صادق زیباکلام:
ایکاش نام من آلفرد یا دیوید بود
اشاره:
باید به دکتر زیباکلام گفت برو خدا را شکر کن که مدرک دکترا داری و تا همین اندازه هم که تا حالا مردم به نظرهایت توجه کرده اند به دلیل همان مدرک است وگرنه در این جامعه ای که عقل بیشتر مردم به چشمشان است کسانی هم یافت میشوند که در زمینه های علمی دارای نظریه هستند ولی دریغ از یک مدرک دکترا تا اهل فن به نظریه های آنان توجه کنند و درستی یا نادرستی آن را به نقد بکشانند و آن نظریه ها در جامعه جای خود را بازیابند.
سخنان دکتر زیباکلام:
درست یادم نمیآید پارسال کی بود که در مصاحبهای گفتم که «ایکاش نام من آلفرد یا دیوید بود». آن گزاره تا مدتها سوژه تمسخر من توسط کیهان و سایر رسانههای دوستان اصولگرا شده بود؛ یعنی سوژه از آن پروپیمانتر در رابطه با من، خداوند برایشان خلق نکرده بود. یادم میآید که برخی از خبرنگاران آنها تماس میگرفتند و با تردید و ناباوری میپرسیدند که «آقای دکتر واقعاً شما همچو چیزی گفته بودید؟» باورشان نمیشد که من مفت و مجانی چنین سوژهای به دستشان داده باشم.
در حقیقت آنچه میخواستم بگویم اتفاقاً تبلور و تجلی همین داستان «ریختن سطل آب سرد روی سر» است. من به اصل ماجرا کاری ندارم. در غرب از اینجور کارها برای خیریه و پول جمعکردن خیلی باب است. مثلاً یک نفر حاضر میشود برای خیریه بدود و اسپانسرها یا مردم دیگر، به ازای هر یک کیلومتری که بدود به او پول میدهند. یا کارهای عجیب و غریب و دشوار دیگری که افراد حاضر به انجامش میشوند. معمولاً هم برای بیماریهای صعبالعلاج و این دست اهداف است؛ اما هیچکدام اینها اصل داستان نیست. اصل داستان این است که اگر بهجای یک آمریکایی یا انگلیسی بالفرض یک چینی یا هندی یا ژاپنی این کار را کرده بود. آیا هنرپیشهها، هنرمندان، ورزشکاران و این دست چهرهها و شخصیتهای ما صف میبستند تا از این کار تقلید کنند؟ اگر بهجای یک ستاره و چهره هالیوودی، یک هنرپیشه هندی یا بنگلادشی آرایش موهایش را به سبک یا رنگ خاصی انجام میداد، ما ایرانیان هم صف میبستیم که رنگ یا فرم مویمان را مثل او کنیم؟ اگر بهجای آمریکاییها، نپالیها یا اهالی گینه بیسائو شلوار جین میپوشیدند آیا ما ایرانیها هم صف میبستیم که شلوار جین بپوشیم؟ تردیدی به خودتان راه ندهید که پاسخ این موارد منفی است. ما خیلی از کارها، رفتارها و هنجارها را طابق النعل بالنعل از غربیها گرتهبرداری میکنیم. نه حالا که از روزی که با فرنگ و فرنگیها آشنا شدیم. مسئله خیلی عمیقتر و پیچیدهتر از ریختن یک سطل آب سرد یا پوشیدن شلوار جین است.
ظرف سه دهه گذشته قریب به سه میلیون تن از هموطنانمان از ایران رفتهاند یا مهاجرت کردهاند. در بین آنان از همه اقشار و لایههای اجتماعی میتوان سراغ گرفت. تحصیلکرده، عامی، متدین، بیدین، شهری، روستایی، تهرانی، شهرستانی، ترک، کرد، ثروتمند، فقیر، سیاسی، غیرسیاسی و... تقریباً هم اکثریتقریببهاتفاق آنان به غرب رفتند. نکته جالب این است که بهندرت در میان آنان میتوان کسانی یا خانوادههایی را یافت که پس از چند سالی زندگی در غرب تصمیم گرفته باشند به ایران بازگردند؛ اما این همه داستان نیست. داستان از جایی شروع میشود که اگر ما در یک روز یا در یک شب معمولی به منزل و محل زندگی یک خانواده ایرانی معمولی که مثلاً 5 سال یا 10 سال است به سوئد، انگلستان، استرالیا، کانادا یا آمریکا رفتهاند وارد شویم، متوجه میشویم که فیالمثل ظرف این 5 یا 10 سال، 20 یا 40 درصد هنجارها و رفتارها و سبک و سیاق زندگی آنها شبیه غربیها شده. اگر 10 سال بعد برویم متوجه خواهیم شد 50 یا 70 درصد زندگی آنها شبیه نرمها و هنجارها و عادات غربیها شده. فیالواقع کم هستند ایرانیانی که امروزه وقتی وارد زندگیشان شویم، اگر ندانیم ایرانیاند، عملاً نشانههای چندانی دال بر ایرانی بودن آنها نمییابیم. این روند استحاله یا «اسیمیله» بالأخص در میان فرزندانشان که در آنجا متولد شدهاند، به مدرسه، دبیرستان و دانشگاه رفتهاند، کار میکنند، در آنجا ازدواجکردهاند (اعم از ازدواج با یک ایرانی یا غیر ایرانی) بسیار پررنگتر است. بسیاری از آنها (که در کشور محل اقامت متولد شدهاند) فارسی صحبت نمیکنند و زباناصلیشان زبان کشور محل تولد است. حداکثر با نسل قبلی (پدر یا مادرشان که از ایران مهاجرت کرده بودند) آنهم بهزحمت به زبان شیرین فارسی صحبت میکنند. بسیاری ناخودآگاه وقتی میخواهند جدی صحبت کنند، به زبان خارجی حرف میزنند. البته در تئوری، خود را ایرانی میدانند اما در عمل چیز زیادی از ایرانی بودن در آنها وجود ندارد.
