Wednesday, October 7, 2015

ما نرگس محمدی را دیدیم!
















دلت بسوزد، ما نرگس محمدی را دیدیم!
شنبه بود و روز حضورِ ما جلوی زندان اوین. شاگردان محمد علی طاهری نیز آمده بودند. شاید بیست سی نفری می شدیم. هرکدام با شعاری و عکسی و نوشته ای. نوشته ای که من بالا گرفته بودم؟ "ما به دزدی های سپاه معترضیم". دکتر ملکی اما بخاطر سرماخوردگی نیامده بود. درِ بزرگِ زندان اوین برای اتومبیل هایی که یا به داخل می رفتند یا از داخل بیرون می آمدند باز می شد و بسته می شد. در داخلِ این اتومبیل ها - که باید به ناگزیر از کنار ما رد می شدند - بازجوهای اطلاعات و سپاه صورت بر می گرداندند یا به بهانه ای خم می شدند تا از زیر پایشان چیزی بردارند. چرا؟ برای این که توسط ما شناسایی نشوند لابد. در این هنگام یک پراید سفید از داخل زندان بیرون آمد. بانوانی که همراه ما بودند جیغ کشیدند. سر که بر گرداندم، دیدم نرگس محمدی با همان روسریِ سبز رنگش، دست ها را از پنجره ی پراید بیرون آورده و برای ما دست تکان می دهد. به دست هایش دستبند بود. پراید سفید که دو بانوی دیگر نیز در آن بودند، آمد و از کنار من رد شد و رو به پایین رفت. رو به نرگس چند بار داد زدم: دوستت داریم. پراید رفت و دور شد. به دنبالش پایین دویدم. چه صحنه ی رقت باری. جوری که یکی دو نفر، از تماشای پیرمردی که سراسیمه و با اشتیاق از پی یک پراید سفید می دود و داد می زند: دوستت داریم، به گریه افتادند.
من می دویدم و پایین می رفتم و دوستانم از پی فریاد می کشیدند: عکس بگیر! پراید باید در پایین دست، کیوسکِ نگهبانی را دور می زد و به راهی می افتاد که گذارش رو به من بود. با این توصیف که یک شبکه ی سیمی سویِ مرا از معبرِ اتومبیل ها جدا کرده بود. من این سوی مانده بودم و پراید سفید در آنسوی. نرگس با دیدن من بار دیگر دستهای دستبندی اش را از پنجره ی اتومبیل بیرون آورد و رو به من تکان داد. و من، پنج بار فریاد زدم: دوستت داریم. پراید سفید رفت و من تا جایی که می شد، با نگاه به تعقیبش پرداختم. وقتی به سمت دوستانم باز رفتم، همگی از من پرسیدند: عکس گرفتی؟ گفتم: نه. چرا؟ چون نمی خواستم آن پنج تا " دوستت داریم" ی که رو به نرگس فریاد کشیدم، بشود چهار تا. نمی دانم نرگس را به بیمارستان می بردند یا به دادگاه. اما من با همان پنج تا دوستت داریم، نرگس را به بالای ابرها فرستاده بودم تا یکی دو ماه. درست مثل خودمان که از دیدن نرگس در پوست نمی گنجیدیم. همانجا به دکتر ملکی زنگ زدم و بشوخی گفتمش: آقای دکتر دلت بسوزد. نرگس را دیدیم.
محمد نوری زاد
پنجم مهر نود و چهار - تهران

No comments:

Post a Comment