Sunday, February 28, 2016

محمد نوری زاد ‏: چلوکباب زعفرانی!

چلوکباب زعفرانی!
یک: بر قله ی ورودی زندان اوین قدم می زنم. یک ون سر می رسد. سربازان با دستبندها و پابندهایی که در دست می رقصانند، پیاده می شوند. حالا نوبت زندانیان است. همه که پیاده می شوند، "واکر"ی بیرون داده می شود. و بعد، سربازی را می بینم که زیر بغل پیرمردی فرتوت را گرفته و پیاده اش می کند. واکر را به پیرمرد می دهند و او مثل این که بر زمینی ابری پای می فشرد، نرم و بی شتاب بسوی درِ کوچکِ زندان گام بر می دارد. احتمالاً چکش برگشت خورده یا ورشکست شده یا از یک بلندی ای به اسم اعتبار پایین غلتانده اندش. بعید می دانم همسرش مهریه اش را به اجرا گذارده باشد.
دو: بازجوهای اطلاعات و سپاه از حضور من در مجاور درِ ورودیِ زندان اوین در رنج اند. آنان مجبورند به درِ بزرگ که می رسند، توقف کنند برای هماهنگیِ ورود. درست پیش پای من. می بینم به من که می رسند صورت بر می گردانند. یکی از سرمایه های اینان، ناشناخته ماندنشان است. اگر قرار باشد یکی یکی "لو" بروند، فردا چگونه در بزنگاه های ضرورت و نیاز، در میان مردمِ بی خبر نفوذ کنند و خبر بگیرند و خبر ببرند؟ مرا اما چه گناه؟ برو بچه های همین بند "دوالف" سپاه – داخل زندان اوین - بودند که ده نفری ریختند به خانه ام و وسایل شخصی ام را بار کردند و بردند. اکنون چهار سال از فتح الفتوح و یورش اژدرافکنانه شان می گذرد. اموال و گذرنامه ام را بدهند تا من راهم را بگیرم و بروم. وگرنه من مهمانشان هستم حالا حالاها.
سه: به یک مأمور لباس شخصی که نشانیِ خانه و شماره یِ زنگِ خانه ام را نیز می دانست و به من هشدار می داد از عواقب کارم بهراسم، گفتم: ماهی را از آب می ترسانی؟ به صدایش مهربانی دواند و گفت: برو بچسب به زندگی ات! و اخطار داد: رویِ سگِ اینها را بالا نیاور. گفتمش: من روی سگ را برای احدی آرزو نمی کنم. اما اگر خودشان مشتاق پرده برداری از رویِ آنچنانیِ خویش اند، بسم الله. این را که گفتم، قضایا را به شوخی وانهاد. به او گفتم: شما فکر می کنید مرا عاطفه و شوق زندگی نیست؟ گفت: حالا گیریم رفتی و پسرت را دیدی و برگشتی، بعدش چه؟ و سرِ شوخی را وا کرد و گفت: من پسرت، فرض کن رفتی فرودگاه و پسرت بعدِ چهارسال آمد استقبالت. گفتم: می افتم به پاهایش. مأمور جوان جا خورد و گفت: تو می افتی به پاش؟ بله، نه بابا، تو چرا؟ اونه که باید بیفته به پات دستتم ببوسه! گفتم: حکایت من با پسرم فرق می کند. پسر من از یک نسل لهیده شده است و من خودم از له کنندگانم.
چهار: دو مرد جوان بر سر انتخابات بگو مگو می کردند. چه رگهایی از تعصب، از گردنشان بیرون زده بود و هر دو را به سمت تکفیر همدیگر پیش می برد. با هم دوست بودند و گاه به شوخی الفاظی در تحقیر یکدگر بکار می بستند. یکی شان مخالف رأی دادن بود و دیگری موافق. آمدند و مرا داور کردند. که تو بیا میان ما داوری کن. گفتم: تا زمانی که ما رسمِ ادب مندی را نیاموزیم، به هر کجا که برسیم در پسِ پسکوچه های سرگردانی، ول معطلیم. و داوری کردم: به فهم و رأی و نظر همدیگر احترام بگذاریم.
پنج: امروز از میان دفترچه های قدیمی، یکی را بیرون کشیدم و با خود آوردم تا نکته هایی را که به ذهنم می رسد در آن بنویسم. در یکی از برگه های آن دیدم پسرم اباذر در سالهای دور نوشته: " ایکاش می توانستم خودکاری برایت بخرم که با آن بیندیشی. پسرت!". این تنها نوشته ی آن دفترچه کوچک است. کلمه ی "پسرت" نشان می دهد که این جمله رو به من بوده است. در آن سالهای تباهی، مرا با اندیشیدن میانه ای نبوده. از یک بلندگوی مرکزی هدایت می شدیم و علایق ما نیز از همان بلندگوی مرکزی تفسیر می شده است. پسرم آرزو می کرده ایکاش من می اندیشیدم لحظه ای.
