دخالت عاطفه در شناخت و عمل سیاسی
وجودیترین و درونیترین دانشها شناختمان از خودمان است. در واقع ما بهتر از هر چیزی از چیستی خودمان مطلع هستیم. بقیه شناختها
و علوم در مقایسه با این شناختِ ذاتی، اجمالی است.
فیلسوف
برجسته فرانسوی، هانری برگسون را میتوان فیلسوف حواسّ نامید. او در کتاب
تحول خلاقانه مینویسد: "بیش از هر چیزی آن منم
که میفهمم از حالی به حالی دیگر میروم. سردم هست یا
گرمم. خوشحالم یا غمگینم. فعال یا منفعلم. احساسات، عواطف، ارادهها و
اندیشهها
تحولات گوناگونی هستند که وجود (Existence) من را
میسازند. هر یک از این قسمتها جلوهای خاص به آن میدهند. بنابراین من
همواره
در یک حرکتِ بی توقف هستم".
آنچه در این
حرکت بدوش کشیده میشود تمامی عواطف و امیالی است که از گذشته تا به امروز
با انسان همراه است. این حرکت، بی توقف
است. هرچند که ما هر لحظه زندگی را مجزا از گذشته
میبینیم، اما آنچه مهم است که یادآوری کنیم این است که باورهای ما اکنون
در
پیوند با این حرکت و در واقع در ارتباط با عمیقترین و
شدیدترین امیال، حواس و عواطف ماست؛ بهگونهای که حتی دیدگاههای ما همسو
و در پاسخ به این عناصر وجودی ساخته یا انتخاب میشوند.
در واقع خودآگاه که محل ساختن دیدگاههای ماست در ارتباطی تنگاتنگ با
ناخودآگاه
است که انباشته از حافظه و امیال ما از کودکی تا به
امروز است.
درک این
نکتهٔ به ظاهر ساده در شناخت ما از پدیدهها، بهغایت کلیدی است. ما هر
روزه و بالاخص در مواقعی ویژه از زندگیمان در
معرض انتخاب باورهایی هستیم که جایگاه فکری و عملی ما را
تعیین میکند. این باورها و انتخابها از کجا میآیند؟ آیا میتوانیم
انتخابهای نظری و عملیمان را محدود و منوط به قوت
استدلالی یا هرآن چیزی بدانیم که در خودآگاهمان رخ میدهد؟
یک:
در سال ۱۳۸۴ و
در جریان دور دوم انتخابات ریاست جمهوری، در گفتوگوهایی طولانی مدت با
پدرم نمیتوانستم او را برای رأی دادن به
هاشمی رفسنجانی متقاعد کنم. هرچند که با امتناع او همدل
بودم، اما به اعتراف خودش، قوّت مستندات و استدلالهای عقلیام درباره
مخاطرات رأی آوردن احمدینژاد در او کارگر نبود. او
استدلالم را میپذیرفت، اما عملاً حاضر نبود به هاشمی رفسنجانی رأی بدهد.
در
اواخر یک بحث طولانی به من گفت که هاشمی رفسنجانی با
جوانیاش بازی کردهاست. او حامل خاطرات بدی از دوران جنگ به مدیریت هاشمی
رفسنجانی بود و آن خاطرات برایش مانعی بزرگ برای کنش
معقول سیاسی بودند. هرچند در نهایت رأی داد، اما آنچه که او را به رأی دادن
واداشت، نه استدلالهای من که عاطفهای دیگر بود؛ عاطفه
پدریاش در مواجهه با خواست من. در نهایت هرچند هر دویمان با دلچرکینی
به هاشمی رفسنجانی رأی دادیم، اما آن روزها آموزه مهمی
برایم داشت. ما حتی در عقلانیترین موقعیتها به تعبیر برگسون در درون
حواسّ
خویش هستیم. علوم، مثلاً علوم سیاسی و اجتماعی همواره در
مقایسه با این عواطف، چیزهایی ثانوی و جانبیاند. ما شاید از آنها برای
پیش بردن افکار و بیانمان بهره بگیریم، اما این حواس،
حافظه و امیال ماست که در بین نظریات دست به گزینش و انتخاب میزند.
