حکایت دست اول از لودادن "دانشیان و گلسرخی" در
'یک فنجان چای بیموقع'
مهدی مرعشی
نویسنده و روزنامهنگار
بی بی سی
- شنبه 26 آوريل 2014 - 06 اردیبهشت 1393
امیرحسین
فطانت میگوید کتاب را نه برای پاسخ به اتهامات یا توضیح و حتی توجیه گذشتهها، که
برای بیان خود نوشته و آنچه در این چهل سال بر او گذشته.
"هر روز هزاران فنجان چای در دنیا نوشیده
میشود. هر کس در طول زندگی بارها چای نوشیده است. در گذشتهها نیز هزاران فنجان
چای نوشیده شده است، اما در این میان یک فنجان و تنها یک فنجان چای بیموقع سرنوشت
آدمهای بسیاری را رقم زد. آدمهایی کشته شدند، آدمهایی سالها را در زندان
گذراندند، تراژدیهای انسانی زیادی به وقوع پیوست، قهرمانانی زاده شدند و بر
سرنوشت یک ملت و یک انقلاب اثر گذاشت. همه چیز انگار با همان یک فنجان چای شروع شد
و یا تمام شد."
اینها
جملات اول کتاب یک فنجان
چای بیموقع، رد پای یک انقلاب است که
به واقعه لو رفتن و اعدام دو شخصیت شناختهشده در تاریخ چپ و در تاریخ مبارزات
قبل از انقلاب ۵۷ در ایران یعنی کرامت دانشیان و خسرو
گلسرخی میپردازد، اما نکته مهم آن است که نگارنده این کتاب کسی است که قریب چهل
سال به قول خودش مانند "یهودای اسخریوطی" اتهامی را با خود در جای جای
دنیا حمل میکند: لودادن کرامت دانشیان و طرح او برای ربودن ولیعهد سابق ایران در
سال ۱۳۵۲ خورشیدی به ساواک که منجر به اعدام
دانشیان و گلسرخی شد.
و اکنون
که چهل سال و اندی از آن حادثه میگذرد، نویسنده تلاش میکند تا در این کتاب به آن
اتهام پاسخ بگوید. هرچند آقای فطانت در این گفتگوی تلفنی میگوید کتاب را نه برای
پاسخ به اتهامات یا توضیح و حتی توجیه گذشتهها، که برای بیان خود نوشته و آنچه در
این چهل سال بر او گذشته و معتقد است خود کتاب در بینامتنیت موجود میان آن و سایر
خاطرات و کتابهایی که به شرح این حادثه و شخصیتهای درگیر در آن پرداختهاند از
خود دفاع خواهد کرد.
این کتاب
را شرکت کتاب در لسآنجلس در بهار ۲۰۱۴ چاپ
کرده است
نویسنده
خاطرات خود را از نوجوانی مینویسد و آشنایی خود را با آدمهایی مثل محمدجواد
باهنر و جلالالدین فارسی در دوران تحصیل در دبیرستان کمال، نقطه ورود خود به
فعالیتهای سیاسی میداند. او همانقدر که از فعالیتهای چریکی و نقش خود در
ماجرای هواپیماربایی میگوید از عشقهای دوران جوانی و نوجوانی خود هم مینویسد تا
شاید در این تقابل خواننده بداند که چریکها هم میتوانند مانند هر انسانی عاشق
شوند و گاهی هم اصول انقلابی را نادیده بگیرند. فطانت برای اولین بار در سال ۱۳۴۹ به جرم مشارکت در هواپیماربایی دستگیر و
زندانی میشود و پس از آزادی سعی میکند به زندگی عادی برگردد.
پاسخ به اتهامی چهلساله
شاید مهمترین
بخش کتاب برای کسانی که سالها منتظر پاسخی از این دوست قدیمی دانشیان هستند فصل
سوم باشد: "از ره رسیدن و بازگشت"، فصلی که نویسنده در آن از نقش خود در
جریان دستگیری و اعدام دانشیان و یارانش میگوید.
نویسنده
در این فصل به صراحت میگوید که دانشیان را لو داده. او قبلاً هم در همین کتاب
نوشته که پس از آزادی از زندان برای بازگشت به دانشگاه به پیشنهاد همکاری با ساواک
پاسخ مثبت داده است. حالا هم به روشنی جریان تلفن زدن خود به مأمور ساواک را میگوید
و میگوید که برنامه دانشیان برای ربودن ولیعهد سابق ایران چیست.
نمیتوانستم
بفهمم چرا از کاهی کوهی به این بزرگی ساخته شده بود؟ سابقه نداشت دادگاههای
سیاسی از تلویزیون پخش شود. آن هم با این محتوا... اما دیگر کرامت زنده نبود. هزار
مرتبه داستان را برای خودم مرور میکردم و اصلاً نمیتوانستم وضعیت خودم را توجیه
کنم. عملاً باعث مرگ دوست خودم شده بودم. بیدلیل، بیانگیزه، بینفرت، بیپاداش،
بیلذت. به قول خورخه لوئیس بورخس "در هر گناه فضیلتی است. در زنا مهربانی و
ایثار، در قتل شهامت و در کفر و الحاد نوعی شرارت شیطانی اما در گناه یهودا هیچ
فضیلتی نبود."
