'زیباییها' و "زشتیهای" هشت سال جنگ ایران و عراق
26 سپتامبر 2015 - 04 مهر94
سی و پنج سال
پیش عراق به ایران حمله کرد و جنگی آغاز شد که آن را طولانیترین جنگ
کلاسیک قرن بیستم میخوانند. هر دو طرف تلفات
وحشتناکی دادند، اما انگیزههایشان متفاوت بود و حالا،
موقع نگاه به گذشته، دو سرباز از دو طرف تجربههایشان را به شکلی بسیار
متفاوت به یاد میآورند.
چند سرباز با لبخندی بر لب راهی نبرد میشوند؟
چند سرباز خاطراتی خوش از جنگی دارند که شاید تا یک میلیون نفر در آن کشته شده باشند؟
صفحه ویژه: ۳۵ سال پس از آغاز جنگ ایران و عراق
مهدی طلعتی بعد از آنکه نیروهای صدام حسین به سرزمینش، ایران، حمله کردند، و وقتی که فقط ۱۵ سال داشت، سلاح به دست گرفت.
حمله عراق به ایران، در ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰، آغازگر جنگی بود که هشت سال ادامه داشت. صدام یک پیروزی برقآسا را وعده داده بود، اما
او حساب این را نکرده بود که بسیاری از ایرانیان به شدت پیرو رهبر انقلابی تازهشان، آیتالله خمینی بودند.
مهدی میگوید: "ما عاشق امام خمینی بودیم، و وقتی او فرمان داد که از کشورمان دفاع کنیم شادمان بودیم که دعوتش را بپذیریم. همه
نسل من [برای دفاع] رفت، و من فکر میکنم ما با شور در این راه رفتیم."
مهدی به بسیج پیوست، نیرویی شبهنظامی و متشکل از داوطلبان، که هدفش پاسداری از انقلاب اسلامی بود. بیشتر اعضای بسیج مثل او جوان
و بیتجربه بودند. آنها تجهیزات و تسلیحات کمی هم داشتند. با این همه مهدی درباره جنگ با شوقی واضح صحبت میکند.
"ما فقط
پسرهای جوانی با کلاشنیکف و نارنجک بودیم، نارنجکهایی که اوایل حتی جرات
استفاده از نارنجکها را نداشتیم و خیلی از ما
جرات پرتاب کردنشان را نداشتیم! ما حتی نان نداشتیم! وضع
پشتیبانی افتضاح بود. اما تعهد [ما به آیتالله خمینی] بسیار قوی بود
و جای خالی همه چیز را پر میکرد."
اما ماجرا در طرف عراقی بسیار فرق میکرد.
عراقیها جنگ
را با پیشرفت در خاک ایران شروع کردند و بندر خرمشهر را گرفتند. اما اگرچه
که گارد ریاستجمهوری صدام به او همان
طوری وفادار بودند که بسیجیها به آیتالله خمینی،
بسیاری از نیروهای دیگر عراق سربازان وظیفهای بودند که با اشتیاقی کمتر
راهی
جنگ شدند. احتمالا معنیدار است که شمار کمی از آنها
مایلند که امروز از آنچه دیدهاند بگویند، و آنهایی هم که حرف میزنند در
بسیاری مواقع ترجیح میدهند که ناشناس بمانند.
یکی از آنها 'عدنان' است، روزنامهنگاری که خارج از عراق زندگی میکند. او در سال ۱۹۸۱ [یک سال پس از شروع جنگ] به ارتش فراخوانده
شد.
"من وارد
آموزشی شدم. برای همه گروهان خیلی سخت بود. مربیها در یادم ماندهاند، با
باتومهایشان. مربیهای آموزشی میزدندت، توی
سر، شانه، سینه. از همان اول احساس کردم که اینها
اخلاقیات ارتش را تنزل میدهند. چه طور یک سرباز میتواند با اخلاقیاتی
چنین
نازل بجنگد؟"
با این حال آنها جنگیدند. تصور میشود که حدود ۲۵۰ هزار عراقی جانشان را در جنگ از دست دادند. با آنهایی هم که در کشتار ایرانیها
شرکت نمیکردند به شکل بیرحمانهای برخورد میشد.
عدنان به یاد میآورد: "اعدام... میدانی، این چیزی نیست که بتوانی از خاطرهات پاک کنی."
"با همقطارانم نشسته بودیم که سر و صدایی بیرون بلند شد. همین طور آدم بود که میآمد و میآمد! بعد دو آمبولانس نظامی آمدند."
"از یکی از همقطارانم پرسیدم چه خبر شده. گفت میخواهند دو سه سرباز را اعدام کنند. بهانه این بود که آنها پستشان را ترک کرده
بودند. نمیتوانستم تماشا کنم. تنها صدای گلولهها را شنیدم. خیلی بد بود. خیلی خیلی بد."
