Thursday, June 26, 2014

دومین نامه های پدری به دخترش



دومین نامه های پدری به دخترش

پيشگفتار
دست‌تقدير الهي خانواده‌اي را به ماًموريت خارج ازكشور فرستاد. پيش ازآن، فرزند خانواده براي انجام خدمت نظام‌وظيفه ، به شهري دورافتاده اعزام‌شده‌بود. فرزند سرباز، پس از عزيمت خانواده، به هنگام سرزدن به زادگاهش، با دخترخانمي آشنا مي‌شود و خواستگاري مقدماتي ازسوي خويشان صورت مي‌گيرد. ولي پس از پايان دوران خدمت نظام‌وظيفه، باز‌هم او نمي‌تواند به خانوادة خود بپيوندد، مگر آنكه مراسم نامزدي آن دو برپاگردد.
خانوادة دورافتاده‌ از ‌وطن نيز نمي‌توانند در مراسم نامزدي حاضرشوند. بنابراين، پدر خانواده ازسوي اعضاي خانواده به‌ويژه دو دخترش ماًموريت! مي‌يابدكه به تهران سفركند و مراسم خواستگاري را انجام‌دهد و برگردد، و مراسم نامزدي به زماني موكول مي‌گردد كه همگي اعضاي خانواده در تهران حضور‌داشته‌باشند. ولي پس از حضور پدر در تهران اين برنامه برهم مي‌ريزد و مراسم نامزدي برپامي‌گردد. نامه ها، خود گوياي دنبالة ماجرا هستند.

وجه نامگذاري
پدر، پس از بازگشت به محل ماًموريت، در اولين نامه‌اي كه به عروسش مي نويسد، و ازآنجا كه عروسش را به اندازة دخترانش دوست مي داشت، در آغاز كلام، و پس از عبارت « بسمه تعالي » نوشت: «اولين نامة پدري به دخترش » ( به يادمان كتاب مشهور نامه‌هاي پدري به دخترش )
آري در سالهاي دهة چهل كه پدر، نوجواني بيش نبود، كتاب «نامه‌هاي پدري به دخترش» را در شهر موطن خود خريد و به رسم معمول، بر روي صفحه اول داخل جلد آن نوشت: « به تاريخ 15/3/45 خريداري شد.» و نام و نام‌خانودگي خود را نوشت و امضاء‌كرد.
آن كتاب اكنون پيش روي نگارنده است و در مقدمه آن آمده است:
 اين كتاب ( كتاب نگاهي به تاريخ جهان ) مجموعه نامه‌هايي است كه « نهرو » در طول مدتي در حدود دو سال و نيم از زندانهاي مختلف، خود براي دخترش ( اينديرا گاندي ) نوشته‌است و در آنها يك دوره تاريخ جهان با شكل تازه و خاص بيان گشته است.
 اما خود آنها، دنبالة نامه‌هاي ديگري است كه قبلاً براي دخترش نوشته بود و همين نامه‌هاست كه در اين مجموعه، به نام «نامه‌هاي پدري به دخترش» جمعاوري و منتشر شده‌است .
از آنجا كه اين نامه ها شامل اطلاعاتي است كه براي كودكان و نوجوانان و مردم عادي مفيد است، چنين به‌نظرم‌آمد كه بايد آنها را زودتر منتشر ساخت.     محمود تفضلي- تهران- شهريور 1336

پدر نيز پس از نوشتن دومين نامه، چنين فكري به ذهنش راه‌يافت و تصميم‌گرفت روش و مضمون نامه‌ها را به‌گونه‌اي انتخاب‌كند كه براي ديگران مفيد بوده و بتوان براي استفاده جوانان و نوجوانان آنها را منتشركرد. با اين تفاوت كه موضوع اين نامه‌ها ديگر تاريخي نبودند، بلكه موضوع‌هايي اجتماعي، عاطفي، فرهنگي و مذهبي بودند.
جوان يا نوجوان عزيزي كه اين پيشگفتار را مي‌خواني، اكنون «دومين نامه‌هاي پدري به دخترش» را در ‌پيش‌ روي‌ داري، كه شامل يازده مورد نامة مفصل و پاسخ‌هاي آنهاست. اميد است با خواندن آنها، از تجربه و اندوخته‌هاي يك پدر، بهره‌مندشوي و از فضاي ايجادشده در خلال نوشته‌‌ها بر تجربة خويش بيفزايي.

تهران ـ آذرماه 1379 ـ احمد شمّاع‌زاده
                   
                                  

بسمه تعالي
اولين نامة پدري به دخـترش
(به يادمان كتاب مشهور نامه‌هاي پدري به دخترش)

مريم‌جان سلام. سلام گرم مرا با شادي و روح لطيف خويش پذيراباش.
لحظه‌هاي فراق، فرارسيده‌بود. در كيف خود را بازكردي و مي‌خواستي هديه‌اي را از آن بيرون‌بياوري   داشتم‌مي‌گفتم كه نه جا ندارم و كه گفتي: « اين يك كتاب است. آن را به شما مي‌دهم تا در آنجا بخوانيد و به ياد من باشيد.» وقتي ديدم كه كتاب است زبانم بند‌آمد. ديگر چيزي نگفتم. پيش خود گفتم:« زهي به اين سليقه»  و از سوي ديگر گفتم:« نكند پاسخي باشد به دادن مقاله». در نهايت تشكركردم، اما  مي‌خواستم چيز ديگري نيز بگويم ولي نگفتم. آن چيز چه بود؟ هنگامي‌كه در هواپيما نشسته‌بودم و از بالا شهرها و كوهستان‌ها را تماشا‌مي‌كـردم و همه‌اش تو را به همراه داشتم، پيش خود گفتم، چرا آن زمان كه آن جمله را گفت به او نگفـتم «اي بي انصاف! من كه همه‌اش به ياد تو هستم. در اين فكرم كه چگونه حتي براي لحظه‌اي فراموشت‌‌كنم تا بتوانم به كار و زندگي خود بپردازم. ولي تو مي‌خواهي با خواندن كتاب تو حتي يك لحظه هم، فكرت از سرم بيرون نرود؟»
وقتي وارد فرودگاه شدم، با خانواده روبه‌رو شدم و بچه‌ها بوسه‌بارانم كردند. وقتي به خانه رسيديم، بچه‌ها جوياي وقايع تهران شدند. همه چيز را بازگفتم. همه، چشم‌وگوش شده‌بودند، و من با آب‌و‌تاب، از كمالات و فهم و شعور تو سخن مي‌گفتم. در خلال سخنانم نظرسنجي، نه، بهتر‌است بگويم «دل‌سنجي» نيز مي‌كردم كه آيا مي‌توانم نوار مراسم نامزدي را به اين زودي‌ها به آنان نشان‌دهم؟
با ترفندهايي ويژه، دو روز تمام نوار را مخفي‌نگاه‌داشتم و در طول اين دو روز همواره در اين فكر  بودم كه بدانم بچه‌ها با ديدن نوار، تا چه اندازه بر«حضورنداشتن» خود افسوس ‌خواهندخورد، يا اينكه شوق ديدار روي تو هرچند از نوار باشد، بيشتر‌خواهد‌بود. دست‌آخر، پس از دو روز بررسي دريافتم كه شوق ديدار، بسي افزون‌است. پس سفرة دل باز‌كردم و با يك شگرد تحريك‌آميز در روز شنبه كه در اروپا تعطيلي است، خانواده و به‌ويژه آن دو را به يك«اكازيون» دعوت‌كردم. امينه و آمنه در‌پوست‌خود‌‌نمي‌گنجيدند و فكر‌مي‌كردند عكس‌هايي را براي آنان آورده‌ام ولي با ديدن نوار ويدئويي، غريو شادي در خانه كوچك ولي باصفاي‌مان پيچيد. لحظة ديدار فرا‌رسيده‌بود و تو را براي اولين بار بر صفحه تلويزيون ديدند.
در اولين‌ لحظه‌ها قطراتي چند از مرواريد اشك گونه‌هاي«امينه»ام را تركرد ولي خرده‌خرده هرچه بود تمام‌شد و بقيه را با شوق‌و‌ذوق تماشا‌كرد.
پس‌ازظهر براي انجام كاري بيرون رفتم. آن دو دوباره نوار را تماشاكرده‌بودند. وقتي از در واردشدم جمله‌اي گفتند كه دانستم آنها نيز مفتون تو شده‌اند.
اكنون تو عضوي از خانواده ما شده‌اي. اما نه به‌گونه‌اي كه ديگران نيز عروس خود را جزء خانوادة خود تلقي مي‌كنند، بلكه عضويت تو به‌گونة ديگري است. همان‌گونه ‌كه به بچه ها نيز گفتم تو به صورت يكي از خواهران آنها درآمده‌اي. من ديگر دو دختر ندارم. سه دختردارم كه يكي، از آن دوديگر بزرگتر است.
تا اينجاي نامه را دم‌دماي سحر كه معمولا از خواب بيدارمي‌شوم وديگر خواب‌ به ‌چشمانم ‌راه‌نمي‌يابد، نوشته‌ام. وقتي صبح شد و همه بيدارشدند، گفتم براي «مريم» نامه نوشته‌ام؛ همه تعجب‌كردند وگفتند:« توكه به خواهرت كه از همه بيشتر دوستش داري، سالي يك بار نامه مي‌نويسي، چطور شد كه به اين زودي براي مريم نامه نوشتي؟

********

تصميم‌دارم در هر نامه توصيه‌اي به دختر خودم داشته‌باشم و توصيه اين نامه:
در ابتداي كتاب مفاتيح‌الجنان وپس از تعقيبات نماز صبح، بخشي وجود دارد زير عنوان فصل سوم كه دعاهاي ايام هفته را شامل مي‌شود. هر روز دعايي ويژه خود دارد. همچنين در فصل پنجم زيارت‌هاي ايام هفته وجوددارد كه هر روز آن ويژه‌ يك يا چند تن از ائمه اطهار است. توصيه من آن ‌است كه شما هر روز صبح دعا و زيارت آن روز را با درك معني و مفهوم آنها بخواني. ممكن‌است در آغاز براي تو سخت باشد، ولي كم‌كم ازخواندن آنها لذت‌خواهي‌برد و پشتوانه‌هايي قوي در زندگي خواهي‌يافت.
در اوايل انقلاب، و هنگامي‌كه عضوي از شوراي نويسندگان يكي از مجله‌هاي پرشمارگان آن زمان بودم، صفحه‌اي زير عنوان «دعـا» در هر شماره ايجـادكردم و فكـرمي‌كنم در اولين بخش به همين موضوع پرداختم. از آن پس بود كه صداي ج.ا.ا. نيز تصميم‌گرفت دعاي هر روز را پس از اذان ظهر پخش‌كند، كه هنوز ادامه‌دارد.
سلامي گرم، از ته دل، ازصميم جان، و به بلندي بلنداي آسمان ازسوي من و خانواده به پدر مهربان و مادر عزيزت ابلاغ كن.
به اميد ديدار، التماس دعا، درانتظار جواب.          خدا يار و نگهدار تو و خانواده باد
                                                      باباي تو...  10/11/79


 به نام خدا                                                                  
 اولين جواب دختري به پدرش
پدر نازنينم سلام
در ابتدا يك دنيا شرمندگي از اينكه خلف‌وعده‌شد و امين متاًسفانه راس يك هفته خدمت شما نبود. من جدّاً شرمنده‌ام ولي باوركنيد تمام وسايل براي حركت او فراهم‌بود كه متأسفانه در فرودگاه مسألة ويزاي ترانزيت پيش آمد و حركت او يك هفته به‌تعويق‌افتاد.
به هر صورت پس از دو هفته اكنون كنار شماست. البته فكرمي‌كنم كمي بي‌انصافي‌است كه همه مرا تنها گذاشتيد. اول دوري شما بعد هم امين
پدر خوبم. وقتي نامة شما، البته نامه كه چه عرض كنم، لطف و مهرباني فراوان شما روز پنجشنبه 21 بهمن به دستم رسيد، باوركنيد به قدري خوشحال شدم كه در پوست ‌خود ‌نمي‌گنجيدم، جداً احساس خوشبختي مي‌كنم كه پس از بيست و سه سال زندگي، پدر مهرباني مثل شما را پيداكردم و از اين بابت واقعاً خدا را شاكرم. خود را لايق اين همه محبت نمي‌بينم و نمي‌دانم چطور مي‌توانم جمله‌اي بنويسم كه پاسخگوي مهرباني و لطف شما باشد. فقط مي‌توانم بگويم: دوستتان‌دارم باتمام وجودم.
از اينكه فيلم ما باعث ملال خاطر امينه عزيز شد، عذرخواهي مي‌كنم. اما در مورد كتاب ناقابلي كه تقريباً برگ سبزي بود تحفة درويش، صرفاً براي يادگاري تقديم‌ شما شد و جواب مقاله‌هاي زيبا و پرمحتواي شما نبود.
از توصية خوب و بجاي شما نيز كمال تشكر را دارم. البته اعتراف مي كنم، از پنجشنبه كه نامه به دستم رسيده تا امروز (شنبه) هنوز توصيه شما اجرا نشده ولي به خواست خدا از فردا صبح هرروز اول به ياد خدا و بعد به ياد پدرومادر و خواهرهاي خوبم كه از من دور هستند خواهم خواند.
پدر مهربانم. امين را اول به خدا و بعد به شما مي‌سپارم خودتان بهتر مي‌دانيد كه او كمي سربه‌هواست ولي حالا موقعيتش فرق‌كرده. خواهش مي‌كنم پيگير كارهاي او باشيد. او عادت‌كرده شما برايش برنامه ريزي‌كنيد و او اجرا كند.
من هميشه و همه‌جا به ياد شما و دعاگوي شما هستم. اميدوارم روزهاي تلخ جدايي زودتر به‌سرآيد و طعم ديدار و بهره‌بردن از سخنان شيرين شما زودتر چشيده شود. از طرف من، روي مامان، امينه عزيز، و آمنه گل را ببوسيد و سلام پر‌شوق‌و‌مهرم را به آنها برسانيد. مواظب خودتان باشيد.
هر روز دلم به زير باري دگر است                                در ديده‌ي من ز هجر خاري دگر است
من جهد همي كنم  قضا مي گويـد                                بيرون ز كفايـت تو كـاري دگر است
                                          
به اميد ديدار،   التماس دعا،   دخترتان مريم     
23/11/78





بسمه تعالي
 دومين نامه پدري به دختر عزيزش
دختر نازنينم سلام
سلامي را كه از قلبي پرشوروشوق برانگيخته، با دلي پرشورونشاط پذيراباش.
نامه سرشار از لطف‌ومحبتت قلب مرا نوازش‌كرد و مرهمي بود بر دلي شوريده. در مورد حركت امين، تو به وظيفه و يا بهتر بگويم به قولي كه داده‌بودي به‌خوبي عمل‌كردي و در اصل لطف‌كردي كه به‌ قول ‌خود عمل‌كردي و جاي هيچ‌گونه شرمندگي نيست، بلكه افتخار است. شرمنده خناسانند و نه فرشتگان.
نوشته‌بودي« نمي‌دانم چگونه مي‌توانم جمله‌اي بنويسم كه » اما نوشتي. و بهترين را هم نوشتي. نوشتي كه با تمام وجود دوستم داري. چه جمله‌اي از اين بهتر مي‌تواند دل يك دردمند دور از وطن و دور از عزيزش را تسلي ببخشد.
اكنون براي من، نامه‌ات در رديف دعاهايي كه هر روز صبح زود، كه همـه در عالم ‌خواب‌ فرورفته‌اند، مي‌خوانم، قرارگرفته‌است. هر روز آن را مي‌خوانم، همراه با دعا و زيارت آن روز. و تو را دعا مي كنم و با اين نامه تو را نيز زيارت. ازخواندن آن هنوز سيرنشده‌ام كه يك روز نخوانمش. گاهي دو و يا سه بار مي‌خوانمش. خودم هم نمي‌دانم چرا. لابد نيازي است كه قلبأ احساس مي‌كنم. يك دليلش شايد استثنايي‌بودن توست. مثلاً توصيه تو در مورد امين، فقط شبيه به توصيه مادر در حق فرزندش مي‌باشد، و نه دختري در مورد نامزدش.
من فقط يك نفر را مانند تو مي‌شناسم كه او هم مرا تنها گذاشت و رفت. البته نه تنها مرا بلكه بسياري را تنها گذاشت. ولي شايد مرا بيشتر، زيرا كه بيشتر با هم مأنوس بوديم و يكديگر را بيشتر درك مي‌كردم و او مرحوم پدرزنم بود.
من يك روز به اوگفته‌بودم كه گويا قلب شما از طلاست و او براي خانواده‌اش تعريف كرده‌بود كه فلاني چنين گفته. البته اين موضوع مربوط به ماهـها و شايد سالـهاي اولية آشنـايي‌مـان بود. ولي اكنـون مي‌فهمم كه اين‌چنين قلبها را با طلا كه به‌هيچ‌وجه، بلكه با بهترين‌هاي روي زمين نيز نمي‌توان مقايسه كرد. كه اين دلها، دلهايي دنيايي نيستند، بلكه لطف الهي شامل آنها شده و چيزي را كه با لطف الهي همراه باشد، نمي‌توان به چيزي مانندكرد، كه«منحصربه‌فرد» اند.
در مورد كارهاي امين، وظيفهء من است كه پيگير كارهاي او باشم كه بوده و هستم. از اينكه نوشته‌بودي دعاگوي من هستي كمال تشكر را دارم. همين براي من كافي است كه عزيزم براي من دعا كند و مرا با دعا يادكند. من هم همين‌طور براي تو، امين و ديگر فرزندانم و تمام بچه‌ها و نوجوانها و جوانها، همواره دعا مي‌كنم و آرزوي موفقيت و شادكامي در زندگي براي آنان دارم. چه از اين بهتر كه شما آينده‌سازان اين كشور سروسامان بگيريد و به وظايف الهي خود عمل‌كنيد كه اين علت ارسال رسل و بعثت انبياء است.
چقدر سخت است دل‌كندن از همنشيني و همصحبتي با تو. ولي لحظه‌هاي فراق فرارسيده و بايد با تو خداحافظي‌كنم و بروم.
 توصيه اين نامه:
هر روز دو صفحه از قرآن، اگر نمي‌تواني يك صفحه و اگر بازهم نمي‌تواني چند سورة كوچك را كه حفظ‌كرده‌اي، مخصوصاً معوّذتين (قل‌اعوذ‌برب‌الناس و فلق ) را بخوان و معناهاي آن را درياب. بدين ترتيب با قرآن ماًنوس‌خواهي‌شد و جزء مأنوسين با قرآن قرارخواهي‌گرفت؛ انشاء الله. والسلام عليكم و رحمه‌الله
 خدا حافظ و نگهدار تو باد. به اميد ديدار دوبارة روي تو.                         باباي تو    12/12/78




