Tuesday, April 29, 2014

حدیث مرگ

حدیث مرگ
از حجت الاسلام علیزاده
در  احادیث مرگ آمده است که:
وقتی انسان از دنیا می‌رود و او را در قبر می‌گذارند، قبر او خطاب به صاحبش پنج درخواست دارد:
اول آنکه من خانه تنهایی هستم و باید برای خود انیس و همراه بیاورید.
پیامبر اکرم(ص) منظور از انیس و همدم داشتن در قبر را انس گرفتن با قرآن در دنیا می‌داند و کتاب خداوند را وسیله‌ای برای آرامش گرفتن در تنهایی قبر می‌داند. قرآن نامه‌ای از طرف خداوند است به سوی ما، باید توجه کنیم که چقدر توانسته‌ایم با قرآن انس بگیریم که در قبر پناهنده ما باشد.
امام زین العابدین(ع) فرموده‌اند که اگر در شب اول قبر، قرآن پناهنده من باشد دیگر هیچ احساس تنهایی و وحشت ندارم، اگر در تمام عالم هیچ کس نباشد من به واسطه داشتن قرآن احساس تنهایی و وحشت نمی‌کنم.



دومین چیزی که قبر خطاب به انسان می‌گوید این است که من خانه ظلمت و تاریکی هستم و برای خود چراغی بیاورید که پیامبر اکرم(ص) نماز را چراغ قبر و معراج انسان معرفی می‌نمایند، نمازی که به انسان نورانیت می‌دهد و ظاهر و باطن را سفید و درخشان می‌کند.



سومین درخواست قبر از صاحبش این است که من خانه مار و عقرب هستم و باید برای خود پادزهر بیاورید. پیامبر اسلام(ص) پادزهر قبر را صدقه دادن می‌داند.



چهارمین مورد از ویژگی‌های قبر انسان این است که قبر خانه فقراست که باید برای آن گنج داشته باشیم و پیامبر(ص) جهاد را گنج قبر می‌داند.



پنجمین درخواست قبر خطاب از صاحبش این است که من خانه خاکم و باید برای خود فرش بیاورید و آن فرش هم از نگاه پیامبر اسلام(ص) احترام به والدین عنوان شده است.



با توجه و عمل به این موارد انسان، پس از مرگ و در قبر آرامش می‌یابد و به سعادت ابدی دست پیدا می‌کند.

برگی از تاریخ: عامل لودادن "دانشیان و گلسرخی"

حکایت دست اول از لودادن "دانشیان و گلسرخی" در
'یک فنجان چای بی‌موقع'
مهدی مرعشی
نویسنده و روزنامه‌نگار
بی بی سی - شنبه 26 آوريل 2014 - 06 اردیبهشت 1393