شش: بانوی جوانی که می شناختمش آمد و خداقوتی گفت و دست به کیفش برد و لقمه ای کوچک و بند انگشتی بیرون آورد و به من داد و گفت: این را با مهر آمیخته ام. یک مرد و یک بانو که در یک گروه تلگرامی با هم دوست اند، قرار گذاشته بودند که به دیدنم بیایند. و آمده بودند. بانو از شهر قم، و مرد از همین تهران. بانوی قمی یک جعبه سوهانِ درجه ی یک آورده بود. ایکاش به درخواست های من توجه می کرد و با خود چیزی نمی آورد. من هرچه را که بیاورند، به این و آن می بخشم. همانجا. با هم از اینجا و آنجا صحبت کردیم. کوتاه و موجز. و تقاضا کردم که بروند. رفتند اما در کوله ی من کلی مهربانی جا نهادند.
هفت: یک مرد جوان بیست و هشت ساله و یک بانوی ریز نقش از بندرعباس آمده بودند و در همان حوالی سرگردان و چشم براه بودند. دو عزیزشان از زندان آزاد می شدند و این دو به استقبال همان دو عزیز این همه راه آمده بودند. جرمشان؟ اقدام علیه امنیت ملی. ساعتی بعد دو جوان از زندان بدر آمدند. ریز نقش و مهربان. اقدام کنندگان علیه امنیت ملی. از همین جرم های ریخته شده دمِ دست. ندیده ایم مگر؟
هشت: یک مرد شصت ساله از همدان کوبیده و آمده بود آنجا. ده دقیقه هم بیشتر نگذاشتم بماند. سرشار از فهم بود این مرد همدانی. شیک ترین پیراهن و تمیز ترین کفش و نوترین کت و شلوارش را پوشیده بود. صورتی استخوانی و مهربان داشت. زجر کشیده می نمود اما. گفت: این همه راه را به عشق خود شما آمده ام. مرا بگو که چه سرشار می شوم از شوق وقتی به عزیزانی اینچنین مخلص بر می خورم. که مرا نه امضایی هست و نه نفوذی در دم و دستگاهی تا یکی به طمعی بیاید و سوغات بیاورد و خواسته ای مطرح کند. تازه با من خطرها نیز هست. ای رحمت به شیری که عشق نوشیده از سرچشمه ی زلالِ راستی و مهر.
نه: یکی از دوستان شصت ساله ی دنایی با پسرعمویش آمد. پسرعمویش عضو هیأت علمی یکی از دانشگاه ها بود. مردانی معترض اما دوست داشتنی که از هر کلامشان ادب و نیک اندیشی می تراوید. پسرعموی دانشگاهی می گفت: من سه روز فریب خوردم و جانب آقای خمینی را گرفتم. اکنون اما سی و هفت سال است که من و بچه هایم و هموطنانم داریم چوب همان سه روزها را می خوریم. و تأکید می کرد: ما به این نسل های پس از انقلاب بدهکاریم سخت!
ده: دو مأمور آمدند و دورا دور مرا و نعمتی را که یکی دو ساعت پیش من بود، زیر نظر داشتند. یکی شان با دوربین حرفه ای اش از دور عکس می گرفت. این دو مأمور، چهار ساعتی ماندند و چند عکس از چند زاویه گرفتند و سوار موتورشان شدند و رفتند. در هر بار که مأمور عکاس از دور عکس می گرفت، پرچم کوچک خود را بالا می بردم و انگشتانم را به نشانه ی پیروزی نشانش می دادم.
یازده: نعمتی آمد و گفت: دیدی نرگس را؟ نرگس محمدی؟ بله، داخل همین پراید سفید بود. کدام پراید؟ همین که دارد می رود بیرون. دستها را بالا بردم و پرچم را برایش تکان دادم. شاید ببیند و شاید نه. دور بودند. پراید از تیرک نگهبانی بیرون رفت و به خیابان افتاد. ای عجب، احتمالاً می بردنش بیمارستان. خلاصه این که یک ملاقات چند ثانیه ای از کفم گریخت به همین سادگی. تا ده شب بر قله ی ورودیِ زندان اوین قدم زدم و چشم به راه ماندم تا مگر پراید سفید با نرگس محمدی باز آید و من بتوانم بقدر ده ثانیه سلامش بکنم و پایداری اش را بستایم. دریغ که پرایدهای سفید آمدند و رفتند و پرایدی که نرگس را برده بود، نیامد که نیامد.
دوازده: بانویی شصت و یکی دو ساله آمد و گفت: من از همسایگان همین اطرافم. آمدم بگویم هر چه که لازم دارید به من بگویید تا برایتان بیاورم. مثلا ما در خانه چهار دست کیسه خواب داریم. از بهاره تا زمستانه. خوراکی یا هر چه که شما بخواهید. شوهرش پایین منتظر مانده بود و او نفس زنان شیب راه را بالا آمده بود. راستی چه گنجی است داشتن هموطنانی زلال. چشم، هر وقت به چیزی احتیاج داشتم از همین بالا داد می زنم: آهای ای همسایگان اوین، من به یک شکوفه ی کوچولوی لبخند محتاجم.
