محمد نوری زاد
روز چهارم، مال بد بیخ ریش صاحبش!
یک: دختری آمد و نفس زنان گفت: یک خبر خوب. چه؟ حکم اعدام آقای محمدعلی طاهری لغو شد. دکتر ملکی هم زنگ زد و پرسید: خبر را شنیده ای؟ گفتم: بله، گفت: این را حتماً بنویس که لغو اعدام طاهری مرهون ایستادگیِ خودش، تلاش شاگردانش، خواستِ مصرانه لگام، و همت اعتراض کنندگان در شنبه های اوین و دوشنبه های دناست.
دو: دو رزمنده سالهای جنگ، به نمایشگاه آمدند. یکی تنها آمده بود و دیگری با خانواده. گفت و گوهای این دو شنیدنی بود. هر دو مثل ورشکسته ها و مال باخته ها و فریب خورده ها به هشت سال جنگ نگاه میکردند. پینگ پنگی صحبت میکردند پیشِ من. من هم لابد داورشان بودم. از این چهره به آن چهره. این می گفت: مغزمان پوک بود انگار. آن میگفت: الاغ بودیم همگی. چرا الاغ؟ تا توانستند بارمان کردند و سوارمان شدند. این می گفت: هیچ فکری پشت جنگ نبود. آن می گفت: جنگ یک تخصص است. آخوند کجا و جنگ کجا؟ این میگفت: جان و مال مردم هیچ ارزشی برای آخوندها نداشت. آن میگفت: آخوندها بر طبل جنگ زدند تا بتوانند رقبای خودشان را بکشند و زندانی کنند و از گردونه بیرون بیندازند. این میگفت: ما را بگو که وقت و بی وقت کربلا را میآوردیم و وصلش میکردیم به جنگ و آخوندها را میشاندیم جای امام حسین. آن میگفت: اشک میریختیم مثل چی؟ انگار کربلا ناقص مانده بود و ما باید کاملش میکردیم.
این گفت: آقا یک سئوال. چی؟ مگر پارتی بازی حرام و گناه نیست؟ خب معلوم است که پارتی بازی کار نادرستی ست، برای چی این را میپرسی؟ پارتی بازی برای پیغمبر چه، برای پسر پیغمبر چه، برای امامها چه؟ خب وقتی پارتی بازی کاری نادرست است برای همه نادرست است. پیغمبر و غیرپیغمبر ندارد. یعنی پسر و دختر امام علی اجازه دارند تافته جدا بافته از مردم باشند و قوانین اجتماعی را به صرف این که بچه های امام اند، دور بزنند؟ نه که نمیتوانند. کمترین خطای اینها باعث میشود از مقامشان تنزل کنند. حالا یک سئوال: اگر یک مقدار غذا داشته باشیم، این یک مقدار غذا را اول باید بدهیم به بچه های امام حسین یا بدهیم به بچه های مردم یا به تساوی تقسیم کنیم؟ خب به تساوی باید تقسیم بکنیم.
یک سئوال دیگر: اگر در یک جنگ، بچه های ما کشته شدند و بچه های امام حسین هم کشته شدند، برای کدام یک بیشتر باید گریه بکنیم؟ خب برای هر دو. یعنی فرقی بین بچه های کشته شده ما و بچه های کشته شده امام حسین نیست؟ قاعدتاً نباید باشد.
آفرین، رسیدی آنجا که من میخواستم. در طول تاریخ این همه مردم ایران و جهان در جنگ های ناجوانمردانه مثل حمله مغول ها و حمله اعراب کشته شده اند، در همین انقلاب این همه آدم را زدند و کشتند. در کهریزک و در خیابانها بچه های مردم را زدند و کشتند. چرا نباید برای اینها گریه بکنیم و بر سر و سینه بزنیم و علم و کتل بیرون بیاوریم؟ بحث داشت به جاهای باریک میکشید. مثل داورها که سوت می کشند، تابلوها را نشان این و آن دادم و گفتم: در تابلوهای من یک چیز کم است. اگر گفتید چه؟ بحث داغشان که سرعت گرفته بود، فرو کشید. به تابلوها نگاه کردند. در پاسخ به پرسشِ من هر چه گفتند، گفتم: نه. پرسیدند: پس چه؟ گفتم: هنر! غش غش خندیدند. بخود گفتم: سانسور یعنی این!
سه: یک خانواده دامغانی آمدند با بسته ای پسته. زن و مرد، دو پسر دوقلو داشتند بسیار پر جنب و جوش. مرد، جوانی اش را در جبهه ها گذرانده بود و سخت شاکی بود از اوضاع این روزها. بانویی از کرمان آمده بود. آقای احمدی راغب، دوست همراه ما در شنبه های اوین و دوشنبه های دنا، که به تازگی از زندان اوین آزاد شده، با همسر و دو پسرش آمدند. محسن شجاع هم با یکی از دوستانش آمد. محسن جزو آخرین نفرهایی است که از زندان آزاد شدند.