به نام خدا
دومين جواب دختري به‌ پدرش     
پدر خوبم سلام
اميدوارم حال شما و بچه‌ها و مامان در سايه خداوند منّان خوب باشد و مشكلات كاري و به عبارتي كار آخر سال باعث خستگي شما نشده‌باشد.
پدر نازنينم. اكنون كه براي شما نامه مي‌نويسم حدود 18 روز از نامه‌اي كه شما فرستاديد مي‌گذرد. نامه شما 21 بهمن‌ماه به دستم رسيد و امروز هشتم اسفند است. هر چه تحمل‌كردم كه پس از رسيدن دومين نامه برايتان جوابي بفرستم، متاًسفانه خبري‌ نشد. چون قراربود در هرنامه يك نصيحت داشته باشم ولي خوب  
در اين 18 روز كه نصيحت اول را به‌كاربرده‌ام جداً ازآثارش لذت مي‌برم و از شما  تشكر مي‌كنم. بگذريم. هر روز كه مي‌گذرد دلتنگي‌ام براي شما و بچه‌ها بيشتر مي‌شود. خصوصاً كه حال‌وهواي عيد نزديك است و همه براي عيد ذوق‌وشوق دارند و به عبارتي با تازه‌شدن سال، ديدارها هم تازه مي‌شود. ولي من چيزي جز نامه نوشتن و جواب نگرفتن چه از شما و چه از امين ندارم.
بابا خواهش مي‌كنم نعمت كلام قشنگتان را از من نگيريد. شما كه اولين نامه را فرستاديد و دخترتان را بدعادت كرديد، لااقل هر بيست روز يك بار يك خطي درحقش لطف كنيد. باوركنيد وقتي حدود ساعت 5/6 بعدازظهر از سر كار به منزل برمي‌گردم، تنها دلخوشي‌ام رسيدن نامه از طرف شما عزيزانم است. ولي هر روز نـااميدمي‌‌شوم. مثل اينكه كمي زياده‌روي‌كردم. به هرحال شما دلتنگي دخترتان را به بزرگي خودتان مي‌بخشيد؟!
اينجـا همـه خوب هستند و خـاله‌هـاي اميـن جداً درحق من لطف‌دارند و يك‌روزدرميان حال مرا مي‌پرسند؛ ولي كاش شما هم بوديد.
« بلبل از فيض گل آموخت سخن ارنه نبود                        اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش»
هواي تهران خيلي خوب شده. هواي بهار و عيد خودش را نمايان‌كرده. دلم مي‌خواست اينجا بوديد و صبح‌هاي زود، بعد از نماز باهم پياده‌روي مي‌كرديم. با اين هوا و صحبت‌هاي شما جداً روحم تازه مي‌شد.
ديگر مزاحم وقت گرانبهاي شما نمي‌شوم. باباي نازم، به دخترها و مامان سلام گرم و صميمي دختر تنهايتان را برسانيد و پيشاپيش عيد را به آنها تبريك بگوييد‌.
مواظب خودتان باشيد. راستي از اينكه دنبال كار امين هستيد، جداً متشكرم و اميدوارم عمري باقي باشد تا شايد ذره‌اي از اين زحمات را جبران‌كنم. اگر سرتان خلوت بود و كمي براي دختر تنهاي محتاجتان دلتنگ شديد لطفاً دست‌به‌قلم‌شويد وگرنه از شما مي‌رنجم.
با ذوق‌وشوق مشغول اجراي اولين پند شما و با بيقراري منتظر دومين پند شما هستم. از دور روي ماه شما و مامان و امينه گل و آمنه عزيز را مي‌بوسم و سخت دلتنگ شما هستم.                   خدا نگهدارتان باشد           دخترتان مريم              يكشنبه 8/12/87    




بسمه تعالي
 سومين نامه پدري به دخترش
گل خوشبوي من سلام ( تولدت مبارك باد و روز عيدت نيز)
سلام گرم و بي‌شائبة مرا كه از قلبي پراميد برانگيخته و با عطر گلهاي بهاري درآميخته و از فراز شكوفه‌زارهاي اقليم‌هاي مختلف، با نسيم بامدادي به تو الهام مي‌شود، پذيراباش.
 هميشه مظلوم، من
بعضي افراد در كارهاي‌شان بيشتر اوقات خوش‌اقبالند و بعضي ديگر بيشتر اوقات مظلوم واقع مي‌شوند. و من از آن دسته دوم هستم. شايد هم از الطاف الهي باشد كه من سنگ صبور باشم. البته جالب است كه سنگ صبوري هستم كه حتي كسي اين را هم از من نمي‌پذيرد و مرا با اين ويژگي نمي‌شناسند. بنابراين ثواب مضاعف مي‌برم.
موضوع از اين قرار است كه با يك اميدي و از روزهاي قبل براي‌ خود ‌برنامه‌گذاشتم كه هنگامي‌كه در شب شانزدهم اسفند مشكل كوچك چشمت رفع‌شد، به عنوان هم احوالپرسي و هم تبريك، جوياي احوال تو شوم كه ناگهان با اين جمله از سوي تو روبه‌روشدم: « عجب بابايي دارم. چقدر احوال منو مي‌پرسه». آب سردي بود كه بر دل گرمم ريختي. پاسخي نداشتم كه بدهم ولي خود مي‌داني كه من همه‌اش به ياد تو هستم و اين ياد را با نوشتن نامه‌هايم به تو منتقل مي‌كنم. شايد يك دليل حرف تو اين باشد كه چرا نامه‌ات ديرشده. دليلش اين بود كه نامه تو دير به دستم رسيده‌بود. شايد هم امين راست‌مي‌گفت كه «اون از همه بيشتر از تو شاكيه». و معمولاً شكوه‌هاي پنهاني در چنين مواقعي بروز مي‌كنند.
اما دخترم به تو بگويم تو اختيارداري هرچه دلت خواست به من بگويي. از من شكايت‌كني، و به من (مانند همان جمله) متلك بپراني و فقط بگويم: چيزي را در دلت نگه‌مدار. دلت را خالي‌كن و از مهر پركن. من سنگ صبورم و از تو چيزي به دل نمي‌گيرم. بلكه بازهم مي‌گويم كه اينها هيچ‌گونه تاًثيري در علاقه من نسبت به تو ندارد و پركاهي از آن كم‌نمي‌كند. دوستت دارم و بازهم دوستت دارم.
 دوستان من
من از زماني كه چشم‌باز‌كردم و خود را شناختم، مادرم را عاشق خود يافتم و تا آخر عمرش نيز عاشق او بودم و از آنجا كه عشق كور است، او هميشه بين من و خواهرم فرق‌مي‌گذاشت. با اين حال خواهرم نيز مرا دوست داشت و هيچگاه به من حسودي نمي‌كرد. بلكه مثلاً موقع غذا خوردن به يكديگر تعارف هم مي‌كرديم.
دومين دوست من از سال 1340 علي « ض» بود كه داستانش زياد است.
سومين دوست من كه از صميم جان يكديگر را دوست داشتيم، همان‌گونه كه در نامة قبلي نوشتم، پدرزنم بود كه ازسال 1350 وارد زندگي‌ام ‌شد و تا سال 1366 با من بود و رفت. وي پس از چند سال آشنايي روزي به من گفت: «در اولين برخوردي كه با تو داشتم به دلم نشستي». همان‌‌‌گونه كه تو در اولين برخوردي كه با من داشتي به دلم نشستي.
چهارمين دوست من امينه بود. ولي عشق او طولي نكشيد و از حدود 8-7 سالگي خرده‌خرده از شدت علاقه‌اش كاسته شد و در حد يك دوست معمولي قرارگرفت. ولي هيچگاه ازيادنمي‌برم هنگامي را كه چهارساله بود و پس از مدتي دوري، از سفر(منطقه جنگي) برگشته‌بودم. او مرا دركوچه ديد كه به سوي خانه مي‌آيم. دوستانش را رهاكرد و با سرعتي عجيب و با برافروختگي بيش‌ازاندازه كه صورتش از هيجان سرخ‌شده‌بود، و مدام مي‌گفت: «باباي منه، باباي منه»، به سويم آمد تا اينكه در بغلم جاي‌گرفت.
اين موضوع هميشه مايه‌ افتخار اوست. ولي برعكس، يك نكته منفي هم دارد كه بعضي اوقات امين به رخش مي‌كشد و مي‌گويد: «امينه مرغ را بيشتر از باباش دوست داره» كه به شش ـ هفت سالگي او برمي‌گردد و خود داستاني دارد.
پنجمين دوست من آمنه است كه ظاهراً عاشق ‌است و اظهار عشق مي‌كند ولي چند سالي است كه به دوست عاقل و منصفي تبديل شده و گاهي اوقات هم آن طرفي (با مادرش) مي‌شود.
مصداق اين آيه قرآن كه مي فرمايد: «همانا كساني از همسران و فرزندان شما دشمني براي شمايند. پس، از آنان دوري‌كنيد»(سورة تغابن آية 14) آن است كه معمولاً اعضاي خانواده به رهبري مادر در برابر پدر خانواده جبهه متحدي را تشكيل مي‌دهند و پدر، تنها مي‌ماند.
و اكنون تو دختر خوب و بزرگ و فهيم و متين من، تو نه مانند مرحوم پدرزنم مسن هستي كه مرا تنها بگذاري و بروي ( انشاءالله 120 سال زنده‌باشي ) و نه مانند ساير بچه‌ها، نسبت خوني با من داري كه علاقه‌ات غريزي و ناآگاهانه باشد و مصداق اين آيه قرآن قراربگيري. پس چشم اميد برتو دوخته‌ام. ديگر تو خودداني.
البته يك چيز را نيز نبايد فراموش‌كنم و آن اينكه همه‌اش به فكر خود نباشم. شايد من هم اگر تو را تنها بگذارم و بروم، ناراحت شوي. بنابراين از هم اكنون از خداوند متعال توفيق عمل و توفيق صبر بر مشكلات و پيشامدها را خواهانم.
 همنشيني با تو
در احاديث آمده‌است كه اگر مي‌خواهيد با خدا سخن بگوييد، نماز بخوانيد و اگر مي‌خواهيد خدا با شما سخن بگويد، قرآن بخوانيد. من هم هرگاه بخواهم تو با من سخن بگويي، نامه ات و از اين پس نامه‌هايت را مي‌خوانم و هرگاه بخواهم با تو سخن بگويم و هم‌صحبت‌شوم به نامه‌هاي خودم خطاب به تو كه تصوير آنها را نزد خود نگه‌مي‌دارم، رجوع مي‌كنم  وآنها را مي‌خوانم. حالا بگو ببينم تو در اين مورد چكار مي‌كني؟ اصلأ نيازي احساس مي‌كني؟ راستي اگر تاكنون در مورد فلسفه زندگي، هستي، رابطه خلق و خدا، مشكلات اجتماعي و   سؤالي برايت پيش‌آمده و پاسخي براي آن نيافته‌اي با من در ميان بگذار، شايد بتوانم در روشن‌كردن پاسخ آن مؤثر باشم.

توصيه اين نامه
هرروز كه از خانه بيرون‌مي‌روي بگو: بسم‌الله و بالله آمنت بالله توكلت علي‌الله ماشاءالله ولاحول ولاقوه الا بالله‌العلي‌العظيم (به نام خدا و به خدا. ايمان آوردم به خدا. توكل كردم بر خدا. هرآنچه او بخواهد و نيست نيرو و تحولي مگر به واسطة خداوند بلند مرتبه و بزرگ.
در نامه قبلي توصيه برخواندن قرآن كردم. اكنون دعاي قبل از تلاوت قرآن را كه بسيار جالب و مؤثر است، به‌ويژه هنگامي كه انسان در موقع خواندن آن به مفهوم آن توجه لازم را داشته‌باشد؛ برايت مي‌نويسم. البته در هنگام نوشتن اين كلمات همه‌اش در اين فكرم كه نكند پيش خود بگويي اين باباي من چقدر تكليف به من مي‌دهد. اگر چنين است رهايشان كن و اگر نياز است، عمل‌كن. دعا اين است:
اللهم بالحق انزلته و بالحق نزل اللهم عظّم رغبتي فيه واجعله نوراً لبصري و شفاءً لصدري و ذهاباً لهمي و حزني. اللهم زيّن به لساني و جمّل به وجهي و قوّ به جسدي و ارزقني حق تلاوته علي طاعتك آناء الليل واطراف النّهار و احشرني مع‌النّبي محمّد و آله‌الاخيار‌الابرار.
ترجمه: خداوندا تو را سوگند به آن حقي كه به خاطر آن نازلش‌كردي و به حق نزول آن، ميل مرا به آن زيادكن و آن را نوري براي ديدگانم قرارده و درماني براي روانم و زداينده‌اي براي اندوهم. خداوندا زبانم را با آن نيكوگردان و رويم را با آن زيباگردان و تنم را به آن نيرو بخش و حقي كه از تلاوت آن نصيبم مي‌گردد، اطاعت و فرمانبرداري از تو در روز و شب باشد و مرا با نبي خودت محمد و خاندان برگزيده و نيكوي او محشورگردان.
دعاهاي ديگري هم است كه پيش ازتلاوت قرآن خوانده مي‌شود، ولي اين دعا بر ديگردعاها برتري ‌دارد؛ زيرا داراي مضمون‌هاي جالب، مفيد و قابل‌فهمي‌است و با جسم و روان انسان درارتباط‌كامل‌است. من اكنون سي و هفت سال است كه تقريبا هر روز اين دعا را مي‌خوانم و از خواندن آن لذت‌مي‌برم.
تا اينجاي نامه را خرده‌خرده نوشته‌ام. پس از اتفاقي كه پيش‌آمد، ترسيدم نتوانم به تعهدات خود در آن عمل كنم. بنابراين تصميم‌گرفتم كه آن را برايت نفرستم و فقط بخش توصية آن را با كمي دستكاري به صورت يك نامه برايت بفرستم. تا امروز و در اصل نيم ساعت پيش كه نامه دومت به دستم رسيد، و تنهايي تو را با تمام وجود حس‌كردم، و مرا با سخنان خودت مجدداً شرمنده‌ساختي، تصميم گرفتم بفرستمش. ولي باز مي‌ترسم نتوانم به تعهدات خود عمل‌كنم. ازسويي ديگر ممكن‌است تعهداتي را كه براي تو درنظرگرفته‌ام نيز براي تو سنگين باشد.
بنابراين از هم‌اكـنون اعلام مي‌كنم كه نوشته‌هاي تعهدآور من قطعي نيست تا اگر توانايي انجامشان را نداشته‌باشم، شرمنده‌ات نباشم و يا بي‌عاطفه به حساب نيايم. چون من آدم بسيار حساسي هستم وقتي ازكسي كه از او توقع محبّت دارم بي‌توجهي ببينم، بسيار بيقرار مي‌شوم و شب و روزم به هم مي‌خورد. شايد اين حساسيت نشانه‌ي كم‌ايماني من است و يا ويژگي طبيعي من كه نمي‌دانم با آن چكار مي‌توانم بكنم.
                     ومن‌الله توفيق و عليه‌التكلان                                     باباي تو        23/12/78



