در بیستوشش سالگی باید میمُردم. با سرعت در اتوبان میراندم و میخواستم
از مینیبوسی که کنارم بود سبقت بگیرم، خیلی مویی داشتم از کنار مینیبوس
رد میشدم که سپر عقب ماشینم به سپر جلوی
مینیبوسگیر کرد، مینیبوس یک لحظه ترمز کرد و من کنترل ماشینم را از دست
دادم. ماشین سَبُک من بعد از چندبار این طرف و آن طرف رفتن چپ شد،
گاردریلهای وسط اتوبان را شکست و طرف دیگر اتوبان در خلاف جهتی که
ماشینها میراندند، چهارچرخهوا روی زمین افتاد. همهی اینها در عرض چند
ثانیه اتفاق افتاد. قبل از تصادف داشتم تصنیفِ «ای مه من، ای بت چین، ای
صنم» را زمزمه میکردم و در طول تصادف این تصنیف با آهنگش در ذهنم ادامه
داشت.
آنقدر همه چیز سریع
بود که فرصت نکرده بودم بترسم. انگار توی اسفنج پر از آبی دستوپا میزدم.
صداها محو و حرکات اسلوموشن بودند. خیلی زود عدهی زیادی جمع شدند و من را
از پنجرهی ماشین بیرون کشیدند. همه کنجکاو بودند بفهمند زندهام یا مرده.
به جمعیت نگاه کردم، تصنیف «بت چین» هنوز در ذهنم ادامه داشت. خانمی که
خیلی ترسیده بود، گفت: «تکونش ندین. ممکنه نخاعش قطع شده باشه.» بدنم را
تکان دادم، دیدم تکان میخورد. بلند شدم و ایستادم. یک دفعه دست و پایم
شروع به لرزیدن کرد. مثل بید میلرزیدم. خندهام گرفته بود که چرا اینجور
میلرزم. یک نفر دواندوان از صندوق عقب ماشینی یک پتو آورد و پشت من
انداخت. در آن چلهی تابستان پتو را دور خودم گرفته بودم و باز میلرزیدم.
آقایی پرسید: «خوبی؟» گفتم: «بله» گفت: «چیزی نمیخوای؟» گفتم: «نه» خانم
میانسالی که خیلی نگران به نظر میرسید گفت: «شماره تلفن خونهتون چنده؟»
فکر کردم ولی شمارهی تلفن خانه یادم نیامد. یادم بود ولی به زبانم
نمیآمد. محو بود، گم بود. زن میانسال پرسید: «مادر! چیزی یادت هست؟»
چیزی میخواهم؟ چیزی یادم هست؟ همانجا، کنار همان اتوبان وقتی زیر تیغ آفتاب مردادماه پیچیده در پتویی ضخیم میلرزیدم، فهمیدم چیزهایی که میخواهیم و چیزهایی که یادمان هست زندگی ما را ساخته است. ما همان چیزهایی هستیم که به یاد داریم و میخواهیم.
