Wednesday, June 11, 2014

قصه ای زیبا و به یادماندنی برای زندگی!!


چهار شمع
 
چهار شمع به آرامی می سوختند. محیط چنان آرام و لطیف بود که میتوانستی صحبتهای آنها را بشنوی.
 
اولی گفت:
من صلح هستم!
دیگر هیچکس نمیتواند مرا روشن نگهدارد. معتقدم که به زودی خاموش خواهم شد.
همین را گفت و شعله اش به سرعت کم شد و کاملا“ خاموش شد.
 
دومی گفت:
من ایمان هستم!
اغلب مردم دیگر نیازی به بودن من حس نمیکنند از اینرو دیگر دلیلی ندارد بیش از این روشن بمانم.
آنگاه که حرفهایش تمام شد نسیمی به آرامی وزید و آن را خاموش کرد.
 
شمع سوم با اندوه گفت:
من عشق هستم!
من آنقدرقوی نیستم که بتوانم روشن بمانم.
مردم مرا کنار گذاشته اند و اهمیت مرا نمیدانند.
آنها حتا فراموش کرده اند چگونه به نزدیکترین کسانشان عشق بورزند.
بیش از این صبر نکرد و خاموش شد.
 
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و دید یک شمع بیشتر روشن نیست و باقی خاموشند.
” چرا شماها دورتان را روشن نمیکنید؟
قرار بود شما تا آخردنیا روشن بمانید“
 
کودک این را گفت و شروع به گریه کرد.
 
این گاه شمع چهارم گفت:
”نترس تا آن زمان که من روشنم ما میتوانیم دیگر شمعها را روشن کنیم.
زیرا من من "امیدم“
 
کودک با ذوق زده شمع امید را برداشت و با آن شمعهای دیگر را روشن کرد.
 
هان! آگاه باشید که شعله های امید هرگز نباید در زندگیتان بمیرند.
 
  ... و هر یک از ما باید:
 
امید- ایمان- صلح و عشق را پایدار نگهداریم!!

No comments:

Post a Comment