیم بود که شرحشان گذشت.

ازدواج برادر
در سال آخر این دهه برادرم با دختر بزرگتر همان خانواده شیرازی ازدواج کرد. آنان با وجود اینکه از خانه ما رفته بودند ولی از آنجا که هرساله در روضه های مادر شرکت میکردند موجب شد آن دختر در حالی که نزدیک به نصف سن برادرم را داشت(17- 33) همسر برادرم شود.

بخش پیوست: بازیهای بچگانه
تا دهه هزاروسیصدوسی بازیها و سرگرمیهایی که مخصوص خانه و اتاق بود و توسط مادران اجرا میشد رواج داشت که امروزه دارد به فراموشی سپرده میشوند. برای نگهداشت و پاسداشت آنها به برخی از آنها اشاره میکنم:
-         اتل متل توتوله. این بازی هنوز هم دستکم در قصه ها طرفدارانی دارد: بچه ها را ردیف میکردند تا پاهایشان را دراز کنند. بعد مادر روی پاها این شعر را میخواند: اتل متل توتوله. گاو حسن چه جوره؟ نه شیر داره نه پسون. فیلشو بردن هندسون. یک زن کردی بسون. اسمشو بذار عم قضی. دور کلاش قرمزی. یه سنگ زدم به بلبل. صداش رفته استانبول. استنبولی خراب شد. دل بادمجون کباب شد. آچین و واچین- یه- پا- تو- ور- چین. همین جور ادامه داشت تا یک پای تنها به عنوان برنده باقی بماند.
در این قطعه منظور از استانبول شهر استانبول ترکیه است که مثلا جای دوری بوده و استانبولی همان غذایی است که ظاهرا اصلش از شهر استانبول است و به صورت کته از برنج و گوجه فرنگی و سیب زمینی درست میشود.
-         مادر به ترتیب از انگشت کوچک دست کودک شروع میکند و به انگشت شست میرسد و میگوید:
لیلی لیلی حوضک مرغک سر حوضک. این کوچول موچوله. این عبابلنده. این شپش کشنده. این چشماشو میبنده. این میگه ای منه کله گنده پ...ر. (یعنی به بالا پرمیکشد)
-         این افتاد تو حوض. این درش آورد. این کشتش . این پختش. این خوردش.
نکته ای که در این بازی قابل توجه و مهم است این است که از کودکی به کودکان یاد میدادند که در زندگی کسانی که ضعیف و کوچکند حقشان و یا خودشان توسط قویترها و بزرگترها خرده میشود. یعنی این قول معروف را یاد میدادند که: رو قوی شو که در کشاکش دهر ضعیف پامال است. از قطعه اول مشخص میشود که در ایران قدیم شپش در زندگی مردم خیلی مؤثر بوده است.
-         دستها را مشت میکنند و روی هم قرار میدهند و ضمن جنباندن ستونی که از دستها درست شده میگویند: جمجمک برگ خزون دختر زینب خاتون گیس داره قد کمون از کمون بلند تره از شبق مشکی تره حموم سی روزه میخواد شونه فیروزه میخواد آ جسم(با تشدید سین) و واجسم تو حوض نقره جسم نقره نمکدونم شد خاتونی به قربونم شد.
-         انگشتان دستها را از هم باز میکنند و رویهم قرار میدهند و به پایینترین انگشت اشاره میکنند و میپرسند: آتیش داری و صاحب انگشت میگوید بالاخونه. همین گونه ادامه مییابد تا به انگشت آخر برسد. صاحب انگشت میگوید: سگ نداری؟ طرف مقابل میگوید عو... عو... عو...
-         پس از اینکه قصه ای به پایان میرسید مادر دو دست کودک را در دو دست خود میگرفت و او را به عقب و جلو میبرد و میگفت: دوغ دوغ کشک دوغ ماست دوغ. بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ما دروغ بود. دوغ دوغ کشک دوغ ماست دوغ. بلا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود قصه ما راست بود.
-         مادر صورت کودک را در دامان خود میگذارد و میگوید: رفتم... رفتم... رفتم... در دکون قصابی دیدم... دیدم... دیدم... زنبورا میگ...ن وی...ز وی...ز وی...ز پس از این جمله کودک را قلقلک میدهد و...
-         مادر به بالا نگاه میکند و دستش را به سوی آسمان بلند میکند و همان طور که پایین میآورد در گریبان کودک فرو میکند و میگوید: ماتی تیش. گ...ل. گ...ل. گ...ل. بچه به خنده شدیدی میافتد.
معلوم است که این بازی از ترکیه آمده و به عراق و ایران رسیده زیرا گل به معنای بیا ترکی است. پس ماتی تیش نیز به احتمال زیاد نام پرنده ای در زبان ترکی است.
در آن زمان سرگرمیها و شعرگونه هایی نیز بودند که رنگ و بوی شیعی داشتند بدین قرار:
بزنید طبل نبی را بکشید اسب علی را تا علی را تا علی سوار شود خانه خدا حاضر شود. چه خدای مهربان هفت ملائک در آسمان. چه آسمان صافیه همش مرغان آبیه. چه دیدم چه ندیدم. دو تا شاخه مروارید دیدم یکیش حسن بود یکیش حسین بود یکیش دختر پاک مصطفی بود. گفتم چه داری در بغل گفتا کتاب خوش غزل گفتم بخون تا گوش کنم گفت مرتضی در گنبد است دور گنبد عنبر است تاج نوری بر سرش.
آفتاب درومد حیدری اومد و نشست رو صندلی گفت یا محمد یا علی.
یا من به دنیا اشتغل قد غره طول الامل
                               الموت یأتی بغته و القبر صندوق الامل(از اشعار امام علی علیه ااسلام)
ترجمه: ای که به دنیا مشغول شده و آرزوهای بلندپروازانه او را فریفته است!
                                      آگاه باش که مرگ ناگهانی فرامیرسد و گور گنجینه آرزوهاست.
در مراسم عزا: دختر بدرالدجی(دجا) امشب سه جا دارد عزا. گاهی میگوید حسن گاهی حسین گاهی رضا.

بازیهای بچه ها و فولکلورها:
1.     دویدم و دویدم سر کوهی رسیدم دو تا خاتونی دیدم یکیش به من آب داد یکیش به من نون داد.... این قصه سر دراز دارد و تصورمیکنم در جاهای دیگر نیز ثبت شده است.
2.     آنا- نمانا... تو- تو- اسکاچی... آنا... مانا... کل- لا- چی. که مانند ده بیست سی چهل برای قرعه کشی و یارکشی انجام میشد:
3.     ده بیست سی چل پنجا شصت هفتاد هشتد نود صد. وقتی رسید به صدتا دستمال آبی وردار پرش گلابی وردار قاز- قاز- قاز- گر- به- ی- رق- قاص.
4.     بازی بالابلندی که هرگاه کودکی دیگری را میزد میگفت: من نبودم دسم بود تقصیر آسینم بود...

No comments:

Post a Comment