Wednesday, December 30, 2015

اگر بخوانی و نگریی، به انسان بودن خود بگری!!

روزی مرده ای را دیدم که در تابوتی بر دوش کسانی به سوی گورستان  روان بود. آن مرده انسان نبود بلکه انسانیت بود!!

توی خیابون دیدمش وقتی که بچه های محله سر درپی اش نهاده بودند!
بغلش کردم و به گوشه ای دور از چشم داعشیها پنهانش کردم!
گریه میکرد!! به خدا قسم داشت اشک میریخت!!
 
نمیدونم به خاطر گرسنگی بود و یا به خاطر زخمهایی که بچه های شجاع! به تن و روانش وارد کرده بودند!
 
شاید هم خسته بود و دنبال پاسخ چند پرسش: 
- خدایا چرا اصلاً منو آفریدی تا این همه زجرکشم کنند؟!
- دستکم چرا من اینجا به دنیا اومدم؟ در حالی که همنوعام توی اروپا کیف میکنن؟ 
- گناه من چی بوده که این آدما... آدمایی که بویی از آدمیت نبردن این طور آزارم میدن؟               
 
دیروز از دست مأمورای شهرداری فرارکردم و از دست آمپولهای اسیدی که دوستام رو از پا درآورده!
من خسته و گرسنه و تشنه و بی پناهم!
 آخه من چطوری باید غذای خودم رو پیداکنم؟!
بعضی از شما آدما که بدبختانه کم هم نیستین حتا نمیذارین به سطلهای زباله نزدیک بشم و از گرسنگی نمیرم!!
 
                                            ***
من هم اشک چشمام رو با خجالت از اینکه همنوع بعضی از این آدما...! هستم که بدبختانه کم هم نیستند پاک کردم. 
من هم جواب پرسشهاشو نمیدونستم. من هم نمیتونستم جواب خیلی از اونها رو پیدا کنم! آخر چرا... چرا... چرا...؟!!

No comments:

Post a Comment