امیرحسین فطانت می‌گوید کتاب را نه برای پاسخ به اتهامات یا توضیح و حتی توجیه گذشته‌ها، که برای بیان خود نوشته و آنچه در این چهل سال بر او گذشته.
"هر روز هزاران فنجان چای در دنیا نوشیده می‌شود. هر کس در طول زندگی بارها چای نوشیده است. در گذشته‌ها نیز هزاران فنجان چای نوشیده شده است، اما در این میان یک فنجان و تنها یک فنجان چای بی‌موقع سرنوشت آدم‌های بسیاری را رقم زد. آدمهایی کشته شدند، آدمهایی سال‌ها را در زندان گذراندند، تراژدی‌های انسانی زیادی به وقوع پیوست، قهرمانانی زاده شدند و بر سرنوشت یک ملت و یک انقلاب اثر گذاشت. همه چیز انگار با همان یک فنجان چای شروع شد و یا تمام شد."
این‌ها جملات اول کتاب یک فنجان چای بی‌موقع، رد پای یک انقلاب است که به واقعه‌ لو رفتن و اعدام دو شخصیت شناخته‌شده در تاریخ چپ و در تاریخ مبارزات قبل از انقلاب ۵۷ در ایران یعنی کرامت دانشیان و خسرو گلسرخی می‌پردازد، اما نکته‌ مهم آن است که نگارنده‌ این کتاب کسی است که قریب چهل سال به قول خودش مانند "یهودای اسخریوطی" اتهامی را با خود در جای جای دنیا حمل می‌کند: لودادن کرامت دانشیان و طرح او برای ربودن ولیعهد سابق ایران در سال ۱۳۵۲ خورشیدی به ساواک که منجر به اعدام دانشیان و گلسرخی شد.
و اکنون که چهل سال و اندی از آن حادثه می‌گذرد، نویسنده تلاش می‌کند تا در این کتاب به آن اتهام پاسخ بگوید. هرچند آقای فطانت در این گفتگوی تلفنی می‌گوید کتاب را نه برای پاسخ به اتهامات یا توضیح و حتی توجیه گذشته‌ها، که برای بیان خود نوشته و آنچه در این چهل سال بر او گذشته و معتقد است خود کتاب در بینامتنیت موجود میان آن و سایر خاطرات و کتاب‌هایی که به شرح این حادثه و شخصیت‌های درگیر در آن پرداخته‌اند از خود دفاع خواهد کرد.
این کتاب را شرکت کتاب در لس‌آنجلس در بهار ۲۰۱۴ چاپ کرده است
نویسنده خاطرات خود را از نوجوانی می‌نویسد و آشنایی خود را با آدم‌هایی مثل محمدجواد باهنر و جلال‌الدین فارسی در دوران تحصیل در دبیرستان کمال، نقطه‌ ورود خود به فعالیت‌های سیاسی می‌داند. او همان‌قدر که از فعالیت‌های چریکی و نقش خود در ماجرای هواپیماربایی می‌گوید از عشق‌های دوران جوانی و نوجوانی خود هم می‌نویسد تا شاید در این تقابل خواننده بداند که چریک‌ها هم می‌توانند مانند هر انسانی عاشق شوند و گاهی هم اصول انقلابی را نادیده بگیرند. فطانت برای اولین بار در سال ۱۳۴۹ به جرم مشارکت در هواپیماربایی دستگیر و زندانی می‌شود و پس از آزادی سعی می‌کند به زندگی عادی برگردد.
بیشتر بخوانید: مجموعه مطالب بی بی سی فارسی درباره کلیکجنبش چریکی در ایران
پاسخ به اتهامی چهل‌ساله