چهار: مردی آمد و گفت: روز افتتاحیه از من در میان جمعیت عکس گرفته اید و منتشر کرده اید. و گفت: عکس مرا حذف کنید لطفاً. آخر چرا؟ من خیلی می ترسم. از چه؟ از این که اخراجم کنند از کار. گفتم: حذف میکنم اما به من بگویید کی و کجا قرار است سرتان را بالا بگیرید و تصمیم بگیرید که دیگر نترسید؟ گفت: من زن و بچه دارم آقای نوری زاد. گفتم: سلام مرا به آنها برسانید.
پنج: یکی از دوستان و نویسندگان سایت نوری زاد آمد و در کنجی ایستاد؛ شاید یک ساعت. پیشش رفتم و از حضورش تشکر کردم. بخود پیچید و گفت: رنج میبرم از این که اینجا را اینقدر خلوت میبینم. به وی گفتم: علتش این است که ما قلیلیم دوست گرامی. و همین جمعیت قلیل، سخت ترسانده شده اند. روز قبلش به یکی گفته بودم: سپاه و اطلاعات خدا وکیلی در ترساندن مردم موفق بوده اند در این سالهای اسلامی. به دوست نویسنده ام گفتم: مردمِ ترسانده شده، یک واقعیت انکار ناپذیر جامعه امروز مایند؛ و خاطره ای از یکی از خریداران تابلوهایم برایش تعریف کردم. این که:
یک مرد شصت ساله تابلویی از من خرید و پولش را پرداخت. من دیدم پا بپا میشود و از رفتن باز مانده است. پرسیدم: داستان از چه قرار است؟ گفت: دارم به این فکر میکنم اگر آمدند و یقه ام را گرفتند که این چیست که خریده ای چه خاکی بر سر کنم؟ گفتم: به همانها بگویید که این یک تابلوست از عشق. گفت: اگر پرسیدند چرا همه را ول کرده ای و عدل رفته ای از نوری زاد خرید کرده ای چه جوابشان را بدهم؟ گفتم: به آنان بگو: اگر ناراحتید الآن میروم پسش میدهم و پولم را پس میگیرم. مال بد بیخ ریش صاحبش.
نشانی نمایشگاه: خیابان کارگر شمالی – بالاتر از خیابان نصرت – کوچه عبدی نژاد – پلاک 18 – سرای قلم
زمان نمایشگاه: از امروز تا جمعه ای که در راه است. چه ساعتی؟ پنج تا هشت عصر.
telegram.me/MohammadNoorizad
https://www.facebook.com/m.nourizad
www.nurizad.info
محمد نوری زاد
سی ام آذرماه نود و چهار - تهران
یک: دختری آمد و نفس زنان گفت: یک خبر خوب. چه؟ حکم اعدام آقای محمدعلی طاهری لغو شد. دکتر ملکی هم زنگ زد و پرسید: خبر را شنیده ای؟ گفتم: بله، گفت: این را حتماً بنویس که لغو اعدام طاهری مرهون ایستادگیِ خودش، تلاش شاگردانش، خواستِ مصرانه لگام، و همت اعتراض کنندگان در شنبه های اوین و دوشنبه های دناست.
دو: دو رزمنده سالهای جنگ، به نمایشگاه آمدند. یکی تنها آمده بود و دیگری با خانواده. گفت و گوهای این دو شنیدنی بود. هر دو مثل ورشکسته ها و مال باخته ها و فریب خورده ها به هشت سال جنگ نگاه میکردند. پینگ پنگی صحبت میکردند پیشِ من. من هم لابد داورشان بودم. از این چهره به آن چهره. این می گفت: مغزمان پوک بود انگار. آن میگفت: الاغ بودیم همگی. چرا الاغ؟ تا توانستند بارمان کردند و سوارمان شدند. این می گفت: هیچ فکری پشت جنگ نبود. آن می گفت: جنگ یک تخصص است. آخوند کجا و جنگ کجا؟ این میگفت: جان و مال مردم هیچ ارزشی برای آخوندها نداشت. آن میگفت: آخوندها بر طبل جنگ زدند تا بتوانند رقبای خودشان را بکشند و زندانی کنند و از گردونه بیرون بیندازند. این میگفت: ما را بگو که وقت و بی وقت کربلا را میآوردیم و وصلش میکردیم به جنگ و آخوندها را میشاندیم جای امام حسین. آن میگفت: اشک میریختیم مثل چی؟ انگار کربلا ناقص مانده بود و ما باید کاملش میکردیم.
این گفت: آقا یک سئوال. چی؟ مگر پارتی بازی حرام و گناه نیست؟ خب معلوم است که پارتی بازی کار نادرستی ست، برای چی این را میپرسی؟ پارتی بازی برای پیغمبر چه، برای پسر پیغمبر چه، برای امامها چه؟ خب وقتی پارتی بازی کاری نادرست است برای همه نادرست است. پیغمبر و غیرپیغمبر ندارد. یعنی پسر و دختر امام علی اجازه دارند تافته جدا بافته از مردم باشند و قوانین اجتماعی را به صرف این که بچه های امام اند، دور بزنند؟ نه که نمیتوانند. کمترین خطای اینها باعث میشود از مقامشان تنزل کنند. حالا یک سئوال: اگر یک مقدار غذا داشته باشیم، این یک مقدار غذا را اول باید بدهیم به بچه های امام حسین یا بدهیم به بچه های مردم یا به تساوی تقسیم کنیم؟ خب به تساوی باید تقسیم بکنیم.