این داستان ایرانیانی بود که به غرب رفتند. درعینحال یک داستان دیگر هم هست. داستان غربیهایی که به ایران آمدند. حتی امروز که اواسط شهریورماه 1393 است و قریب به 35 سال از انقلاب میگذرد اگر به شهرآبادان و به شهر بزرگی در داخل آن به نام پالایشگاه که در دل آبادان در اوایل قرن بیستم ساخته شده برویم، مناطقی را میبینیم که معماری خانهها و ساختمانهای آن برای ما ایرانیها خیلی غریب است؛ اما اگر کسی در انگلستان مدتی زندگی کرده باشد برایش اصلاً آن معماری غریب نیست. آن ساختمانها او را به یاد لندن و برایتون و منچستر میاندازد. آن مناطق در حقیقت محل زندگی کارکنان و مدیران انگلیسی شرکت نفت است که از اوایل قرن بیستم و با کشف نفت و ساخت پالایشگاه آبادان به ایران آمدند. تعداد آنها کم نبود. بسیاری در حدود یکی دو دهه حتی بیشتر در ایران زندگی کردند؛ اما برخلاف ایرانیهایی که به غرب رفتند و غربی شدند، انگلیسیهایی که سالها در ایران زندگی کردند سرسوزنی ایرانی نشدند. آنها خانههایشان را در آبادان به سبک و سیاق منچستر و لیورپول ساختند. مدرسه بچههایشان وسط پالایشگاه آبادان و 5 هزار کیلومتر دورتر از انگلستان، عیناً مثل مدرسههای لندن و گلاسکو بود، کلیساهایشان درست بر همان سبک و سیاق معماری سنتی کلیسا در انگلستان بود، سیستم پزشکی و دوا و درمانشان کاملاً مثل انگلستان بود، مغازهها و سوپری نزدیکشان پر از همان مواد و اجناسی بود که در انگلستان بود، عروسی، عزا، کریسمس، عید پاک، کریکت، تنیس، آشپزی، مهمانی و... همهچیزشان و هر چیزشان تا مغز استخوان انگلیسی بود. نه عاشق غذاهای ایرانی شدند، نه عاشق شاهنامه، نه سعی کردند زبان فارسی یاد بگیرند، نه سیزده به در مثل ما به دشت و صحرا رفتند، نه عید نوروز هفتسین چیدند و نه تفألی به دیوان حافظ زدند. انگلیسی آمدند به آبادان و 10 سال بعد و 20 سال بعد انگلیسیتر، از آبادان رفتند. ایضاً آمریکاییهایی که بعد از 28 مرداد سال 1332 به ایران آمدند و بهعنوان نظامی یا غیره در صنایع یا شرکتهای خصوصی کار میکردند و در نواحی پاسداران، هدایت و نیاوران سالها زندگی میکردند. هیچچیز هیچکدام آنها (همچون انگلیسیها در آبادان) ایرانی و به سبک ایران نشد.
میرسیم به سؤال سخت. چرا در طی این دویست سالی که ما با مغربزمینیها آشنا شدهایم، این همواره ما ایرانیها بودهایم که سعی کردیم مثل آنها شویم و اگر آنها سطل آب سرد ریختند روی سرشان ما هم برای اینکه عقب نیفتیم بدو بدو دویدیم و یک سطل آب سرد روی سرمان ریختیم و شلوار جین پوشیدیم و ساندویچ گاز زدیم و ولنتاین را به هم دیگه تبریک گفتیم؛ اما نه یک فرانسوی، نه یک آلمانی، نه یک انگلیسی و نه یک آمریکایی هیچوقت نه شلوار نطنزی ما را پوشیدند نه مثل ما چلوخورش قورمهسبزی خوردند، نه حاضر شدند مثل ما باباکرم یا شاطری برقصند، نه در گود زورخانه میل و کباده گرفتند و نه مثل صادق زیباکلام که حسرت داشت اسمش آلفرد یا دیوید شود حسرت داشتند که نامشان صادق یا حسینعلی بشود؟
پرسش پیچیدهای که ما سعی کردهایم با موج گستردهای از لعن و نفرین به غرب و تمدن آن در حقیقت سؤال را یکجورهایی سربهنیست کنیم؛ اما مشکل اینجاست که علیرغم همه آن دشنامها و حملات ناسیونالیستی، ایدئولوژیک و سیاسی به غرب، یکجور شیفتگی و دلباختگی عمیق هم در عمق وجود اجتماعی ما ایرانیان نسبت به غرب نهفته است. در خصوص این دوگانگی حمله به غرب از یکسو و شیفتگی در مقابل آن از سوی دیگر توضیح خواهم داد؛ اما مشکل انگلیسیهایی که در آبادان زندگی کردند اما سرسوزنی ایرانیزه نشدند و ایرانیهایی که نرفته به کالیفرنیا از آمریکاییها آمریکاییتر شدند همچنان باقیمانده. انگلیسیهایی که یکعمر در آبادان بودند و بهجای متأثر شدن از فرهنگ ایرانی، یکتکه کوچک از انگلستان را منتقل کردند وسط شهرآبادان و ایرانیانی که هنوز به تورنتو یا لندن نرسیده، یکشبه ره صد ساله میروند.
جدیداً مد شده شبکههای فارسیزبان قبل از پخش برخی تصاویر خبری میگویند که «این گزارش دارای بخشهایی است که ممکن است برای بعضیها ناراحتکننده باشد». حالا شده حکایت پاسخ بنده به این پرسش که چرا غربیها هرگز نخواستند مثل ما شوند، اما علیرغم همه ناسزاهایی که به غربیها میگوییم برای غربی شدن روح نداریم. پاسخ من ممکن است نکاتی در برداشته باشد که برای برخی از خوانندگان ناراحتکننده باشد.
