Monday, April 14, 2014

به گمانم که غلط آمده ایم


شاهکارشعری از کیوان شاهبداغی
>>آی مردم
>>
به گمانم که غلط آمده ایم
>>
راه را برگردیم
>>
جاده از نور خدا خاموش است
>>
هیچکس حوصله عشق ندارد اینجا
>>
به خدا، هیچ رسولی به چنین راه نخوانده ست کسی!
>>
جاده بی آبادی
>>
و سراسر همه جا ویرانی ست
>>
تا افق، بذر عداوت کشته اند
>>
راه پر جذبه، ولی بی مقصد
>>
همه همسفران، دلگیرند
>>
و کسی را، غم این قافله در خاطر نیست
>>
من به چشمان همه همسفران خیره شدم
>>
برق چشمان همه، خاموش است
>>
چشم و دستان همه، پرخواهش
>>
و لب از گفتن یک خسته نباشی، محروم!
>>
و دل از عشق، تهی
>>
و سکوت، حرف لبهای همه ست
>>
خنده، این واژه دیرینه، دگر منسوخ است
>>
چاهها خشک، پر از یوسف بی پیراهن
>>
همه در جمع، ولی "تنهایند"
 
>>آی مردم، به گمانم که غلط آمده ایم
>>
قطره ای عشق به همراه کسی نیست، در این راه دراز
>>
و سرابی در پیش، که همه قافله را خواهد کشت
>>
جاده ای خوانده تو را رو به هبوط
>>
جاده ای رو به سقوط
>>
آسمانش دلگیر
>>
ابرها، بی باران
>>
خرمن جهل و عداوت، انبوه
>>به مزارع، علف نفرت و غم روییده
>>
اگر این جاده درست است، چرا ناشادیم؟
>>
اگر این راه نجات است، چرا ترسانیم؟
>>
هر چه در راه جلو رفته، عقب مانده تریم
>>
هر چه در اوج، فرو مانده تریم
>>
هر چه نوشیده، عطشناک تریم
>>
هر چه بر توشه شد افزون، که حریصانه تریم
 
 >>آی مردم، به گمانم که غلط آمده ایم
>>راه این قافله، بیراهه خودخواهیهاست
>>نه خدایی، که نمایاند راه
>>
نه رسولی، که بخواند بر عشق
>>
نه امامی، که برد قافله تا منزل نور
>>
و کسی نیست، پیامی ز محبت بدهد
>>
زنگ این قافله، زنگ دل ماست
>>
بار آن، تنهایی
>>
مقصدش، غربت دلهای همه همسفران
>>
هر چه از عمر سفر میگذرد، میبینم
>>
از خدا دورتریم
>>
ره سپردیم به شب
>>
و همه همسفران، خواب به چشم
>>دل به لالایی دزدان حقیقت دادیم
>>همه در قافله؛ غافل ماندیم
>>
این چه راهی ست خدایا که درآن
>>
هیچ کسی، شاخه گلی، به کسی، هدیه نکرد
>>
به سلامی، دل ما شاد نکرد
>>
مرگ همسایه نیاشفت دگر خواب کسی
>>
گل لبخند به لبهای کسی باز نشد
>>
مرگ پروانه دل شمع کسی آب نکرد
>>
دست گرمی، دست همراهی ما را نفشرد
>>کسی از جنس دعا، حرف نزد
>>
ریه ها پر شده از واژه مرگ
>>هیچ چشمی، به سر ختم «شرافت» نگریست
>>
هیچ کس، مرگ «محبت» را جدی نگرفت
>>
کسی از کشتن احساس، خجالت نکشید
>>
سر شب، یک نفر آهسته ز من می پرسید:
>>
جاده سبز «سعادت»، ز کجا باید رفت؟
>>
من از او پرسیدم :
>>
از خدا، چند قریه دور شدیم؟
>>
من ندانسته در این راه چه پیدا کردم
>>
ولی فهمیدم، که حقیقت گم شد
>>
و نشانیهایی، که رسولان به بشر میدادند
>>
من در این جاده، نمیبینم هیچ
>>
خانه پاک خدا، آخر این جاده نباشد هرگز
>>
آخر جاده بدان حتم، که حق با ما نیست
>>
سر آن پیچ، جدا گشت ز ما
 

 >>آی مردم، به خدا راه غلط آمده ایم
>>
من دلم میخواهد 
برگردم و به راهی بروم، تا خدا همسفر من باشد
>>
من دلم می خواهد
>>
به سلامی، گل لبخند نشانم بر لب
>>
سبزه و نور و گل و آینه را دریابم
>>
و همه هستی را
>>
از نگاهی که خدا خالق آن است، تماشا بکنم
>>
از غم و غصه، که ره توشه این قافله شد
>>
من سیرم
>>
من دلم می خواهد، عاشق همسفرانم باشم
>>
عاشق آنانی، که به راهی بجز این راه
>>
کنون در سفرند
>>
و نخندم به غم همسفر ناشادم
>>
و بدانم که خدا، مال همه ست
>>
من دلم تنگ محبت شده است
>>
کار دل، دادن خون در رگ نیست
>>
کار دل، عشق به زیباییهاست
>>
راه ما، راه پر از اندوه است
>>
راه را برگردیم
>>
شعله عشق در این جاده دگر خاموش است
>>
جاده ای را که در آن نور خدا نیست، بدان تاریک است
>>
دل من، همره این قافله نیست
>>
من دلم، تنگ خدایم شده است
>>
آی مردم، کار سختی ست، ولی برگردیم
>>
برسیم تا سر آن پیچ زمان
>>
که خدا از دل ما بیرون رفت
سر آن پیچ که حق، رو به جلو رفت و ما پیچیدیم



No comments:

Post a Comment