عدنان ناگهان پریشان میشود، بی اختیار روی میز میزند و به نقطهای دوردست چشم میدوزد.
"حالا که یادم میآید دلم میخواهد گریه کنم. ما را به جنگی پوچ فرستادند. جهنم بود، واقعا جهنم بود."
در سال ۱۹۸۲
صدام اعلام کرد از مناطقی که اشغال کرده عقبنشینی میکند. آرایش صفوف
نیروهای او به شکل سبکی گسترده شده بود و ازخودگذشتگی
بسیجیها در عقب راندن آنها موثر بود. با این همه تا شش
سال بعد صلحی در کار نبود. دو طرف خاکریزهایشان را کندند و نبردهایی را
جنگیدند که به جنگ جهانی اول میمانست، از حیث بیثمری و
کشتار بسیار برای پیشرفتهای کوچک.
عدنان میگوید: "به گروهان ما گفته شد که به خرمشهر برویم و از گروهان ما تنها پنج نفر موفق شدند که از شط العرب بگذرند. بقیه
یا کشته شدند یا اسیر. فقط پنج نفر برگشتند، اما فرماندهان گروهانی جدید با همان نام قبلی تشکیل دادند."
ایرانیها،
که معمولا تجهیزات کمتری داشتند، تلفاتی حتی بیشتر از عراقیها دادند. پس
از انقلاب و گروگانگیری دیپلماتهای آمریکایی
تهران با تحریم تسلیحاتی تنبیه شد. بزرگترین داشته
داوطلبان جوان ایران شمار بالایشان بود و آنها با حملات غیرمنتظره با
"موجهای
انسانی" پیشروی میکردند، حملاتی گاه مستقیما در خط آتش
مسلسلهای عراقی.
مهدی، که یک
بار داوطلب شده میدان مینی را با دویدن روی آن پاک کند میگوید: "به سمت
شما شلیک میشود، کشته میشوید. شاید اجسادتان
پیدا نشود. تکه تکه میشوید. و میبینی که این جنگی است
نابرابر، شما به غیر از خودتان هیچ چیزی ندارید و طرف مقابل همه چیز دارد،
پناهگاه، توپخانه، نیروی هوایی، همه چیز."
"وقتی که
تسلیحات سنگین ندارید ناچارید خطوط دشمن را با تن خودتان بشکنید. حتی گاهی
نمیتوانستیم سیمهای خاردار را ببریم و خودمان
را رویش میانداختیم که دیگران بتوانند از روی ما رد
شوند. تلفات ما بالا و بالاتر میرفت. گاهی اوقات ۷۰، ۸۰، ۹۰ درصد واحدهای
ما نابود میشد."
مهدی امروز یک چهره دانشگاهی در غرب است، اما جای زخمهای جنگ روی تمام بدنش مانده است. مفصلهای زانوهایش پلاستیکی هستند و یک
ترکش در دستش مانده است.
ظرف سالیان دراز جنگ بسیج کاراییاش را بهبود بخشید و از یک میلیشیای پراکنده به نیرویی آبدیده بدل شد.
مهدی
میگوید: "اولین باری که دیدم نارنجکی پرتاب شد دقایق طولانی روی زمین دراز
کشیدم، خیلی ترسیده بودم. اما به مرور زمان میشد
که صدها نارنجک پرتاب شوند و برای من اهمیتی نداشت. شما
خودتان را با جنگ تطبیق میدهید و به آن عادت میکنید. کم کم میفهمید
کدام گلوله از کنار شما میگذرد و کدام یکی مستقیم به
سمتتان میآید. حرفهای میشوید. بعضی بسیجیها در انتهای جنگ خیلی پیشرفت
کرده بودند."
اما در اوت ۱۹۸۸، وقتی که آیتالله خمینی قانع شد آتشبس پیشنهادی سازمان ملل را بپذیرد، تلفات ایرانیها چیزی بین ۳۰۰ هزار تا
یک میلیون نفر بود.
با این حال
برای بسیجیهایی که خود را وقف جنگ کرده بودند مرگ چندان هولناک نبود. آنها
خالصانه فکر میکردند که شهید میشوند و
گناهانشان بخشوده میشود و به بهشت میروند. آنها در عین
حال احساس میکردند که روی زمین، انقلاب دینیشان که مورد تهاجم خارجیها
بود، چیزی بود که ارزش داشت برایش کشته شوند.
به گفته مهدی چنین نگاهی جنگ را برای آنها نه فقط تحملپذیر، که خواستنی میکرد.
او میگوید: "فکر میکنم زیبا بود. لحظهای باشکوه بود. ترجیح میدادم همان موقع میمردم تا این که پس از جنگ زندگی کنم."
"خیلی خوب بود."
No comments:
Post a Comment