شاید مهم‌ترین بخش کتاب برای کسانی که سال‌ها منتظر پاسخی از این دوست قدیمی دانشیان هستند فصل سوم باشد: "از ره رسیدن و بازگشت"، فصلی که نویسنده در آن از نقش خود در جریان دستگیری و اعدام دانشیان و یارانش می‌گوید.
نویسنده در این فصل به صراحت می‌گوید که دانشیان را لو داده. او قبلاً هم در همین کتاب نوشته که پس از آزادی از زندان برای بازگشت به دانشگاه به پیشنهاد همکاری با ساواک پاسخ مثبت داده است. حالا هم به روشنی جریان تلفن زدن خود به مأمور ساواک را می‌گوید و می‌گوید که برنامه‌ دانشیان برای ربودن ولیعهد سابق ایران چیست.
از ره رسیدن و برگشتن
نمی‌توانستم بفهمم چرا از کاهی کوهی به این بزرگی ساخته شده بود؟‌ سابقه نداشت دادگاه‌های سیاسی از تلویزیون پخش شود. آن هم با این محتوا... اما دیگر کرامت زنده نبود. هزار مرتبه داستان را برای خودم مرور می‌کردم و اصلاً نمی‌توانستم وضعیت خودم را توجیه کنم. عملاً باعث مرگ دوست خودم شده بودم. بی‌دلیل، بی‌انگیزه، بی‌نفرت، بی‌پاداش، بی‌لذت. به قول خورخه لوئیس بورخس "در هر گناه فضیلتی است. در زنا مهربانی و ایثار، در قتل شهامت و در کفر و الحاد نوعی شرارت شیطانی اما در گناه یهودا هیچ فضیلتی نبود."
می‌خواستم زندگی کنم اما الان داشتم مثل یک خائن می‌مردم بی آن‌که فرصت زندگی داشته باشم و خیلی هم زود.
بخش سوم کتاب- ص ۱۱۰-۱۱۱
او می‌داند که اگر جریان به طرز دیگری لو برود پای او هم گیر خواهد بود، با این همه هرگز تصور نمی‌کند که برای چنین کاری دانشیان به مجازات اعدام محکوم شود. دانشیان و گلسرخی به همراه ده تن دیگر دستگیر می‌شوند و نام او به عنوان نفر سیزدهم و فرد "فراری" اعلام می‌شود تا امکان هرگونه اقدام و افشای تبانی او با ساواک ناممکن شود.
امیرحسین فطانت امروز هم نمی‌داند آن جوان بیست و دو ساله چه کار دیگری جز این می‌توانست بکند. او پشت تلفن می‌گوید هرکسی در هر موقعیتی کاری را می‌کند که در آن لحظه فکر می‌کند بهترین کار ممکن است. بنابراین قضاوت‌های بعدی در مورد این کار باید با در نظر گفتن تمام آن موقعیت‌هایی باشد که در آن لحظه وجود داشته است.
اما نکته‌ دیگری که آقای فطانت در کتاب خود بر آن انگشت می‌گذارد رد پای مقام امنیتی یا پرویز ثابتی در بزرگ جلوه دادن فعالیت‌های جوانان کمونیستی است که هرگز نمی‌توانستند خطری برای سلطنت داشته باشند.
به باور او ثابتی از کاه کوه ساخت تا جایگاه خود را در نگاه خاندان سلطنتی بالا ببرد و همچون ناجی سلطنت جلوه کند اما درنهایت همین امر مهم‌ترین عامل سقوط سلطنت شد، کاری که به باور نویسنده‌ کتاب، آیت الله خمینی به تنهایی از پس آن برنمی‌آمد.
امیرحسین فطانت امروز هم نمی‌داند آن جوان بیست و دو ساله چه کار دیگری جز این می‌توانست بکند

