این
یکی از خواندنی ترین مصاحبه های مقامات بلند پایه دوران شاه، پیش از سقوط
کامل رژیم اوست. این مصاحبه را یکی از خوانندگان راه توده در مجله سپید و
سیاه سال 1358 پیدا کرده و برای ما ارسال داشته تا منتشر کنیم. این متن توسط دوستان به وسیله ایمیل دریافت شده و نمیتوان فهمید نویسنده کیست؟ راه توده
تهران مصور:
نخست یک خبرنگار خارجی که فارسی خوب صحبت می کرد، مصاحبه را چنین آغاز کرد:
-
جناب آقای دکتر امینی، با توجه به این که سالها در سیاست این کشور وظایف
مهمی به عهده داشتید و در سال 1340 در یکی از روزهای بحرانی کشور به مقام
نخست وزیری رسیدید و توانستید با اقدامات خود بر آشوبی که کشور را فراگرفته
بود مسلط شوید، ضمنا با آگاهی از این موضوع که در ماه های آخر تا آخرین
روز که شاه کشور را ترک کرد از مشاورین نزدیک او بودید، به نظر شما چه
چیزهایی باعث شروع نهضت و اوج گیری انقلاب شد، آن هم در زمانی که بسیاری از
سیاستمداران خارجی ایران را جزیره ثبات می نامیدند و زیاد شدن درآمد نفت
باعث شده بود وضع مردم از نظر مالی بهبود پیدا کند و دارای رفاه نسبی شوند.
دکتر امینی با لهجه خاصی که نسل های گذشته با آن آشنایی دارند و
با توجه به این که او همیشه، چه در هنگام سخنرانی در پشت میکروفون، چه
موقع مکالمه دو نفری، با صدای بلند و تند تند حرف می زد و دائم در میان
صحبت طرف را «آقا» می نامید و دنباله کلمه «آقا» را هم می کشید، چنین پاسخ
داد:
- بنده «آقا» در جواب حرف های شما که سؤال
اغلب مردم ما هم هست باید بگویم، از چندین سال قبل از این وضع را پیش بینی
می کردم. وقتی هم که درآمد نفت به طور غیر منتظره ای زیاد شد و دیدم دولت
به جای صرفه جویی و صرف درآمدهای نفت در کارهای تولیدی شروع به دست و
دلبازی های بی مورد و افزایش واردات و خرید اسلحه کرده، به شدت نگران اوضاع
شدم. آقا! حتی در سال 1354 به اعلیحضرت پیغام دادم، اوضاع کشور به حد انفجار رسیده و اگر اقدامات حادی صورت نگیرد همه چیز منفجر خواهد شد.
وقتی
وضع مالی مردم خوب شد و تمام روز را در فکر تامین آب و نان و اجاره مسکن و
مشکلات دیگر نبودند، طبیعی است که به خود بیایند و به فکر کمبودهای دیگر
بیفتند. دستگاه می باید برای این موضوع فکری می کرد آقا. آن روزها کمبود
بزرگ مردم نداشتن آزادی بود، غیر از آن از دستگاه های امنیتی وحشت داشتند
که هر وقت هر کس را می خواستند می گرفتند. پس کشور برای قبول یک نهضت
بنیادی آمادگی داشت.
مساله
دوم این بود که درآمد به طور عادلانه تقسیم نمی شد. به اکثریت مردم مقداری
می رسید، در حالی که یک اقلیت فاسد بیشترین درآمدها را به خود اختصاص داده
بودند. برای نمونه همسر یک سناتور کارخانه دار ششصد هزار تومان به یک مجله
زنانه داد که 24 ساعت از زندگی او را از هنگام بیدار شدن از خواب و صرف
صبحانه و رفتن به خرید، به سلمانی، به خیاطی، به استخر، و به مهمانی با
لباس های آخرین مد و جواهرات گرانبها چاپ کند. اگر در فرنگ از این کارها می
کنند، تاثیر منفی ندارد، چون اولا کسی با یک فرمان یا دادن پول به حزب
سناتور نمی شود آقا. هیچکس هم بدون حساب و کتاب در عرض مدت کوتاهی با هیچ و
پوچ به ثروت نمی رسد. در ضمن در آن سال ها یک نسل از جوانان به وجود آمده
بودند که تحت تاثیر تبلیغات مذهبی که زمینه آن از چندین سال قبل در کشور
فراهم شده بود از محیط مادی و بی بند و باری در کشور به ستوه آمده بودند.
می
دانید آقا! در اروپا و آمریکا هم دلزدگی از محیط مادی و گرایش به مذهب و
مسائل معنوی رو به رشد است. این جوانان با آن که از بهبود وضع اقتصادی
کشور متنفع می شدند، اما فقط به آن قانع نبودند و توقعات و انتظارات بیشتری داشتند.