بگذارید پاسخم را با این صادق زیباکلام حسرتبهدل آلفرد یا دیوید بودن شروع کنم. او در عالم رؤیاهایش تصور میکند که بچه بازارچه آبمنگل تهران است، پدرش بچه خانیآباد و مادرش هم بچه بازارچه نایبالسلطنه تهران بوده؛ اما اینها همه خوابوخیال است. عموی بزرگتر صادق زیباکلام در زمانی که صادق طفل خردسالی بوده به همراه یکی دیگر از بستگانشان از روستای «پریوه علیا» در هفتاد و پنج کیلومتری کرمانشاه، میآید به تهران. مدتی عملگی میکند و با چند نفر از اهالی روستایشان در یک اتاق در جنوب شهر تهران زندگی میکردند. برادر بزرگتر بعد از مدتی برادر کوچکترش را هم که پدر صادق باشد میآورد تهران. پدر صادق که عمله قلچماقی بوده و خوب کار میکرده در کار عملگی بسیار موفق میشود. برمیگردد به روستایشان و صادق بهعلاوه خواهر و مادرش را هم با خودش به تهران میآورد. همگی در یک اتاق زندگی میکنند. خواهر و مادر صادق در ابتدا همان رخت و لباس روستای «پریوه علیا» را میپوشیدند، اما بهسرعت سرووضعشان شبیه دخترخانمها و خانمهای تهرانیها میشود. پدر صادق که جزء اصلاحطلبان پریوه علیا بوده چندان اعتراضی به این موضوع نداشته و ازقضا خودش هم شبها میرود کلاسهای پیکار با بیسوادی. فیالواقع حدود یکی دو سال بعد که خاله صادق از روستایشان برای دیدن خواهرش و بچهها به تهران میآید، باورش نمیشود که خواهر و خواهرزادههایش آنقدر مثل تهرانیها شده باشند. آن زن حق داشت. فقط یکقلم پدر صادق در شرکتی مستخدم شده بود و چون کلاس آن شرکت خیلی بالا بود او مجبور شده بود کراوات بزند و بعد هم دیگر کراوات را درنمیآورد. فیالواقع هر کس که خانواده صادق را میدید باورش نمیشد اینها دو سال پیش که از پریوه علیا آمده بودند میترسیدند از عرض خیابان عبور کنند؛ اما حالا خواهر صادق یک سر و شکلی پیدا کرده بود که اگر کسی نمیدانست آنها همین یکی دو سال پیش از دهات کرمانشاه به تهران آمدهاند فکر میکرد خواهر صادق متولد هالیوود است و در «بورلیهیلز» به مهدکودک و آمادگی میرفته. حکایت خانواده صادق حکایت میلیونها مهاجری است که از روستاهای دورافتاده به شهرهای بزرگ آمدند و بسیاریشان در فرهنگ شهر حل شدند.
اما این یک بخش از داستان خانواده صادق بود. بخش دوم عکس روایت فوق است. پدر صادق که در حرفه خودش بازرگان سرشناسی است و در شمال شهر تهران زندگی میکند بهواسطه یکجور بیماری تنفسی مجبور میشود برود به یک روستای دورافتاده. مادر صادق و خواهرش هم با پدرشان به آن روستا میروند. صادق و خواهرش سعی میکنند در نزدیکترین مدارس آن روستا درس بخوانند. بیست سال از اقامت خانواده صادق در روستای پریوه علیا میگذرد. یک روز غریبهای به آن روستا میآید. اولین سؤالی که آرام از اهالی روستا میپرسد این است که آن خانواده (خانواده صادق) کی هستند؟ حاجت به گفتن نیست که چرا آن غریبه این سؤال را میپرسد. چون علیرغم آنکه آنان بیست سال است در پریوه علیا زندگی میکنند هیچچیزشان «پریوه علیایی» نشده. درحالیکه خانواده صادق اولی هنوز سال اول آمدنشان به تهران به انتها نرسیده بود که نمیشد تشخیص داد آنها همین چند ماه پیش از پریوه علیا به تهران آمدهاند. صادق اول (با عرض معذرت بسیار از همه هموطنان عزیزم که عقدهدارند اسمشان آلفرد یا دیوید شود و سطل آب سرد بر روی سرشان بریزند) ایرانیانی هستند که به غرب رفتند. صادق دوم انگلیسیهایی هستند که به آبادان آمدند.
فقط از منظر فرهنگی و اجتماعی نیست که ما این همه مجذوب و شیفته غرب هستیم. مشکل اساسیتر آن است که در حوزه علمی هم این مجذوبیت وجود دارد. در حوزه علوم دقیقه و کاربردی، این مقهوریت خیلی جای بحث و گفتوگو ندارد. چون غربیها از ما بهمراتب جلوترند. در حوزه علوم انسانی هم غربیها از ما خیلی جلوتر هستند؛ اما این همه داستان نیست. علیرغم همه ناسزاهایی که به غربیها حوالت میدهیم، علیرغم همه نسبتهای روا و ناروا، حق و باطلی که به غربیها نسبت میدهیم، در برابر آنچه که آنها میگویند تسلیم محض هستیم. اتفاقاً این تسلیم محض بودن و سر تعظیم پایین آوردن در خصوص آنان که بیشتر به غرب حمله کرده و آن را تخطئه میکنند بیشتر هم میشود. کافی است یک صاحبنظر غربی کلامی و سخنی بگوید که موافق طبع غربستیزان باشد؛ آن را در حد پرستش بالا میبرند. اساساً احترام، ارادت و پذیرش بیچون و چرایی که غربستیزان نسبت به آرا و عقاید غربیها نشان میدهند خیلی بیشتر از لیبرالها است. یک صاحبنظر لیبرال خیلی اصرار ندارد که از مراجع غربی برای نوشتهاش تأییدیه بگیرد و بیاورد. درحالیکه یک صاحبنظر غربستیز، سعی میکند در صدر و ذیل نوشتهاش از غربیها شاهد مثال و تأییدیه بیاورد. به نظر میرسد که میان غربستیزی کور و ارزش و احترام قائل شدن برای نظرات غربیها یک رابطه مستقیم وجود دارد. هر