میخواستم
زندگی کنم اما الان داشتم مثل یک خائن میمردم بی آنکه فرصت زندگی داشته باشم و
خیلی هم زود.
بخش سوم
کتاب- ص ۱۱۰-۱۱۱
او میداند
که اگر جریان به طرز دیگری لو برود پای او هم گیر خواهد بود، با این همه هرگز تصور
نمیکند که برای چنین کاری دانشیان به مجازات اعدام محکوم شود. دانشیان و گلسرخی
به همراه ده تن دیگر دستگیر میشوند و نام او به عنوان نفر سیزدهم و فرد
"فراری" اعلام میشود تا امکان هرگونه اقدام و افشای تبانی او با ساواک
ناممکن شود.
امیرحسین
فطانت امروز هم نمیداند آن جوان بیست و دو ساله چه کار دیگری جز این میتوانست
بکند. او پشت تلفن میگوید هرکسی در هر موقعیتی کاری را میکند که در آن لحظه فکر
میکند بهترین کار ممکن است. بنابراین قضاوتهای بعدی در مورد این کار باید با در
نظر گفتن تمام آن موقعیتهایی باشد که در آن لحظه وجود داشته است.
اما نکته
دیگری که آقای فطانت در کتاب خود بر آن انگشت میگذارد رد پای مقام امنیتی یا
پرویز ثابتی در بزرگ جلوه دادن فعالیتهای جوانان کمونیستی است که هرگز نمیتوانستند
خطری برای سلطنت داشته باشند.
به باور
او ثابتی از کاه کوه ساخت تا جایگاه خود را در نگاه خاندان سلطنتی بالا ببرد و
همچون ناجی سلطنت جلوه کند اما درنهایت همین امر مهمترین عامل سقوط سلطنت شد،
کاری که به باور نویسنده کتاب، آیت الله خمینی به تنهایی از پس آن برنمیآمد.
امیرحسین
فطانت امروز هم نمیداند آن جوان بیست و دو ساله چه کار دیگری جز این میتوانست
بکند
نویسنده
در بخشهای بعدی از خروج خود از ایران میگوید. انقلاب پیروز شده و همه به دنبال
او میگردند تا حکم اعدام انقلابی را در مورد کسی که لودهنده دانشیان و گروه او
بوده اجرا کنند. او از راه زاهدان به پاکستان میرود و از آنجا داستان خود را در
افغانستان و روسیه و بعد سوریه شرح میدهد. در زندان سوریه که گرفتار میشود وقت
رهایی یکی از زندانیان عرب برای او پول جمع میکند اما لب مرز وقتی از زائران
ایرانی که راهی سوریه و زیارت هستند کمک میخواهد کسی به او اعتنایی نمیکند.
در بخش
ششم کتاب راوی به ایران باز میگردد و خود را به زندان اوین معرفی میکند اما قبل
از آن برای دیدن «زیبا» همسر سابقش میرود. تهمتها و محاکمه غیابی او از سوی
سران چپ، زندگی را بر این زن هم تنگ کرده و او خواهان جدایی است. زیبا قبلاً در
نامهای "زشتترین صفات" را به صورت او "تف کرده است" و گفته
او نه تنها به صادقترین انقلابیون بلکه به او هم خیانت کرده و فطانت این نامه را
زیر سنگی در کوههای ترکیه دفن کرده و حالا که در ایران به دیدار او رفته مینویسد
که آخرین نگاه زیبا به او اما هنوز "بیاختیار" عاشقانه است، هرچند او
میداند که اینجا پایان داستان است. در اوین به او میگویند که اگر
"کمونیست"ها را لو داده که کار خیر و خوبی کرده. اما به هرحال به دلیل
خروج غیرقانونی از مرز زندانی اوین میشود.
ادامه
کتاب شرح حضور راوی در جنگ ایران و عراق زمان سقوط خرمشهر و پس از آزادی از زندان
اوین است و بعد رفتنش به ترکیه، فرانسه و در نهایت کلمبیا، جایی که الان از همانجا
در مورد کتابش با ما صحبت میکند. کشوری که تنهاییاش را بیشتر کرد، نبودن همصحبت
او را به انزوایی کشاند تا در آن خلوت و تنهایی بنشیند و به نوشیدن آن چای بیموقع
بیندیشد.
از این بخت نامساعد
نویسنده
در این کتاب برای کاری که انجام دادنش را "تأیید" میکند، دنبال
"فهمیده شدن" میگردد. از همین رو تمام هنر خود را به کار میگیرد تا
در قالب یک رمان- خاطرات زندگی خود را بازگو کند. او تأکید میکند به دنبال قهرمان
ساختن از خود نیست. در کتاب هم به روشنی جریان سرقتهای مسلحانه و غیرمسلحانه خود
را برای به دست آوردن یک لقمه نان توضیح میدهد و از شرمندگی خود هم سخن میگوید.
