Friday, March 7, 2014

«جای هیچ شکوه و شکایتی نیست»

جمعه 28 فوريه 2014 - 09 اسفند 1393

سؤال از حکیم عمر خیّام: «اگر نمی آمدیم، چی بودیم؟ چه می کردیم؟ چی می دانستیم؟»
سلام.
راستی، برای شما هم پیش آمده است که صبح از خواب که پا شدید، یک چیزی، یک کلمه ای، یک عبارتی، یک مصراع شعری، مثلِ «وِرد» بیفتد به زبانتان و دست از سرتان برندارد؟ دیروز صبح از خواب که پا شدم، آب دهنِ تلخم را که قورت دادم، و چشمهای خسته ام را که مالیدم، و یک آه بلند که کشیدم، یکدفعه دیدم دارم با صدای بلند می گویم: «گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی... نامدمی... نامدمی!»
فکرم هر جا می رفت، باز برمی گشت، لیز می خورد، می افتاد تهِ طاسِ خیّام: «نامدمی ... نامدمی...» یک ساعتی که گذشت، دیدم نه! فایده ای ندارد! دست بردار نیست. دارد دیوانه ام می کند! رفتم کتاب «رباعیات حکیم عمر خیام» را برداشتم و نشستم جلوی کامپیوتر. اوّل همین رباعی را خواندم:
گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی،
وَر نیز شدن به من بُدی، کِی شُدمی!
به زآن نَبُدی که اندر این دیر خراب،
نه آمدمی، نه بُدمی، نه شدمی!

جواب به حکیم عمر خیّام: «یک مشت خاک + یک سطل آب = عمر خیّام = یک سطل آب + یک مشت خاک + رباعیات می بودیم!
بعد همین طور ورق زنان، بیشتر رباعیها را برای خُدادُمین بار خواندم و رفتم توی فکر، و از فکر در نیامدم تا به این نتیجه رسیدم که بیخود نبوده است که ما در حدود نُه قرن، با جزر و مدّ ِ ناملایمات و مصیبتهای تاریخمان، با زمزمه کردنِ شکّها و شِکوه ها شورشهایِ لفظیِ این حکیمِ بزرگ دلِ دردمندمان را تسکین می داده ایم.
امّا پیش خودم گفتم: «مگر من یکی از نوه های این حکیم بزرگ نیستم؟ مگر این پدر بزرگِ مقدّس و محبوب، سؤالهایی که توی خیلی از رباعیهای عالی و بی نظیرش مطرح کرده است، فقط خواسته است که همۀ آنها عیناً سؤالهای ما بشود؟ و ما نوه هاش حقّ نداشته باشیم که دربارۀ آنها فکر کنیم و ببینیم جوابی برایِ آنها داریم یا نه؟ و آنوقت، اگر بعد از حدودِ نُه قرن، دیدیم که هنوز برای هیچکدام از سؤالهاش جوابی پیدا نکرده ایم، بگوییم: پدر بزرگِ مقدّس و محبوب، هنوز هم همۀ سؤالهای تو عیناً سؤالهای ماست!»
آنوقت دیدم، بله، همین وِردِ «گر آمدنم به من بُدی...» که به زبانم افتاده بود و توی کلّه ام دنگ دنگ می کرد، یکی از فلسفی ترین سؤالهای این پدر بزرگِ عالیقدر و دوست داشتنی است، که اگر از قالبِ وزن و قافیه درش بیاوریم، می شود حرفِ ساده ای به این مضمون:

وسطِ «آمدن» ما و «رفتن» ماست که با «بودنِ» ما عالم هستی معنی پیدا می کند و با شادی فریاد می زنیم : بیگ بنگ!
«اگر منِ آدمیزاد، از همان اوّل اختیارِ به دنیا آمدنم، به وجود آمدنم، دست خودم می بود، می گفتم: نه، خیر، نمی خواهم خلق بشوم و به این دنیا بیایم! و حالا که جبراً خلق شده ام و آمده ام، اگر اقلاً اختیارِ رفتن یا ماندنم را می داشتم، معلوم است که نمی رفتم. پس با این وضع هیچ چیز بهتر از این نمی بود که اصلاً نه خلق می شدم، نه توی این دنیا زندگی می کردم، و نه آخِرش می مردم، ها؟ غیر از این است؟»
و من که، مثلِ شما، مثلِ همۀ فارسی زبانها، دری زبانها، تاجیکی زبانها، یکی از نوه های این پدر بزرگِ مقدّس و عالیقدر و محبوب هستم، و بارها همین سؤالِ او را از خودم کرده ام، در جوابِ این سؤالِ خیلی فلسفیش می گویم:
«اگر اصلاً به دنیا نیامده بودم، حالا همان یک سطل آب و یک مشت خاک می بودم که از ما می ماند. حالا که به دنیا آمده ام، سری بگردانم، باز می شوم همان یک سطل آب و یک مشت خاک! وسط این دوتاست که بزرگترین معجزه در آفرینشِ عالم اتّفاق افتاده است و آن آمدنِ من است، آمدنِ انسان! نه! با همۀ دردها و همۀ سرگردانیهاش، جای هیچ شکوه و شکایتی نیست!»

روشنگری:
نفس آفرینش انسان این پرسشها را ایجاد نکرده است بلکه آن بار امانتی که قرآن گفته "بر زمین و آسمان پیشنهادش را دادیم ولی نپذیرفتند و انسان پذیرفت زیرا که بسیار ستمگر و بسیار نادان بود" موجب شده که این پرسشها همواره پایدار بماند. آن امانت هم چیزی جز روح الهی نبود که به واسطه آن اسماء را نیز آموخت(علم آدم الاسماء کلها) و با دو بال ایمان و دانش راهی زمین خاکی شد تا شاهکار آفرینش باشد و به اعلی علیین رسد یاآنچنان پست گردد که به اسفل سافلین درآید.  شماع زاده

No comments:

Post a Comment