زهرا
موسوی فرزند میرحسین، در کارنمای فیسبوکش نوشته:
مدتی طولانی است که ننوشته ام. ذهنم پر از گفت و
گوست در سالگرد حصر؛ اما با خود میگویم …
۲۵ بهمن ۱۳۸۹ ساعت حدوداً ۸ شب از
یک شماره ناشناس که برای روز مبادا ذخیره کرده بودند؛ به کوکب، به من و نرگس زنگ
زدند و بعد از آن تا ماهها بیخبری از
مادر و پدر، تنها خبر ما بود. هرشب پشت آن درهای بدقواره جمع میشدیم و
عزیزانمان را جست و جو میکردیم. گاه با صدای بلند اسممان را میگفتیم که
بشنوند و دلشان آرام شود. گاه چراغی در خانه حصر، (در پاسخ به فریادهایمان که دستجمعی و بلند در شبهای پاستور شرح حالمان را میدادیم) روشن و خاموش میشد و
دلمان هم به آن روشن و خاموش شدن خوش میشد که زنده اند.
حتا زباله های دم در را هم به
نشانه زنده بودنشان میگشتیم:
یک سفره، یک ظرف غذای خاص، و آن مأمورهای نقاب دار و
خشن…
کابوس میدیدم و با نگرانی کابوسهایمان را برای هم شرح می دادیم.
چه
ماههای پی در پی ۶ ماه ۷ و ۸ ماه که ممنوع الملاقات میشدیم، تنها برای یک
خبر خیلی محدود، یک دلنوشته، و حتا جواب یک تلفن را دادن!
مثلا چرا به خانواده
امام شرح حال دروغ داده ایم. صدای فریاد بازجو در تلفن میپیچید که: کذّاب
تو دروغ گفته ای و پرونده ای تازه برای خود گشوده ای؛ و ما که دلمان در پیش
عزیزانمان بود را ترس از پرونده چه بیرنگ بود!
۸ ماه از ما بی خبر بودند، ۶
ماه، ۴ ماه و… و در این مدت تنها صدای تنهایی قرینشان.
سر که نه در پای
عزیزان بود بار گرانی است کشیدن به دوش
سرمان چه سنگین بود.از رسانه ها در
همین حال دروغ پشت سر دروغ بود که شنیده می شد و از بعضی افراد که آخرت را به بهایی
ناچیز فروخته بودند، میشنیدیم که:
آنها آزادند. آنها خود خواسته اند که در زندان
باشند.
باور می کنید؟ حتا تا همین امروز! چه مبارکبادها و شادیها از
وجدانهای نیم خفته:
که خدا را شکر وضع بهتر شده. قرار بوده به مسافرت
بروند و خودشان گفته اند، نه.
No comments:
Post a Comment