به نام خدا
 سومين جواب فرزندي به پدر مهربانش
باباي گلم سلام
سلام من ديگر بهاري‌شده وگرم‌گرم است. هرچند مي‌دانم شما ازگرما زياد خوشتان نمي‌آيد و سرما را ترجيح مي‌دهيد ولي خوب سلام فرزند به پدرش هميشه گرماي آتشفشان را در خود جاي‌داده‌است و پدر نيز ناگزير از قبول‌ حكم ‌است. خوب، بدون مقدمه مي‌روم بر سر اصل مطلب:
فقط خدا مي‌داند چقدر به خاطر شب شانزدهم اسفند شرمنده‌ي شما هستم. انسان عاشق هميشه پرتوقع و خودخواه است و من متأسفانه و يا خوشبختانه عاشق هستم عاشق محبت شما، عاشق كلام شما، عاشق دستخط شما و عاشق صداي شما و
پس بيقراري و بيتابي‌ام را مي‌بايست به‌نحوي تسكين‌دهم. البته اين بيقراري‌ها هميشه به لطف خدا در ظرف حجيم و وسيع صبر جاي دارد؛ ولي گاهي متأسفانه اين ظرف لبريز مي‌شود و خاطر عزيزان را آزرده‌مي‌كند. خوب شب شانزدهم، قسمت آن بود كه شما موردحمله‌قرار‌بگيريد و تنها چيزي كه براي من باقي ماند، شرمندگي و درماندگي از عذرخواهي بود. كاش كنارم بوديد
خوب. باباي نازم نامه‌ي سوم شما روز يازدهم فروردين‌ماه همراه با نامه‌ي شماره 4 كه جالب‌ترين نامه در طول عمرم بود، به دستم رسيد. باوركنيد با خواندن هر خطش انگار جان دوباره مي‌گيرم تا الان كه روز 14 فروردين‌ماه است و من براي شما دارم‌نامه‌مي‌نويسم، حدود هشت‌بار نامه را خوانده‌ام. اصلاً ازخواندن آن سير نمي‌شوم.
در مورد مظلوميت، شما كمي شكسته‌نفسي‌كرده‌ايد. چون نوك قلم شما مي‌تواند شما را از زير جور هزاران مظلوميت رهايي‌بخشد. حضرت علي (ع) و امام حسين (ع) هم مظلومان تاريخ نام دارند. ولي خوب شما بهتر از من مي‌دانيد كه تا معاويه‌اي نباشد و تا يزيدي نباشد، حق‌و‌ناحق معلوم نمي‌شود. پس تا عروسي مثل من نباشد محبوبيت پدر شوهري مثل شما حتما مخفي خواهد‌ماند.
در مورد دوستانتان، دوست دارم راجع به آنها بيشتر بدانم. ولي خودم را بيشتر شاگرد دوره‌ي آمادگي در كنار شما احساس مي‌كنم تا يك دوست. من هنوز خيلي زود‌ است كه خودم را در زمـره‌ي دوستان شما جـادهم. فكـر مي‌كنم اصلاً لياقت دوستي شما را نداشته باشم. پس فعلاً شما استاد و من شاگرد هستم ما كجا و صحبت ياران كجا؟
بلبل از شوق گل آموخت سخن ارنه نبود    اين‌همه قول‌وغزل تعبيه در منقارش
در مورد نگهداري نامه‌ها درست مثل شما عمل مي‌كنم. راستي نامة شمارة 2 شما به دستم نرسيـده. پـس « توصيه» آن چه مي‌شود؟
در مورد مشكلات و حرفهاي ناتمامي كه دارم، نمي‌خواهم فعلاً براي شما مشكل‌سازشوم.  انشاءالله بعد از بازگشتتان به تهران روزها و شبها و سالها باهم‌حرف‌داريم؛ و شاگرد تشنة يادگيري و عاشق سخنان استاد است. به توصيه‌هاي نامة شمارة 3  عمل‌خواهم‌كرد.
راستي بابا من تعهدي در نامه نديدم. فكركنم از فرستادن آن پشيمان‌ شده‌باشيد. به هر صورت مي‌دانم كه براي تعهد عشق‌ و ‌محبتي كه از اولين ديدار بين ما بسته شده، هرگز كسي بدعهدي نمي‌كند. تعهدات مادي و دنيايي و زميني، همگي بالاخره باعث بي‌وفايي و بدعهدي مي‌شوند. پس اصلاً لازم نيست خود را به زنجير اين‌گونه تعهدات قفل كنيد.
      « زير بارند درختان كه تعلق دارند                    اي خوش آن سرو كه از بار غم آزاد آمد »
بـاز به خـاطر شـب شانزدهم شرمنده‌ام و بخشش از بزرگان و سخاوتمندان است. روي ماهتان را محكم مي‌بوسم. (اگر شب اول فروردين در كنارم بوديد، نه يك باركه صد بار بوسه به دستانتان مي‌زدم ) به همه سلام گرم مرا برسانيد. آمنه‌گل نماينده من است كه شما را ببوسد.
                                                                        خدا نگهدار     دخترتان مريم   14/1/79

                                              به نام او                                   24/12/1378
 سلامي گرم به مريم عزيز
اميدوارم حالتان خوب باشد و سلامت و شاداب هر روز بهتر از ديروز زندگي كنيد. حال ما كه خوب است. خيلي دوست‌دارم هرچه زودتر شما را ملاقات‌كنم. ببخشيد كه نوشتن نامه‌ام خيلي طول‌كشيد. من همان روزكه فيلم را ديدم خواستم نامه بنويسم؛ اما هر روز كه به خانه مي‌آمدم با درسهايم روبه‌رو مي‌شدم. راستي عيد را به شما و خانواده‌تان تبريك مي‌گويم. اميدوارم سال خوبي را آغازكنيد. ما براي عيد در اينجا مراسم داريم و نمايش و سرود و   اجرا مي‌كنيم. اما من هنوز نمايشنامه‌ام را حفظ نكرده‌ام. تازه من براي دختر خاله‌هايم هم نامه ننوشته‌ام. حالا نمي‌دانم چكار بكنم. ازهديه‌هايي كه برايمان فرستادي بسيار ممنونم. همچنين از اينكه هم‌ماه شما هستم بسيار خوشحالم. روز تولد من 22 اسفند است، بماند. از نامه‌هايي كه برايمان فرستادي بسيار ممنونم.
 به اميد ديدار          خدانگهدار       از آمنه به مريم          ساعت: 11 شب

حسن استفادة مخفيانه!                                         چهارمين نامه‌ي پدري به دختر عزيزش
مري جون سلام. آمنه اين نامه را داده‌است به من تا پست‌كنم. ولي نمي‌دانست كه نامه‌ي او به‌مانند پنجره‌اي است كه باز‌كرده و با تو سخن‌آغازكرده و من از وراي سر او و با اين سطرهاي خالي كه جاگذاشته با تو به تغزل و زمزمه‌ي محبتي مي‌پردازم و مي‌نويسم با جوهر عشق كه:« اي نامه كه مي‌روي به سويش ازجانب من ببوس رويش».
پريروز برايت نامه نوشتم. اكنون كه اين سطرها را مي نويسم، آن نامه توسط همكارم وارد ايران شده انشاءا دو سه روز آينده آن را خواهي‌خواند. راستي هيچ مي‌داني كه روز تولد من چه روزي است؟ آمنه روز تولدش را به افتخار هم‌ماهي با تو نوشت. ولي من روز تولد جالبي دارم و مي‌توانم به همه طرفداران ‹دوم خرداد› بگويم كه من پنجاه سال از شما جلوترم و شما پنجاه سال دير به‌دنياآمده‌ايد.
از سوي ديگر نيز روز تولدم جالب است. دقت‌كن!: روز سوم شعبان روز تولد امام حسين(ع) است. روز چهارم شعبان روز تولد حضرت ابوالفضل‌العباس است. روز پنجم شعبان روز ولادت، حضرت علي‌بن الحسين(ع) است. روز ششم شعبان هيچ خبري نيست و روز هفتم شعبان تولد «ميرزا» است! جالب نيست؟ و بعد هم 15 شعبان روز تولد حضرت بقيه‌الله‌الاعظم ارواحنا فداه است. و من روسياه بين اين‌همه امام و يك امامزاده قرارگرفته‌ام. انشاءالله در روز جزا نيز همراه تو با آنها محشور شويم.
توصيه اين نامه:
غسل روز جمعه را هرگز فراموش‌مكن. شيوه‌اش مانند ديگرغسل‌هاست، فقط نيتش فرق‌دارد. زمانش از طلوع فجر تا زوال آفتاب (ظهر) جمعه است و اگر موفق‌ به ‌انجامش‌ نشدي مي‌توان تا جمعة بعد قضاي آن را بجاآوري. ثوابش بسيار، و مداومت داشتن بر آن، موجب شادي در زندگي و پوسيده‌نشدن جسد در مردگي است. پيامبر اكرم(ص) حاضرشد، انگشتر عقيق خود را بفروشد و آب بخرد و غسل‌كند و فيض آن را حتي براي يك بار ازدست‌ندهند.                     
خدا يار و نگهدار تو باد.       
بـابـاي تو...    ساعت 6 صبح روز 25/12/78

به نام خدا
چهارمين جواب فرزندي به پدر مهربانش

باباي بهترينم سلام 
لحظات روز بيست ودوم اسفند ماه شصت و مثل باد، تندوتند مي‌گذشتند و پدري نگران، قدم مي‌زد. او منتظربود و دلهره‌ي فراواني به جانش چنگ‌مي‌زد. نمي‌دانست در اين روز پيك كوچولوي آبي‌چشمي از طرف پروردگارش براي او فرستاده مي‌شود. اين پيك حامل آرامش زندگي بود. پس آمنه نام مناسبي برايش بود.
پيك كوچولو هم نمي‌دانست روزي موجودي عجيب پيدا خواهد شد كه ابتدا جاي او را خواهدگرفت و سپس از نوشته‌هايش هم براي شادكردن آن موجود «حسن استفاده» خواهدشد آن هم از نوع مخفيانه‌ي آن؟! آن موجود عجيب ‌و غريب، از او حسودتراست و دوست دارد باز هم جاي جديدش را اشغال كند و...
مي‌دانم الان روي لبهاي باباي نازنينم يك لبخند دلنشين نشسته. سرنوشت آمنه ‌است. نكند به او ظلم شود. بابا دوست ندارم خداي نكرده او آزرده‌خاطر‌شود. پس هر دو ما محتاطانه رفتار‌كنيم، بهتر است. نه؟
الان كه جواب نامه شما را مي نويسم ساعت 30 : 23 شب سه‌شنبه است نامه شمارة پنج شما هم امروز به دستم رسيد و مرا جداً شادكرد. امروز فكركردم نكند همة اين نامه‌ها و آشنايي با شما فقط خواب و رؤيا باشد و من يك‌مرتبه مثل قبل، تنها باشم و از اين رؤياي شيرين بيدارشوم. و نكند كه محبت شما بعدها نسبت به من‌ كم‌شود. راستش كمي ترسيدم. ولي خوب به اميد خدا مي‌دانم چنين نمي‌شود.
خداي من! روز تولد شما واقعاً چقدر جالب است. ولي خوب، نكته‌سنجي شما جالبتراست.
به‌هرصورت الان در ايران طرفداران جبهة دوم‌خرداد غوغامي‌كنند. كاش خودتان بوديد و شاهد مي‌شديد كه چه اتفاقاتي مي‌افتد! البته من زياد از سياست سردرنمي‌آورم؛ ولي اوضاع به‌قدري درهم‌ و برهم است كه انسان نمي‌تواند بي‌تفاوت باشد. من هيچ‌وقت روز تولد شما چه شمسي و چه قمري اش را فراموش نمي‌كنم. يك «دوستتان دارم» هم ضميمه‌اش كنيد، خوشمزه‌تر مي‌شود. نه؟
در مورد توصية نامة شمارة چهار، متشكرم. هرچند كمي براي غسل جمعه تنبل هستم، ولي خوب، روي شما و اين توصيه‌هاي مثل مرواريد گرانبهاي شما را جداً نمي‌شود ناديده‌گرفت. واقعاً لذت مي‌برم وقتي مي‌بينم پدري به اين نازنيني دارم، توصيه‌هايش را با يك دنيا عوض نمي‌كنم، چه برسد به خودش كه در حال حاضر مهتاب قلبم است.
روز ششم فروردين‌ماه در انزلي بوديم و من رفته‌بودم كنار ساحل. باور‌كنيد به‌جاي اينكه دلم براي امين تنگ شود، براي شما تنگ‌شد. دلم مي‌خواست كنارم بوديد و شما برايم از هر دري صحبت مي‌كرديد و من سراپا گوش مي‌شدم. آخر بابا! كنار دريا صحبت‌كردن، و با عظمت آن درآميختن، احساس بخصوصي به انسان مي‌دهد. فكركنم انسان تمام غمهايش را فراموش‌كند. به اميد آن روز.
جواب نامة شمارة پنج را هم ضميمه‌مي‌كنم ولي شما لطف‌كنيد و به ترتيب بخوانيد، چون دوست ندارم شما زياد منتظر جواب نامه باشيد، آنها را باهم پست مي‌كنم. شما و همة خانواده را به خداي مهربان مي‌سپارم.
خدا نگهدارتان            دخترتان مريم           
دوشنبه 15/1/79      ساعت 23:58 شب                    

بسمه تعالي
         « پنجمين نامة پدري به دخترش »

«مريم خوشگل» و«خوش‌گل‌مريم» من، سلام! سلام بر تو و بر روح ‌ وروان تو باد.  
«مري جون» مسجون  به تهـران فريد    اينجا چه چيـزي اسـت مـن  را  مزيد
به تهران نه چندان تو تنها به‌سرمي‌بـري          كه تنها در اينجا منم، نيست هم‌انديشه‌اي
هـمـاره به ايـن انـديشــه مــن انــدرم     كه چون بند تنـهايـي‌ام تــوان بگســلم؟
توشكواي‌تنـهايي‌خـود به‌ من‌مـي‌كنــي           ولـي من ‌ندانم‌‌كه‌را ‌گفت‌ شكواي‌‌بي‌همدمي

من تنهايم، تو تنهايي،“ او” تنهاست و ما درتنهايي ناتوانيم و“ او” تواناست.
پس بيا بيا تا دست در دست هم نهيم و نغمة وحدت سردهيم، و چون قطره‌هايي به اقيانوس الهي بپيونديم تا اقيانوس شويم: لا اله الا ا وحده، وحده، وحده انجر وعده و نصر عبده
« سوگند به خورشيد و اوج نورافشاني‌هايش. سوگند به ماه، چون درپي خورشيد درآيد. سوگند به روز، چون روشنگري‌كند. سوگند به شب، چون همه‌چيز را بپوشاند. سوگند به آسمان و آنكه آن را بناكرد و به زمين و آنكه آن را بگسترانيد و به نفس و آنكه آن را نيكو بيافريد و خيروشرش را به او الهام‌‌كرد. به‌درستي كه رستگارشد، آنكه نفس خود را از آلودگي‌ها پاك‌كرد. همانا زيان خواهد ديد آنكه نفس خويش را آلوده‌‌ساخت.» ـ سورة الشّمس
خوب مثل اينكه خيلي رفتيم بالا بالاها، حالا يك كمي بياييم پايين:
از در كه وارد شدم بوي خوش غذا به مشامم رسيد. گفتم: « بوي خوبي مي‌آيد» و مادر گفت:« بله غذاي خوشمزه‌اي درست‌كرده‌ام.» مي خواستم بگويم كه « بوي عشق مي‌دهد» ولي ديدم اگر بگويم چاپلوسي كرده‌ام. زيرا كه حقيقت ندارد. فوراً به ياد تو افتادم. پيش خود گفتم جمله (يا عبارت) را نگه‌مي‌دارم تا به‌جاي خود براي مريم خرجش‌كنم، هنگامي‌كه غذايي را با دست خودش بپزد، و با دست خودش برايم بياورد تا در جمع يا باهم بخوريم. آنگاه عبارت را بيان خواهم‌كرد. پس به اميد آن روز كه سررسد.
توصية اين نامه:
در نامة پيشين، غسل روز جمعه را متذكر‌شدم. دعايي نيز دارد بدين شرح: پس از غسل تشهد نماز را مي‌خواني و پس از خواندن تشهد، اضافه مي‌كني:« واجعلني من‌التوابين واجعلني من‌المتطهرين». معناي تشهد نماز را كه مي‌داني. اين دو جمله نيز معنايشان مشخص است:« مرا از بسيارتوبه‌كنندگان قرارده و مرا جزء پاكيزه‌شدگان به حساب آور».
در مورد قرائت روزي دو صفحه كه قبلاً توصيه شد، نيز توضيحي دارم:
قرآن را پراكنده مخوان. از ابتدايش شروع‌كن و روزي هرچه كه مي‌تواني بخوان و فردايش دنباله‌ي آن را ادامه‌بده. بد نيست كه تاريخ شروع را نيز مشخص‌كني، تا پس از اينكه يك دور قرآن را ختم‌كردي، بداني كه يك ختم قرآن را درچه‌مدتي تمام‌كرده‌اي. و هر بار كه ختم مي‌كني، در جايي يادداشت‌كن، تاپس از مثلاً ده سال بداني كه چند بار موفق به ختم قرآن شده‌اي. بدين ترتيب همان‌گونه كه قبلاً نوشتم، انشاءالله جزء ماًنوسين با قرآن قرارخواهي‌گرفت.
من از هر فرصتي براي شادكردن دل تو كه به قول خودت با نامه‌هاي من شاد مي‌شود استفاده مي‌كنم. روز سه‌شنبه شخصي به تهران مي‌رفت نامه مفصلي كه از قبل تهيه‌شده‌بود را به او دادم تا به صندوق پست بيندازد. روز چهارشنبه هم، تند تند باقيماندة صفحة سفيد امينه را به عنوان يك نامه پركردم و برايت فرستادم.
 اكنون نيز نامه‌اي را كه امروز صبح براي آينده نصف آن را آماده‌كرده‌بودم، چون متوجه‌شدم يكي از آشنايان عازم تهران است، دارم آن را تكميل مي‌كنم تا برايت پست‌كند. چكار مي‌شودكرد توي اين دنياي به اين بزرگي يك كسي پيداشده كه مدعي است ما را از صميم قلب دوست‌داره و با نامه‌هاي ما دلخوش مي‌شه، اگر اين را هم از او دريغ‌كنيم، مردانگي نيست. من اگر مي‌دانستم نامه‌ام براي تو تا اين اندازه ارزش دارد، مثل حالا از هر فرصتي حسن‌استفاده را مي‌كردم. پس ببخش مرا كه تو را آزردم.
حالاكه باز هم صفحه جا دارد، بنويسم‌ كه: در ابتداي مفاتيح‌الجنان، و در انتهاي تعقيبات نماز صبح، دعاي بسيار خوبي كه ايمان و توحيد انسان را به اوج مي رساند، وجود دارد. جمله‌هايي از آن، چنين است: « حسبي‌الخالق من‌المخلوقين حسبي‌الرّازق من‌المرزوقين» اين دعا را هر روز پس از نماز صبح بخوان و اگر مانند من حفظش‌كني راحت‌تر است كه هر روز كتاب را نياوري. خوب بيش از اين زحمتت نمي‌دهم.                    
خدا يار و نگهدار تو باد                 باباي تو  27/12/78 
                                        