نویسنده در بخش‌های بعدی از خروج خود از ایران می‌گوید. انقلاب پیروز شده و همه به دنبال او می‌گردند تا حکم اعدام انقلابی را در مورد کسی که لودهنده‌ دانشیان و گروه او بوده اجرا کنند. او از راه زاهدان به پاکستان می‌رود و از آنجا داستان خود را در افغانستان و روسیه و بعد سوریه شرح می‌دهد. در زندان سوریه که گرفتار می‌شود وقت رهایی یکی از زندانیان عرب برای او پول جمع می‌کند اما لب مرز وقتی از زائران ایرانی که راهی سوریه و زیارت هستند کمک می‌خواهد کسی به او اعتنایی نمی‌کند.
در بخش ششم کتاب راوی به ایران باز می‌گردد و خود را به زندان اوین معرفی می‌کند اما قبل از آن برای دیدن «زیبا» همسر سابقش می‌رود. تهمت‌ها و محاکمه‌ غیابی او از سوی سران چپ، زندگی را بر این زن هم تنگ کرده و او خواهان جدایی است. زیبا قبلاً در نامه‌ای "زشت‌ترین صفات" را به صورت او "تف کرده است" و گفته او نه تنها به صادق‌ترین انقلابیون بلکه به او هم خیانت کرده و فطانت این نامه را زیر سنگی در کوه‌های ترکیه دفن کرده و حالا که در ایران به دیدار او رفته می‌نویسد که آخرین نگاه زیبا به او اما هنوز "بی‌اختیار" عاشقانه است، هرچند او می‌داند که این‌جا پایان داستان است. در اوین به او می‌گویند که اگر "کمونیست"ها را لو داده که کار خیر و خوبی کرده. اما به هرحال به دلیل خروج غیرقانونی از مرز زندانی اوین می‌شود.
ادامه‌ کتاب شرح حضور راوی در جنگ ایران و عراق زمان سقوط خرمشهر و پس از آزادی از زندان اوین است و بعد رفتنش به ترکیه، فرانسه و در نهایت کلمبیا، جایی که الان از همان‌جا در مورد کتابش با ما صحبت می‌کند. کشوری که تنهایی‌اش را بیشتر کرد، نبودن هم‌صحبت او را به انزوایی کشاند تا در آن خلوت و تنهایی بنشیند و به نوشیدن آن چای بی‌موقع بیندیشد.
از این بخت نامساعد
نویسنده در این کتاب برای کاری که انجام دادنش را "تأیید" می‌کند، دنبال "فهمیده‌ شدن" می‌گردد. از همین رو تمام هنر خود را به کار می‌گیرد تا در قالب یک رمان- خاطرات زندگی خود را بازگو کند. او تأکید می‌کند به دنبال قهرمان ساختن از خود نیست. در کتاب هم به روشنی جریان سرقت‌های مسلحانه و غیرمسلحانه‌ خود را برای به دست آوردن یک لقمه نان توضیح می‌دهد و از شرمندگی خود هم سخن می‌گوید. درواقع خواننده در این کتاب با یک راوی اول شخص روبه‌روست که قصد پنهان‌کاری ندارد و به روشنی مسئولیت اعمال خود را می‌پذیرد- هرچند نمی‌توان از نظر دور داشت که در این میان جاهایی هم گناه را بر گردن "روزگار" و "بخت"ای می‌اندازد که با او مساعد و همراه نبوده.
خواننده‌ای که کتاب را می‌خواند همه‌جا با گونه‌ای نگاه جبرگرایانه از سوی نویسنده روبه‌رو می‌شود که در عنوان کتاب هم هست: یک فنجان چای "بی‌موقع" که شاید همین "بی‌موقعی" کار را به این‌جا کشانده.
او جابه‌جا بر امکانات مختلفی انگشت می‌گذارد که موجود بودنشان از او آدم دیگری می‌ساخت. جایی از امکان تولد خود در روسیه سخن می‌گوید، جای دیگری از این‌که کاش دعوت دوستانش را در تریای دانشکده رد کرده بود و آن فنجان چای "بی‌موقع" را نمی‌نوشید و هرجا خسته می‌شود خود را به دست تقدیر می‌سپارد.
ترجمه امیرحسین فطانت از کتاب خاطرات گارسیا مارکز در ایران مجوز انتشار نگرفت