قدر که غربستیزیشان بیشتر است، به همان میزان هم حرف و سخن غربیها برایشان از وزن و اعتبار بیشتری برخوردار است. نه اینکه غربستیزانمان فقط مرعوب غربیها هستند. غرب باوران ما هم ایضاً بر همین سیاقاند. اگر یک صاحبنظر غربی سخنی، نظری و تحلیلی ارائه دهد، این برای اساتید و دانشجویان آن حوزه بهصورت وحی منزل درمیآید. دستکم در حوزه علوم سیاسی و روابط بینالملل اینگونه است. اگر یک استاد علوم سیاسی غربی نظری بدهد، اساتید ایرانی آن را بهعنوان یک اصل دربست میپذیرند. دانشجویان پیرامون آن نظر رسالهها مینویسند و... درحالیکه اگر یک استاد هموطنمان نظری ارائه دهد که ازنظر آن استاد غربی منطقیتر هم باشد کسی برای آن تره هم خرد نمیکند. فیالواقع شماری از برجستهترین اساتید علوم سیاسی در ایران شهرت و آوازهشان بهواسطه ترجمه نظرات غربیها بوده بدون آنکه از خود نظری و فکری ارائه داده باشند. اگر یک دانشجوی دکترا یا فوقلیسانس علوم سیاسی بتواند نام یک صاحبنظر غربی را چاشنی پروپوزال تزش نماید هیچکس مخالفتی نمیکند، اما اگر دانشجوی دیگری پروپوزالش حتی از اولی مناسبتر هم باشد با کلی اشکال از جانب اساتید روبهرو میشود. همه ما به یاد میآوریم نظریه «برخورد تمدنها»ی مرحوم ساموئل هانتینگتون مغفور را که چند سالی نقل محافل آکادمیک و دانشگاهی ما در علوم سیاسی و رشتههای دیگر شده بود. ظرف آن چند سال چند جین رساله فوقلیسانس و دکترا در روابط بینالملل و علوم سیاسی در دانشگاههای ما نوشته شد پیرامون نظریه هانتینگتون بعلاوه یک دو جین همایش و کنفرانس و میزگرد و غیره. شاید اگر هانتینگتون در آن سالها میآمد ایران باورش نمیشد که این همه اساتید دانشگاهی و حوزوی ایرانی به همراه هزاران دانشجوی علوم انسانی محو نظریه او شدهاند. چرا که در مملکت خودش آمریکا یک هزارم آن استقبال از نظریه برخورد تمدنها نشده بود. عین همین داستان در مورد خیمهشببازی «جنگ نرم» جوزف نای اتفاق افتاد و یکی دو سه سالی هم «جنگ نرم» ورد زبان محققین و نقل محافل علمی دانشمندان و نوابغ استراتژیست ایرانی شده بود. فردا هم ممکن است کسی در غرب یک حرف دیگری بزند و باز یک موج دیگری در دانشگاههای درمانده علوم انسانی ما به راه بیافتد. فیالواقع این مقهور غرب بودن روی دیگر سکه سر ستیز کور با غرب داشتن است. هر دو اتفاقاً هیچ اندیشه و تفکری از خود ندارند، هر دو اتفاقاً غرب برایشان وحی منزل است و هر دو در حقیقت دو روی سکه عقبماندگی ما در علوم انسانی هستند. شاید اکنون بهتر بتوانید درک کنید که چرا آرزو میکردم نامم آلفرد یا دیوید میبود. چون اگر آلفرد یا دیوید میبودم و میگفتم زمین بر روی شاخ گاو قرار دارد بسیاری در حوزه و دانشگاه برایم جایی باز میکردند و به احترام من، کلاه از سر برمیداشتند. همچنان که اگر غربیها سطل آب سرد بر سر بریزند ما دواندوان از آنها تقلید میکنیم تا عقب نمانیم و همچنان که وقتی هانتینگتون بیست سال پیش نظریه «برخورد تمدنها» را مطرح کرد دهها رساله فوقلیسانس و دکترا و سمینارها و همایشها و سخنرانیها برگزار کردیم. عرض کردم اگر هانتینگتون در اواخر دهه 1370 و اوایل دهه 1380 به ایران میآمد باورش نمیشد که این همه ایرانیان حوزوی و دانشگاهی زیر علم مقاله برخورد تمدنهایش اینجوری دارند سینه میزنند. چون در خود آمریکا آب هم از آب تکان نخورده بود.
سخن پایانی: چرا حسرت آلفرد شدن و دیوید ناميده شدن بر دلم ماند؟ مدتها قبل در یادداشتی نوشتم که برخی زوجها علیرغم همه بغض و کینههایی که نسبت به یکدیگر دارند به خاطر بچهها حاضر به جدایی نمیشوند. ادامه داده بودم که عراق حکم آن فرزند را برای ایران و آمریکا دارد و عراق نهایتاً دست ایران و آمریکا را در دستان یکدیگر قرار خواهد داد. آن جریده شریفه بهواسطه حساسیتهای شورای عالی امنیت ملی به ایده زناشویی ایران و آمریکا، یادداشت را در سطل زباله زیر میز سردبیر انداخت. مدتی بعد ساموئل هانتینگتون و ژوزف نای دیگری بنام جناب فرید زکریا همان مضمون را در سرمقاله نیویورکتایمز آورده بود. «مهرنامه» نیمی از صفحاتش را به بررسی نظریه جدید فرید زکریا اختصاص داده بود. قطعاً من هم اگر اسمم آلفرد یا دیوید میشد و آدرس دانشگاهم بهجای آنکه «نبش میدان انقلاب جنب بانک صادرات و روبهروی کفش ملی» میبود، میشد دانشگاه استنفورد یا کمبریج آنوقت همه مهرنامه به نظریهام اختصاص مییافت و تا مدتها نظریه آلفرد یا دیوید زیباکلام، موضوع رسالههای فوقلیسانس یا دکترای روابط بینالملل یا علوم سیاسی میشد.
غمانگیز است؛ اما دوستان باور کنید که غربستیزی کور و غربباوری کور، دو روی یک سکهاند. همانطور که سطل آب یخ بر سر ریختن به اعتبار آنکه غربیها ریختهاند و حسرت آلفرد و دیوید نامیده شدن، دو روی یک سکه و یک درد مشترکاند.
