ابن ثوابه با دلالی گفت: می خواهم خری برای من بخری نه خیلی کوچک و ساده و نه خیلی بزرگ و معروف، اگر راه خالی باشد تند برود و اگر شلوغ باشد آرام راه برود، وقت رفتن با گوشها اشاره کند و با دستها بازی کنان برود و با دو پا حالت نشاط داشته باشد. و اگر بخواهی تند برود بی قرار رفتن باشد و اگر نخواهی برود، استوار سر جایش بایستد. اگر غذایش کم باشد تحمل داشته باشد و اگر زیاد باشد ممنون باشد. در بلا صبور باشد و در شادی شکور...
کسی آنجا حاضر بود، گفت: تو می خواهی خر بخری یا پیامبر مبعوث کنی؟
محمد بن عبدالملک نزد مامون رفت.
مامون گفت: اصفهان را به طور مختصر برای من تعریف کن.
گفت: هوایش پاکیزه است و آبش گوارا، گیاهش زعفران است و کوههایش پر از عسل، اما هرگز چهار مشکل آن حل نمی شود، ظلم حاکم، گرانی نرخ ها، کمی آب و باران....
سری به زیر انداخت و گفت: البته تاجرانش هم شاید رباخوار باشند و قاریان قرآنش منافق و ریاکار.
No comments:
Post a Comment