Wednesday, April 18, 2012

خدا را چگونه مي‌بيني؟ - ١

خدا را چگونه مي‌بيني؟ - ١

در داستان «حضرت سليمان» در قر‌آن مي‌خوانيم كه پس از اينكه آن حضرت نسبت به خداوند ناسپاسي‌كرد و از سوي خداوند گوشمالي‌شد، توبه‌كرد و توبة او پذيرفته‌شد. پس از توبه، از خداوند پادشاهي يگانه‌و منحصر‌به‌فردي را درخواست‌كرد، كه پس از او به كسي‌ندهد. عجب درخواستي!! و جالب‌تر آنكه خداوند نيز درخواست او را پذيرفت و آن پادشاهي ويژه را به وي ارزاني‌كرد. به نظر شما چرا خداوند درخواست بسيار بزرگ و عجيب وي را پذيرفت؟ نگارنده خيلي به اين موضوع فكركرد؛ و دست آخر به اين نتيجه ‌رسيد كه خداوند منظورهاي بزرگتري را در نظرداشته‌است كه چنين درخواستي را پذيرفته و در كتاب خود، آن را با آب‌وتاب بيان‌كرده‌است. يكي از آنها اين بوده‌است كه: خداوند مي‌خواسته‌به ما بگويد «من براي هركس آنچنان و آن‌گونه‌ام كه او مرا مي‌بيند. سليمان مرا بسيارسخاوتمند و دست‌ودل‌باز ديد و من به او بسيار بخشيدم. هركس كه همچون يهوديان (يعني پيروان ظاهري همان حضرت) مرا بخيل ببيند و از ترس آنكه درخواست بزرگ او را به او ندهم از من كم بخواهد، من هم براي او همان گونه مي‌شوم و با او آن‌گونه رفتارمي‌كنم؛ و برعكس، اگر همانند سليمان دست مرا باز ببيند، من هم دست خود را براي او بازمي‌كنم و از خوان نعمت‌هايم هرچه بخواهد به او مي‌بخشم». چنانكه فرمود: وقالت‌اليهود يدالله مغلوله غلت‌ايديهم و لعنوا بما قالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء «و يهوديان گفتند دست خدا بسته‌است. دستانشان بسته‌باد؛ و به دليل اين گستاخي لعن‌شدند. بلكه دستان او باز است و هر‌گونه كه بخواهد مي‌بخشد». مائده: ٦٤ 
رسيدن به اين هدف، يك پيش نياز دارد كه آنهم باور و ايماني قوي است، كه به گفتار و پندار نيست، وگرنه به مقصود نخواهي رسيد.




مورچه و سلیمان(1)


روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.

از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟

مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.

حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.

مورچه گفت: "تمام سعی ام را می کنم...!" 

حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.

مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد ...
چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست ...

 

مورچه و سلیمان(2)

حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. حضرت سلیمان(ع) همچنان به او نگاه میکرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر میکرد. ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.  آن مورچه از دهان او بیرون آمد ولی دانه گندم را همراه خود نداشت.

سلیمان(ع) مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت: "ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی میکند. او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل میکنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد. من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم میرسانم و دانه گندم را نزد او میگذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد میشوم او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا میآورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."

سلیمان به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟
مورچه گفت آری او می گوید:
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمیکنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش مکن.


No comments:

Post a Comment