ایهاالناس! جهان جای تنآسانی نیست |
| مرد دانا به جهان داشتن ارزانی نیست |
خفتگان را چه خبر زمزمه ٔمرغ سحر؟ |
| حَیَوان را خبر از عالم انسانی نیست |
داروی تربیت از پیر طریقت بِسِتان |
| کآدمی را بَتَر از علت نادانی نیست |
روی، اگر چند پَریچهره و زیبا باشد، |
| نتوان دید در آیینه که نورانی نیست |
شبِ مردان خدا روزِ جهان افروزست |
| روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست |
پنجهی دیو به بازوی ریاضت بشکن! |
| کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست |
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی! |
| صدق پیشآر! که اخلاص به پیشانی نیست |
حذر از پیروی نفس که در راه خدای |
| مردم افکنتر ازین غول بیابانی نیست |
عالم و عابد و صوفی، همه طفلان رهند |
| مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست |
با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی |
| کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست |
خانه پُرگَندم و یک جو نفرستاده به گور |
| برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست؟ |
ببری مال مسلمان و چو مالَت ببرند |
| بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست! |
آخِری نیست تمنای سر و سامان را |
| سر و سامان بِهْ از بیسر و سامانی نیست |
آن کس از دُزد بترسد که مَتاعی دارد |
| عارفان جمع بکردند و پریشانی نیست! |
وآنکه را خیمه به صحرای فراغت زدهاند |
| گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست |
یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد؛ |
| مشنو ار در سخنم فایده دو جهانی نیست |
حاصل عمر تلف کرده و ایام به لغو |
| گذرانیده، بجز حیف و پشیمانی نیست |
سعدیا! گرچه سخندان و مصالح گویی |
| به عمل کار برآید به سخندانی نیست |
تا به خرمن برسد کشت امیدی که تُراست |
| چارهٔ کار بجز دیده ٔبارانی نیست |
گر گدایی کنی از درگه او کُن باری |
| که گدایان درش را سر سلطانی نیست |
یارب از نیست به هست آمدهٔ صُنع توایم |
| وآنچه هست از نظر علم تو پنهانی نیست |
گر برانی و گرم بنده ٔمخلص خوانی |
| روی نومیدیَم از حضرت سلطانی نیست |
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟ |
| تو ببخشای که درگاه تو را ثانی نیست |
دست حسرت گَزی ار یک دِرَمَت فُوْت شود |
| هیچت از عُمرِ تلف کرده پشیمانی نیست |
No comments:
Post a Comment