به نام خدا
«پنجمين جواب دختري به پدر مهربانش»
سلام مرا كه از ژرفترين نقطه قلبم منشعب، و با يك دنيا عشق و محبت و اميد به آينده، به سوي شما جاري است، پذيراباشيد.
پنجمين نامة شما كه با شعر سروده خودتان و معاني زيباي قرآن مجيد مزين‌شده‌بود، روز 15/1/79 به دستم رسيد و دلتنگي‌ام را تسلي‌بخشيد.
بابا! مي‌دانم كه غذاي مامان هم بوي عشق مي‌دهد و هم بوي خوشمزگي. و فكركنم از دست‌پخت من متاًسفانه به غير از بوي سوختگي چيزي نصيب شما نشود. پس بهتر است هواي مامان را داشته باشيم تا من‌هم تهيه غذاهاي خوشبو را از او يادبگيريم. باز بگويم شما نسبت به من خيلي لطف‌داريد. ديشب يعني شب شانزدهم خاله‌ها و شوهرخاله‌ها (يعني خواهرزنها و باجناق‌هاي شما) آمده‌بودند منزل ما. نمي‌دانيد چقدر دلم براي شما تنگ شده‌بود. جاي شما ميان آنها و در قلب من چقدر خالي‌بود.
    در مورد خواندن قرآن، از ديروز يعني 16/1/79 شروع كردم و فعلاً ده صفحه اول را خوانده‌ام. البته با معناي آن. اصلاً نمي‌دانم لياقت ختم قرآن را دارم يا نه. تا به حال كه فقط دو بار قرآن را ختم‌كرده‌ام. ولي باوركنيد از ايمان كم من نيست، بلكه وسوسه شيطان و تنبلي است. كه به لطف پروردگار و همت شما جبران خواهدشد. وجود شما در زندگي من واقعاً بزرگترين نعمتي بود كه تا به حال داشته‌ام. البته خداوند الطاف زيادي نسبت به من داشته. پدرم، مادرم، خواهرها و امين و حالا شما گل سرسبد نعمات رسيده به من!
اينها تعارف و يا خداي ناكرده چاپلوسي نيست. فقط حقيقتي است كه از قلبم نشأت‌گرفته. پس آنها را بپذيريد. اميدوارم با پشتكاري كه خدا به من عطا مي‌كند، توصيه‌هاي شما را روزي جامه عمل بپوشانم تا در اين دنيا شرمندة شما و در آخرت شرمندة پروردگارم و ائمه اطهار نباشم.
خوب. ديگر اگر اجازه‌بدهيد زحمت‌كم‌كنم. صحبت زياداست و قلم ناتوان. طبق معمول، روي مامان، امينه و آمنه را ببوسيد و مواظب خودتان باشيد. برايم از كارهايتان بنويسيد. دوست دارم بدانم كي دوري و هجر تمام مي‌شود. شما را به خدا و امين را به شما مي‌سپارم. كمي برايش نگرانم. مواظبش باشيد. از خداوند متعال براي شما و همة خانواده، سلامتي و سعادت را خواهانم.                      
خدا يار و نگهدارتان دخترتان مريم  هفده فروردین هفتادونه

بسمه‌تعالي‌شانه
ششمين نامه پدري به دخترش

«مري جون» سلام. سلام و صد سلام. هزاران سلام. بي‌نهايت سلام بر تو باد. شكوفه‌ها در اين روزها به گل شبيه مي‌شوند. سلام مرا همراه با شكوفه‌وگل پذيراباش. افسوس‌مي‌خورم از اينكه اين‌همه مطلب در نامه‌هاي قبلي نوشته‌ام و هيچ‌يك را هنوز دريافت‌نكرده‌اي.

از رنجهايي كه مي‌برم (با يادي از مقاله مرحوم جلال آل‌احمد: « از رنجي كه مي‌بريم» )
يكي از رنجهايي كه از جواني گريبانگير من است، رنجي است كه به‌ دليل احساس‌مسؤوليت‌نكردن افراد نسبت به شغل خود، نصيب من مي‌شود. گذشته‌هاي دور را به ياد مي‌آورم:
از هنگامي كه در خـدمت سـپاهي‌دانش همكاران من از آموزش كودكان روستايي نيازمند سواد، دريغ مي‌ورزيدند، و يا آن زمان كه در اولين شغل رسمي خود در كارخانه، كارگران ايراني از زير كار تعيين‌شده توسط نكنسين خارجي شانه‌خالي‌مي‌كردند و در گوشه‌اي مي‌لميدند؛(تعجب من بيشتر، از اين بود كه او خارجي بود و براي كشور ما بيش از كارگر ايراني دلسوزي مي‌كرد.)
و يا آن زمان را به‌ياد‌مي‌آورم كه در شغل آموزگاري، آموزگاران، بدون توجه به شغل شريف خود، آن را صرفاً به مثابه منبع درامدي مي‌نگريستند و در بهبود كار خود نمي‌كوشيدند؛
و يا آن هنگام را كه مسئوليت انتشار يكي از مجلات دولتي را برعهده‌داشتم و تمام مراحل انتشار را زير نظر داشتم، مشاهده مي‌كردم كه كارگر ناظرچاپ در چاپخانه، در كار خود كوتاهي مي‌كند و با ردشدن يك برگ هشت‌صفحه‌اي خراب از دستگاه‌چاپ، يك نسخه از مجله را باطل‌مي‌كرد؛
و يا كارگراني كه بسته‌هاي مجله را بدون توجه، چنان در وانت بار پرتاب مي‌كردند كه بسته‌ها صدمه‌مي‌ديد.(اين كار همواره از سوي باربران حتي در بين باربران‌هواپيما رايج‌ است، به‌گونه‌اي‌كه برخي چمدان‌ها چنان صدمه‌مي‌بيند كه گاهي‌ دل‌ورودة چمدان به بيرون ريخته مي‌شود.)
و يا هنگامي كه يك كارگر كارخانة مونتاژ موتورسيكلت، تويي چرخ موتورسيكلت را چنان بي‌توجه جاانداخته‌بود كه موجب چندين ماه زحمت براي من شده‌بود؛
آري. اينها همه را به‌يادمي‌آورم. و از اين‌گونه كوتاهي‌ها چندان زياد است كه مي توان براي تحليل اجتماعي و روانشناختي آن، روانشناسان و جامعه‌شناسان چندين كتاب بنويسند.

پيامبران عشق         
اين مطالب را نوشتم تا بگويم در اين روزها، آخرين ضربه را در اين زمينه از سوي « پيامبران عشق » و يا « پيام‌آوران دوستي‌ها » خوردم.  آناني كه مانند بسياري ديگر از مردم كشور ما، به ارزش و اهميت كار خود، يا آگاهي‌ندارند و يا پي‌نبرده‌اند و يا بهانه‌جويي‌مي‌كنند و نمي‌دانند كه اگر كار خود را با نيتي پاك و به‌خوبي انجام دهند، خير دنيا و آخرت را نصيب‌خودكرده‌اند و اگر در وظيفه خود كوتاهي‌كنند، شر دنيا و آخرت، گريبانگير آنها خواهد شد.
آري « نامه‌رسانان و متصديان‌امورپست» را مي‌گويم. اين پيامبران‌دوستي‌ها و عشق‌ها. آناني كه اگر بدانند شادكردن دل يك انسان (نگوييم مسلمان)، تاچه‌اندازه‌ در نظر خداوند ارزش دارد، درصورتي‌كه از فطرت پاك انساني بهره‌اي‌داشته‌باشند، هيچگاه حاضر به ازدست‌دادن چنين فيض‌عظيم و رسالت بزرگي كه زندگي به آنان عطاكرده‌است، نخواهندشد و كار خود را به‌خوبي انجام‌داده، هرچه‌زودتر نامه‌ها را به صاحبان آنها مي‌رسانند.
«ردواالامانات الي اهلها» و اين توصيه دين ماست كه امانتها را به صاحبان آنها بازگردانيد. آري. چهار نامه را با چه شوروشوقي يكي‌ پس ‌از ‌ديگري نوشتم؛ تا دل عزيزي را شادكنم و به‌خيال‌خام‌خود، تصورمي‌كردم كه يكي پس ‌از ديگري به دستش‌ خواهدرسيد. ولي يك نفر و صرفاً يك نفر با انجام‌ندادن وظيفه‌اش همچون راهزنان،« كاروان عشق» را ازهم‌گسست. عزيزم را اندوهگين‌ساخت و از من دلگيركرد و مرا در حيرت‌ و افسردگي قرارداد.
خداوندا! به‌بزرگواريخود، او را هدايت‌كن و اگر قابل هدايت نيست، به عزتت سوگند كه از اين شغل شريف منفصلش‌كن كه او شايستگي چنين شغلي را ندارد.

توصية اين نامه:
به قول پدرزن حضرت موسي« ومااريد ان اشق عليك». يعني نمي‌خواهم كه زحمتت بدهم. (هرچندكه اگر بخواهيم با معيـارهاي امروزي بسنجيم، پدر حضرت را درمي‌آورد و هشت تا ده سال كار چوپاني از او مي‌كشد تا دخترش را به او بدهد. با اين حساب اين‌روزها دخترگرفتن يا ازدواج‌كردن، سواي از داشتن شغل مناسب، كارچندان‌مشكلي نيست كه جوان‌ها آن را بزرگكرده‌اند.) من هم نمي‌خواهم كه موجب زحمتت شود، فقط مي‌گويم هرگاه كه شبي، نصف‌شبي، بدخواب‌شدي، يا خواب به چشمانت راه‌نيافت،(كه اميدوارم چنين نشود)؛ از جا بلندشو، وضوبساز و دو ركعت نماز به عنوان « شفع» يا زوج و يك ركعت به عنوان وتر(فرد) بخوان. اين سه ركعت نماز مي‌شود« نماز شب». به همين سادگي و تو جزء نمازشب‌گزاران قرارخواهي‌گرفت.
اگر شنيده‌اي كه نمازشب يازده ركعت است، آنان هشت ركعت نافلة شب را نيز به نماز شب اضافه‌كرده‌اند، كه اين‌گونه بزرگنمايي‌ها درست نيست؛ و درآغازكار، همين اندازه خوب است. من هم شدم مثل پدرزن حضرت موسي. كم‌كم دارم به‌زحمتت‌مي‌اندازم.
درحال‌حاضر من نماز شب را مرتب نمي‌خوانم. ولي در جواني كه مي‌خواندم، فردايش مرحوم مادرم با لهجة ايرانيان كربلايي مي‌گفت:« مگر تو شبي يك بطل (بطري) عرق خوردي كه نماز شب مي‌خوني؟» و منظور او اين بود كه نماز شب را قديم‌ها كساني مي‌خوانده‌اند كه در جواني فاسق ‌و شرابخوار بوده‌اند و بعدها يعني در سرانة پيري توبه‌مي‌كردند و عابد و زاهد مي‌شدند. 
امروز هنگام خواندن قرآن، با آية مربوط به نمازشب مواجه‌شدم و تصميم‌گرفتم اين موضوع را جزء توصيه‌هاي اين نامه قراردهم وگرنه چيزهاي مهمتري نيز بود. آيه چنين‌است:« تتجافي جنوبهم   بماكانوا يعملون» ( آيات 16 و 17 سوره سجده ) پهلوهاي خود را از بستر خواب حركت مي‌دهند و با بيم‌واميد پروردگار خويش را فرامي‌خوانند و از آنچه روزي آنهاكرده‌ايم، به تهيدستان كمك مي‌كنند. هيچكس نمي‌داند براي آنان چه‌ گونه چشم‌روشني‌اي درنظرگرفته‌شده، به واسطة آنچه‌كه مي‌كردند.» و در پايان مي‌فرمايد:« آيا كسي كه مومن است مانند كسي است كه فاسق است؟ نه! نه! مومن و فاسق برابر نيستند».
نكتة جالب اين‌است‌كه در اينجا نيز خداوند مانند بسياري آيات ديگر، نماز و اعمال فردي را با مسائل اجتماعي درهم‌آميخته و نماز شب را با كمك به فقرا قرين‌ساخته و مي‌خواهد به ما بگويد كه در لاك‌فرديت‌خود فرومرويد. عبادت خود را به‌رخ‌من‌مكشيد. هنگامي عبادت شما به درگاه من ارزش و اهميت مي‌يابد كه از ياد مستمندان غافل نشويد. بلكه بايد چاله‌چوله‌هاي جامعه را پركنيد.(انفاق‌كردن كه در اين آيه آمده، به معني پركردن‌كاستي‌ها در جامعه است).
همان‌گونه‌كه شما در قرآن جايي نمي‌يابيد كه « آمنوا» بدون « عملواالصالحات»، يعني ايمان بدون كارنيكو، و يا توصيه‌ به ‌نماز بدون سفارش‌ به ‌زكات آمده‌باشد، در اينجا نيزكه سخن از نماز شب است، مي‌فرمايد انفاق‌ به تهيدستان را فراموش مكنيد.

به من گفتند كه خوش رفتي«سرِ عين»                        چسان رفتي تو بي من بر«سرِعين»؟
نـگفتــي بـي تـو بـابـا خــوش نــدارم                        چنانـكه تـو چـنـيـنـي تا من آيم؟
ســرِ عـيـن بــقــاء امــيــد آنـــكــه                        رويــم و از يــد ســاقـي  بنوشيم
شـــراب كــــهنـــة عشــق الـــهــي                       كه سيـراب مـي‌كنـد مـا تشنگان را

دعايت مي‌كنم من از صميم‌جان، كه باشد اله ( الاه ) ياروياور و نگهبانت.
باباي تو    11/1/79

به نام خدا
ششمين جواب فرزندي به پدر مهربانش
باباي خوبم سلام
امـيدوارم حال‌واحـوال شما و مامان و بچه‌ها خوب باشد و در پناه پروردگار توانا به سلامت و موفقيت هرچه بيشتر و بهتر روزگار را سپري‌كنيد. اگر از حال دختر بي‌وفاي خود جوياباشيد، به‌لطف‌خدا بدنيستم. تنها غصه‌ام دلتنگي‌است. غم دلتنگي و فراق هم درمان ندارد.
باباي نازنينم! از اينكه جواب نامة شمارة شش را دير فرستادم، مرا ببخشيد. الان در ايام ماه محرم هستيم و من پانزده روز اول محرم را جدااً سرگرم‌ عزاداري ‌بودم. ازوقتي‌كه فهميدم محرم چيست و شهيدان محرم چه‌كساني هستند، هيچ‌سالي را يادندارم كه عزاداري‌نكرده‌باشم. در اين پانزده روز، تمام كارهاي جنبي را تعطيل‌مي‌كنم. دوبار در سال اين اتفاق مي‌افتد. يكي ايام رمضان مبارك، خصوصاً شبهاي‌احياء، و ديگري پانزده روز محرم.
مي‌دانم در آنجا عزاداري مختصري حتماً در سفارت داشته‌ايد، كاش اينجا بوديد. انسان وقتي عظمت امامان و بازماندگان آنها را مي‌بيند، از خودش بدش مي‌آيد. واقعأ نمي‌دانم خداوند چگونه چنين صبري را به حضرت زينب(س) عطافرموده. وقتي اين‌همه گذشت‌ و شكيبايي را مي‌شنوم، جداً از كم‌طاقتي خودم شرمنـده‌مي‌شوم. خلاصه اين ايام را به شما و تمامي مسلمانان آنجا تسليت‌مي‌گويم.(اين‌ هم علت بي‌وفايي)
راستي بابا ما از طريق مسجد، شروع به خواندن قرآن به‌صورت‌حزبي كرده‌ايم. يعني هرروز يك حزب مي‌خوانيم و حدود يكصدوبيست نفر هستيم و از اين طريق روزي يك بار قرآن را ختم مي‌كنيم و هر نفر هر چهار ماه يك بار قرآن را به‌لطف‌خدا ختم‌مي‌كند. فعلاً من هم عضو هستم تا خدا چه ‌خواهد.
در مورد توصيه نامه شماره شش شما، متأسفانه بايد به اطلاع باباي خوبم برسانم كه دختر شما خوش‌خواب هستند، مگر اينكه دچار نگراني شود. ولي خوب هرچند من هر چندماه‌يك‌بار شب‌ها ازخواب‌مي‌پرم، اين توصيه را اجراخواهم‌كرد. انشاءا
در ضمن، هرچه توصيه بيشتر باشد، شوق براي آموختن و عمل بيشتر مي‌شود. پس اين توصيه‌ها گوهر است و رحمت، و اصلاً زحمت نيست. در مورد نامه‌هايي كه در تاريخ‌هاي  11/1/79 و 17/1/79 و 28/1/79 به‌ترتيب به دستم رسيدند، به خاطر همه آنها متشكرم.
در مورد مسافرت هم شرمنده‌ام. ولي خوب‌، چون نمي‌شد تنها در خانه باشم مجبورشدم تنها و بدون شما ولي ظاهراً با خانواده به مسافرت سرعين بروم. باوركنيد هرجا كه يك‌كمي خوش‌مي‌گذشت، جاي خالي شما و بقيه را در قلبم و در كنارم حس‌مي‌كردم. اميدوارم در سفر بعدي حتماً با شما باشم.
باباي نازنينم! دوست‌دارم در مورد تفسير قرآن، اطلاعاتي داشته‌باشم و اين موضوع را از ابتداي خلقت حضرت آدم و چگونگي آن شروع‌كنم. لطفاً در نامه بعدي در مورد آن و معرفي چند كتاب كه نثري روان داشته‌باشد، كمكم‌كنيد. وقتتان را بيشتر از اين نمي‌گيرم. روي ماه شما، مامان، و دخترهاي گل را مي‌بوسم و دوستتان دارم. طبق معمول شما را به خدا و امين را به شما مي‌سپارم. 
خدا نگهدارتان   دخترتان مريم      3/2/79   شننبه   3: 17