امیرحسین فطانت در پاسخ به این سؤال که چرا این‌همه بر نقش تقدیر تأکید می‌کنید می‌گوید: در زندگی همیشه لحظاتی هست که نمی‌شود جلو آمدنشان و حضورشان را گرفت و هر حادثه‌ای علت یا علت‌هایی دارد که باید بررسی شوند.
فطانت که امروز در دهکده گواتاویتا guatavita در نزدیکی‌های بوگوتا در کشور کلمبیا زندگی می‌کند از پشت تلفنی که گاه به گاه قطع می‌شود در پاسخ به این پرسش که آیا نمی‌شد آن فنجان چای بی‌موقع را ننوشید می‌گوید کاش دانشیان آن روز پیدایش نمی‌شد، اما باز هم تأکید می‌کند که در آن لحظه، فارغ از تمام قضاوت‌ها، درست‌ترین کار را کرده.
او مخاطبان این کتاب را دو دسته می‌داند: دسته‌ای هم‌نسلان او که شاید اصلاً کتاب را نخوانند و همچنان قضاوت چهل‌ساله‌ خود را در مورد او حفظ کنند و دسته‌ دیگر نسل امروز.
او امیدوار است این نسل کتاب او را مانند «سرنوشت یک انسان» بخواند.
چهل سال پس از آن چای بی‌موقع
دیدار دوباره
هوا هنوز هم تاریک و روشن بود که آماده رفتن شدم. می‌دانستم که تمام شب زیبا هم مثل من نتوانسته بود بخوابد. چه سرنوشت عجیبی. علیرغم تظاهرش به بی‌تفاوتی به خوبی می‌توانستم عشق و محبتش را که در درون او می‌جوشید و تلاش می‌کرد تا بروز نکند را بفهمم. حتی یک بار وقتی داشتم داستان کابوس‌های شبانه‌ام را می‌گفتم دستش بی‌اختیار بلند شد و به سوی موهای من دراز شد که خود را عقب کشیدم. همه وجودم برای در آغوش کشیدنش پر می‌کشید اما گفتم: کاری نکن که بعدها شاید پشیمان شوی.
آخرین نگاه را به او که ایستاده بود و مرا نگاه می‌کرد انداختم. می‌دانستم که هرگز او را دوباره نخواهم دید. شاید این نگاه نقطه پایان آن داستان عاشقانه و اندوه‌بار بود.
بخش ششم- ص ۱۸۹-۱۹۰
کتاب "یک فنجان چای بی‌موقع، رد پای یک انقلاب" در بهار ۲۰۱۴ توسط شرکت کتاب در لس‌آنجلس به چاپ رسیده است. فطانت پیش از این کتاب در سال ۱۳۶۶ "داستان تمام داستان‌ها" را نوشته. او می‌گوید که تا قبل از آن تجربه‌ نوشتن نداشته اما این کتاب را از سر نیاز درونی می‌نویسد. ترجمه‌ "گزارش یک آدم‌ربایی" و "خاطرات روسپیان محزون‌ من" هر دو از گارسیا مارکز، کارهای دیگری است از امیرحسین فطانت که باز به قول خود او حاصل همین تنهایی و انزواست. شاید همین‌ها دست‌گرمی بوده برای نوشتن کتابی که در آن از خود بگوید و از اتهامی که چهل سال است متوجه اوست.
او ادامه می‌دهد یادداشتی از آن حوادث نداشته اما از سال ۲۰۰۶ شروع می‌کند به شرح آن حوادث در وبلاگ خود و چهل سال پس از اعدام دانشیان و گلسرخی کتاب را به شکل فعلی تمام می‌کند.
نسل امروز صرفاً کتابی را خواهد خواند با نثری داستانی از یک چریک قدیمی که خیلی زود از سیاست کنار کشید اما باز هم در چنبره‌ای گرفتار آمد که خودش فکر می‌کند راه گریزی از آن نداشت. قهرمان این کتاب برای خواننده شاید یهودایی باشد که هرکس پس از خواندن سرگذشت او در مورد آخرین بوسه‌اش بر مسیح قضاوت خود را خواهد داشت. بوسه‌ای که شرح آن برای ما چهل سال طول کشیده است.