سیزده: دیروز صبح با خبر شدم که آقای " فرج الله سلحشور" کارگردان سریال یوسف پیامبر از دنیا رفت. با وی هم محل و دوست بودم. اما از آن روزی که خطم را از بیت رهبری جدا کردم، وی نیز با من برافروخت و بی آنکه مرا با وی ملاقاتی از آن به بعد بوده باشد، هرازگاه ناسزاهایی به سمت من پرتاب می کرد. بیماری در تن وی افتاد و بر تخت بیمارستان نشاندش. چند بار تقاضا کردم که به دیدنش بروم. قبول اما نکرد. جناب سلحشور، تمثیلی از یک گرایش شیعی بود که برای بقای همان گرایش، هیچ ابایی از ناسزا گویی به دیگران نداشت. دیدم روزنامه ی جام جم از وی با " هنرمند متعهد" اسم برده است امروز. تعهد به چی؟ جز به مذهب تشیع و نظام من در آوردیِ ولایی؟ شوربختانه آنچه که نام سلحشور را بر سر زبانها انداخت، هرگز سریال یوسف پیامبر نبود. بل ناسزاهایی زشت بود که وی نثار بانوان سینما و وادی هنر نمایش کرد. برایش آرامش ابدی خواستارم. و تنبه برای دیگرانی چون وی. که مرگ، به گمان من، پایان راه نیست. دریچه ای است حتمی برای ورد به یک آغاز دیگر. دیروز داستان مرگِ واعظ طبسی را تکذیب کردند. اما مرگ را پنجه ای است که هماره بر در می کوبد. امروز محمد نوری زاد، فردا سیدعلی خامنه ای و سرداران و آخوندهایش. یک نفر را در این میان باید استثناء کرد ظاهراً!
چهارده: در همین جمعه ای که در راه است، من و دکتر محمد ملکی و دو تن دیگر از دوستانمان برای زیارت مزار دکتر محمد مصدق به احمدآباد می رویم. خود می دانیم که برادرانِ شیراوژن و اژدرافکن و شهاب انداز و پنجه در پنجه ی آمریکا بینداز، از ترسِ حضورِ سه چهار نفر بر مزارِ یک مردِ خفته در خاک، چشم به راه مایند پیشاپیش. به برادران می گویم: برای دکتر ملکی جوجه کباب بدون استخوان، برای من جوجه کباب با استخوان، و برای دوتن از دوستانمان چلوکباب کوبیده ی زعفرانی تدارک ببینید لطفاً. نوشابه؟ دوغ باشد بهتر است. سپاس.
پانزده: یک بانوی جوان، دو مرد از تبریز، یک مردِ درشت اندام از شهر ری، یکی از خمین، یکی از همین تهران و سه نفر دیگر به دیدنم آمدند با سخن ها و نکته هایی که هر کدامش به تفسیری مفصل محتاج است. بدا که مرا تنگیِ وقت افتاده و باید این نوشته را پایان برم. از تک تک شان سپاس مندم. بویژه از آن جوانی که از خمین آمده بود. همسرش در بیمارستان حضرت رسول بستری است. دو چشم همسرش بینایی اش را از دست داده و قرار است تحت عمل قرار گیرد. این بانو، حامله نیز هست. اگر می توانید سراغی از وی بگیرید.
شانزده: شب آمد و مرا به فرو شدن در کیسه خواب فرا خواند. با همه ی سر و صداهای آن اطراف، خفتم و صبح خیلی زود بیدار شدم. باز من بودم و پرچم بدوشی و قدم زدن در تاریک روشن هوا. کارکنان و مأموران آمدند و رفتند داخل. و سربازانِ دستبند و پابند بدست، دوان دوان از داخل بدر آمدند و سوار یک مینی بوس شدند و رفتند. در آن میان، دیدم بانویی با شال قرمز دوان دوان از شیب راه بالا می آید. به احترامش پایین رفتم. شاد بود. می گفت: دیروز در انتخابات نشانشان دادیم که ما محق نفس کشیدنیم. به روزنِ کوچکی اشاره می کرد که با همین رأی دادن های شاداب در آسمان سیاسیِ کشور گشوده می شود. به احترام شادمانی اش در آن زودگاه صبح، سخنی جز سپاس وهمدلی نراندم.
هفده: روز هفتم اسفند، روز پرهیاهوی انتخابات بود. همان روز اما روز وکیل نیز بود. در پیامی، این روز را به بانو معصومه دهقان همسرگرامی جناب عبدالفتاح سلطانی تبریک گفتم. شوی این بانو، از درستی و پاکی و ادب و فهم، نمونه ندارد در کل دم و دستگاه بیت رهبری. و روز وکیل را تبریک گفتم به بانوی نیک اندیش و پایدارمان خانم نسرین ستوده. البته نمایندگان مجلس نیز وکیل اند منتها از جنس معکوسش. به یاد یکی از نوشته های خود افتادم در تعبیر این گونه وکیل ها و آن گونه وکیل ها. اسم آن نوشته؟ گل ها و گاوها!
محمد نوری زاد
نهم اسفند نودوچهار- تهران

No comments:

Post a Comment