در
سال 1354 با توجه به اوضاع روز، به شاه پیغام دادم کشور در حال انفجار
است. اگر اعلیحضرت می خواهند کشور دچار تحول نشود باید فورا دست به اقدامات
حادی بزنید؛ و به عنوان نمونه پیشنهاد های زیر را به اطلاع ایشان رساندم:
1- انحلال حزب رستاخیز
2- انحلال مجلسین شورا و سنا
3- توقیف دست کم 1500 نفر از مقامات بالای سیاسی و اقتصادی که در نظر مردم به فساد و سوء استفاده های کلان مادی مشهور هستند.
4-
فرستادن عده زیادی از افراد خانواده سلطنتی (بجز طبقه اول) به خارج از
کشور. اینها بیشترشان به علت نفوذی که از طریق نزدیکی به مقام سلطنت
داشتند، در کارهای مالی و اقتصادی دخالت می کردند آقا، و بیشتر مزایده ها و
مناقصه ها نصیب آن ها و شریک هایشان می شد.
5- انتخاب یک نخست وزیر مورد احترام و اعتماد مردم و دادن امتیاز کامل به او.
اما
آقا! عکس العمل اعلیحضرت به این پیشنهاد ها که به خاطر مصالح کشور و منافع
خودشان داده بودم، این بود که به روزنامه ها دستور دادند مقالاتی علیه من
بنویسند، به طوری که مطبوعات هم که از پیشنهادهای من مطلع شدند و موافق
آنها بودند جرات نکردند اسم مرا بیاورند، چه رسد به آن که از نظریات من
دفاع کنند تا سرانجام شد آنچه می بایستی بشود، به طوری که خودشان هم درک
کردند آنچه که در کشور روی داده یک انقلاب است.
وقتی کار بالا گرفت آقا! اعلیحضرت یک روز مرا به کاخ سلطنتی خواستند و سئوال کردند:
- حالا چه باید کرد؟
عرض کردم:
-
سه سال پیش خدمتتان پیغام فرستادم این حزب رستاخیز را که نظر مردم نسبت به
آن از حزب های دولتی «ملیون» و «مردم» هم بدتر است منحل کنید. مجالس
فرمایشی را که اعضای آن نماینده مردم نیستند تعطیل کنید. رجال فاسد و بد
نام را محاکمه کنید. یک نخست وزیر مورد اعتماد مردم را روی کار بیاورید.
اعلیحضرت در جواب من می دانید چه گفتند آقا؟ گفتند:
- تو می خواستی با استفاده از فرصت به دست آمده، دکتر مصدق بشوی یا مثل قوام السلطنه همه قدرت ها را در دست بگیری؟
عرض کردم:
-
قربان، اگر هم آنچه می فرمایید درست باشد، مگر دکتر مصدق چه می گفت جز
آنکه به شما می گفت: «اعلیحضرت، شما فقط سلطنت کنید، کار سیاست را به ما
واگذار کنید. اگر ما اشتباه کردیم، ما را می توانید عوض کنید، اما اشتباه
شما برایتان گران تمام می شود.» قوام السلطنه هم می گفت: «طبق قانون اساسی،
شاه مسئولیت ندارد، همه مسئولیت ها با وزراست. بنابراین اجازه بدهید کارها را ما بکنیم و مسئولیت ها گردن ما باشد. جوابش را هم در موقعش به خودتان می دهیم .»
آقا!
وقتی که من سفیر ایران در آمریکا بودم، اعلیحضرت به دعوت «آیزنهاور» به
آنجا تشریف آوردند. روزنامه ها در باره سفر اعلیحضرت مقالاتی نوشتند. ضمنا
در باره من هم مطالبی می نوشتند و به عنوان آن که سفیر ایران در آمریکا فرد
مشخصی است، از من تعریف می کردند.
یک روز اعلیحضرت به من گفتند:
- مثل این که روزنامه نویس های اینجا به عنوان یک ایرانی فقط شما را می شناسند؟
سوال کردم:
- چطور اعلیحضرت؟
جواب دادند:
- آخر همه اش از شما تعریف می کنند. مثل آن که شخص لایق دیگری در کشور ما وجود ندارد؟
آقا
جان، من از این حرف خیلی جا خوردم. اما از همان زمان حرف هایی را که
دیگران جرات نمی کردند بر زبان بیاورند می گفتم. آن روز هم جواب دادم:
- یعنی اعلیحضرت می فرمایند به روزنامه های اینجا پول بدهم که به من فحش بدهند؟
در اثر همین چیزها بود که مرا در اسفند 1336 قبل از پایان مدت ماموریتم به تهران احضار کردند. آخر مگر می شود آقا؟ آدم از یادآوری بعضی حرف ها ناراحت می شود، آدم آتش می گیرد. آن موقع اعلیحضرت هی می گفتند:
- من به حرف مردم اهمیت نمی دهم، هر کاری را که خودم به صلاح مملکت بدانم انجام می دهم.
