Monday, November 17, 2014

طنز استاد بازنشسته: دکتر جعفر نیاکی

یکی از استادانِ بازنشسته - دکتر جعفر نیاکی ساکن آمریکا - که به 96 سالگی رسیده، شرحِ  خواندنی احوالِ خود را با چاشنى طنزی قوى برای یکی  از دوستانش فرستاده که با هم بخوانيم: 
​ با سلام وتحیات فراوان، از حال و روز این نوجوان دور از وطن پرسیدید، نیکبختانه ، روزهای غربت را با تنی چند از هم دندانها ، که هنوز در قید حیات هستند و متوسط سن ها از 90 سال فراتر رفته است، گرد هم میآییم و به سبک دایی جان ناپلئون، به حل وفصل مشکلات جهان می پردازیم، و هرماه یا هر دوماه، به افتخار یکی از دوستان به پا می خیزیم و 5 دقیقه سکوت میکنیم ! بیشتر این دوستان به مرض طول عمر گرفتارند و تعدادی هم تاخیر فوت دارند. اما، درمورد وضع خودم:
 با گذشت زمان، دیگر جرات نگاه به آیینه را ندارم، آخرین باری که درآیینه نگاه کردم، خود را نشناختم ! قبلاً می گفتم فتبارک الله احسن الخالقین، حُسن یوسف دارم. اما حالا به زبان فصیح، به انگلیسی می گویم: شیت.
آن همه مویِ فرفری مشکی و پُرپشت چه شد؟ اکنون کلۀ طاس درآفتاب می درخشد و پول سلمانی را صرفه جویی می کنم. از چین و چروک صورت و پیشانی مَپرسید که همۀ غمم این است که جلالت مآب رئیس جمهوری قبلی ما، چرا ازآن همه پولی که صرف ترقه سازی کرده، قدری برای اختراع اُطويی نداده است که چین و چروک صورت و پیشانی و دست ها را صاف وصوف کنه؟
 آن قدر لکه های زرد و قهوه ای مختلفُ اللّون روی دست و پا نزول اجلال فرمودند که مرا پلنگ صورتی، پلنگ خط و خالی و گل باقلی صدا میکنند. پستی بلندی روی دست و پا و کوتاهی رگها مرا به یاد " هزاردرّهء  راهِ جاجرود میاندازد. به علت غبغب و بوقلمون شدن زیرگلو، پیراهن ترول تک ، تا زیرگلو می پوشم که معلوم نشود.
 اما، چشم ها که هیز بود و چشمک می زد، حالا به علت ماکولا باید برای تشخیص دوستان، ازچند سانتی متری آن ها را ببینم. هرچه قطرۀ چشم هست برای آب مروارید، آب سیاه، ماکولا، استیگما، آب مقطر، آب علی استفاده کنم، و چون چشم چپم ماکولا دارد، همه را به یک چشم نگاه می کنم.
 از کیسه های زیرچشم چه عرض کنم : مبلغ زیادی به دلار دادم کیسه ها را صاف و صوف کردند، بدتر شد . به دکتر گفتم : من همه چیز را دوتا می بینم، گفت چه طور مگر ؟ گفتم رفتم کنسرت انوشیروان روحانی که پیانو می زد ، من  هم او و هم ارکستر را دوتا می دیدم. دکترگفت: شانس آوردی، پول یک بلیط را دادی، حالا دوتا می بینی حرف هم داری؟
 از بس دکتر و بیمارستان رفتم خیال دارم خانه ای نزدیک و دیوار به دیوار بیمارستان و مطب اطباء اجاره کنم زیرا ساعات روز را بیشتر در مطب ها هستم تا در خانۀ خودم.
 نِرس ها از دیدن قیافۀ من درعذابند، یکی از آنان به دنبال سیانور و آرسینیک می گشت که به جای قرص دوا، به من بدهد تا از شرّ من راحت شود.
 سال گذشته، دکترهای معده و کمر و چشم و زانو را بیشتر دیدم تا همسر و بچه ها و نوه ها را. چقدر باید آندوسکوپی، سیگمادوسکوپی و عکس های سینه و معده و روده و کمر و زانو و شانه و ام.آر.آی را گرفت، آلبوم این عکس ها ازآلبوم خانوادگی قطورتر شده است.
 نمی د انم گوشت ها و برآمدگی های باسن کجا رفته که حالا مثل تَهِ قابلمه صاف شده است.
  قد من که یک وقت همچون قد سرو بود، حالا چنان گوژ شده که کار به عصا و واکر کشیده و باید مرتب به نزد خیاط بروم که شلوار را کوتاه کند، وقتی شلوار می پوشم، به جای کمربند، بند تنبان می بندم که شلوارم نیفتد.
  در مورد گوش برای این که مردم نفهمند که من کر هستم، 3200 $ دلار داد م یک سمعک ریز کوچک گرفتم که دیده نشود، سمعک آن قدر کوچک و ریز بود که درگوشم گم شد، مجبور شدم 250 $  بدهم تا دکتر با پنس دربیاورد .
 درجلسات دوستان یا مجالس مهمانی، از ناطق می پرسم: بله آقا،  چی گفتید ؟ و گاهی الکی سر را تکان می دهم که یعنی حرف های طرف را فهمیدم ولی درحقیقت، نمی فهمیدم.
 خدا پدر سازندگان کیسه های پلاستیکی را که به انگلیسی گارد می گویند، بیامرزاد که ادرار بیرون نمی ریزد، حالا مثل بچۀ تازه به دنیا آمده هستم: مو درسرم نیست، حرف نمی توانم بزنم راه نمی روم و شلوار را هم خیس می کنم. چند روز پیش رفتم نزد طبیب میزراه (مجاری ادرار) گفتم اقای دکتر: من به حبس البول (شاش بند) دچار شدم، گفت چند سال داری؟ گفتم وارد 96 شدم، گفت: به اندازۀ کافی درعمرت ادرار کرده ای، بس است. دیگر برای تجزیۀ ادرار به آزمایشگاه نمی روم، شلوار را با پست می فرستم. پاها  واریس دارد و پرانتزی شده است برای این که به رفقا پُز بدهم، می گویم از بس در جوانی اسب سواری کردم، پاهایم پرانتزی شد، ولی حالا خودمانیم ، درجوانی حتی الاغ هم گیر من نمی آمد.
 رفتم نزد طبیب روانشناس، بعد از چند جلسه گفت فایده ندارد، انفت معیوب است. می گوید: پراکنده گویی تو ارثی است و" هاف زایمر" هم داری. بزودی می شود " آل زایمر" در قدیم   که ورزش می کردم، هالتِر می زدم، حالا دیگرحالش را ندارم، باقیش را می زنم.  
 برای د یدار دوستان، دیگر به منزلشان نمی روم، آدرس همه یا بیمارستان است یا نقاهت گاه یا خانۀ پرستاری.
 همسرم خواست چشمش را عمل کند، گفتم عمل نکن که اگر بهبودی حاصل کنی و قیافۀ مرا ببینی، زَهره ترک می شوی. من حالا آ ن شوهر 68 سال پیش نیستم: آن امیر ارسلان نامدار که عاشق فرخ لقای فرنگی بود کجا و این فولادزره و الهاک دیو امروز کجا؟  
 دیگر از دوستان هم سن و سال من کسی نمونده که درد دل کنم، به کی بگویم که تاجگذاری محمد علیشاه یادت می آید یا خیر؟ هرچه به رفقا سن واقعی ام را می گویم، باور نمی کنندو می گویند: نه بابا، بیشتر نشون می دهی.  دوستان می گویند ان شاءالله جشن صد سالگی ات را بگیریم، به آن ها می گویم:  فکر نمی کنم تا آ ن موقع، شماها زنده باشید.
 نمی د انم شکر کنم یا  کفربگویم : آ نچه که دربدن باید بزرگ باشد، کوچک شده و آنچه باید کوچک باشد بزرگ شده است.
  