باید به دکتر زیباکلام گفت برو خدا را شکر کن که مدرک دکترا داری و تا همین اندازه هم که تا حالا مردم به نظرهایت توجه کرده اند به دلیل همان مدرک است وگرنه در این جامعه ای که عقل بیشتر مردم به چشمشان است کسانی هم یافت میشوند که در زمینه های علمی دارای نظریه هستند ولی دریغ از یک مدرک دکترا تا اهل فن به نظریه های آنان توجه کنند و درستی یا نادرستی آن را به نقد بکشانند و آن نظریه ها در جامعه جای خود را بازیابند.
سخنان دکتر زیباکلام:
درست یادم نمیآید پارسال کی بود که در مصاحبهای گفتم که «ایکاش نام من آلفرد یا دیوید بود». آن گزاره تا مدتها سوژه تمسخر من توسط کیهان و سایر رسانههای دوستان اصولگرا شده بود؛ یعنی سوژه از آن پروپیمانتر در رابطه با من، خداوند برایشان خلق نکرده بود. یادم میآید که برخی از خبرنگاران آنها تماس میگرفتند و با تردید و ناباوری میپرسیدند که «آقای دکتر واقعاً شما همچو چیزی گفته بودید؟» باورشان نمیشد که من مفت و مجانی چنین سوژهای به دستشان داده باشم.
در حقیقت آنچه میخواستم بگویم اتفاقاً تبلور و تجلی همین داستان «ریختن سطل آب سرد روی سر» است. من به اصل ماجرا کاری ندارم. در غرب از اینجور کارها برای خیریه و پول جمعکردن خیلی باب است. مثلاً یک نفر حاضر میشود برای خیریه بدود و اسپانسرها یا مردم دیگر، به ازای هر یک کیلومتری که بدود به او پول میدهند. یا کارهای عجیب و غریب و دشوار دیگری که افراد حاضر به انجامش میشوند. معمولاً هم برای بیماریهای صعبالعلاج و این دست اهداف است؛ اما هیچکدام اینها اصل داستان نیست. اصل داستان این است که اگر بهجای یک آمریکایی یا انگلیسی بالفرض یک چینی یا هندی یا ژاپنی این کار را کرده بود. آیا هنرپیشهها، هنرمندان، ورزشکاران و این دست چهرهها و شخصیتهای ما صف میبستند تا از این کار تقلید کنند؟ اگر بهجای یک ستاره و چهره هالیوودی، یک هنرپیشه هندی یا بنگلادشی آرایش موهایش را به سبک یا رنگ خاصی انجام میداد، ما ایرانیان هم صف میبستیم که رنگ یا فرم مویمان را مثل او کنیم؟ اگر بهجای آمریکاییها، نپالیها یا اهالی گینه بیسائو شلوار جین میپوشیدند آیا ما ایرانیها هم صف میبستیم که شلوار جین بپوشیم؟ تردیدی به خودتان راه ندهید که پاسخ این موارد منفی است. ما خیلی از کارها، رفتارها و هنجارها را طابق النعل بالنعل از غربیها گرتهبرداری میکنیم. نه حالا که از روزی که با فرنگ و فرنگیها آشنا شدیم. مسئله خیلی عمیقتر و پیچیدهتر از ریختن یک سطل آب سرد یا پوشیدن شلوار جین است.
ظرف سه دهه گذشته قریب به سه میلیون تن از هموطنانمان از ایران رفتهاند یا مهاجرت کردهاند. در بین آنان از همه اقشار و لایههای اجتماعی میتوان سراغ گرفت. تحصیلکرده، عامی، متدین، بیدین، شهری، روستایی، تهرانی، شهرستانی، ترک، کرد، ثروتمند، فقیر، سیاسی، غیرسیاسی و... تقریباً هم اکثریتقریببهاتفاق آنان به غرب رفتند. نکته جالب این است که بهندرت در میان آنان میتوان کسانی یا خانوادههایی را یافت که پس از چند سالی زندگی در غرب تصمیم گرفته باشند به ایران بازگردند؛ اما این همه داستان نیست. داستان از جایی شروع میشود که اگر ما در یک روز یا در یک شب معمولی به منزل و محل زندگی یک خانواده ایرانی معمولی که مثلاً 5 سال یا 10 سال است به سوئد، انگلستان، استرالیا، کانادا یا آمریکا رفتهاند وارد شویم، متوجه میشویم که فیالمثل ظرف این 5 یا 10 سال، 20 یا 40 درصد هنجارها و رفتارها و سبک و سیاق زندگی آنها شبیه غربیها شده. اگر 10 سال بعد برویم متوجه خواهیم شد 50 یا 70 درصد زندگی آنها شبیه نرمها و هنجارها و عادات غربیها شده. فیالواقع کم هستند ایرانیانی که امروزه وقتی وارد زندگیشان شویم، اگر ندانیم ایرانیاند، عملاً نشانههای چندانی دال بر ایرانی بودن آنها نمییابیم. این روند استحاله یا «اسیمیله» بالأخص در میان فرزندانشان که در آنجا متولد شدهاند، به مدرسه، دبیرستان و دانشگاه رفتهاند، کار میکنند، در آنجا ازدواجکردهاند (اعم از ازدواج با یک ایرانی یا غیر ایرانی) بسیار پررنگتر است. بسیاری از آنها (که در کشور محل اقامت متولد شدهاند) فارسی صحبت نمیکنند و زباناصلیشان زبان کشور محل تولد است. حداکثر با نسل قبلی (پدر یا مادرشان که از ایران مهاجرت کرده بودند) آنهم بهزحمت به زبان شیرین فارسی صحبت میکنند. بسیاری ناخودآگاه وقتی میخواهند جدی صحبت کنند، به زبان خارجی حرف میزنند. البته در تئوری، خود را ایرانی میدانند اما در عمل چیز زیادی از ایرانی بودن در آنها وجود ندارد.