و
چند نفر از رجال را هم که می خواستند با ایشان تذکر بدهند، از کار بیکار
کردند. در زمان انقلاب که مردم به کوچه و خیابان ها ریختند و علیه شاه شعار
دادند، یک روز اعلیحضرت که مرا احضار کرده بودند پرسیدند:
- اینها کی هستند؟ از کجا آمده اند؟
عرض کردم:
- اعلیحضرت، اینها همان مردمی هستند که شما می گفتید اعتنایی به آنها ندارید و به حرفشان اهمیت نمی دهید.
آنوقت
آقا، دیدم گفتن این حرف ها بدون آن که دیگر تاثیر داشته باشد باعث ناراحتی
شان می شود، چون شاه در آن روزها روحیه اش را سخت باخته بود. در دلم گفتم
«آخر آقا جان، شما که پادشاه در و دیوار و کوچه و خیابان نبودید، پادشاه
این مردم بودید. سال ها به آن ها اهمیت ندادید، حالا دارند تلافی می کنند.
هی می گفتند من با مردم کاری ندارم، حالا مردم با شما کار دارند. هی می
گفتند من می خواهم مردم را با اردنگی جلو به برم، حالا که مردم فرصت به دست
آورده اند دارند تلافی می کنند. سیاستمداران زیرک جهان همیشه خود را
خدمتگزار مردم معرفی می کنند و در هر موقعیتی از مردم تجلیل می کنند، اما
شما که می خواستید کار سیاستمدارها را بکنید، این ها را فراموش می کردید.
یا اطرافیان چاپلوس شما نمی گذاشتند.»
وقتی نخست وزیر بودم یک روز به اعلیحضرت گفتم:
-
آخر من نخست وزیر منتخب شما هستم. درست نیست شما با وزیران کابینه به طور
مستقیم تماس بگیرید، آنها به شما گزارش بدهند، شما برای ایشان فرمان صادر
کنید. هر امری دارید به بنده بفرمایید، خودم به آنها می گویم.
اعلیحضرت جواب داد:
- وزیر خارجه و وزیر جنگ چی؟ با آنها هم تماس نگیرم؟
عرض کردم:
- بله قربان، آنها هم همینطور. طبق قانون اساسی نخست وزیر و وزیران در مقابل مجلس مسئوول هستند.
شاه با ناراحتی گفت:
- شما هم که حرف قوام السلطنه را می زنید. نکند مثل مصدق می خواهید پست وزارت جنگ را برای خودتان نگه دارید؟
عرض کردم:
-
نه اعلیحضرت، من وزارت جنگ را نمی خواهم. من که مرد جنگی نیستم، من اصلا
بلد نیستم تفنگ در کنم. اما وزارت جنگ هم مانند سایر وزارتخانه ها باید
وزیرمسئوول در مقابل مجلس داشته باشد.
یک روز اعلیحضرت به من گفتند:
- اصلا می دانی چیه تو می خواهی شاه بشوی!
من از این حرف خنده ام گرفت آقا. عرض کردم:
- اعلیحضرت، ما آن وقت ها که بچه بودیم شاه بازی می کردیم، اما حالا دیگر بزرگ شده ایم. ضمنا دوره هم دیگر دوره شاه شدن ما نیست.
وقتی
در یکی از ملاقات ها در دوران انقلاب که مرتب مرا احضار می فرمودند و با
من در باره اوضاع مشورت می کردند، این موضوع را به عرض ایشان رساندم، گفتم:
-
چیزی که باعث بعضی نابسامانی ها شد، این بود که اعلیحضرت به وزیرانی که
حقایق را به عرض ایشان می رساندند علاقه و اعتماد نداشتند، آنها را طرد می
کردند یا دستشان را می بستند و همین باعث رکود کارها می شد.
بعد موضوعی را که مدتی در دلم عقده شده بود بیان کردم. گفتم:
-
اعلیحضرت، شما این اواخر هی می گفتید در سال 1340 من نمی خواستم دکتر
امینی را نخست وزیر کنم؛ او را آمریکایی ها [کندی] به من تحمیل کردند. اگر
اعلیحضرت مشاوران فهمیده و با حسن نیتی داشتند و قبل از بیان این مطلب با
آنها مشورت می کردند، حتما به عرض می رساندند که گفتن این مطلب بیش از آن
که توهین به من باشد، ایراد به خود اعلیحضرت است که چرا می باید دستور
آمریکایی ها را قبول می کردند.
شاه کمی فکر کرد، بعد گفت:
- حالا موقع این گله گزاری ها نیست، هنگام کمک است.