 برای سرطان پروستات چهل وهفت بار رادیاشن کردم و حالا اشعه صادر می کنم و با صداهای مشکوکش، که آبرو ریزی است سر می کنم.
   واما راجع به خواب: شب ساعت 11 می خوابم، چشم که باز می کنم خیال می کنم صبح شده باید صبحانه بخورم. ساعت را نگاه می کنم: یک و نیم بعد از نیمه شب است، خانم به خواب ناز و من با چشم باز، از 300 به پایین می شمارم، فایده ندارد.  می گویند یک گیلاس شراب  بخور، می گویم الکلی می شوم. از بی خوابی تمام ناراحتی های دادگاه لاهه را جلو چشم می آورم و یاد شعردکتر باستانی پاریزی می افتم :
بازشب آمد و شد اول بیداری ها     من و سودای دل و فکر گرفتاری ها
 می گویند گوشت بوقلمون بخور خوابت می برد: اگر راست باشد، چرا همۀ بوقلمون ها  چشم بازهستند و خواب ندارند ؟
 حالا که خوابم نمی برد، می روم پای تلویزیون: تمام آگهی است : آبجو - همبرگر- کینگ برگر– چیزبرگر و صدها چیز مربوط به خلوت فراموش کردم در مورد خواهرزاده های دوقلوی پرستات بنویسم، ناپلئون و کارل مارکس و  نادرشاه هم گرفتار دو قلوها بودند…
 چند روزپیش رفتم آزمایشگاه برای تجزیۀ ادرار،  گفت 220 دلار، گفتم آزمایشگاه سرکوچه 100 دلار می گیرد، تازه ادرارش را هم خودش میدهد.
 به د کتر گفتم صبح که بیدار می شوم اخلاقم مثل سگ میماند، تمام صبح به قدرخر کار می کنم، بعد ازظهرها مثل اسب عصاری به دور خود می چرخم، شب به قدرگاو می خورم. دکتر به من می گوید: به دامپزشک رجوع کن.
 هروقت سری به صندوق نامه ها می زنم، صندوق پُر است ازآگهی درمورد سنگ قبر وزیبایی گورستان و سوزاندن جسد. تازگی ها یک مؤسسۀ ایرانی هم به این کار مشغول شد که با رِنگ بابا کرم، خاکستر را در کوه پراکنده می کنند. در حال حاضرکه من هنوز زنده ام، بحث بر سرِاین است که آیا لوله سرُم را در بیمارستان، قطع کنند یا خیر، و دعوا بر سرِ این است که خاکستر را در کوه بریزند یا دریا، یا درسطل آشغال.
 آیا با این تفاصیل، فکر می فرمایید که دیداربه قیامت خواهد بود؟  من که فکر نمیکنم.
 به گفتۀ کمال الدین اسعد اصفهانی: " این همه خود طیبت است "، طنزی است که لبخندی به لب آن عزیزگرامی بیاورم 
چندان که ترا به جد بُوَد کار              گاهی به مزاح وقت بگذار  
 چندان محتاج هزل باشی              هرچند که اهل فضل باشی
به امید دیدار  .  سوم فوریه 2014 : جعفر نیاکی

No comments:

Post a Comment