Monday, June 30, 2014

نواي ني در ني‌ستان

نواي ني در ني‌ستان



سخناني كه درپي‌مي‌آيد، چون از دل برامده، اميدست بر دل نيز نشيند؛ و هرگاه كارگردان نمايشي اهل‌دل و باذوق‌وانگيره‌اي، بتواند اين احساس‌هاي ناب را به گونة يك ميان‌پردة نمايشي تك‌گويي(مونولوگ) به‌اجرا‌دراورد، كار شايسته‌اي انجام‌داده‌است.

تصوركنيد صحنه‌اي را كه پرده كنارمي‌رود و در تاريكي مطلق، نوري متغير، از نورافشان بالاي صحنه، بر روي انساني با هياًتي همچون شكل‌وشمايلي كه مسيحيان براي حضرت عيسي مسيح(ع) ترسيم مي‌كنند، بتابد. كه البته اين انسان سربه‌گريبان‌دارد و بر روي زمين نشسته؛ و پس از زمان كوتاهي، درحالي‌كه دستهاي خود را به سوي آسمان بلندمي‌كند، با لحني طلبكارانه لب‌ به ‌سخن‌مي‌گشايد: « تو بودي كه تنهاي تنها بودي و »

دربارة ادامة حركتهاي اين انسان و صحنة‌كار، كارگردان بهتر مي‌تواند نظردهد.



آن انسان نيز سه چهره دارد:

هم نماد حضرت «آدم»(ع)، هم نماد انسان مطلق، و هم نمادي از انسان سرگشتة امروزي است.





كلامي چند از بن جان در لحظاتي با "او"



هل‌اتي‌ علي‌الانسان ‌حين ‌من‌الدّهر لم‌يكن شيئا مذكوراً (انسان: 1)



تو بودي كه تنهاي ‌تنها بودي ‌و دوست‌داشتي شهرة آفاق ‌بشي كه شدي!

پس ديگه چرا منو خرابم‌كردي. راه ديگه‌اي وجود‌نداشت؟

خوب نادوني رو گيرآوردي. من نادون رو بگو، گير چه دانايي افتادم!!



تو خيلي فتّاني. تو شيطون رو هم درس‌مي‌دي؛

اما من من، خنگ‌ونادون‌بودم. من كه چيزي نمي‌دونستم.

اگر زرنگ بودم و چيز مي‌دونستم كه به دام تو نمي‌افتادم و گرفتار تو نمي‌شدم.



 تو هم منو يادم‌دادي، هم دشمنو يادش‌دادي.

اما من تجربه‌اي نداشتم و تو چاه دشمن افتادم.

بعد هم منو از خودت واكردي و ول‌كردي.



يادت مي‌آد يادم‌دادي چكاركنم پيشت بيام؟

حالا بازم اومدم پيش تو؛

تا دردامو دواكني؛ تا منو از خودم رهاكني؛

تا آبروم ريختـه نشـه، تا پرده‌ها پاره نشـه.



تو كه مي‌گفتي آبرومو محفوظ‌مي‌كني عيبامو مستورمي‌كني،

پس نذار عيبامو مردم بدونن. دشمنا شاد مي‌شن ها ...

اينو خودتم خوب مي‌دوني.

من كه رسواي توام، ديگه منو رسواي آدما نكن، ديگه دشمن‌شادم نكن.



گاهي منـو رنج مـي‌دي، خوب بده!

تحمل‌مي‌كنم، تقصير خودمه ديگه؛

اما بهت بگم؛ تحمل يـه چيزي رو ندارم.

اونهم رنج جداييه، اين ‌هم نوعي گداييه.

چكاركنم, دوستت دارم، فدات شم.



اصلاً مگه مي‌شه تو نباشي در كنار من؟

مگه مي‌شـه سير نكني توي خيال من؟

من تو رو هردم تو خودم حـس مي‌كنم.

تو مثل آب زلال جاري، هردم توي هستيم جاري‌مي‌شي و سيراب‌‌مي‌كني ضمير تشنة منو.



دستاي تو هم، مثل در خونة تو هميشه به روم بازه؛

پس چرا به مهموني دستات نيام؟

اما من يك كمي خجالتي‌ام.

پس دستاي بازت رو با اشارة چشمي همراهش‌كن.

تا به مهموني چشمات بيام.



به خودت قسمت‌مي‌دم، تنهام نذاري ها

هرجا ببري قبوله. فرق‌نمي‌كنه، راه خودت، پيش خودت.

فقط منو دست‌ كسي ‌نسپري ها! كه ناله‌ام ‌درمي‌آد.



هرچي دارم مال توه، هرچي كنم براي توه،

نخواستم. من هيچي رو نخواستم

قلبمو هم دادم به تو، فداي تو.



تو دوست‌داري؟ قبول‌داري؟ شبهامو مهمونت بشم؟

بازار ريسـمونت بشـم؟

شمع شبستونت بشم؟

اگر بشم چه خوش خوشم، هميشه خوشم.



نه شرقي‌ام، نه غربي‌ام، قربون اون بي‌رنگيتم.

قبولم‌داري؟ اگر داري، تو دوست داري روغن چراغ تمثيلت بشم؟

كه اونم بايد نه شرقي باشه، نه غربي باشه، روغـن بي‌رنگي باشه؟



خوب! تو كه مي‌گي دوست مني، دوسم داري،

پس دوستي‌مونو يادت‌نره كه نمي‌ره.

زير قولت ‌نزني كه نمي‌زني،

اگر بزني سر به‌ بيابون مي‌زنم ها...



مگه خودت نمي‌گفتي صدام‌كني جواب‌مي‌دم.

حالا صدات كردم، چرا جواب نمي‌دي؟

كـار بـدي كـردم كه جـواب‌ نمي‌دي؟

جون من جواب‌بده. قربونتم جواب‌بده!

با گوشة چشمي هم كه شده، جواب‌بده!



راستي راسته كه مي‌گن تو گفتي:

تو عاشق معشوق‌كشي! تو معشوق عاشق‌كشي!؟

اما چي شد؟ نفهميدم! تو عاشقي يا معشوق؟ ... يا هم عاشقي هم معشوق؟



من كه نفهميدم. بگو تا منم بدونم تو كي‌هستي من كي‌ام.

آخه اين جوري كه نمي شه

اما نه ... تا حالا كه همين‌جوري‌شو خواستي و شده.

... آره تو همه رو درس‌مي‌دي؛

حتي درس خنّاسي به خنّاس مي‌دي.

كسي نمي‌تونه پيش تو خودي نشون‌بده يا نازوكرشمه كنه، چه برسه به من فقير كه از اولش حلقة بندگي تو رو به‌گوش‌كردم و چاكري تو رو پيشه‌كردم.

اما مي‌دونم تو هم هميشه به من لطف‌داري و باهام مهربوني ... يا حق!



اهل‌دل مي‌دانند مفاهيم اين سخنان برگرفته از كلام‌الله مجيد و احاديث قدسي است. احمد شماع زاده







No comments:

Post a Comment