Saturday, September 13, 2014

یک نامه: نظری به زندگی

آنچه اینجا می‌نویسم برداشت و نظر و تجربه‌ی شخصی من است. قطعاً پخته نیست. اما دیواری است که امروز در تحلیلها و تصمیم‌هایم به آن تکیه می کنم.
طولانی است. خواندنش حوصله می‌خواهد. شاید فایده هم ندارد. اما باید جایی می‌نوشتم. نمی‌دانم چرا.
نمی‌نویسم که بگویم این نگاه درست است.
می‌نویسم که بگویم این نگاه هم وجود دارد: در مدل ذهنی من و در انتخاب‌ استراتژی‌ام برای یادگیری و زندگی.
دوست دارم - به دلیلی که کمی پایین‌تر می‌نویسم - اگر زیر این نوشته کسی برایم چیزی نوشت، راجع به نگاه من به یادگیری نباشد. بلکه بیانی از نگاه خودش به یادگیری باشد.
اما اگر هر انسانی را ایمانی باشد و ایمان چیزی باشد که هرکس حاضر است جانش را برای آن بدهد، می‌توان گفت: آنچه می‌نویسم ایمان من است.
معیارهای مختلفی برای سنجش میزان یادگرفته‌ها و یادداده‌های ما وجود دارد.
برخی برگه‌های کاغذی را که آموزش و پرورش و وزارت علوم برایمان صادر کرده و مهر زده‌اند، معیار آموخته های خود می‌دانیم. دیپلم باشد یا کارشناسی یا کارشناسی ارشد یا دکترا. فرقی نمی‌کند.
برخی دیگر، ساعت شمار آموزشی داریم. من ششصد ساعت کلاس رفته‌ام. من هزار ساعت درس داده‌ام.

برخی دیگر، مانند پول شمار، کاغذ می‌شماریم: من هزار صفحه کتاب خوانده‌ام. من هزار صفحه کتاب نوشته‌ام.

برخی دیگر، معیار مالی داریم: من باسوادم. چون برای هر ساعت حرفم چند میلیون تومان پول می‌دهند. یا من عاشق علمم. چون برای شنیدن یک ساعت حرف ارزشمند، چند میلیون تومان هزینه کرده‌ام.

فهرست این معیارها، تمامی ندارد.

من هم هر مقطعی از زمان با یکی از این معیارها خودم و دیگران را سنجیده‌ام و اگر صادقانه بگویم آنچه در بالا نوشتم، ترتیب و مسیری بود که خود رفته‌ام.
سالهای دانشگاه که با آرزوی دریافت برگه‌های مدرک آغاز شد و فکر می‌کنم، حتی قبل از گرفتن مدرک کارشناسی، ارزشش برایم از بین رفت. البته اعتراف می‌کنم که از دریافت مدرک دیپلم، چنان ذوق کرده‌ام که کسی از دکترا گرفتن چنین ذوقی نکرده است. چون تجربه‌ی اخراج در دبیرستان و اینکه هیچ مدرسه‌ای به خاطر معدل پایین ثبت نامت نمی‌کند،‌ این باور را به تو می‌دهد که هرگز آن برگه‌ی سفید مزین به مهر وزین آموزش و پرورش را در دستان خود لمس نخواهی کرد.

سالهای بعد، معیار یادگیریم تغییر کرد. جدول بزرگی داشتم از کتاب‌هایی که خوانده‌ام و انباری بزرگ از کتابهایی که خریده‌ام.

سپس، نوشتن و نویسندگی، معیار دانش و سوادم شد. نوشتم و منتشر کردم و شمردم و فخر فروختم. یک کتاب و پنج کتاب و ده کتاب و ده‌ها کتاب.
گفتند که علم نیز کالایی است مانند سایر کالاها. بازار دارد و عرضه و تقاضا. این دستان نامرئی بازار است که «ارزش» دانش‌ات را تعیین می‌کند. این بود که معیاری دیگر بر معیارهای قبلی‌ام افزودم.
امروز هنوز آن معیارها را می‌بینم. دیده‌ام که با آن سنجیده می‌شوم و به آنها معرفی می‌شوم. نمی‌گویم آنها نادرست است. اما معیار «آموختن» نیست. شاید معیار موفقیت باشد. در جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم. اما معیار یادگیری چیست؟ چگونه بفهمم که آموخته‌ام؟ چگونه بگویم که امروزم مانند دیروز نیست و امسالم مانند سال قبل؟

بر این باورم که معیار مناسب‌تر یادگیری، تعداد «تناقض‌ها و تعارض‌ها»یی است که در زندگی با آنها مواجه شده‌ایم.

انسان تعارض گریز و تناقض ستیز است. پدران ما در طول تاریخ و عرض جغرافیا، بارها و بارها، یا جان خود را برای دفاع از «ناحیه‌ی امن باورهای خود» باخته‌اند یا دیگران را در آتش عبور از ناحیه‌ی امن باورهایشان، سوخته‌ و شمع‌آجین نموده‌اند.