این داستان ایرانیانی بود که به غرب رفتند. درعینحال یک داستان دیگر هم هست. داستان غربیهایی که به ایران آمدند. حتی امروز که اواسط شهریورماه 1393 است و قریب به 35 سال از انقلاب میگذرد اگر به شهرآبادان و به شهر بزرگی در داخل آن به نام پالایشگاه که در دل آبادان در اوایل قرن بیستم ساخته شده برویم، مناطقی را میبینیم که معماری خانهها و ساختمانهای آن برای ما ایرانیها خیلی غریب است؛ اما اگر کسی در انگلستان مدتی زندگی کرده باشد برایش اصلاً آن معماری غریب نیست. آن ساختمانها او را به یاد لندن و برایتون و منچستر میاندازد. آن مناطق در حقیقت محل زندگی کارکنان و مدیران انگلیسی شرکت نفت است که از اوایل قرن بیستم و با کشف نفت و ساخت پالایشگاه آبادان به ایران آمدند. تعداد آنها کم نبود. بسیاری در حدود یکی دو دهه حتی بیشتر در ایران زندگی کردند؛ اما برخلاف ایرانیهایی که به غرب رفتند و غربی شدند، انگلیسیهایی که سالها در ایران زندگی کردند سرسوزنی ایرانی نشدند. آنها خانههایشان را در آبادان به سبک و سیاق منچستر و لیورپول ساختند. مدرسه بچههایشان وسط پالایشگاه آبادان و 5 هزار کیلومتر دورتر از انگلستان، عیناً مثل مدرسههای لندن و گلاسکو بود، کلیساهایشان درست بر همان سبک و سیاق معماری سنتی کلیسا در انگلستان بود، سیستم پزشکی و دوا و درمانشان کاملاً مثل انگلستان بود، مغازهها و سوپری نزدیکشان پر از همان مواد و اجناسی بود که در انگلستان بود، عروسی، عزا، کریسمس، عید پاک، کریکت، تنیس، آشپزی، مهمانی و... همهچیزشان و هر چیزشان تا مغز استخوان انگلیسی بود. نه عاشق غذاهای ایرانی شدند، نه عاشق شاهنامه، نه سعی کردند زبان فارسی یاد بگیرند، نه سیزده به در مثل ما به دشت و صحرا رفتند، نه عید نوروز هفتسین چیدند و نه تفألی به دیوان حافظ زدند. انگلیسی آمدند به آبادان و 10 سال بعد و 20 سال بعد انگلیسیتر، از آبادان رفتند. ایضاً آمریکاییهایی که بعد از 28 مرداد سال 1332 به ایران آمدند و بهعنوان نظامی یا غیره در صنایع یا شرکتهای خصوصی کار میکردند و در نواحی پاسداران، هدایت و نیاوران سالها زندگی میکردند. هیچچیز هیچکدام آنها (همچون انگلیسیها در آبادان) ایرانی و به سبک ایران نشد.
میرسیم به سؤال سخت. چرا در طی این دویست سالی که ما با مغربزمینیها آشنا شدهایم، این همواره ما ایرانیها بودهایم که سعی کردیم مثل آنها شویم و اگر آنها سطل آب سرد ریختند روی سرشان ما هم برای اینکه عقب نیفتیم بدو بدو دویدیم و یک سطل آب سرد روی سرمان ریختیم و شلوار جین پوشیدیم و ساندویچ گاز زدیم و ولنتاین را به هم دیگه تبریک گفتیم؛ اما نه یک فرانسوی، نه یک آلمانی، نه یک انگلیسی و نه یک آمریکایی هیچوقت نه شلوار نطنزی ما را پوشیدند نه مثل ما چلوخورش قورمهسبزی خوردند، نه حاضر شدند مثل ما باباکرم یا شاطری برقصند، نه در گود زورخانه میل و کباده گرفتند و نه مثل صادق زیباکلام که حسرت داشت اسمش آلفرد یا دیوید شود حسرت داشتند که نامشان صادق یا حسینعلی بشود؟
پرسش پیچیدهای که ما سعی کردهایم با موج گستردهای از لعن و نفرین به غرب و تمدن آن در حقیقت سؤال را یکجورهایی سربهنیست کنیم؛ اما مشکل اینجاست که علیرغم همه آن دشنامها و حملات ناسیونالیستی، ایدئولوژیک و سیاسی به غرب، یکجور شیفتگی و دلباختگی عمیق هم در عمق وجود اجتماعی ما ایرانیان نسبت به غرب نهفته است. در خصوص این دوگانگی حمله به غرب از یکسو و شیفتگی در مقابل آن از سوی دیگر توضیح خواهم داد؛ اما مشکل انگلیسیهایی که در آبادان زندگی کردند اما سرسوزنی ایرانیزه نشدند و ایرانیهایی که نرفته به کالیفرنیا از آمریکاییها آمریکاییتر شدند همچنان باقیمانده. انگلیسیهایی که یکعمر در آبادان بودند و بهجای متأثر شدن از فرهنگ ایرانی، یکتکه کوچک از انگلستان را منتقل کردند وسط شهرآبادان و ایرانیانی که هنوز به تورنتو یا لندن نرسیده، یکشبه ره صد ساله میروند.
جدیداً مد شده شبکههای فارسیزبان قبل از پخش برخی تصاویر خبری میگویند که «این گزارش دارای بخشهایی است که ممکن است برای بعضیها ناراحتکننده باشد». حالا شده حکایت پاسخ بنده به این پرسش که چرا غربیها هرگز نخواستند مثل ما شوند، اما علیرغم همه ناسزاهایی که به غربیها میگوییم برای غربی شدن روح نداریم. پاسخ من ممکن است نکاتی در برداشته باشد که برای برخی از خوانندگان ناراحتکننده باشد.