در زمان اوج گیری انقلاب آقا، یک روز اعلیحضرت از من پرسید:
فکر می کنی با «جبهه ملی» می توانم به توافق برسم؟
گفتم:
- اعلیحضرت، یادتان می آید بعد از 28 مرداد حضورتان عرض کردم صلاح نیست دکتر مصدق را محاکمه کنید؟
جواب دادید: «چرا؟ او داشت مرا از سلطنت خلع می کرد، مملکت داشت به دست روس ها می افتاد.»
عرض
کردم: «اعلیحضرت، دکتر مصدق مدت سی سال یک پارلمانتر ورزیده بود. او ناطق و
سخنور زبردستی است. سال ها با بزرگ ترین رجال سیاسی و سیاستمداران معروف
کشور مثل پدرتان، قوام السطنه و وثوق الدوله و سید ضیاء و رزم آرا و دیگران
مبارزه کرده. هنوز با این همه تبلیغ که علیه او شده، میلیون ها نفر طرفدار
دارد. او مردم را خوب می شناسد و خوب می تواند آنها را به هیجان در
بیاورد. آنوقت شما می خواهید در دادگاه نظامی بلندگو به دست چنین کسی بدهید
که پته همه ما را روی آب بریزد!»
شما فرمودید: من می خواهم کاری کنم که او مفتضح شود.
جواب
دادم: چطور؟ به وسیله چه سرلشکر و سرتیپ که نه از حقوق و قضاوت چیزی سرشان
می شود و نه اهل نطق و بیان هستند، می خواهید این کار را بفرمایید؟
آقا!
یک روز من حضور اعلیحضرت بودم که تلفن مخصوصشان زنگ زد. شهبانو بود. مدتی
صحبت کردند، اما شاه جواب قطعی نداد. گفت بعدا در این باره صحبت می کنیم و
گوشی را گذاشتند. لحظه ای سکوت کردند، سپس گفتند:
شهبانو بود، می گفت خوب است دکتر هوشنگ نهاوندی را نخست وزیر کنیم.
از شنیدن این حرف حیرت کردم آقا! گفتم:
-
چی؟ در چنین شرایطی که مملکت احتیاج به مردان با تجربه، با شخصیت، خوشنام و
مورد اعتماد دارد، شهبانو بهتر از رئیس دفتر خودشان کسی را پیدا نکردند که
برای نخست وزیر پیشنهاد کنند؟ درست است، او جوانی تحصیلکرده است، استاد
دانشگاه است، باسواد است، چند جلد کتاب نوشته؛ ولی این ها به درد نخست
وزیری در این ایام پرآشوب نمی خورد. مردم باید به رجال سیاسی اعتماد داشته
باشند، آن ها را طی سال ها در مشاغل حساس دیده باشند، از خدماتشان آگاه
باشند، کارهای بزرگ از آن ها به خاطر داشته باشند. تحصیلات تنها که کافی
نیست؛ آن هم در چنین ایام حساسی...
شاه با ناراحتی جواب داد:
- شهبانو حرفی زد دیگر. این نظر او بود که پیشنهاد کرد.
موقع را مناسب دیدم و به عرض رساندم:
-
وقتی پدرتان از کشور رفت، یک عده رجال با شخصیت و استخواندار به جا گذاشت،
مثل مؤتمن الملک پیرنیا، دکتر محمد مصدق، محمدعلی فروغی، حکیم الملک، قوام
السلطنه، میرزا محمد صادق طباطبایی که بیشترشان مورد اعتماد و احترام مردم
بودند. اما حال چه داریم؟ امیر عباس هویدا، مهندس ریاضی و نظایر آنها...
شاه ناراحت شد ولی دیگر حرفی نزد.
تکه گویی دکتر امینی بیش از یک ساعت به طول انجامید. در تمام این مدت او که متکلم الوحده بود فرصت نداد خبرنگاران سؤال
بکنند. خبرنگاران هم چون برنامه های دیگر داشتند، در ضمن دکتر امینی بدون
آن که از او سوال شود جواب پرسش های نکرده را هم داده بود، با او خداحافظی
کردند و دنبال کارهای خود رفتند.
دکتر
امینی چند روز قبل از پیروزی انقلاب، ایران را ترک کرد و به فرانسه (شهر
نیس) رفت. در آنجا بود که یک روز مستخدمه او به نام «زهرا» با دستپاچگی به
دکتر امینی تلفن کرد و گفت:
- آقا... آقا... از کمیته آمده اند قالی ها و مبل ها را ببرند. چه کار کنم؟
دکتر امینی جواب داد:
- زهرا جان، مملکت از دست ما رفت، آن وقت تو برای چند تکه فرش و مبل و چوب و تخته ناراحتی؟
در
سال 1371 دکتر علی امینی که در 78 سالگی درگذشت. در همین سال همسر او بانو
بتول امینی (دختر حسن وثوق وثوق الدوله) هم در فرانسه وفات یافت.
|
No comments:
Post a Comment