ما پای حرف کسانی می‌نشینیم که باورشان داریم. کتابهایی می‌خوانیم که باورمان را تایید کند. به سرزمین‌هایی می‌رویم که با باور‌ها و نگرش‌های ما همخوانی داشته باشند. اما نگاهی کوتاه به گذشته‌ی فردی و تاریخی انسان، نشان می‌دهد که پختگی و معرفت، آن هنگام حاصل می‌شود که انسان با تناقض‌های بزرگ روبرو می‌شود.
شمس برای مولانا چنین تناقضی بود. همچنانکه خضر برای موسی. همچنانکه بوسعید برای بوعلی.

انسان تا زمانی که برای کسب ثروت تلاش می‌کند و ثروت را عامل رضایت می‌داند، شاید به موفقیت برسد اما به پختگی هرگز.

پختگی آن هنگام متولد می‌شود که حساب بانکی تو، دوازده رقمی است اما برای حل بیماری‌ات راهکاری نمیابی. آن روز "پول" و "ثروت" و "دارایی" و "موفقیت" و "پیشرفت"، که قبلاً یک واژه بودند، ۵ واژه میشوند. متفاوت و مستقل.

انسان تا زمانی که گوشه‌ی عزلت می‌گیرد و از فاصله‌ی فقر و غنا و اختلاف طبقاتی می‌گوید، شاید به تئوریسین چپ تبدیل شود اما به یک مدیر اقتصادی پخته هرگز.
پختگی آن هنگام متولد می‌شود که مدیر می‌شوی و حساب بانکی تو، صفر است و چک‌ها در انتظار. و کلید ماشینی روی میزت قرار می‌گیرد که با فروختنش، قسط‌ها و چک‌ها یک شبه پرداخت می‌شود و باقیمانده‌اش هنوز برای خرید ماشینی دیگر و خانه‌ای دیگر کافی است. پختگی در آن لحظه متولد می‌شود. وقتی رنگ قرمز را که قبلاً روی جلد کتابهایت می‌دیدی،‌ با درخشش بیشتر بر روی خودرویی زیبا زیر نور آفتاب ببینی.
چنین است که در بحث‌های مدیریت و کارآفرینی، همیشه می گویند آنها که شکست‌های بیشتری خورده‌اند، حرف‌های آموختنی بیشتری دارند تا آنها که صرفاً موفقیت را تجربه کرده‌اند. پیروزی، تاییدی بر باورهای قبلی است و شکست تلنگری برای بازاندیشی آنها. چنین است که پیروزی انسان را بزرگ می‌کند و شکست انسان را عمیق.

مسافرت، همیشه توصیه شده. چون باورها و الگوهای ذهنی ما را در هم می‌شکند. ما را با تناقض روبرو می‌کند و وادار به اندیشیدن.
شاید اگر امروز، حاجی ثروتمند ایرانی به حج می‌رود و در روز بازگشت تغییری در رفتار و منش‌اش دیده نمی‌شود، به دلیل تجربه نکردن همین تناقض است.

قرار بود برود تا بیابان را ببیند. و نبودن را و نداشتن را. قرار بود بر پیراهنش حتی نخی نباشد تا بفهمد که هیچ چیز به انسان نمی‌چسبد و دنیا - بر خلاف آنچه شنیده و باور کرده بود - مانند همین لباسی است که بر تن دارد و ممکن است به هر اتفاق و برخوردی از تنش بیفتد و عریانی او را برای دیگران نمایان کند. حج محل این تناقض‌ها بود و حاصل آن، افزایش عمق نگرش.
اما امروز، حاجی ایرانی، در سعی صفا و مروه، همان سیستم سرمایش را لمس می‌کند که در پنت‌هاوس خانه‌ی خود دارد و وایبر و واتزآپ در کنار حرم الهی، به او یادآوری می‌کنند که در کنار خداوند هم می‌توانی تعلقات مادی را داشته باشی. حتی از نوع وایرلس!

چنین می‌شود که سنت دیروز، که تناقضی بزرگ و تجربه‌ای متفاوت بود، امروز به یک سفر توریستی تکنولوژیک تبدیل می‌شود و به جای بزرگ دیدن خداوند و خوار دیدن بشر بزرگی بشر را به تو یادآوری می‌کند که چگونه می‌توان خانه‌ی خداوند را که بیابانی به دور از تعلقات مادی بود، غرق در نورهای مصنوعی و گرانیت‌های ساب خورده و تهویه‌های مطبوع کرد، تا خدای ناکرده، مواجهه‌ی رفاه  و سادگی، تجربه‌ی «نداشتن هیچ چیز» پس از «داشتن همه‌ چیز»، ولو در حد یک بند انگشت، به عمق روحت نیفزاید.