بگذارید پاسخم را با این صادق زیباکلام حسرتبهدل آلفرد یا دیوید بودن شروع کنم. او در عالم رؤیاهایش تصور میکند که بچه بازارچه آبمنگل تهران است، پدرش بچه خانیآباد و مادرش هم بچه بازارچه نایبالسلطنه تهران بوده؛ اما اینها همه خوابوخیال است. عموی بزرگتر صادق زیباکلام در زمانی که صادق طفل خردسالی بوده به همراه یکی دیگر از بستگانشان از روستای «پریوه علیا» در هفتاد و پنج کیلومتری کرمانشاه، میآید به تهران. مدتی عملگی میکند و با چند نفر از اهالی روستایشان در یک اتاق در جنوب شهر تهران زندگی میکردند. برادر بزرگتر بعد از مدتی برادر کوچکترش را هم که پدر صادق باشد میآورد تهران. پدر صادق که عمله قلچماقی بوده و خوب کار میکرده در کار عملگی بسیار موفق میشود. برمیگردد به روستایشان و صادق بهعلاوه خواهر و مادرش را هم با خودش به تهران میآورد. همگی در یک اتاق زندگی میکنند. خواهر و مادر صادق در ابتدا همان رخت و لباس روستای «پریوه علیا» را میپوشیدند، اما بهسرعت سرووضعشان شبیه دخترخانمها و خانمهای تهرانیها میشود. پدر صادق که جزء اصلاحطلبان پریوه علیا بوده چندان اعتراضی به این موضوع نداشته و ازقضا خودش هم شبها میرود کلاسهای پیکار با بیسوادی. فیالواقع حدود یکی دو سال بعد که خاله صادق از روستایشان برای دیدن خواهرش و بچهها به تهران میآید، باورش نمیشود که خواهر و خواهرزادههایش آنقدر مثل تهرانیها شده باشند. آن زن حق داشت. فقط یکقلم پدر صادق در شرکتی مستخدم شده بود و چون کلاس آن شرکت خیلی بالا بود او مجبور شده بود کراوات بزند و بعد هم دیگر کراوات را درنمیآورد. فیالواقع هر کس که خانواده صادق را میدید باورش نمیشد اینها دو سال پیش که از پریوه علیا آمده بودند میترسیدند از عرض خیابان عبور کنند؛ اما حالا خواهر صادق یک سر و شکلی پیدا کرده بود که اگر کسی نمیدانست آنها همین یکی دو سال پیش از دهات کرمانشاه به تهران آمدهاند فکر میکرد خواهر صادق متولد هالیوود است و در «بورلیهیلز» به مهدکودک و آمادگی میرفته. حکایت خانواده صادق حکایت میلیونها مهاجری است که از روستاهای دورافتاده به شهرهای بزرگ آمدند و بسیاریشان در فرهنگ شهر حل شدند.
اما این یک بخش از داستان خانواده صادق بود. بخش دوم عکس روایت فوق است. پدر صادق که در حرفه خودش بازرگان سرشناسی است و در شمال شهر تهران زندگی میکند بهواسطه یکجور بیماری تنفسی مجبور میشود برود به یک روستای دورافتاده. مادر صادق و خواهرش هم با پدرشان به آن روستا میروند. صادق و خواهرش سعی میکنند در نزدیکترین مدارس آن روستا درس بخوانند. بیست سال از اقامت خانواده صادق در روستای پریوه علیا میگذرد. یک روز غریبهای به آن روستا میآید. اولین سؤالی که آرام از اهالی روستا میپرسد این است که آن خانواده (خانواده صادق) کی هستند؟ حاجت به گفتن نیست که چرا آن غریبه این سؤال را میپرسد. چون علیرغم آنکه آنان بیست سال است در پریوه علیا زندگی میکنند هیچچیزشان «پریوه علیایی» نشده. درحالیکه خانواده صادق اولی هنوز سال اول آمدنشان به تهران به انتها نرسیده بود که نمیشد تشخیص داد آنها همین چند ماه پیش از پریوه علیا به تهران آمدهاند. صادق اول (با عرض معذرت بسیار از همه هموطنان عزیزم که عقدهدارند اسمشان آلفرد یا دیوید شود و سطل آب سرد بر روی سرشان بریزند) ایرانیانی هستند که به غرب رفتند. صادق دوم انگلیسیهایی هستند که به آبادان آمدند.
فقط از منظر فرهنگی و اجتماعی نیست که ما این همه مجذوب و شیفته غرب هستیم. مشکل اساسیتر آن است که در حوزه علمی هم این مجذوبیت وجود دارد. در حوزه علوم دقیقه و کاربردی، این مقهوریت خیلی جای بحث و گفتوگو ندارد. چون غربیها از ما بهمراتب جلوترند. در حوزه علوم انسانی هم غربیها از ما خیلی جلوتر هستند؛ اما این همه داستان نیست. علیرغم همه ناسزاهایی که به غربیها حوالت میدهیم، علیرغم همه نسبتهای روا و ناروا، حق و باطلی که به غربیها نسبت میدهیم، در برابر آنچه که آنها میگویند تسلیم محض هستیم. اتفاقاً این تسلیم محض بودن و سر تعظیم پایین آوردن در خصوص آنان که بیشتر به غرب حمله کرده و آن را تخطئه میکنند بیشتر هم میشود. کافی است یک صاحبنظر غربی کلامی و سخنی بگوید که موافق طبع غربستیزان باشد؛ آن را در حد پرستش بالا میبرند. اساساً احترام، ارادت و پذیرش بیچون و چرایی که غربستیزان نسبت به آرا و عقاید غربیها نشان میدهند خیلی بیشتر از لیبرالها است. یک صاحبنظر لیبرال خیلی اصرار ندارد که از مراجع غربی برای نوشتهاش تأییدیه بگیرد و بیاورد. درحالیکه یک صاحبنظر غربستیز، سعی میکند در صدر و ذیل نوشتهاش از غربیها شاهد مثال و تأییدیه بیاورد. به نظر میرسد که میان غربستیزی کور و ارزش و احترام قائل شدن برای نظرات غربیها یک رابطه مستقیم وجود دارد. هر قدر که غربستیزیشان