بسمه تعالي
 با سلامي‌گرم، با درودي‌پاك، مي‌آغازم اين پيغام:
اي پنجرة گشوده! اي رودخانة جاري! و اي قلب تپنده! پوينده و گويا باش، تا همواره پاينده و پويا باشي. چندي پيش، نامة زيبا و كوتاهت كه به عنوان خانواده ما فرستاده‌بودي دلهاي ما را نوازش‌كرد و همزمان با آن، چند نامه به عنوان امين رسيد، همراه با چند قطعه عكس. او مثل هميشه كمتر، از تو و از نوشته‌هايت به ما گفت. و عكسها را هم با خود به اتاق خود برد. دلم شكست، وقتي دلم مي‌شكند، طبع شعرگفتنم گل‌مي‌كند، هرچندكه شاعر نيستم. درنتيجه اين دو بيت را سرودم كه در پي مي‌آيد. هرچندكه چند روز پيش، نامه‌هاي بلند تو به من رسيد، ولي حيفم مي‌آيد آن دو بيت را برايت ننويسم:
چه خــوش خيــال تويـي كه تصـور كنـي مرا           هردم نـظر كنـم تو را در عكسهايي كه فرستاده‌اي ورا
به خدا قسم كه حساب مرا تو بايد جداكـني ازو           كه در عطاي سهم بخيل است و ندهد ز تو خبـري مرا 
و اما پاسخ نامه‌هايت: با اينكه من نوشته بودم موضوع شب شانزدهم را فراموش‌كن و من تعهدكرده‌بودم كه از تو گله‌اي به دل نداشته‌باشم، باز خيلي اظهارشرمندگي‌كرده‌اي. همان‌گونه‌كه در نامه دوم نوشته‌ام:« شرمنده حناسانند و نه فرشتگان» اي فرشته من.
مري‌جون! با يك باباي ملالغتي روبه‌رو هستي. بنابراين دقيق‌باش، وگرنه مچگيري‌مي‌كنم؛ ببين:
1. در نامه اول نوشته بودي:
بلبل از فيض گل آموخت سخن         ارنه نبود اين همه قول‌وغزل تعبيه در منقارش
و اين‌بار نوشته‌اي:  
بلبل از شوق گل آموخت سخن ارنه نبود         اين همه قول‌وغزل تعبيه در منقارش
اگر «ارنه نبود» درست‌تر باشد و « ورنه » نبود نباشد، (چون فعلا به حافظ دسترسي ندارم) درستش چنين‌است:
بلبل از فيض گل آموخت سخن ارنه نبود          اين همه ..   
بااين‌حال بگويم كه اصل مطلب يا « محتوي» مهم است و نه « قالب» و شكل. و متشكرم كه دانسته‌ها و شايستگي‌هاي خود را به من فقير نسبت مي‌دهي. 
2. سلام يك مفهوم معنوي است. بنابراين نمي‌شود از قلب «منشعب» شود. پس بايد نوشت « نشاًت مي‌گيرد».
3. به‌جاي « آدرس» از واژه «نشاني» استفاده‌كن. به‌ويژه هنگامي‌كه «نشاني» به محل سكونت مربوط نشود.
4. « نصيب » درست است و نه نسيب.
اينها را كه نوشتم فقط براي اين بود كه دخترم كه بسياري شايسـتگي‌ها را دارد و در بسـياري از زمينه‌هـا «تك» است در زمينة نگارش نيز «تك» باشد و كسي نتواند در آينده از او ايراد بگيرد. نه‌ اينكه غرض ديگري دركارباشد.
نوشته‌بودي:« از ايمان كم من نيست بلكه از وسوسه شيطان و تنيلي است.» مي‌خواهم به عزيزم بگويم اين هردو يكي‌است. البته انشاء‌ا تو چنين نيستي ولي شيطان و وسوسه او همواره هست. تنبلي هم نمودي از وسوسه نفس است. و شيطان وسوسه‌هاي خود را از طريق نفس انجام‌مي‌دهد. بنابراين، هرچه ايمان محكم‌تر باشد، انسان كمتر در پي هواي« نفس» است تا شيطان بتواند در آن واردشود و از راه آن نفوذ و حكم‌كند.
در پاسخ به اظهارات ابليس،كه گفته‌بود: « من همه بندگانت را منحرف‌مي‌كنم، جز بندگان خالص تو را»، خداوند گفت: «درست‌است. اين همان‌ است كه من مي‌خواهم و تو بر بندگان من تسلط نخواهي يافت». يعني اينكه انسان يا بندة خداست، يا بندة شيطان. و اين افتخار بزرگي است كه انسان بتواند بنده خدا باشد و اگر چنين باشد كه بسي سخت است، آنگاه رستگاراست.
علت اينكه همه ما اندر خم كوچه ايمان گيرمي‌كنيم، اين‌است‌كه بنده خدا نيستيم. دعايي را كه در پايان‌ نامة پنجم توصيه‌كردم بخواني نيز در همين راستا بود و آن دعا مضمون‌هايش آن‌است‌كه « من بنده خدا به كسي جز خدا اميدندارم» اگر به كسي ديگر جز خدا اميدوارشوي در ايمان به خدا كم آورده‌اي. انسان بين خدا و شيطان سرگردان‌است. هرچه از شيطان دورشود به خدا نزديك‌تر شده‌است، و برعكس. و اينجاست‌كه « ان اكرمكم عندالله اتقيكم» معني مي‌دهد.

توصيه اين نامه:
 اگر هرروز بتواني دعاي نور را بخواني، نه تنها ثواب بسياري‌ برده‌اي و يك گام به سوي خدا نزديك‌تر شده‌اي، بلكه برابر سفارشي كه حضرت زهرا سلام‌اعليها به حضرت سلمان فارسي رضي‌ا عنه در اين مورد كرده‌است، از «تب»كردن هم براي هميشه رهايي‌خواهي‌يافت:
بسم‌الله‌‌‌النّور بسم‌‌‌الله‌النّورالنّور بسم‌الله‌نورٌ علي نورٍ بسم‌الله‌الذي هو مدبّرالامور بسم‌الله‌الذي خلق‌النّور من‌النّور الحمدلله‌الذي خلق‌النّور من‌النّور، و انزل‌النّور علي‌الطّور، في كتابٍ مسطور،ٍ في رقٍ منشور،ٍ بقدرٍ مقدور،ٍ علي نبيٍ محبور،ٍ الحمدلله‌الذي هو بالعزّ مذكورٌ، و بالفخر مشهورٌ، وعلي‌السّراء والضّراء مشكورٌ، وصلّي‌الله علي محمّدٍ و آله الطّـاهـرين.
قربان تو: بابا ـ شنبه 3/2/79

به نام خدا
هفتمين پاسخ فرزندي به پدر مهربانش
سلامٌ عليكم
اميدوارم حال باباي بزرگوارم خوب باشد و هيچ‌گرفتاري دنيايي، او را اول از خدا و بعد هم از دختر جديدش غافل نكند. انشاء ا
باباي خوبم! چند وقتي‌است كه بين فرستادن و دريافت‌كردن نامه‌ها فاصله افتاده‌است. البته مي‌دانم كه شما اين‌روزها سخت مشغول هستيد و اصلاً فرصت اضافي براي نوشتن  نامه نداريد. ولي خوب مي‌دانم كه هرروز محبتتان نسبت به من بيشتر مي‌شود. و اما علت ديرشدن نامه‌هاي اين‌بنده حقير هم، متأسّفانه نبود وقت كافي و گرفتاري شغلي بيش‌ازحد بود. حدوداً از اواخر فروردين‌ماه تغييرسمت شغلي كوچكي داشته‌ام كه مسؤوليتم را چندبرابر كرده و متأسفانه مجبورم گاهي كارهايم را از شركت به خانه بياورم. به همين خاطر انشاءالله كه كوتاهي دخترتان را مي‌بخشيد.
نامة شماره هفت شما كه البته فراموش‌كرده‌بوديد شماره‌اش‌كنيد، به دستم‌رسيد و بسيار شادم‌كرد. البته مقداري هم شرمنده‌شدم. چون در يك نامه، علاوه برغلط نگارشي، غلط املايي هم داشتم. اين ديگر هيچ دليل قانع‌كننده‌اي ندارد. درهرصورت اميدوارم اين اشكالات و ساير مسائلي كه مطمئناً از نگاه تيزبين شما دورنمي‌ماند، و تمامش زير ذره‌بين فكر شما قرارمي‌گيرد، ديگر تكرارنشود.
در مورد شعر حافظ، نظر دقيق شما درباره« فيض» و نظر حدسي شما درباره« ورنه» درست است. يعني: بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود.
راستي بابا، در مورد وسوسه شيطان، بعضي از افراد هستند كه اگر هم كارهاي خير و واجبات ديني را انجام‌نمي‌دهند، ولي هميشه به انجام آنها فكرمي‌كنند و دوست‌دارند گذشته از انجام واجبات، بتوانند مستحبات را هم پي‌درپي ‌انجام‌دهند. ولي خوب درمقابل، افرادي هم هستند كه اصلاً به اين مسائل چه در فكر و انديشه و چه در عملشان اهميت‌نمي‌دهند. پس فرق اين دو گروه در موارد تنبلي و وسوسة شيطان چيست؟
در ضمن از اينكه در نامه قبلي مرا شايسته و تك خوانديد بسيار سپاسگزارم و جداً خود را لايق اين حرفها نمي‌بينم. من از اطرافيانم اصلاً توقع تعريف ندارم، بلكه با تمام وجود خواهان روراست‌بودن آنها در مورد عيبهاي رفتاري‌ام هستم.
بسيارخوب. فكركنم نامه خودخواهانه‌اي نوشتم. علتش هم اين‌است‌كه فكرمي‌كنم شما بايد بيشتر با روحيات دختر جديدتان آشناشويد. بيشتر از اين وقت گرانبهايتان را نمي‌گيرم. اميدوارم هرروز شما و مامان و بچه‌ها، يك پيروزي جديد به‌همراه‌داشته‌باشد و هميشه در صحت و سلامت كامل و در پناه پروردگار متعال، سوار بر نسيم نوازشگر و خوش‌عطر زندگي، به سوي خوشبختي و سعادت پيش‌برويد.
طبق معمول شما را به خدا و امين را به شما مي‌سپارم، و اميدوارم هرچه زودتر روي ماهتان را زيارت‌كنم. جمعه: سی ام اردیبهشت هفتادونه
                                                                               
 بسمه‌تعالي
هشتمين نامه پدري به دخترش
مريم خوب‌و‌نازنين! فرشتة روي زمين!
سلام! « سلامٌ من ربٍ رحيم» علي« مريم نازنين»
نامه‌ات را دريافت‌كردم. نامه مورخ 3/2/79 را. بنابراين هنوز در آن زمان نامه‌هاي شماره 7 و همراه آن، تصوير نامه شماره 2 را دريافت نكرده‌بودي. از خبر خوش حزب‌خواني قرآن بسيار شادشدم. اينها همه لطف الهي است كه شامل بعضي‌ها مي‌شود. الحمدلله.
در مورد نيازهاي معارف اسلامي كه با عنوان‌كردن تفسير قرآن از آن يادكرده‌اي، به اطلاعت‌برسانم كه اين نياز تو و امثال تو را هنگامي كه من هم جوان بودم احساس مي‌كردم و هنگامي‌كه توانايي آن را يافتم كه تا اندازه‌اي اين معضل را حل و فصل‌كنم، راهي برايش يافتم و با توجه به قرآن، احاديث، ادعيه، نهج البلاغه، و گفتار عرفا، قصه‌اي سرودم به صورت نثر مسجع و نام آن را گذاشتم «قصه هستي». آن قصه اكنون در منزلمان در تهران، داردخاك‌مي‌خورد و منتظر روزي‌است كه من بازنشسته‌شوم و آن را از بوتة فراموشي به‌درآورم و به چاپ برسانم.
آن قصه براي كودكان و نوجوانان سروده‌ شده، ولي ازآنجا كه مطلب بسيارسنگين بود، با همه كوششي كه براي ساده‌نگاري آن كردم، زياد هم ساده ازآب‌درنيامد. و با همه كوتاهي، سه برابر خود، داراي توضيح و استدلال و مدرك شده كه آنها را در پايان اصل مطلب براي بزرگترها آورده‌ام.
دوست دارم براي اينكه شمه‌اي از آن را بداني، آنچه‌راكه از آغاز آن در خاطر دارم، هرچند ناقص، برايت بازگوكنم:
(يكي بود، يكّي نبود. غير از خدا هيچ‌كس نبود. اون يكي كه بود،« بود » بود،« وجود» بود، وجودش هم لازم‌‌بود و« واجب» بود، يعني« خدا» بود. اون كه نبود، « نمود» بود. « موجود» بود. وجودش هم دست خدا بود. اما چقدر ناجور بود. هرچه‌كه بود، يكي بود. اون يكي هم معلوم و مشهود نبود، معروف و مشهور نبود، خدا دوست‌داشت كشف بشه، پيدا بشه، شناخته بشه. بنابراين اراده‌كرد، خواست‌كرد، مشيتش را فاش‌كرد.
 رحمن‌كل‌عالم، هستة هستي را به‌خواست خود هست كرد. از ازل پيش خودش يك « لوح قضا » داشت، يك « قلم اعلي» داشت. قلم را روي لوح رقم زد. اگر قلم رو صفحه نوكش بشه گذاشته، چه چيز اثر گذاشـته؟ يك نقطه! اما آيا اين نقطه، فقط بوده يك نقطه ؟ نه نه. همة چيزها همة جاها ، همة زمان در آن بود. اين نقطه، نقطة روشني بود، هم نور بود، هم از « او» بود. يعني ازين نورهاي معروف نبود.
ازين نقطه، نقطه‌هاي ديگه خلق شدند. نقطه هاي نوراني، درين پرتوافشاني، پهلوي‌هم جمع‌شدند، حرف شدند. حرفها همه پهلوي‌هم جمع‌شدند، كلمه شدند. كلمه‌ها پهلوي‌هم جمع‌شدند، جمله شدند، جمله‌ها سوره شدند، سوره‌ها كتاب شدند. كتابي را كه خدا از پيش خود نگاشته، در لوح محفوظ گذاسته، همينه. همين كتاب بوده كه از مرحلة لوح، پايين‌اومده و اين دنيا به‌وجود اومده
پس از اين، موضوع پديدآمدن كيهان را مرحله به مرحله تا پيدايش اجزاي آن، آورده‌ام. سپس به آفرينش جن‌وانس ‌پرداخته‌ام و موضوع‌هايي مانند روح الهي، تعليم اسماء، فرق جن‌وانس، ماهيت ابليس و فرشتگان و موضوع سجدة آنان بر آدم و موضوع هابيل‌وقابيل و عصيان در زمين را بررسي‌كرده‌ام، كه همگي آنها براي هر فرد مسلمان لازم است.
متأسفانه همة ما مسلمان‌ها به اين دنيا مي‌آييم و مي‌رويم، و هيچيك از اين مراحل آفرينش جهان و انسان و غيره را نمي‌دانيم. زندگي مي‌كنيم و مي‌ميريم، و اين دور باطل تكرارمي‌شود، بدون دانستن اين آگاهي‌ها. به گفته مولانا:   
از كجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود؟     به كجا مي‌روم آخر ننمايي وطنم؟
تنها كساني مانند او و ابن عربي، سهروردي، شيخ محمود شبستري، ملاصدرا، علامه طباطبائي و امام‌خميني هستند كه به اين آگاهي‌ها توجه‌دارند. ولي باز هيچيك از اين بزرگواران نيامده‌اند اين موضوع‌ها را براي مردم عادي نوعي تعريف‌كنند كه همه‌فهم باشد، و همه از اين درياي بيكران معارف اسلامي قطراتي بهره‌مند‌شوند. البته معلوم نيست بازهم مردم روي‌مي‌آوردند يا نه.
آيا مولوي با آن‌همه اشعار نغز كه به زباني ساده سروده و دين و اخلاق و شريعت را چون روشهاي قرآن درهم‌آميخته، كارش آن‌چنان‌كه بايد، مورد رويكرد همگان واقع‌شده و مي‌شود؟ 
          از كودكي به‌ياد‌دارم كه مادرم مي‌گفت: « خدا لوح‌و‌قلم دارد» و من در خيالات خود مي‌گفتم لوح‌وقلم چيست؟ و چون مي‌دانستم كه او هم نمي‌داند، از او سؤال نمي‌كردم. در اين نوشته خواسته‌ام همه‌چيز را با بهره‌برداري از معارف‌اسلامي براي همگان شرح‌داده و موضوع را همه‌فهم‌كنم. دستكم با مثال، كه مثال فهم را آسان كند.
خوب بس است. خيلي پرحرفي‌كردم و سرت را به‌درد‌آوردم. مرا ببخش. اينها هم دل‌مشغولي‌هاي من است. به كه مي‌توانم گفت دل‌مشغولي‌هايم را جز تو، كه عشق خود را به كلام ناقص من اعلام‌كرده‌اي؟
سلام و درودهاي فراوان مرا به خانوادة محترم برسان. خوش و خرم و سربلند و موفق و منصور باشيد.    
والسلام  باباي تو        25/2/79
                                         
