Tuesday, February 2, 2016

من نزد دلهای شکسته ام

انا عندالقلوب المنکسره
من نزد دلهای شکسته ام
 
دمِ در دادسرا، نشسته بودم توی ماشین تا جای پارک پیدا شود. مامور کلانتری، پسر جوانی را با دستبند نگه داشته بود کنار ماشین پلیس. توی این سرما یک لا پیراهن تنش بود و داشت می‌لرزید. دختر جوانی با دماغ قرمز و چشم‌های خیس، آمد شال‌گردنی انداخت دور گردن پسر و گونه‌اش را بوسید. سرباز تند شد. چیزی به پرخاش گفت و پسر جوان را هل داد داخل دادسرا. دختر همانجا نشست روی زمین و زد زیر گریه. از توی ماشین برایش یک بطری آب بردم. چند خانم کمک کردند تا بلند شود و بنشید روی صندلی. میانِ گریه و همهمه‌ی زن‌ها و سئوال و جواب‌ها، گفت که تازه ازدواج کرده‌اند. هر دو شهرستانی. هر دو دانشجوی فوق‌لیسانس. سرایدار برجی در ولنجک. دیشب دزد می‌زند به پارکینگ و ضبط چند ماشین را می‌دزد. اینها رفته بودند خرید. همسایه‌های خشمگین افتاده‌اند سرشان که در را عمداً باز گذاشته‌اید که همدستانتان بیایند داخل و دخل ماشین‌ها را بیاورند. با کتک و فحش و فضاحت پسر را داده‌اند تحویلِ کلانتری و دختر را ول کرده‌اند با چمدان‌هایش توی خیابان.
ماشین را پارک کردم. جلوی درِ شعبه، پسر را با دستبند نشانده بود روی صندلی. بازپرس را می‌شناختم. برایش گفتم ماجرا این بوده است و زنش را انداخته‌اند بیرون و شب را توی سرمای تهران، تا صبح روی پله‌های برج سر کرده. گزارش کلانتری را خواند وگفت دزدی‌ها زیاد شده و نوع سرقت نشان می‌دهد کار همان قبلی‌هاست و این بنده‌های خدا هیچ‌کاره‌اند. پسر را خواست داخل. اسمش مرتضی بود. ته‌لهجه شیرینِ یزدی داشت. دانشجوی ترم سوم علوم قرآنی. لاغر و تکیده و رنگ‌پریده. توضیحاتش را نوشت و همانجا برایش قرار صادر کرد. آزادی با التزام به حضور با قول شرف. دستبندش را بازکردند که برود. مات و مبهوت مانده بود دم در.

دادگاهم که تمام شد آمدم سراغ ماشین. دیدم این یک تکه کاغذ را گذاشته زیر برف‌پاک‌کن.

انا عندِ القلوبِ المُنکَسِره / من نزد دلهای شکسته‌ام.
شالگردنم را پیچیدم دور گردنم. هوا صاف و سرد، و آسمان آبی و آفتابی بود.

No comments:

Post a Comment