با این
صورتبندی، میتوانیم شناختهای دیگری را نیز پیش کشیم. مثلاً بپرسیم
اصلاحطلبان کیستند؟ چرا آنها به اصلاح معتقدند و
نه فروپاشی؟ اپوزیسیون خارج از ایران چه میخواهد؟ یا
حتی نیروی مؤثر برای شرکت مردم در شبه انتخابات گذشته چه چیزی بود؟ بی شک
حواسّ، پراکنده و عواطف متعددند. نمیتوان از یک نیروی
مشخص سخن گفت، اما شاید نشان دادن یکی از این حواس هم در فهم اهمیت موضوع
به ما کمک کند.
اصلاح طلبانی
مثل اعضای سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی یا حزب مشارکت، با وجود حذف علنی
از بازی سیاسی و مجازاتهای طویلالمدت
زندان، همچنان حامی حفظ جمهوری اسلامی و اصلاح
وضعیتاند. آنها حتی در تاریکترین چشماندازها مایل به تغییر نظام نیستند.
استدلالاتی
را هم برای توجیه مشی خود پیش میکشند که از قوّت و ضعف
آنها آگاهیم. آن چیزی که مهم است یادآوری کنیم، حواسّ اصلاحطلبان است.
آنها غالباً از انقلابیون سابقاند که شور پیروزی و
تغییر یک نظام سیاسی را در حافظه دارند. بسیاری از آنها در استقرار ساختار
جدید نقشآفرینی کردهاند. همچنین در سالهای جنگ در
جبههها بودهاند و دوستان و آشنایانشان را از دست دادهاند. در کل، عواطف
و حافظه آنها با اصل این نظام در پیوند است. آنها
نمیتوانند گذشته و دوستانشان را فراموش کنند. این عاطفه قدرتمند وجودی با
ترکیب
با آرمانهای محقق نشدهشان و وضعیت به واقع ناگوار است
که از آنها اصلاحطلب ساختهاست. آنها دنبال ترکیبی هستند که عواطف و
عقلشان
به هماهنگی برسد. ازاینجا به بعد است که راه برای
نظریهها و استدلالهای اصلاحطلبانهشان گشوده میشود.
نکته مهمی که
باید بدان توجه کرد رابطه عاطفه و خون در بیانِ سیاسی است. فرد وقتی کشته
میدهد، عواطفش چنان با موضوع پیوند میخورد
که عقل تاوان تحمل ندارد. بسیاری از افراد نسل ما به هیچ
عنوان حاضر نیستیم بپذیریم که جنبش سبز بیحاصل بود و باید فراموش شود.
فارغ از استدلالات و شواهد بسیار، کشتهها و عواطفی که
حولوحوش اجساد آنها شکل گرفتهاست، هر نوع مسامحه فراموشکارانه را در
ذهن ما پس میزنند. درک عقلیمان را از سیاست بهگونهای
سامان میدهیم که عواطفمان یا زخمهایمان سرباز نکند. اصلاحطلبان هم
با دوستان و همرزمان زمان انقلاب و جنگشان چنین رابطهای
دارند. و نیز بازماندگان اعدامهای دهه شصت. این خونها سازنده عواطفِ
ما و در واقع موضعگیریهای سیاسیمان هستند، هرچند که
در نگاه اول پنهان و پوشیده به نظر میرسند. تفاهم جمعی، از مسیر در نظر
گرفتن عواطف یکدیگر ممکن است. بیراه نیست اگر بگوییم
مردگان، زندهترین آشنایان مایند.
در انتخابات
گذشته هم حواسّ جایگاهی مهم در استدلالها و موضعگیریهای ما در شرکت یا
عدم شرکت در انتخابات داشت. اهمیت آینده
کشور و نابود نشدن ایران، دستداشتن برخی کاندیداها در
وقایع سال شصت و غیره، دالانهای ما برای انتخاب نوع کنش سیاسی بودند. در
این میان هم همواره افرادی بودهاند که خیر جمعی یا
عاطفه نسبت به دیگران را به زخمها و عواطف شخصیشان، مقدم ساختهاند.
طلایهدار
این نوع مواجهه، خانوادههای اعدامیان دهه شصتاند.