بیشتر است، به همان میزان هم حرف و سخن غربیها برایشان از وزن و اعتبار بیشتری برخوردار است. نه اینکه غربستیزانمان فقط مرعوب غربیها هستند. غرب باوران ما هم ایضاً بر همین سیاقاند. اگر یک صاحبنظر غربی سخنی، نظری و تحلیلی ارائه دهد، این برای اساتید و دانشجویان آن حوزه بهصورت وحی منزل درمیآید. دستکم در حوزه علوم سیاسی و روابط بینالملل اینگونه است. اگر یک استاد علوم سیاسی غربی نظری بدهد، اساتید ایرانی آن را بهعنوان یک اصل دربست میپذیرند. دانشجویان پیرامون آن نظر رسالهها مینویسند و... درحالیکه اگر یک استاد هموطنمان نظری ارائه دهد که ازنظر آن استاد غربی منطقیتر هم باشد کسی برای آن تره هم خرد نمیکند. فیالواقع شماری از برجستهترین اساتید علوم سیاسی در ایران شهرت و آوازهشان بهواسطه ترجمه نظرات غربیها بوده بدون آنکه از خود نظری و فکری ارائه داده باشند. اگر یک دانشجوی دکترا یا فوقلیسانس علوم سیاسی بتواند نام یک صاحبنظر غربی را چاشنی پروپوزال تزش نماید هیچکس مخالفتی نمیکند، اما اگر دانشجوی دیگری پروپوزالش حتی از اولی مناسبتر هم باشد با کلی اشکال از جانب اساتید روبهرو میشود. همه ما به یاد میآوریم نظریه «برخورد تمدنها»ی مرحوم ساموئل هانتینگتون مغفور را که چند سالی نقل محافل آکادمیک و دانشگاهی ما در علوم سیاسی و رشتههای دیگر شده بود. ظرف آن چند سال چند جین رساله فوقلیسانس و دکترا در روابط بینالملل و علوم سیاسی در دانشگاههای ما نوشته شد پیرامون نظریه هانتینگتون بعلاوه یک دو جین همایش و کنفرانس و میزگرد و غیره. شاید اگر هانتینگتون در آن سالها میآمد ایران باورش نمیشد که این همه اساتید دانشگاهی و حوزوی ایرانی به همراه هزاران دانشجوی علوم انسانی محو نظریه او شدهاند. چرا که در مملکت خودش آمریکا یک هزارم آن استقبال از نظریه برخورد تمدنها نشده بود. عین همین داستان در مورد خیمهشببازی «جنگ نرم» جوزف نای اتفاق افتاد و یکی دو سه سالی هم «جنگ نرم» ورد زبان محققین و نقل محافل علمی دانشمندان و نوابغ استراتژیست ایرانی شده بود. فردا هم ممکن است کسی در غرب یک حرف دیگری بزند و باز یک موج دیگری در دانشگاههای درمانده علوم انسانی ما به راه بیافتد. فیالواقع این مقهور غرب بودن روی دیگر سکه سر ستیز کور با غرب داشتن است. هر دو اتفاقاً هیچ اندیشه و تفکری از خود ندارند، هر دو اتفاقاً غرب برایشان وحی منزل است و هر دو در حقیقت دو روی سکه عقبماندگی ما در علوم انسانی هستند. شاید اکنون بهتر بتوانید درک کنید که چرا آرزو میکردم نامم آلفرد یا دیوید میبود. چون اگر آلفرد یا دیوید میبودم و میگفتم زمین بر روی شاخ گاو قرار دارد بسیاری در حوزه و دانشگاه برایم جایی باز میکردند و به احترام من، کلاه از سر برمیداشتند. همچنان که اگر غربیها سطل آب سرد بر سر بریزند ما دواندوان از آنها تقلید میکنیم تا عقب نمانیم و همچنان که وقتی هانتینگتون بیست سال پیش نظریه «برخورد تمدنها» را مطرح کرد دهها رساله فوقلیسانس و دکترا و سمینارها و همایشها و سخنرانیها برگزار کردیم. عرض کردم اگر هانتینگتون در اواخر دهه 1370 و اوایل دهه 1380 به ایران میآمد باورش نمیشد که این همه ایرانیان حوزوی و دانشگاهی زیر علم مقاله برخورد تمدنهایش اینجوری دارند سینه میزنند. چون در خود آمریکا آب هم از آب تکان نخورده بود.
سخن پایانی: چرا حسرت آلفرد شدن و دیوید ناميده شدن بر دلم ماند؟ مدتها قبل در یادداشتی نوشتم که برخی زوجها علیرغم همه بغض و کینههایی که نسبت به یکدیگر دارند به خاطر بچهها حاضر به جدایی نمیشوند. ادامه داده بودم که عراق حکم آن فرزند را برای ایران و آمریکا دارد و عراق نهایتاً دست ایران و آمریکا را در دستان یکدیگر قرار خواهد داد. آن جریده شریفه بهواسطه حساسیتهای شورای عالی امنیت ملی به ایده زناشویی ایران و آمریکا، یادداشت را در سطل زباله زیر میز سردبیر انداخت. مدتی بعد ساموئل هانتینگتون و ژوزف نای دیگری بنام جناب فرید زکریا همان مضمون را در سرمقاله نیویورکتایمز آورده بود. «مهرنامه» نیمی از صفحاتش را به بررسی نظریه جدید فرید زکریا اختصاص داده بود. قطعاً من هم اگر اسمم آلفرد یا دیوید میشد و آدرس دانشگاهم بهجای آنکه «نبش میدان انقلاب جنب بانک صادرات و روبهروی کفش ملی» میبود، میشد دانشگاه استنفورد یا کمبریج آنوقت همه مهرنامه به نظریهام اختصاص مییافت و تا مدتها نظریه آلفرد یا دیوید زیباکلام، موضوع رسالههای فوقلیسانس یا دکترای روابط بینالملل یا علوم سیاسی میشد.
غمانگیز است؛ اما دوستان باور کنید که غربستیزی کور و غربباوری کور، دو روی یک سکهاند. همانطور که سطل آب یخ بر سر ریختن به اعتبار آنکه غربیها ریختهاند و حسرت آلفرد و دیوید نامیده شدن، دو روی یک سکه و یک درد مشترکاند.
No comments:
Post a Comment