محمد محبی
سید کاظم آقا بیزی باغیشلا !!!
بی تردید امشب نخواهم خوابید. نه از ترس جابجایی آراء (چون کاره ای نیستم. نه سر پیازم. نه ته پیاز) بلکه ترس از یک خواب احتمالی! امروز صبح اول وقت رای دادم. اسم همه 46 نفر را علیرغم میل باطنی ام نوشتم و به صندوق انداختم. لحظه ای که رای مربوط به مجلس خبرگان را به صندوق انداختم. ناخودآگاه یاد مجتهد مظلوم مرحوم آیت الله #سیدمحمدکاظم_شریعتمداری و یک خواب در دوره کودکی ام افتادم. اطمینان دارم که بخاطر نوشتن نام محمد محمدی ری شهری در برگه رای بود. همان فردی که به این مرجع شیعه اهانت کرد. نمی دانم چرا در لحظه نوشتن برگه رای یاد آن خواب دوره کودکی نیفتادم؟! بگذارید جریان آن خواب را برایتان تعریف کنم.
سال 1364، کلاس دوم ابتدایی بودم. در شبی خواب دیدم که در مسجد جامع روستا، مراسم شب عاشورا بود. پدرم سینی چایی دستش بود و به حاضرین در مسجد چای می داد و من هم پشت سرش، یک کاسه بزرگ از قند دستم بود. مرحوم آیت الله شریعتمداری در صدر مجلس و پایین منبر نشسته بودند یک کتاب نوحه ترکی دستش بود و آرام زیرلب زمزمه می کرد و اشک می ریخت. جلوی آقا سید که رسیدم قند تعارف کردم. سرش را از کتاب بالا آورد و اشک های خود را با دستمالی که در دست داشت، پاک نمود. یک آهی کشید. موقعی که یک حبه قند از کاسه بر می داشت آرام گفت: من با «حاج ...» چه کردم؟ چرا این کار را با من کرد؟ «حاج ...» اسم یک پیرمرد خردمند و ریش سفید روستای ما بود... صبح شد. رفتم مدرسه و از مدرسه که برگشتم، پدرم گفت که در مسجد ناهار می دهند. فکر کنم ولیمه حج یکی از هم ولایتی ها بود. رفتیم نشستیم در داخل مسجد. داشتند سفره ها را پهن می کردند. یک دفعه دیدم که «حاج ..»، همان کسی که در خواب، سید کاظم آقا از او گله می کرد وارد مسجد شد. معمولا در روستای ما وقتی یک بزرگتر و ریش سفید وارد یک جمعی می شود، در صدر مجلس، جا را خالی می کنند تا در صدر بنشیند. اما او قبول نکرد و ناگهان آمد در وسط مسجد و روبروی من و پدرم نشست!! و من هم ناگهان یاد خواب شب قبل افتادم! سفره پهن شد و من بی اختبار رو به حاجی کردم گفتم «حاج عمو من دیشب یک خوابی در مورد شما دیدم». بعد حاجی لبخندی زد و گفت: «آفرین پسرم. تعریف کن ببینم چی دیدی؟ ایشالا که خیره» خواب را دقیق برای او تعریف کردم. موقعی که آن جمله آقای شریعتمداری را گفتم، دیدم رنگ حاجی شد عین گچ!! با دست محکم زد روی پای خود و شروع کرد به گریه کردن و گفت: «به عصمت فاطمه زهراء قسم. همین دیشب، مرجع خود را تغییر دادم. نه بخاطر اینکه در عدالت او شک داشتم. بلکه دیشب در یک میهمانی، عده ای به شدت از او غیبت می کردند و من تحت تاثیر حرفهای افراد حاضر در جمع، مرجع خودم را تغییر دادم»
اطمینان دارم که سید کاظم آقا بخاطر آن اسمی که من در برگه رای نوشتم، از ما دلگیر نخواهد شد. چون شنیدم که در ساعات آخر عمر خود تمام افرادی که در حق او جفا کرده بودند را بخشیده بود. امروز جدال نفس گیری بین عقل و دل در جریان بود.