به نام خدا
هشتمين پاسخ فرزندي به پدر مهربانش
باباي مهربانم سلام
نامه‌هاي هشتم و نهم شما را روز 19/3/79 دريافت‌كردم و بي‌نهايت خوشحال‌شدم، مثل هميشه. واقعاً با وجود اين‌همه گرفتاري، تنها دلخوشي من دستخط‌هايي است كه از عزيزانم به من مي‌رسد. حتي اگر اين نوشته‌ها يك خط باشد. نامه‌هاي شما كه جاي‌خود‌دارد، هم عارفانه است، هم عاشقانه، هم دوستانه و هم زيبا.
از خبر داشـتن قصة‌هستي بي‌نهـايت مسرورشـدم و به قـول معروف (آب در كوزه و ما تشنـه‌لبان مي‌گرديم، يار در خانه و ما گرد جهان مي‌گرديم). مشتاقم كه هرچه‌زودتر اين قصة زيبا را مطالعه‌كنم. اگر لياقت داشتن پدري مثل شما را داشته‌باشم، حتماً لايق مطالعة دستنوشته‌هاي گرانبهاي شما هم هستم.
بابا من اصلاً دوست‌ندارم مثل آدمهايي باشم كه به دنيا مي‌آيند و مي‌ميرند، بدون اينكه دليل آن را بدانند. دوست‌دارم لااقل درحد ادراك و توان اندك خود، سعي خود را بكنم تا شايد بتوانم در اين بحر عميق، قطراتي از قصة‌هستي را بچشم.
در مورد بزرگان ادبيات در تاريخ نوشته‌بوديد. راستش من در مورد همة آنها آگاهي كـافي ندارم ولـي مي‌دانم كه چيزي مورد پسند مردم عادي است كه ساده و قابل‌فهم باشد، سروده‌هاي زيباي حافظ و مولانا و داراي مفاهيم عميق و دقيقي در مورد شناخت هستي و است ولي به علت عدم رعايت بيان ساده و آنهم به اقتضاي زبان و ادبيات آن دوره، متاسفانه قشر خاصي از جامعه به اين آثـار توجه‌دارند و آنـها را مي‌شناسند و اكثر قريب‌به‌اتفاق مردم از آنها بي‌اطلاعند.
اميدوارم در دوران باز ايستادگي! شما، قصة‌هستي با كمي تغييرات، تكميل شود و به مرحلة چاپ و توزيع برسد. تا هم اين بنده و هم امثال من از آن استفاده‌كنند. البته مطمئنم اين امر اتفاق مي‌افتد. علت به مرحله چاپ نرسيدن اين قصة زيبا در دهه 60 ، شايد مشكلات جنگ و كم‌لطفي يا كم‌دقتي عزيزان ما بوده‌است.
من يقين‌دارم كه باوجود تغييراتي كه پس از انقلاب در نظام فرهنگي ما رخ‌داده و باوجوداينكه حدود دوازده سال از جنگ مي‌گذرد، بسياري از مسيرها براي ارتقاء فرهنگ و ادبيات هموارشده و به اصطلاح دست قشر فرهنگي جامعه بازترشده‌است، تا هم خود بنوشند و هم تشنگان را سيراب‌كنند. انشاءا كه پس از بازگشت شما، تمام نوشته‌هايتان به مرحله چاپ مي‌رسد.
خوب. ديگر وقتتان را نمي‌گيرم. مثل هميشه شما را به خدا و امين را به شما مي‌سپارم. منتظر و مشتاق ديدنتان هستم.
به وجودتان افتخارمي‌كنم           دخترتان مريم      20/3/79 جمعه
                                                                                                 
بسمه تعالي
نهمين نامه پدري به دخترش
دخترگلم، گل خوشگلم سلام
انشاءا كه حالت خوب باشد و ملالي نداشته‌باشي، جز دوري من! ( اين‌هم نوعي بي‌تعارف‌بودن است.)
روز تولد من
ديروز غروب كه با من تلفني صحبت‌كردي و روز تولدم را تبريك‌گفتي، آن احساس ظريفي را كه چندي بود در پس مشكلات كاري و خانوادگي جاگذاشته‌بودم،  دوباره زنده‌كردي و جاي خالي تو را در كنار خودم بيشتر احساس كردم. در‌اين‌ميان يك كسي هم پيداشد و اين احساسات احياشده را دستكاري‌كرد و نمي‌گذاشت به حال خودم باشم، و او كسي جز امين نبود، كه از ديروز تا يك ساعت پيش، چندبار گفته‌بود كه: «اتفاقأ او دختر شما نيست»، دربرابر گفتة من پس از تبريك تو كه گفتم:« حالا ثابت‌كردي كه دختر مني و اينها كه كنار من نشسته‌اند يادشان نبود كه امروز، روز تولد باباي‌شان است».
استدلال مي‌كرد كه اگر دختر شما بود، مثل ما بود و يادش‌مي‌رفت به شما تبريك بگويد. زيرا شما ما را چنين بارآورده‌اي و به ما يادنداده‌اي كه روز تولد را تبريك بگوييم. يعني اينكه روز تولد در خانة ما اهميت چنداني نداشته‌است. و من كه تا آن زمان از كنار موضوع مي‌گذشتم، وقتي سمج‌بازي او را ديدم، از او سوال كردم:
من براي هر يك از شما چندبار جشن‌تولد نگرفته‌ام؟ 
ـ كي؟ چند سال پيش بود؟
ـ هر موقع و هرچندسال‌پيش كه بوده، بالاخره براي هريك از شما، چند سال جشن ‌تولد گرفته‌ام. چرا هرچيزي را از چشم من مي‌‌بينيد؟ اين مسائل بيشتر به مادر مربوط مي‌شود. اوست كه اگر به چنين مسائلي علاقه‌نشان‌دهد، ممكن‌است بچه‌ها نيز علاقمندشوند. تو فكر مي‌كني اگر مريم يا كس‌ديگري به روز تولد اهميت‌دهد، حتما به‌اين‌دليل‌است كه پدر و مادرش او را چنين بارآورده‌اند؟
ـ پس چي، خودبه‌خود كسي چيزي يادنمي‌گيره.
ـ خيلي چيزها علاقة شخصي است. يك شخص به دلايل مختلف ممكن است به چيزي دلبسته‌شود. اين دلبستگي دليل بر آن نيست كه او را ياد‌داده‌باشند. من فكرنمي‌كنم اهميت‌دادن به روز‌تولد را او و يا كس‌ديگري از پدر و مادر يادبگيرد.

روز تولد شهر من 
پس از اداي نمازعشاء آمدم به اتاق‌پذيرايي كه تلويزيون در آنجا قراردارد. ديدم بچه‌ها دارند برنامة نسبتاً مبتذل سازوآواز « تلويزيون‌ملي‌ايران!» را كه در اصل نسخه‌اي از همان تلويزيون‌ملي‌ايران زمان شاه است، واز آمريكا پخش‌مي‌شود، تماشامي‌كنند. به آنها گفتم بزنيد روي تلويزيون خودمان، يعني (جام جم). گفتند چيزي ندارد. گفتم حالا بزنيد ببينم چي دارد. وقتي زدند، ديدم چه برنامة بسيار جالبي هم دارد (نظرها همواره متفاوت است). « سمفوني حماسة خرمشهر»!
گروه اركستر سمفوني ج.ا.ا. به‌مناسبت آزاد‌سازي خرمشهر در روز سوم خرداد، اين برنامه را آماده‌كرده‌بود. بله، امروز روز سوم خرداد است. اما بچـه‌ها چه‌مي‌دانند آزادسازي خرمشهر يعني‌چه؟ وقتي سمفوني پس از چندلحظه تمام‌شد، افسوس‌خوردم كه چرا چنين برنامة جالبي را نتوانستم‌خوب‌ببينم.  

جوانان و تفريحات
بله. دهة چهل بود كه در خرمشهر برنامه‌هاي تلويزيون را بعضي وقتها تماشامي‌كردم، ولي زياد جذب آنها نمي‌شدم و دهة پنجاه بود كه در خانة مرحوم پدرزنم وقتي مي‌ديدم بچه‌هاي قدونيم‌قد خانواده دارند برنامه‌هاي سازوآواز را تماشامي‌كنند، و من نمي‌توانستم مانع ديدن آنهاشوم، گاهي اوقات از شدت درماندگي متوسل به كلك‌ودوزك و ترفند مي‌شدم و به حياط خانه مي‌رفتم و پيچ فيوز كنتوربرق را شل‌مي‌كردم وهمة بچه‌‌ها ناراحت‌ مي‌شدند كه چرا برق رفت و برنامه‌ها هم ازدست‌رفت.
دست‌آخر روزي فرارسيد و اين حقه هم لورفت، و من فقط غصه‌وغبطه‌مي‌خوردم كه چرا نوجوانان ما به‌جاي علاقه به مسائل سياسي و علمي و فرهنگي جامعه، وقت خود را پاي تلويزيون به لهوولعب بگذرانند. تااينكه انقلاب ‌شد. به بركت انقلاب اسلامي، بسياري از چيزها عوض‌شد، اما نمي‌دانستم در آغاز دهة سوم انقلاب، باز همان مسائل براي بچه‌هاي خودم در اروپا پيش مي‌آيد. البته اين را بگويم كه بچه‌ها تلويزيون‌ملي‌ايران را قبول‌ندارند و خيلي‌هم با گردانندگان آن مخالف‌اند، ولي زرق وبرق دنيايي كه در تـرانه‌ها و سـازوآواز تجلي‌مي‌يابد، از هركس دل‌ مي‌ربايد. حتي اگر در اروپا نباشي، در ايران هم چندان از اين آموزش‌ها بي‌بهره نيستي! و شنيده‌ايم كه در داخل ايران هم استقبال زيادي از اين‌گونه برنامه‌ها مي‌شود و انواع وسايل نيز وجود دارد. علت را هم دقيقاً نمي‌دانم.
نمي‌دانم مقتضيات جواني است و گريزي از آن نيست؟ يا بدعمل‌كردن دستگاه تبليغاتي كشور است كه سوراخ دعا را گم‌كرده و فكرمي‌كند جوانان بايستي كاملاً مانند بزرگترها فكروعمل‌كنند، و يا جوكلي جامعه و گروههاي فشار است كه نمي‌گذارد با شيوه‌هايي خاص و از راههاي ظريف، خلق‌وخوي جواني را با عقل و عشق چنان پيونددهند كه نه طراوت جواني ضربه ببيند و نه جوانان به انحراف‌كشيده‌شوند.
اكنون بسياري از ايرانيان براي همين تلويزيون شاهي چه در داخل كشور و چه در خارج از آن، دست‌و‌پا مي‌شكنند و اين را از تلفنهايي كه به اين تلويزيون مي‌زنند، مي‌توان فهميد. و اين زنگ خطري است براي مسؤولان نظام، كه چنان تصميم‌گيري و به‌گونه‌اي برنامه‌ريزي‌كنند كه مردم به‌ويژه جوانان، آن طرفي نشوند.
چهره يا سيماي جمهوري‌اسلامي‌ايران، بايد نه موسوي باشد چون موسي، بسيارخشن. و نه عيسوي باشد چون عيسي، بسيارملايم. بلكه بايد محمدي باشد چون محمد(ص). يعني در حالت عادي نه بسيارخشن و نه بسيارنرم و به‌ هنگامة‌ لـزوم، بسيارخشن و يا بسيارنرم. هرچيز به‌جاي خويش نيكوست. ولي بايد خوب بدانيم كه اين «هنگامة لزوم» يعني كي؟  وگرنه جمله« و خـداوند انسان را توجـيه‌گر آفريد» مـصداق‌مي‌يابد، و هرج‌ومرج در جامعه پديدخـواهدآمد. بايد ابتـدا خوي محمدي بيـابيم تا پيـام اسلام را آن‌گونه‌كه او مي‌فهميد، بفهميم و « هنگام لزومش» را نيز.

توصيه اين نامه:
دعاي منسوب به حضرت امام حسين عليه‌السلام جهت گشايش‌كار:
پس از نمازهاي پنجگانه بخوان: اللهم اني اسئلك بكلماتك و معاقد عرشك و سكان سمواتك و ارضك و انبيائك و رسلك ان تستجيب‌لي فقد رهقني من امري عسراً فاسئلك ان تصلي علي محمدٍ وآل محمدٍ و ان تجعل‌لي من امري يسراً والحمدلله اولاً و آخراً
يكـي ديـگر از دعاها در اين زمينه: نجـاه منك يا سيدالكريم. نجنا و خلصنا بحق بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم (19 بار) گويا خيلي موثر است.
تو را به خدا مي سپارم. به اميد ديدار، با التماس دعاي فراوان           باباي تو      11/3/79         

به نام خدا
                                                نهمين پاسخ فرزندي به پدر مهربانش
باباي دوست‌داشتني‌ام سلام
اميدوارم كه به لطف پروردگار حال شما خوب باشد و زير سايه رأفت و رحيميت او روزگار را به خوشي سپري‌كنيد.
گاهي وقتها فكرمي‌كنم چرا امين بايد اينقدر با شما فرق‌كند و هميشه با شما جروبحث راه‌بياندازد. شنيده‌ام انسان‌هايي كه مثل يكديگر فكرمي‌كنند، معمولا همديگر را دفع‌مي‌كنند. درست مثل آهن‌ربا. « شايد شباهت فكري او به شما موجب چنين سركشي‌هايي مي‌شود». به‌هرصورت من از طرف او عذرمي‌خواهم. چه او بخواهد، چه نخواهد. من دختر شما هستم و شايد از بخت خوب يا بد من است كه هرگز سالروزهاي مهم زندگي خود و عزيزانم را فراموش‌نمي‌كنم. خصوصاً روزهاي تولد را. من به اين روزها اهميت زيادي مي‌دهم.
البته منظورم برگزاري جشن‌وتشريفات نيست، بلكه صرفاً گفتن تبريك است. چون الان با وجود اين زندگي ماشيني كه ماداريم، هيچ‌فرصتي براي بيان علاقه نسبت به يكديگر نداريم. اين روزهاي پرارزش فرصت كوچكي براي اين‌كار به ما مي‌دهد، كه متأسفانه اكثر ما از آن غافليم. به‌هرصورت، من دوست‌دارم اولين كسي باشم كه تولد اطرافيانم را به آنها تبريك بگويم. شما كه جاي خود داريد.
البته نظر شما و امين در مورد جشن تولد در خانه ما هردو درست است، چون مامان به اين روزها اهميت مي‌دهد و بابا متأسفانه فراموشكار است. هرچند من هميشه از اينكه او در شبهاي تولدم دير به خانه مي‌آيد به شدت رنج‌مي‌برم و هرگز دليل فراموشكاري او برايم توجيه نمي‌شد، ولي خوب حالا او را درك‌مي‌كنم و اميدوارم شما اين‌چنين نباشيد.
باوجوداين، من اين پدر فراموشكار را با تمام وجودم دوست‌دارم. وقتي نگاهش مي‌كنم، خطوط خسته روي صورتش، خستگي‌ام را به‌درمي‌برد. به‌يادندارم در تمام بيست‌وچهار سال زندگي حقيرم، با او جروبحث‌كرده‌باشم، و يا روي حرفش حرفي زده‌باشم. او هم اين‌چنين بوده و تاكنون، كلمة نه در مورد هيچيك از خواسته‌هايم از او نشنيده‌ام. علتش هم فقط همين بوده كه تا خودم تمام جوانب مسأله‌اي را از نظر او سبك، سنگين نكنم، برايش مطرح‌نمي‌كنم و در واقع مسأله وقتي براي پدر مطرح مي‌شود كه حل شده‌باشد، و او فقط بايد امضايش‌كند. مسأله درسم، ازدواجم و تمام  چيزهاي ريزودرشت زندگي‌ام، بعد از حل‌شدن، برايش مطرح‌شد. دوست ندارم زياد اذيت‌شود.
درمورد بچه‌ها و برنامه‌هاي تلويزيون نوشته‌بوديد. راستش من هم دليل علاقه بچه‌ها به اين برنامه‌ها را نيافته‌ام. ولي خوب شايد علتش همان ناخوانده ماندن قصه‌هستي باشد. وقتي انسان قصه‌هستي خود را بخواند و به وجود پاك و روح ملكوتي خود پي‌ببرد، هرگز با هيـچ‌گناه كوچك‌ و بـزرگي روحـش را آلـوده نمي‌كند. وقتي انسان خود را نشناسد و علت به‌وجودآمدنش را درك‌نكرده‌باشد، هميشه پي جايي مي‌گردد كه اين خلأ را پركند و براي پركردن اين خلأ چه‌جايي بهتر از اين جهان پر زرق‌وبرق.
من هم مثل شما هميشه از ته ‌دل دعامي‌كنم تا خدا تمام مردم دنيا، خصوصاً جوانها را به راه خودش هدايت كند و آنها را به اندازه يك نيم‌نفس به خودشان وامگذارد. من حقير هم جزء آنها باشم انشاءا
درمورد مامان، نمي‌دانم چه‌بگويم ولي مي‌دانم كه او هرگز شما را فراموش نمي‌كند. فراموش‌كردن چيزي شايد علتش خستگي او باشد. او حق‌دارد گاهي خسته‌شود و خستگي‌اش را مثلاً با نپختن غذا نشان‌دهد. باوجوداين، شما آقايان حق‌نداريد، يك فراموشكاري كوچك را به‌دل‌بگيريد و ناراحت‌شويد. فكر قلب رئوفي را بكنيد كه به خاطر شما از تمام علاقه‌هايش گذشته و همه‌جا پابه‌پاي شما بوده. البته فكرمي‌كنم هميشه كمي زياده‌روي مي‌كنم.(دختر و بابا كه اين حرفها را ندارند) پس به‌ بزرگي خودتان ببخشيد.
خوب بيش‌ازاين وقت گرانبهايتان را نمي‌گيرم. روي همه را ببوسيد و سلام برسانيد. اينجا هوا  بينهايت گرم است، درنتيجه سلامي كه خانواده‌هاي فاميل مي‌فرستند، فوق العاده سوزان است‌. طبق معمول شما را به خدا و امين را به شما مي‌سپارم.   خدا نگهدارتان    مريم   شنبه 21/3/79
       