Monday, April 28, 2014

وقتی از ایرانی بودنم شرمنده شدم

وقتی از ایرانی بودن شرمنده شدم

تورج دریایی
پژوهشگر تاریخ
مخالفت با خاک‌سپاری ریچارد فرای در اصفهان
در یازدهم سپتامبر سال ۱۹۹۷ میلادی نامه‌ای از ریچارد فرای به دستم رسید. فرای نوشته بود در صدد تشکیل پانلی است درباره دوران عبور از دوران ساسانی به دوران اسلامی در دومین کنفرانس ایرانشناسی در شهر مریلند و امیدوار است که من نیز با او همراه شوم.
در آن زمان من به عنوان استاد موقت در دانشگاه ایالتی کالیفرنیا مشغول به تدریس تاریخ جهان باستان بودم و هنوز دکترایم را به اتمام نرسانده بودم.
به خودم گفتم این همان ریچارد فرای ایراندوست است که لقبش را از مرحوم دهخدا به خاطر عشقش به ایران گرفته است؟ همان فرایی که کتابش تحت عنوان میراث ایران تاریخ پیش از اسلام یکی از تمدن‌های بزرگ جهان (۱۹۶۳) را چندین بار خوانده‌ام و در زمانی که به وطنم، در آمریکا بی‌لطفی می‌شد٬ این کتاب و نویسنده‌اش سینه سپر بلا می‌کرد و از ایران و تمدن و مردمش دفاع می‌‌کرد؟ همان فرایی که کتابش را به دوستان "ایرانی: افغان ها و بلوچ‌ها و کردها و پارس‌ها و تاجیک‌ها" تقدیم کرده بود؟
"
این همان فرایی بود که در کتاب عصر طلایی ایران٬ در زمانی که اعراب میلیون ها دلار خرج می کردند که تمدن اسلامی را کاملا عربی نشان دهند و حضور دیگران را کمرنگ کنند٬ با این کتاب اهمیت ایرانیان را برای شکلگیری تمدن اسلامی و زبان فارسی برای تمدن آسیا را گوشزد کرد."
پس از آشنایی با او فهمیدم که فرای، ایراندوستی است استثنایی که حتی یک دانشجوی بی نام و نشان دکترا را، فقط بخاطر عشقش و تلاشش به ایرانشناسی، تشویق و کمک می‌کند.
من فقط یکی از صدها دانشجو و هزاران هزار ایرانی بودم که فرای با آنها این چنین کرده بود.
این همان فرایی بود که در زمانی که رشته "آسیای میانه" باب شده بود و دیگر نامی از خراسان بزرگ وجود نداشت و فرهنگ آنرا روس‌ها به طوری که می‌خواستند تقسیم و جابجا کرده بودند٬ و اساتید غربی که گاهی نان را به نرخ روز می‌خورند٬ در کتابهایشان ذکری از حضور ایرانیان در آنجا نمی کردند، درباره خراسان [کتاب] نوشت.
همان "آسیای میانه‌ای" که به خاطر روابط سیاسی میان وطنم و غرب٬ حتی نام ایران یا فرهنگش در آن خطه داشت محو می‌شد. فرای کتاب میراث آسیای میانه: قبل از آمدن ترکان را نوشت و به عموم نشان داد که ایرانیان از کجا آمده‌اند و در ادوار تاریخ باستان و قرون وسطی این منطقه چه اهمیتی برای ایرانیان و فرهنگ ایرانی داشته است.
فرای در این کتابش برای ما و مردم جهان رابطه ایران و ایرانی و "بوی جوی مولیان آید همی٬ یاد یار مهربان آید همی" را دوباره زنده کرد.
این همان فرایی بود که در کتاب عصر طلایی ایران٬ در زمانی که اعراب میلیون ها دلار خرج می‌کردند که تمدن اسلامی را کاملا عربی نشان دهند و حضور دیگران را کمرنگ کنند٬ اهمیت ایرانیان برای شکل‌گیری تمدن اسلامی و اهمیت زبان فارسی برای تمدن آسیا را گوشزد کرد.
"
دیروز اشک ریختم و از ایرانی بودن خودم خجل شدم. فردا که در تلویزیون ها نشان دهند که مردم ما چه بر سر مزار مردگان می آورند و حتی به آنها هم رحم ندارند٬ چگونه برای هزارمین بار نطق کنیم که ایران فرهنگی دارد زیبا٬ فرهنگی دارد پویا و مردمی دارد صلح جو؟"
این همان فرایی بود که در بیوگرافی‌اش به نام ایران بزرگ٬ پیشگفتار را چنین آغاز کرده است: "عظمت ایران همیشه فرهنگ آن بوده است."
پس از کنفرانس، فرای را بیشتر دیدم. با او سفر کردم و به دانشگاه خودم چندین بار دعوتش کردم. او همان فرای ایراندوستی بود که از نوشته‌هایش مشخص بود؛ با دیدنش اطمینان یافتم.
اما دیروز از دیدن آنچه مردمانی نابخرد بر سر مقبره آرتور پوپ و فیلیس آکرمن در اصفهان کرده‌اند اشک در چشمانم جمع شد. این مکانی بود که سالها پیش ریچارد فرای ایراندوست وصیت کرده بود آنجا خاک شود٬ خاکی که او درباه اش حدود شش دهه کتاب و مقاله نوشته بود.
زمانی که مطبوعات و تلویزیون‌های آمریکایی و خارجی صحنه یک سری تندرو و شعار مرگ را به عنوان "ایران" و "ایرانیان" به جهان جلوه می‌دادند٬ فرای در حال نوشتن و مصاحبه کردن بود و می‌گفت که ایران فرهنگی دارد غنی٬ مردمی دارد دوست داشتنی٬ باغ‌هایی دارد با صفا و فرهنگی دارد پر عظمت که از جیحون تا فرات را در بر می‌گیرد.
یک بار از ایران و ایرانی بد نگفت و در جواب به همه تلاش‌های او و دلسوزی‌اش برای ایران و ایرانشناسی٬ جوابش را این چنین دادند. من مطمئنم آنهایی که این بی‌آبرویی را کرده‌اند نه می‌فهمند و نه برایشان مهم است. اما من خجالت می‌کشم. من شرمنده هستم. من مقصرم.
دیروز اشک ریختم و از ایرانی بودن خودم خجل شدم. به دوستم که در دانشگاهی در همین حوالی استاد ایرانشناسی است گفتم: ما چه می‌کنیم؟ برای که داریم این چیزها را می‌نویسم و کنفرانس می‌دهیم؟
فردا که در تلویزیون‌ها نشان دهند که مردم ما چه بر سر مزار مردگان می‌آورند و حتی به آنها هم رحم نمی‌کنند٬ چگونه برای هزارمین بار نطق کنیم که ایران فرهنگی دارد زیبا٬ فرهنگی دارد پویا و مردمی دارد صلح جو؟ برای که بنویسم و برای چه بنویسم که ایران چه تاریخی داشته؟ برای چه مصاحبه کنیم و چه بگوییم درباره ایران و ایرانی