درواقع خواننده در این کتاب با یک راوی اول شخص روبهروست که قصد پنهانکاری ندارد
و به روشنی مسئولیت اعمال خود را میپذیرد- هرچند نمیتوان از نظر دور داشت که در
این میان جاهایی هم گناه را بر گردن "روزگار" و "بخت"ای میاندازد
که با او مساعد و همراه نبوده.
خوانندهای
که کتاب را میخواند همهجا با گونهای نگاه جبرگرایانه از سوی نویسنده روبهرو میشود
که در عنوان کتاب هم هست: یک فنجان چای "بیموقع" که شاید همین "بیموقعی"
کار را به اینجا کشانده.
او جابهجا
بر امکانات مختلفی انگشت میگذارد که موجود بودنشان از او آدم دیگری میساخت. جایی
از امکان تولد خود در روسیه سخن میگوید، جای دیگری از اینکه کاش دعوت دوستانش را
در تریای دانشکده رد کرده بود و آن فنجان چای "بیموقع" را نمینوشید و
هرجا خسته میشود خود را به دست تقدیر میسپارد.
ترجمه
امیرحسین فطانت از کتاب خاطرات گارسیا مارکز در ایران مجوز انتشار نگرفت
امیرحسین
فطانت در پاسخ به این سؤال که چرا اینهمه بر نقش تقدیر تأکید میکنید میگوید: در
زندگی همیشه لحظاتی هست که نمیشود جلو آمدنشان و حضورشان را گرفت و هر حادثهای
علت یا علتهایی دارد که باید بررسی شوند.
فطانت که
امروز در دهکده گواتاویتا guatavita در
نزدیکیهای بوگوتا در کشور کلمبیا زندگی میکند از پشت تلفنی که گاه به گاه قطع میشود
در پاسخ به این پرسش که آیا نمیشد آن فنجان چای بیموقع را ننوشید میگوید کاش
دانشیان آن روز پیدایش نمیشد، اما باز هم تأکید میکند که در آن لحظه، فارغ از
تمام قضاوتها، درستترین کار را کرده.
او
مخاطبان این کتاب را دو دسته میداند: دستهای همنسلان او که شاید اصلاً کتاب را
نخوانند و همچنان قضاوت چهلساله خود را در مورد او حفظ کنند و دسته دیگر نسل
امروز.
او
امیدوار است این نسل کتاب او را مانند «سرنوشت یک انسان» بخواند.
چهل سال پس از آن چای بیموقع
هوا هنوز
هم تاریک و روشن بود که آماده رفتن شدم. میدانستم که تمام شب زیبا هم مثل من
نتوانسته بود بخوابد. چه سرنوشت عجیبی. علیرغم تظاهرش به بیتفاوتی به خوبی میتوانستم
عشق و محبتش را که در درون او میجوشید و تلاش میکرد تا بروز نکند را بفهمم. حتی
یک بار وقتی داشتم داستان کابوسهای شبانهام را میگفتم دستش بیاختیار بلند شد و
به سوی موهای من دراز شد که خود را عقب کشیدم. همه وجودم برای در آغوش کشیدنش پر
میکشید اما گفتم: کاری نکن که بعدها شاید پشیمان شوی.
آخرین
نگاه را به او که ایستاده بود و مرا نگاه میکرد انداختم. میدانستم که هرگز او را
دوباره نخواهم دید. شاید این نگاه نقطه پایان آن داستان عاشقانه و اندوهبار بود.
بخش ششم-
ص ۱۸۹-۱۹۰
کتاب
"یک فنجان چای بیموقع، رد پای یک انقلاب" در بهار ۲۰۱۴ توسط شرکت کتاب در لسآنجلس به چاپ رسیده
است. فطانت پیش از این کتاب در سال ۱۳۶۶ "داستان
تمام داستانها" را نوشته. او میگوید که تا قبل از آن تجربه نوشتن نداشته
اما این کتاب را از سر نیاز درونی مینویسد. ترجمه "گزارش یک آدمربایی"
و "خاطرات روسپیان محزون من" هر دو از گارسیا مارکز، کارهای دیگری است
از امیرحسین فطانت که باز به قول خود او حاصل همین تنهایی و انزواست. شاید همینها
دستگرمی بوده برای نوشتن کتابی که در آن از خود بگوید و از اتهامی که چهل سال است
متوجه اوست.
او ادامه
میدهد یادداشتی از آن حوادث نداشته اما از سال ۲۰۰۶ شروع میکند
به شرح آن حوادث در وبلاگ خود و چهل سال پس از اعدام دانشیان و گلسرخی کتاب را به
شکل فعلی تمام میکند.
نسل
امروز صرفاً کتابی را خواهد خواند با نثری داستانی از یک چریک قدیمی که خیلی زود
از سیاست کنار کشید اما باز هم در چنبرهای گرفتار آمد که خودش فکر میکند راه
گریزی از آن نداشت. قهرمان این کتاب برای خواننده شاید یهودایی باشد که هرکس پس از
خواندن سرگذشت او در مورد آخرین بوسهاش بر مسیح قضاوت خود را خواهد داشت. بوسهای
که شرح آن برای ما چهل سال طول کشیده است.