بسمه تعالي شانه
مريم گلم، عزيزدلم، سلام                 
دهمين نامه پدري به دختر گلش
روزهاي آخر بهار است و هوا دارد‌گرم‌مي‌شود. سلام گرم مرا در هواي گرم، با‌ گرمي محبت خود، پذيراباش. نامه پرمحبتت را زيارت‌كردم، كه قلبم را شادكرد. از خداوند مي‌خواهم به‌پاس اين شادي، قلب تو را نيز شاد و مسرور بگرداند. آمين. واما بعد:
درمورد وسوسه شيطان كه سؤال‌كرده‌بودي، به‌گونةكلي نكاتي را بايد يادآورشوم. لطفاً دقت‌كن:
1- در محاوره‌اي كه بين خداوند و ابليس در قرآن‌كريم وجود‌دارد، ابليس مي‌گويد: تمام بندگان تو را به‌گونه‌هاي مختلف فريب‌مي‌دهم، مگر بندگان مخلص تو را. خداوند هم پاسخ مي‌دهد كه: بله تو بر بندگان من تسلط‌نخواهي‌يافت. يعني كسي‌كه بنده من باشد، بنده تو نخواهد بود. اما اين اخلاص درجاتي دارد و كسي‌كه در حد اعلاي بندگي خداوند است، به‌هيچ‌وجه فريب شيطان را نمي‌خورد. بنابراين، هركس به نسبت وسوسه‌اي كه ازسوي شيطان دريافت مي‌كند، ايمانش كم است و هيچيك از ما افراد عادي از وسوسة شيطان درامان‌نيست.
2- اين موضوع كه چه‌كسي با چه‌معيارهايي نيت و عملش درست‌است و چه‌كسي غلط، يك امركلي حاكم است. ازنظر قلبي يك شخص يا ايمان دارد يا ندارد. مثلاً كسي كه اسلام را قبول ندارد و يا يكي از واجبات اسلام را قبول ندارد(مانند نماز)، او ديگر مسلمان نيست و كافراست. كسي‌كه ايمان دارد و اسلام را قبول دارد، ولي به‌واسطه تنبلي، يكي از واجبات را انجام نمي‌دهد، اين شخص گناهكار است، ولي نمي‌توان به او گفت غيرمسلمان. شايد بعدها توبه‌كند و نمازهايش را قضاكند.
درمورد اول، يعني وسوسة شيطان، حكايتي درميان اهل‌علم مشهور است كه اين موضوع را روشن‌تر مي‌كند. آن حكايت شيرين و جالب، چنين است: شبي شيخ عبدالكريم حائري (ره) يكي از علماي بزرگ جهان تشيع و بنيانگذار حوزة‌علمية‌قم، شيطان را درخواب مي‌بيند، همراه با ريسمان‌هاي مختلفي كه دردست‌دارد. شيخ، از شيطان مي‌پرسد اين ريسمان‌ها را براي‌چه باخودداري؟ پاسخ‌مي‌شنود كه با اين ريسمان‌ها انسان‌هاي مختلف را به‌سوي‌ خود مي‌كشانم و هركس ايمانش قوي‌تر باشد، از ريسمان‌هاي محكم‌تري استفاده‌مي‌كنم. شيخ از او مي‌پرسد: خوب براي كشيدن من به‌سوي‌ خود ازكدام ريسمان استفاده‌مي‌كني؟(مي‌خواسته‌است ايمانش را بسنجد، كه نكتة جالب اين داستان در همين پاسخ نهفته‌است.) پاسخ‌مي‌شنود كه:« تو اصلاً نيازي به ريسمان نداري. با يك اشارة انگشت من به‌سوي من مي‌آيي».
اين حكايت، ظاهرأ از خود شيخ نقل‌شده‌است و درس‌عبرتي براي ماست كه وقتي آن علماي بزرگ و آن متقيان دهر، اين‌گونه خود را معرفي مي‌كنند، حساب من و شما روشن‌است. ولي درهرحال، انسان نبايد به خاطر كردار خود، از رحمت خداوند نااميد باشد و بايد بداند كه هرچند گناهان ما زياداست، ولي رحمت خداوند گسترده‌تراست.
نوشته‌بودي:« من از اطرافيانم اصلاً توقع تعريف ندارم». نمي‌دانم چه فكركرده‌اي؟ فكركرده‌اي كه من چنين تصوري از تو دارم؟ اگر اين‌گونه باشد كه ديگر مريم من نيستي. ازسوي‌ديگر، نكند فكركرده‌اي كه من آدم تملق‌گويي هستم. اگر اين‌گونه نيز فكركرده‌باشي، بازهم تو را نمي‌بخشم.‌ ‌‌پس به آنچه‌ كه مي‌نويسم، ايمان‌دارم. البته ممكن است من هم مانند هرانساني اشتباه‌كنم، كه آن، مساًله‌اي ديگر است. اميدوارم تاكنون دربارة تو اشتباه‌نكرده‌باشم. ولي اگر مطمئن‌هستي كه من اشتباه‌مي‌كنم، ‌‌‌پس تو آن‌گونه‌ باش كه من فكرمي‌كنم هستي.
در اين مورد دعايي است كه در سال 1358 يكي از دوستان هم‌سن‌و‌سال خودم كه اكنون به رحمت ايزدي پيوسته است، آن را به من آموخت. ولي چون مرتباً تكرارش نكردم، ازخاطرم‌رفته، ولي مضمونش تقريباً چنين‌است: «خداوندا من بهتر از هركس خود را مي‌شناسم و تو بهتر از من مرا مي‌شناسي. پس مرا بهتر از آنچه از من مي‌داني قرارده، و در چشم مردم نيز بهتر از آنم قرارده كه درمورد من فكرمي‌كنند».
و يا در اوايل دعاي «مكارم الاخلاق» كه دعاي بسيار با ارزش و آموزنده‌اي‌است، مي‌خوانيم‌كه:
«خداوندا درودفرست بر محمد و خاندانش و بالا مبر مرا درميان مردم، به درجه‌اي، جزآنكه پايين آوري در نزد خودم به همان اندازه. و پيش‌مياور براي من عزتي ظاهري، مگر آنكه پيش‌آوري خواري باطني را در نزد خودم به‌همان‌ اندازه». 
نوشته‌بودي:« طبق معمول، شما را به خدا و امين را به شما مي‌سپارم». قبلاً نيز مي‌خواستم‌بنويسم كه اين جمله به‌دلم‌نمي‌چسبد، ولي حالا كه سخن از ايمان و كفر شد، بگويم كه اين جمله كمي بوي ‌شرك‌ مي‌دهد. مانند اين جمله‌ها:« اول خدا و بعد اميدم به شماست» ، « به‌نام خدا و به‌نام خلق‌قهرمان‌ايران». اينها جمله‌هايي‌است كه بوي ‌شرك ‌مي‌دهند.
انسان عاشق خداوند، مي‌گويد من كه‌هستم كه كسي را به‌دستم‌بسپارند. حتي فرزند كه امانتي الهي‌است، فقط براي آزمايش به‌دست‌ماسپرده‌شده‌است وگرنه اگر يك‌لحظه لطفش‌كم‌شود و فرزند را واقعاً به ما واگذاركند، معلوم نيست چه بر سرش بيايد. انسان عاشق خدا مي‌گويد من كه‌هستم كه كسي به من اميدوار باشد؟ مردم كه هستند كه در رديف خدا قرارگيرند؟
 حتي اگر« عبادت بجز خدمت خلق نيست » باز براي آزمايش است تا به خودمان ثابت شود، چقدر از بوته آزمايش سرافراز بيرون مي‌آييم تا« از خود بگذريم و به مردم برسيم آن هم براي خدا ». همه‌چيز از خداست. همه‌چيز مال خداست. همه‌چيز براي خداست. همه‌چيز به خدا بازمي‌گردد. خداوند حتي ناظر بر ثبت و ضبط فرشتگاني‌است كه حساب ثواب‌و‌عقاب بندگان را مي‌نويسند. خداوند كسي‌است كه حتي يك ذره در زمين و آسمان از بصيرت او جانمي‌افتد. ملكوت آسمان‌ها و زمين در دست قدرت اوست.
« لا تاًخذه سنةٌ و لانومٌ » يعني‌چه؟ يعني همين. اگر مي‌خواهي توحيدت خوب شود، آيه‌الكرسي را بادقت بخوان تا بداني كه خدا كيست؟ و براي همين است كه آيه‌الكرسي در اسلام اين‌همه ارزش‌دارد. زيرا درس توحيد است. چرا در آيه‌الكرسي مي‌خوانيم« يخرجهم من‌الظلمات الي‌النور» و« يخرجونهم من‌النور الي‌الظلمات»؟ اگر توانستي پاسخ‌دهي، يك جايزه نزد من داري. از هركسي هم مي تواني اين مساًله را سؤال‌كني و پاسخ آن را به من بگويي. چرا دوتـا « يخرجهم » و يا دوتا « يخرجونهم » نيست؟
توصيه اين نامه را هم همين آيه‌الكرسي كه ذكرش رفت، كفايت مي‌كند. آيه‌الكرسي را ابتدا چندبار بخوان و با مضامين آن آشنا شو. سپس اگر تاكنون حفظش نكرده‌اي، حفظش‌كن. زيرا خانواده‌هاي اصيل وقديمي، اگر چيزي از اين مسائل ياد بچه‌هايشان مي‌دادند، يكي از آنها حتما خواندن آيه‌الكرسي بود، و اعتقاد زيادي به آن داشتند. حداقل براي رفع مشكلات دنيوي از آن استفاده مي‌كردند، مثل امنيت در سفر و موفقيت در كارها و رفع گرفتاري‌ها. هرروز كه از خانه بيرون مي روي و اگر مي‌تواني پس از نمازهاي روزانه آنرا بخوان.
 وقتي كه نوجوان بودم، در مسجد مي ديدم كه برخي از مؤمنين پس از اداي نماز، سر انگشتان خود را جمع كرده و روي چشمها مي‌گذارند و چيزي مي‌خوانند. روزي از كسي پرسيدم چه مي خوانيد؟ پاسخ شنيدم كه « آيه الكرسي را چنين مي‌خوانيم» ولي علت را نمي‌دانست. دراين‌باره هنوز مطلبي را در جايي نخوانده‌ام ولي حتما روايتي است كه چنين خوانده مي‌شود.
مي خواستم نامه را تا همين‌جا تمام‌كنم ولي چون قسمتهايي از صفحه جاي خالي دارد، اين موضوع را نيز برايت مي نويسم:
زن مادر نمي‌شود !؟
روزي با كسي گپ‌مي‌زدم كه اوگفت مادر بچه‌ها به بچه‌ها بيشتر مي‌رسد تا من. ( البته اين موضوع را از كسان ديگري نيز شنيده‌ام ) و تا ديد كه داغ دل من دارد تازه مي‌شود،گفت:« اين يك امر كلي است. من و تو نداره زن براي كسي مادر نمي‌شه. مادر به بچه‌هاي خودش بيشتر مي‌رسه تا شوهر. من هم وقتي مي‌خواهم كسي به من برسه مي‌رم پيش مادرم و او به من مي‌رسه».
من به ياد تو افتادم و پيش خود گفتم:« يك استثناء تا اينجاي كار وجود داره و اون مريمه. اگر بعدها عوض‌بشه نمي‌دونم». و به‌يادآوردم آن جمله‌اي را كه در اولين نامة خود نوشتي و من در دومين نامه‌ام به آن اشاره كردم كه تو چنان از امين سخن مي‌گويي كه فقط يك مادر دربارة فرزندش چنين مي‌گويد. بله. تا اينجاي كار، تو ثابت‌كرده‌اي كه زن مادر مي‌شود. نمي‌دانم وقتي كه ازدواج كرديد و بچه‌دار شديد، باز هم اينچنين خواهي ماند يا نه.
 ولي درهرصورت،« چرا زن مادر نمي‌شود؟» من فكر مي‌كنم يك دليل بيشتر وجودنداشته‌باشد و آن هم «خودخواهي» يا « صيانت نفس» است كه خداوند در نهاد انسانها قرارداده‌است. حتي موضوع عروس‌ومادرشوهر نيز در همين چارچوب مورد ارزيابي قرار مي‌گيرد. كه مادر شوهر مي‌بيند فززندي را كه هميشه با او بوده، داردازدست مي‌دهد و كس ديگري او را تصاحب مي‌كند.
انسان هرچيزي را كه به خودش مربوط مـي‌شود، دوسـت دارد و هرچيزي را كه به خودش نـزديكتر مي‌بيند بيشتر دوست دارد. انسان تا كودك است، نزديكترين شخص برايش مادر است و بعد پدر. وقتي كه ازدواج كرد، همسر را نزديكترين شخص به خود مي‌بيند، زيرا نيازمنديهاي جواني‌اش را او رفع مي كند، ( اين موضوع تاآنجا ادامه دارد كه به منافع او ضربه نزند وگرنه جدايي درپي‌دارد ) بعد كه فرزند يافت، علاقه به شوهر كمـتر مي‌شود، زيرا فرزند را پاره تن خـود مي داند و شـوهر را فرزند ديگري به حساب مي‌آورد. و باز فرزند را تاآن‌اندازه دوست دارد كه به منافع او ضرر و زيان نرساند. مثلاً گاهي كه بچه كوچك نافرماني مي‌كند، به شدت او را مي‌زند. نه براي تربيت كه براي خالي كردن عقده و راحت شدن نفس. و يا گاهي ( در حالت افراط در صيانت نفس و انحراف ) اگر فرزند را مانع آسايش خود ببيند، حتي او را از بين خواهد برد. مانند سقط جنين و يا كشتن فرزند خردسال كه مورد دوم، اخيراً در غرب نسبت به قبل زيادتر شده‌است.   
خدا يار و نگهدار تو باد         باباي تو 26/3/79