چی کشیدیم امروز؟!
بی تردید امشب نخواهم خوابید. نه از ترس جابجایی آراء (چون کاره ای نیستم. نه سر پیازم. نه ته پیاز) بلکه ترس از یک خواب احتمالی! امروز صبح اول وقت رای دادم. اسم همه 46 نفر را علیرغم میل باطنی ام نوشتم و به صندوق انداختم. لحظه ای که رای مربوط به مجلس خبرگان را به صندوق انداختم. ناخودآگاه یاد مجتهد مظلوم مرحوم آیت الله #سیدمحمدکاظم_شریعتمداری و یک خواب در دوره کودکی ام افتادم. اطمینان دارم که بخاطر نوشتن نام محمد محمدی ری شهری در برگه رای بود. همان فردی که به این مرجع شیعه اهانت کرد. نمی دانم چرا در لحظه نوشتن برگه رای یاد آن خواب دوره کودکی نیفتادم؟! بگذارید جریان آن خواب را برایتان تعریف کنم.
سال 1364، کلاس دوم ابتدایی بودم. در شبی خواب دیدم که در مسجد جامع روستا، مراسم شب عاشورا بود. پدرم سینی چایی دستش بود و به حاضرین در مسجد چای می داد و من هم پشت سرش، یک کاسه بزرگ از قند دستم بود. مرحوم آیت الله شریعتمداری در صدر مجلس و پایین منبر نشسته بودند یک کتاب نوحه ترکی دستش بود و آرام زیرلب زمزمه می کرد و اشک می ریخت. جلوی آقا سید که رسیدم قند تعارف کردم. سرش را از کتاب بالا آورد و اشک های خود را با دستمالی که در دست داشت، پاک نمود. یک آهی کشید. موقعی که یک حبه قند از کاسه بر می داشت آرام گفت: من با «حاج ...» چه کردم؟ چرا این کار را با من کرد؟ «حاج ...» اسم یک پیرمرد خردمند و ریش سفید روستای ما بود... صبح شد. رفتم مدرسه و از مدرسه که برگشتم، پدرم گفت که در مسجد ناهار می دهند. فکر کنم ولیمه حج یکی از هم ولایتی ها بود. رفتیم نشستیم در داخل مسجد. داشتند سفره ها را پهن می کردند. یک دفعه دیدم که «حاج ..»، همان کسی که در خواب، سید کاظم آقا از او گله می کرد وارد مسجد شد. معمولا در روستای ما وقتی یک بزرگتر و ریش سفید وارد یک جمعی می شود، در صدر مجلس، جا را خالی می کنند تا در صدر بنشیند. اما او قبول نکرد و ناگهان آمد در وسط مسجد و روبروی من و پدرم نشست!! و من هم ناگهان یاد خواب شب قبل افتادم! سفره پهن شد و من بی اختبار رو به حاجی کردم گفتم «حاج عمو من دیشب یک خوابی در مورد شما دیدم». بعد حاجی لبخندی زد و گفت: «آفرین پسرم. تعریف کن ببینم چی دیدی؟ ایشالا که خیره» خواب را دقیق برای او تعریف کردم. موقعی که آن جمله آقای شریعتمداری را گفتم، دیدم رنگ حاجی شد عین گچ!! با دست محکم زد روی پای خود و شروع کرد به گریه کردن و گفت: «به عصمت فاطمه زهراء قسم. همین دیشب، مرجع خود را تغییر دادم. نه بخاطر اینکه در عدالت او شک داشتم. بلکه دیشب در یک میهمانی، عده ای به شدت از او غیبت می کردند و من تحت تاثیر حرفهای افراد حاضر در جمع، مرجع خودم را تغییر دادم»
اطمینان دارم که سید کاظم آقا بخاطر آن اسمی که من در برگه رای نوشتم، از ما دلگیر نخواهد شد. چون شنیدم که در ساعات آخر عمر خود تمام افرادی که در حق او جفا کرده بودند را بخشیده بود. امروز جدال نفس گیری بین عقل و دل در جریان بود.
چی کشیدیم امروز؟!
No comments:
Post a Comment