یک سئوال دیگر: اگر در یک جنگ، بچه های ما کشته شدند و بچه های امام حسین هم کشته شدند، برای کدام یک بیشتر باید گریه بکنیم؟ خب برای هر دو. یعنی فرقی بین بچه های کشته شده ما و بچه های کشته شده امام حسین نیست؟ قاعدتاً نباید باشد.
آفرین، رسیدی آنجا که من میخواستم. در طول تاریخ این همه مردم ایران و جهان در جنگ های ناجوانمردانه مثل حمله مغول ها و حمله اعراب کشته شده اند، در همین انقلاب این همه آدم را زدند و کشتند. در کهریزک و در خیابانها بچه های مردم را زدند و کشتند. چرا نباید برای اینها گریه بکنیم و بر سر و سینه بزنیم و علم و کتل بیرون بیاوریم؟ بحث داشت به جاهای باریک میکشید. مثل داورها که سوت می کشند، تابلوها را نشان این و آن دادم و گفتم: در تابلوهای من یک چیز کم است. اگر گفتید چه؟ بحث داغشان که سرعت گرفته بود، فرو کشید. به تابلوها نگاه کردند. در پاسخ به پرسشِ من هر چه گفتند، گفتم: نه. پرسیدند: پس چه؟ گفتم: هنر! غش غش خندیدند. بخود گفتم: سانسور یعنی این!
سه: یک خانواده دامغانی آمدند با بسته ای پسته. زن و مرد، دو پسر دوقلو داشتند بسیار پر جنب و جوش. مرد، جوانی اش را در جبهه ها گذرانده بود و سخت شاکی بود از اوضاع این روزها. بانویی از کرمان آمده بود. آقای احمدی راغب، دوست همراه ما در شنبه های اوین و دوشنبه های دنا، که به تازگی از زندان اوین آزاد شده، با همسر و دو پسرش آمدند. محسن شجاع هم با یکی از دوستانش آمد. محسن جزو آخرین نفرهایی است که از زندان آزاد شدند.
چهار: مردی آمد و گفت: روز افتتاحیه از من در میان جمعیت عکس گرفته اید و منتشر کرده اید. و گفت: عکس مرا حذف کنید لطفاً. آخر چرا؟ من خیلی می ترسم. از چه؟ از این که اخراجم کنند از کار. گفتم: حذف میکنم اما به من بگویید کی و کجا قرار است سرتان را بالا بگیرید و تصمیم بگیرید که دیگر نترسید؟ گفت: من زن و بچه دارم آقای نوری زاد. گفتم: سلام مرا به آنها برسانید.
پنج: یکی از دوستان و نویسندگان سایت نوری زاد آمد و در کنجی ایستاد؛ شاید یک ساعت. پیشش رفتم و از حضورش تشکر کردم. بخود پیچید و گفت: رنج میبرم از این که اینجا را اینقدر خلوت میبینم. به وی گفتم: علتش این است که ما قلیلیم دوست گرامی. و همین جمعیت قلیل، سخت ترسانده شده اند. روز قبلش به یکی گفته بودم: سپاه و اطلاعات خدا وکیلی در ترساندن مردم موفق بوده اند در این سالهای اسلامی. به دوست نویسنده ام گفتم: مردمِ ترسانده شده، یک واقعیت انکار ناپذیر جامعه امروز مایند؛ و خاطره ای از یکی از خریداران تابلوهایم برایش تعریف کردم. این که:
یک مرد شصت ساله تابلویی از من خرید و پولش را پرداخت. من دیدم پا بپا میشود و از رفتن باز مانده است. پرسیدم: داستان از چه قرار است؟ گفت: دارم به این فکر میکنم اگر آمدند و یقه ام را گرفتند که این چیست که خریده ای چه خاکی بر سر کنم؟ گفتم: به همانها بگویید که این یک تابلوست از عشق. گفت: اگر پرسیدند چرا همه را ول کرده ای و عدل رفته ای از نوری زاد خرید کرده ای چه جوابشان را بدهم؟ گفتم: به آنان بگو: اگر ناراحتید الآن میروم پسش میدهم و پولم را پس میگیرم. مال بد بیخ ریش صاحبش.
نشانی نمایشگاه: خیابان کارگر شمالی – بالاتر از خیابان نصرت – کوچه عبدی نژاد – پلاک 18 – سرای قلم
زمان نمایشگاه: از امروز تا جمعه ای که در راه است. چه ساعتی؟ پنج تا هشت عصر.
telegram.me/MohammadNoorizad
https://www.facebook.com/m.nourizad
www.nurizad.info
محمد نوری زاد
سی ام آذرماه نود و چهار - تهران
No comments:
Post a Comment