به نام خدا  
دهمين پاسخ فرزندي به پدر مهربانش
باباي عزيزم سلام
نامه سراسر محبت شما روز دوم تير به دستم رسيد و چون هميشه، خستگي هايم را به‌دربرد و قلبم را شادكرد. با دعاي پرمهر شما، اميدوارم همگي خوب باشيد.
در مورد آن حكايت شيرين، بايد بگويم كه بي‌نهايت تكان‌دهنده‌بود. واقعاً دعامي‌كنم، كسي‌كه زود از بندگانش خوشنود مي‌شود و براي آنها و در برابرشان حليم‌وكريم‌و‌رحيم است، هم او نيز تمـام مـا شرمندگان درگاهش را ببخشايد و زير سايه رحمت وسيع خود قرارمان دهد.
در مورد دو پاراگراف بعدي نامه يعني تملق‌گويي و سپرده‌شدن امين به شما:
           پنبة وسواس بيرون‌كـن زگـوش                              تا به‌گوشت آيد از گردون خـروش
پس محل وحي گردد گوش جان                وحـي چبود؟ گفـتن از حس نهان
در مورد پاسخ سؤالي كه مطرح شده بود، هر چند مشكل است ولي خـوب، من در حـد توان خود مي‌نويسم: خداوند عظيم واجب‌الوجود و قائم بالذات است و در وحدانيت او شكي نيست. اولين اصل اصول دين توحيد است. و اين يگانگي سراسر نور است و انوار آسمانها وزمين از اوست. در نتيجه تنها اوست كه هادي بندگان گمراه از ظلمات به نور است و در نتيجه فعل اول شخص مفرد « يخرجهم» به‌كاررفته و اما هرچيز به غير از پروردگار، هدايت كننده به ظلمات است، در نتيجه از فعل سوم شخص جمع « يخرجونهم» استفاده شده است.
متاًسفانه توضيحات بيشتر در حد توان من نيست. چون تفسير آيات قرآن ( حتي يك كلمة كوچك ) نياز به مطالعات وتحقيقات فراوان دارد و با توجه به اينكه اكثر كلمات در معاني غير از معاني خود به‌كارگرفته‌شده‌اند، كاري است مشكل. پس من معذورم.
 در مورد توصية زيباي شما، باكمال افتخار بايد به عرضتان برسانم بنده چندين سال است آن را حفظ هستم، از زماني كه يادم‌است، بعد از نمازهاي واجبم هميشه آن را تلاوت مي‌كرده‌ام و اين كار همچنان ادامه دارد. به لطف خدا ازاين‌پس هم عمل‌خواهدشد.
در مورد اينكه زن، مادر نمي‌شود، راستش نمي‌دانم چه بگويم، ولي فكر مي‌كنم كه خداوند قلب انسانها را آنقدر بزرگ و پرمهر آفريده كه هيچ‌كس جاي ديگري را از نظر محبت نمي‌گيرد. ولي قبول كنيد كه بچه‌ها نسبت به بزرگترها خيلي شكننده‌تر هستند و نيازشان به محبت بي‌انتهاست و هرگز تمام نمي‌شود. و مسلماً وقـتي كسي احساس كند تكيه گاه است و آغوشش ماًواي وجود شخص ديگري است، بيشتر احساس  مسؤوليت مي‌كند. در نتيجه اين احساس مسؤوليت در قبال فرزنداني است كه ناخواسته پا به اين دنيا گذاشته اند و مانند نهال درختان، ضعيف و شكننده هستند و توجه بيشتري را مي‌طلبد وگرنه « آقايان » چه به عنوان همسر و چه به عنوان پدر، هميشه باعث افتخار خانواده هستند.
 ضمناً اين نكته جالب است كه بهشت زير پاي مادران است نه همسران. با تمام اين تفاسير قبول دارم كه زن مادر نمي‌شود، چون مادر، زن است. و هر دو پر از احساس و محبت آفريده‌شده‌اند.
فكر كنم حسابي وقتتان را گرفتم مرا ببخشيد، به همه خانواده سلام مرا برسانيد و مواظب خودتان باشيد. طبق معمول       صلاح كار خويش خسروان دانند و صلاح تمام بنده‌ها را خداوند.
خدا نگهدارتان       دخترتان مريم      چهارشنبه 15/4/79
  
بسمـه تعالـي                            يازدهمين نامه پدري به دخترش
دختر دوست‌داشتني و دلبندم. سلام بر تو و بر روح‌وروان تو باد
اميدوارم حال تو و اطرافيان، همگي خوب باشد و خوش‌وخرم روزگار را به‌سربريد.
بهتر است بدون مقدمه راجع به بدهي قبلي‌ام يعني باقيماندة « نواي ني در نيستان » برايت بنويسم:
نكته اول اينكه تمام آن را با كمي تغييرات در بخشهاي اوليه به صورت جداگانه، همراه اين نامه برايـت مي فرستم.
نكته دوم: همان‌گونه كه قبلاً نوشتم، قصد من از مطرح‌كردن « قصة هستي» گذشته از تبيين هدف خلقت، پايين‌آوردن مفاهيم عرشي از عرش به فرش و همگاني‌كردن فهم آنها بود. اكنون نيز در همان جهت كار حاضر را مي‌بيني كه برخي از آن مفاهيم را چنان مطرح‌كرده‌ام كه اگر كارگردان نمايشي اهل‌دل و باذوقي پيداشد، بتواند اين مفاهيم را با برنامه‌ريزي، به صورت يك ميان پردة نمايشي مونولوگ (تك‌گويي) به‌اجرا‌دراورد.
تصوركن صحنه‌اي را كه پرده كنارمي‌رود و در تاريكي مطلق، نوري متغير، از نورافشان بالاي صحنه، بر روي انساني با هياًتي همچون شكل‌وشمايلي كه مسيحيان براي حضرت عيسي(ع) ترسيم مي‌كنند، بتابد. كه البته اين انسان سربه‌گريبان‌دارد و بر روي زمين نشسته؛ و پس از زمان كوتاهي، درحالي‌كه دستهاي خود را به سوي آسمان بلندمي‌كند، لب‌به‌سخن‌مي‌گشايد و در ابتدا با لحني طلبكارانه مي‌گويد:« تو بودي كه تنهاي تنها بودي و الخ ». دربارة ادامة حركتهاي اين انسان و صحنة‌كار، كارگردان بهتر از من مي‌تواند نظردهد.
آن انسان نيز سه چهره دارد:
هم نماد حضرت «آدم»(ع)، هم نماد انسان مطلق، و هم نمادي از انسان سرگشتة امروزي است.
نواي ني در ني‌ستان
كلامي چند از بن جان در لحظاتي با "او"
هل‌اتي‌ علي‌الانسان ‌حين ‌من‌الدّهر لم‌يكن شيئا مذكوراً (انسان: 1)

تو بودي كه تنهاي ‌تنها بودي ‌و دوست‌داشتي شهرة آفاق ‌بشي كه شدي!
پس چرا ديگه منو خرابم‌كردي. راه ديگه‌اي وجود‌نداشت؟
خوب نادوني رو گيرآوردي. من نادون رو بگو، گير چه زيركي افتادم.

تو خيلي فتّاني. تو شيطون رو هم درس‌مي‌دي؛
اما من من، خنگ‌ونادون‌بودم. من كه چيزي نمي‌دونستم.
اگر زرنگ بودم و چيز مي‌دونستم كه به دام تو نمي‌افتادم و گرفتار تو نمي‌شدم.

 تو هم منو يادم‌دادي، هم دشمنو يادش‌دادي.
اما من تجربه‌اي نداشتم و تو چاه دشمن افتادم.
بعد هم منو از خودت واكردي و ول‌كردي.

يادت مي‌آد يادم‌دادي چكاركنم پيشت بيام؟
حالا بازم اومدم پيش تو؛
تا دردامو دواكني؛ تا منو از خودم رهاكني؛
تا آبروم ريختـه نشـه، تا پرده‌ها پاره نشـه.

تو كه مي‌گفتي آبرومو محفوظ‌مي‌كني عيبامو مستورمي‌كني،
پس نذار عيبامو مردم بدونن. دشمنا شاد مي‌شن ها ...
اينو خودتم خوب مي‌دوني.
من كه رسواي توام، ديگه منو رسواي آدما نكن، ديگه دشمن‌شادم نكن.

گاهي منـو رنج مـي‌دي، خوب بده!
تحمل‌مي‌كنم، تقصير خودمه ديگه؛
اما بهت بگم؛ تحمل يـه چيزي رو ندارم.
اونهم رنج جداييه، اين ‌هم نوعي گداييه.
چكاركنم, دوستت دارم، فدات شم.

اصلاً مگه مي‌شه تو نباشي در كنار من؟
مگه مي‌شـه سير نكني توي خيال من؟
من تو رو هردم تو خودم حـس مي‌كنم.
تو مثل آب زلال جاري، هردم توي هستيم جاري‌مي‌شي و سيراب‌‌مي‌كني ضمير تشنة منو.

دستاي تو هم، مثل در خونة تو هميشه به روم بازه؛
پس چرا به مهموني دستات نيام؟
اما من يك كمي خجالتي‌ام.
پس دستاي بازت رو با اشارة چشمي همراهش‌كن.
تا به مهموني چشمات بيام.

به خودت قسمت مي‌دم، تنهام نذاري ها
هرجا ببري قبوله. فرق‌نمي‌كنه، راه خودت، پيش خودت.
فقط منو دست‌ كسي ‌نسپري ها! كه ناله‌ام ‌درمي‌آد.

هرچي دارم مال توه، هرچي كنم براي توه،
نخواستم. من هيچي رو نخواستم
قلبمو هم دادم به تو، فداي تو.

تو دوست‌داري؟ قبول‌داري؟ شبهامو مهمونت بشم؟
بازار ريسـمونت بشـم؟
شمع شبستونت بشم؟
اگر بشم چه خوش خوشم، هميشه خوشم.

نه شرقي‌ام، نه غربي‌ام، قربون اون بي‌رنگيتم.
قبولم‌داري؟ اگر داري، تو دوست داري روغن چراغ تمثيلت بشم؟
كه اونم بايد نه شرقي باشه، نه غربي باشه، روغـن بي‌رنگي باشه؟

خوب! تو كه مي‌گي دوست مني، دوسم داري،
پس دوستي‌مونو يادت‌نره كه نمي‌ره.
زير قولت ‌نزني كه نمي‌زني،
اگر بزني سر به‌ بيابون مي‌زنم ها...

مگه خودت نمي‌گفتي صدام‌كني جواب‌مي‌دم.
حالا صدات كردم، چرا جواب نمي‌دي؟
كـار بـدي كـردم كه جـواب‌ نمي‌دي؟
جون من جواب‌بده. قربونتم جواب‌بده!
با گوشة چشمي هم كه شده، جواب‌بده!

راستي راسته كه مي‌گن تو گفتي:
تو عاشق معشوق‌كشي! تو معشوق عاشق‌كشي!؟
اما چي شد؟ نفهميدم! تو عاشقي يا معشوق؟ ... يا هم عاشقي هم معشوق؟

من كه نفهميدم. بگو تا منم بدونم تو كي‌هستي من كي‌ام.
آخه اين جوري كه نمي شه
اما نه ... تا حالا كه همين‌جوري‌شو خواستي و شده.
... آره تو همه رو درس‌مي‌دي؛
حتي درس خنّاسي به خنّاس مي‌دي.
كسي نمي‌تونه پيش تو خودي نشون‌بده يا نازوكرشمه كنه، چه برسه به من فقير كه از اولش حلقة بندگي تو رو به‌گوش‌كردم و چاكري تو رو پيشه‌كردم.
اما مي‌دونم تو هم هميشه به من لطف‌داري و باهام مهربوني ... يا حق!

اهل‌دل مي‌دانند مفاهيم اين سخنان برگرفته از كلام‌الله مجيد و احاديث قدسي است.

خوب. از اين كه بگذريم، به پاسخ نامه‌هاي شمارة 8 و 9 مي‌رسيم. نوشته بودي:« سروده‌هاي زيباي حافظ و مولانا و شمس و ... »  مي‌داني كه شمس‌الدين چون بارقه‌اي آمد و دل مولانا را آتش‌زد و رفت. كسي ندانست كه بود، از كجا آمد و به كجا رفت. ديوان شمس تبريزي هم سروده‌هاي مولاناست كه نام معشوق او بر آن نهاده‌شده‌است.
    از جسارتي كه به‌خرج‌داده‌اي ( البته بعدش هم عذرخواسته‌اي)، خيلي خوشم‌آمد. دوست دارم دخترم هميشه جسور باشد و حرفهايش را بزند و البته مثل باباش (خودم ) بعضي اوقات چوب رك‌گويي خود را نيز بخورد.
 " شما آقايان حق نداريد يك فراموشكاري كوچك را به دل بگيريد و ناراحت شويد. فكر قلب رئوفي را بكنيد كه به خاطر شما از تمام علاقه‌هايش گذشته و همه‌جا پابه‌پاي شما بوده‌است. " من كاري ندارم به اينكه اين جمله تاچه‌اندازه اقلا درمورد خودم واقعيت دارد، ولي اين دفاعيه، نه‌تنها دفاعي جانانه و درخور قدرداني، بلكه سندي محكمه‌پسند در احقاق حقوق تمام زنان عالم است.
    اميدوارم تو نيز بانويي باوفا و مادري ازخودگذشته شوي كه جز اين نيز از تو انتظاري نيست. در ضمن با اين سند كه در دفاع از مادرشوهر خود برجاي‌گذاشتي، هرچند همه تو را دوست‌دارند، ولي آينده را نيز تضمين كرده‌اي. انشاءالله
توصيه اين نامه:
دعائي كه ابوذر غفاري مي خواند و ملكوتيان لذت‌مي‌بردند: 
اللهم اني اسئلك‌الاًمن والايمان بك والتّصديق بنبيّك والعافيه من جميع البلاء والشّكر علي‌العافيه والغني عن شرار النّاس.
خوب. بيش‌از‌اين وقت تو را نمي‌گيرم. هرچند، نوشتن‌ موجب سرور و راحتي خاطر من است، ولي مثل تمام چيزهاي دنيا يك لحظه فرامي‌رسد كه بايد رهايش‌كني.
التماس دعا دارم. تو را به خدا و همه را به خدا مي‌سپارم و از خدا مي‌خواهم تو را.   باباي تو    9/4/79
راستي فراموش كردم بگويم ( و اكنون كه تاريخ را نوشتم يادم‌آمد) ديروز روز تولد امينه بود و همگي همراه با كيك و شيريني و شيرقهوه و گل، روز تولدش را به وي تبريك گفتيم. جاي تو واقعأ خيلي خالي بود. هرچند خيلي ساده و خودماني، و در فضائي صرفأ خانوادگي، و تواًم با مسخره‌بازيهاي امين بود. ( اين شش كلمه بعدأ اضافه شده. به پاسخ نامه شماره 11 رجوع شود.)

به نام خدا                                          يازدهمين پاسخ دختري به پدر مهربانش
جناب آقاي ( نام و نام‌خانوادگي پدر) سلام
اميدوارم حال شما و بقية دلبندانم خوب باشد. نامة شمارة يازده شما روز شانزدهم تيرماه، يعني درست روزي كه قراربود جواب نامة شمارة ده را پست‌كنم، به‌دستم‌رسيد و از اين موضوع كه با وجود اين‌همه مشكلات كه البته كمابيش از آنها با خبرم، باز هم مرا مورد توجه و عنايت خود قرارمي‌دهيد، جدأ مسرور و شادمانم.
    فكر روي صحنه كشيدن " نواي ني در نيستان " فكر جالبي است، هرچند عمل‌كردن به آن نياز به زمان زيادي دارد، ولي اگر عملي‌شود، كاري درخورستايش مي‌شود.
همتم بدرقة‌راه‌كن اي طاير قدس        كه درازاست ره مقصد و من نوسفرم.
و اما درمورد شمس‌الدين‌محمدبن‌ملكداد تبريزي،كاملأ درست فرموديد. شمس، ديوان اشعاري مانند مولانا و حافظ و ... ندارد. اما سروده دارد. مگر مي شود كسي سخنران باشد، هدايت كننده باشد، عارف باشد و كلأ اهل‌دل باشد ولي اهل شعر نباشد؟!
    از شخص او متاًسفانه اثري‌دردست نيست ولي صحبتهايش و سروده‌هاي او را گرداوري‌كرده‌اند. مگر خود شما كه اهل‌دل هستيد گاهي چندبيتي نمي‌سراييد؟ به نامه‌هاي قبلي مراجعه‌كنيد. نمونة سرودة شمس: 
ما مست الستيم به يك جرعة منصور         انديشـة پـرواي سـر دار نداريـم
خوب حالا مي‌رسيم به اصل موضوع. در ابتدا و انتهاي نامه، سه جاي خالي به‌چشم‌مي‌خورد. مي‌دانم كه ابتداي نامه‌ام با نامه‌هاي قبلي فرق‌دارد. راست است كه: از ماست كه بر ماست. نمي‌دانم. شايد واقعا نتوانسته‌ام تا حالا دختر شايسته‌اي براي شما بوده‌باشم و بايد در مقام عروس‌شما‌بودن باقي‌بمانم. اگر اين‌طور نبود در دو خط آخر نامة شمارة 11 در خط دوم، بعد از تبريك گفتيم، جاي شش كلمه خالي نبود. خداي من! فكرنمي‌كردم شش كلمه تااين‌اندازه دل مرا بشكند.
 به‌هرصورت، من روز هشتم تير ماه به ياد شما و امينه جان بودم. كارتي هم هرچند ناقابل براي ايشان پست‌كردم. به‌هرصورت تولدش را تبريك مي‌گويم و از دور روي ماهش را مي‌بوسم و جاي شما و آنها را در تمام لحظات شيرين زندگي‌ام خالي احساس‌مي‌كنم.
البته مي‌دانم كه شما الان مشكلات زيادي داريد ولي متاًسفانه من خيلي پرتوقع هستم. الان حدودأ 162 روز است كه شما را نديده‌ام و 150 روز است كه امين را نديده‌ام. باوربفرماييد كه طاقتم‌تمام‌شده و دلتنگي امانم را بريده‌است و پرتوقعم‌كرده‌است. اگر كمك خدا نباشد تحمل كردن، غيرممكن خواهدبود.
به‌هرصورت باوجود اين همه مسائل و مشكلات، خواهش‌مي‌كنم سهم ياري‌تان را از سر من و امين كم نكنيد. ممنونم. از حرفهايي كه زدم، خداي ناكرده دلگيرنشويد. تمامش به خاطر دوري‌است. انشاءالله پس از مراجعت حل مي‌شود.
بيش از اين مزاحمتان نمي‌شوم. اميدوارم لطف خدا هرروز بيشتر از روز قبل شامل حال شما و خانواده‌ام باشد. طبق معمول امين و شما را به خدا مي‌سپارم.
خدا نگهدارتان             دخترتان مريم       يكشنبه 19/4/79

از اهداي متن كامل نواي ني در نيستان نيز واقعأ سپاسگزارم.

اين مكاتبه ها، با پايان گرفتن دورهء ماًموريت پدر و حركت افراد خانواده به سوي تهران، به پايان رسيد.

No comments:

Post a Comment