کار را درست انجام دهید

کار را درست انجام دهید 

پیامبر اکرم(ص) مشغول تمام کردن تدفین یکی از مسلمانان بود. سنگها را محکم روی یکدیگر قرارمیداد و ملات کافی میزد. یکی از همراهان گفت یا رسول الله او مرده است چه فرقی میکند که سنگها محکم باشند یا نباشند. پیامبر گفت: کار را محکم و بی نقص انجام دهید. اگر برای مرده سودی نداشته باشد برای شما دارد. یعنی دستکم شما تمرین میکنید تا کارها را خوب انجام دهید. یا مجبور نمیشوید پس از مدتی دوباره کاری کنید. 

علی(ع) فرمود: هنگامی که کسی چیزی(تولید) را میبیند نمیپرسد چه مدت صرف آن شده بلکه میگوید چقدر خوب است یا چقدر بد است. یعنی از سرعت تولید آن نمیپرسند بلکه کیفیت آن را وصف میکنند. همین یک جمله یکی از اصول پیشرفت جامعه های انسانی است. به زبان اقتصاد: کیفیت را فدای سرعت نکنید. 
پس کارها را به نیکویی و تمامی انجام دهید تا رستگار شوید.

به همین دلیل آمده است که:

ميخي افتاد.
با نبود ميخ، نعلي افتاد.
با نبود نعل، اسبی افتاد.
با افتادن اسب، سواري افتاد.
با افتادن سوار، جنگي شكست خورد.
با این شكست، کشوری نابود شد.

و مقصر اصلی: كسي بود كه ميخ را خوب نكوبيده بود.


٩١/٦/٤ - احمد شماع زاده