بسیاری از آنها با وجود رنجهای عمیقی که داشتند، حاضر نشدند که با هیچ بمب
و خمپارهای در دهه شصت بر ضد همشهریهایشان همراه شوند.
دو:
سیاست و
انتخابات قطعاً بخشی از حیات ما و ساحت عاطفیِ زندگی است. انسان همواره
راههایی را در ذهنش میگشاید که بر رنجها و تنهاییها
و اضطرابهایش فائق شود. لحظهای که خرید میرود، کار
میکند، رابطه جنسی برقرار میکند، نارو میزند و غیره؛ اینها همگی عناصری
هستند برای فراخواندن زندگی، که همواره از سوی غریزه مرگ
در ناخودآگاه، تهدید میشود. ما اینها را برای زیستنمان تدارک میبینیم
تا «زندگی» در زیر چکمههای واقعیتِ مرگ خرد نشود. به
عنوان مثالی دیگر، اپوزیسیون طرفدار تحریم و جنگ هم در چنبره حواس و امیال
خود است. هر انسانی میخواهد راه برگشت به سرزمین
مادریاش بسته نباشد. غریزه مرگ، مدام او را به سمت خانه میکشاند، اما راه
بسته
است. مرزها و سیاست واقعیاند. راه زیادی پیش روی او
گشوده نیست. نیروی قاهری که بتواند مرز را برای او باز کند و او را به
دامان
مادرش یا شهرش برساند و غریزه مرگش را تسکین دهد، و در
عین حال او را همچنان ضد حکومت نگهدارد، طلب میشود. در واقع نظریه سقوط
رژیم نیز تا حد زیادی در ارتباط با عاطفهای ملموس و
کاملاً شخصی همچون "دلتنگی" است.
آدمی نیاز به
امید دارد. نیاز به نیرویی که غریزه مرگش را بتواند با آن عقب براند و
رنجها را تحمل کند. اگر انتخابات را در این
مجموعه حیاتی ببینیم، برای ایرانیان این مشارکت هنوز در
پیوند با «امید» و خود اصل حیات است. فارغ از تحلیلها و مجادلات
کسلکنندهای
که بیشتر با چشمانداز علم و حقوق بشر و روابط خارجی و
غیره از انتخابات و سیاست میشود، بازگرداندن سیاست به سرمنشأهای دولت-شهر
یونانیاش که تنیده با حیات یونانیان بود به آنچه اشاره
شد نزدیک است. هر چند در غرب هم گاهی هنوز انتخابات به این معنای وجودی
از حیات نزدیک میشود، اما چیز زیادی از این معنایِ
سیاست در غرب باقی نماندهاست. در یونان باستان، سیاست، نفی مرگِ خود بود
بهگونهای
که با حواس تکتک افراد پیوند داشت.
ما از طریق
انتخابات نیز میخواهیم بر ترسمان از آینده غلبه پیدا کنیم. احساس کنیم که
رنجهایمان کمتر میشود. هرچند میدانیم
که آینده مبهم و همواره خرابکننده رؤیای ماست، اما این
نیرو، این کشش به زندگی و امید به آینده است که اکنون، برای آدمهای معمولی
جامعه بسیار مهم است. آن چیزهایی که در علوم سیاسی
درباره انتخابات و مشروعیت و کیفیاتش مطرح میشود همواره معارفی هستند برای
خواص، دانشجویان و برگزیدگان. انسان از آن حیث که انسان
است و مرگش را نمیخواهد طبیعتاً این رویداد سیاسی را در افق حیات عادی
خود میبیند. در فقدان بسیاری چیزها میخواهد با آن،
احساس زنده بودن کند. در واقع انتخابات هم برای او چیزی است مثل بقیه اجزای
عادی زندگیاش.
مشکل نظام
سیاسی حاکم بر ایران در واقع همینجا است که با غریزه زندگی شهروندانش در
حال رقابت است. نمیداند که نیروهای سیاسی تنها
حاملان بیان این میلند. میتوان آنها را حذف، حصر، اعدام
و رد صلاحیت کرد اما میل، راهِ خود را میگشاید؛ با انقلاب یا جنبش یا
رأی یا رقص یا خنده یا...
No comments:
Post a Comment