فرهنگ هم در تعارض و تناقض رشد می‌کند. شاید حرف زیبای سعدی: «نابرده رنج گنج مسیر نمی‌شود» به خودی خود و به تنهایی هیچ چیز به درک و نگرش ما نیفزاید. اکنون آن را کنار حرف‌ حافظ می‌گذاریم که: «دولت آن است که بی خون دل آید به کنار / ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست...»، در این تضاد و تعارض،‌ شهود متولد می‌شود. شعر سعدی سفیدی امید و آینده را تداعی می‌کند و شعر حافظ، رنگ سیاه دلگیری را. یکی از این دو نگاه، بدون دیگری، دنیایی خواهد ساخت تک بعدی و غیرواقعی. اما این دو نگرش در کنار هم، نه دنیایی خاکستری، که دنیایی رنگی می‌سازند. بزرگ و زیبا و قابل درک...

با این نگاه، یادگیری زبان انگلیسی، اگر با هدف تکرار «افکار فارسی ما» به زبانی دیگر باشد، چیزی از جنس یادگیری نخواهد بود. یادگیری زبان دیگر، زمانی مفید است که حرف‌هایی دیگر را پیش روی ما قرار دهد و تناقض و تعارض و دشواری، ما را به اندیشیدن و بازاندیشیدن وادار کند.

آن روز است که فکر می‌کنیم: «آیا واقعاً با یک گل بهار نمی‌شود؟» یا آنچنانکه دیگران گفته‌اند: «رویش بهار با رویش نخستین گل آغاز می‌شود؟». یادیگری زبان انگلیسی یا هر زبان دیگر، آن روز که تناقض‌ها را پررنگ کند، عمق را هم خواهد بخشید. روزی که در پی کشف و تجربه‌ی فرهنگ دیگران باشم نه برای جستجوی نگاه خودم و رد پای فرهنگ و نگرش خودم در کلام دیگران. چنان روزی چنین شعری خواندنی تر خواهد بود:
-       one song can spark a moment
-       one flower can wake a dream
-       one tree can start a forest
-       one bird can herald spring
-       one smile brings a friendship
-       one handclasp lifts a soul
-       one star can guide a ship at sea
-       one word can frame a goal
-       one vote can change a nation
-       one sunbeam lights a room
-       one candle wipes out darkness
-       one laugh can conquer gloom
-       one step must start each journey
-       one word must start each prayer
-       one hope will rise our spirits
-       one touch can show you care
-       one voice can speak with wisdom
-       one heart can know what`s true
جنگل با نخستین درخت آغاز می‌شود، همچنانکه دوستی با نخستین لبخند. گاهی شنیدن یک ترانه برای روشن کردن و به آتش کشیدن لحظه‌هایت کافی است. همچنانکه یک گل، می‌تواند برای برانگیختن و زنده‌ کردن رویاهای فراموش شده‌ات کافی باشد. پیدا کردن راه برای کشتی گمشده، نیازمند آسمان صاف و پرستاره نیست. گاهی یک ستاره هم برای یافتن راه کافی است. گاه برای روشن کردن تاریکی، یک پرتو باریک نور کافی است. همچنانکه یک رای، برای تغییر سرنوشت یک ملت.
امروز اگر پنج کتاب پیش رویم بگذارند و تنها در برداشتن یکی مخیرم کنند،‌ بی تردید از میان آنها چهار کتاب را که بیشتر باور دارم، کناری خواهم نهاد و پنجمی را برخواهم داشت.

اگر حرف و نظریه‌ای بشنوم، قبل از آنکه به دنبال مثال نقض‌اش بگردم، به دنبال مصداق‌هایی می‌گردم تا ببینم کجاها ممکن است بهتر از دیدگاه خودم، پاسخ‌گوی پرسش‌هایم باشد.

این روزها آنها را که در تایید نظریه‌ای که قبول ندارند، مثال می‌جویند و بیان می‌کنند،‌ بیشتر تقدیس می‌کنم تا آنها که با مخالفت کردن و جستن مثال نقض برای هر نگاه متفاوتی، «احساس وجود» می‌کنند. چرا که گروه اول در پی تعمیق خویش است و گروه دوم در تقلا برای تثبیت خویش.
این روزها حتی تعریفم از تمدن و توحش هم فرق کرده است.
توحش، هر قوم و فرهنگی جز خودش را «توحش» می‌داند و تمدن، هر قوم و فرهنگی جز خود را تمدنی دیگر می‌بیند همراه در مسیر رشد و توسعه: شاید کمی جلوتر یا کمی عقب‌تر...

چنین است که تمدن به ما می‌آموزد، تعارض‌ها و تفاوت‌ها را در آغوش بگیریم و از آنها مسیری بسازیم نه برای فرا رفتن از دیگران. بلکه برای فرو رفتن بیشتر در عمق عالم هستی.
محمدرضا شعبانعلی 

No comments:

Post a Comment