Friday, February 19, 2016

دل منو با خودش برد

یاد من هم باش....
اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه.
گفت :حاج آقا يه سؤال دارم که خيلي جوابش برام مهمه.
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتني ام!
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم ميميرم.
گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده.
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش.
گفتم: راست ميگي، حالا سؤالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شده بودم از خونه بيرون نميومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن.
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم؟
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون؛ مثل همه شروع به کار کردم.
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت.
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد.
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن.
آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی.
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم.
بين مردم بودم؛ اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم.
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم.
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم، کمک ميکردم.
مثل پيرمردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم.
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم.
حالا سؤالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم؛ اما نمیدونم خدا اين خوب شدن منو
قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن ولی پیش از مرگ خوب بشن؛ پیش خدا عزیزند.
آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت
داري؟
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه
بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم؟ 
گفتن: نه 
گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! 
خلاصه حاجي ما رفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد.

No comments:

Post a Comment