چه چیزهایی میخواستم؟ همیشه دلم میخواست صدای خوبی داشتم. دلم میخواست شعرهای زیادی از حافظ و سعدی و مولوی و عطار حفظ بودم و با آن صدای خوش میخواندم. دلم میخواست بلد بودم کمانچه بزنم مثل بهاری یا کلهر. آنوقت هر وقت دلم میگرفت خودم میزدم و میخواندم و گریه میکردم. تازه اگر دل دوستانم هم میگرفت برایشان میزدم و میخواندم که گریه کنند. هرچند معلوم نیست چیزی را که من دوست دارم بقیه هم دوست داشته باشند. بارها فیلم یا کتاب یا رستوران یا شعری را که خیلی دوست داشتهام به بقیه معرفی کردهام تا آنها هم در لذت من شریک شونداما آنها از آن چیز نه تنها لذت نبردهاند که گاهی حتی بدشان هم آمده است
. اولین باری که این بیت حافظ را شنیدم دیوانه شدم «در بزم دور یک دو قدح درکش و برو/ یعنی طمع مدار وصال مدام را» فکر میکردم به یکی از بزرگترین اسرار عالم پی بردهام و دلم میخواهد این سرّ مهم، این کشف بزرگ، این راز عجیب را با همه در میان بگذارم. شعر را برای همه میخواندم و عکسالعملها: «خیلی قشنگ بود.»، «بزم دور یعنی چی؟»، «شعر مال خودته؟» و «چه بامزه، آخی راست میگه والا.» البته که باز هم این شعر را برای بقیه خواهم خواند، باز هم فیلمها و کتابهایی را که دوست دارم به بقیه معرفی خواهم کرد، باز هم اگر غذا، رستوران، تئاتر و ترانهی خوبی را دوست داشتم به دوستانم خبر میدهم ولی دیگر میدانم که اینها مال من بودهاند و کس دیگری نمیتواند زندگی من را تجربه کند مگر آنکه ظهر یک روز مرداد کنار یک ماشین چپشده در اتوبان زیر پتویی لرزیده باشد. آدمها هیچ وقت همدیگر را کامل نمیفهمند مگر آنکه مسیرهایی مشابه هم رفته باشند، آدمهایی مشابه هم دیده باشند و اتفاقهایی مشابه هم را تجربه کرده باشند. تازه آن وقت هم نمیفهمند.
دیگر دلم چه میخواست؟ دلم میخواست انگلیسیام فول باشد و فرانسه و آلمانی و عربی و اسپانیایی، ترکی، روسی و ایتالیاییام هم عالی باشد که فیلمها و کتابهای انگلیسی، فرانسه، آلمانی، عربی، اسپانیایی، ترکی، روسی و ایتالیایی را به زبان اصلی ببینم و بخوانم.
دلم میخواست در عین سلامتی خیلی هم پولدار بودم. دنیا را میگشتم، جاهای پولداری میرفتم و اگر جاهای غیرپولداری میرفتم به خاطر این بود که دلم خواسته جای غیرپولداری بروم، نه چون پولش را ندارم. دلم میخواست اسکی، اسکیت و اسکواش بلد بودم و بیلیاردباز قهاری هم بودم، تنیسور خوبی هم بودم و والیبالیست خوبی و والیبال ساحلیباز خوبی و تنیسرویمیزباز خوب و بسکتبالیست خوبی، همینطور فوتبالدستیباز خوبی و پلیاستیشنباز خوبی، همهی اینها با هم.
حالا که دارم آرزو میکنم چرا خودم را محدود کنم؟ دلم میخواست هم صدایم مثل پاواروتی باشد و هم مثل عبادی یا کلهر کمانچه بزنم. دوست داشتم مثل پرلمان هم ویولن بزنم و دلم میخواست ویولنسلنواز ماهری هم بودم و کنترباسنواز ماهر و ساکسیفون نواز ماهری و میتوانستم جاز و رِگِه و بلوز هم بزنم و بخوانم… دلم میخواست مثل وودی آلن که هم فیلم میسازد و هم هفتهای یک شب در یک کلوپ کلارینت یا یک ساز بادی دیگر میزند به همان خوبی فیلم بسازم و هفتهای یک بار هم زیر پل خواجو بنشینم و کلارینت بزنم. دوست داشتم در فیزیک مثل انیشتین، در شیمی مثل پاولینگ و در ریاضیات مثل گالوا بودم. چون فیزیک، شیمی و ریاضیات را هم دوست دارم.
دلم میخواست یک ورزش رزمی را خوب بلد بودم مثلا کیکبوکسینگ. آن وقت اگر توی خیابان با کسی دعوایم میشد، رحم نمیکردم و تا جایی که میخورد میزدمش. آنهایی را که یکطرفه میآمدند یا دوبله پارک میکردند را هم میزدم و اگر در شرایطی خودم مجبور میشدم یکطرفه بروم یا دوبله پارک کنم و کسی به من تذکر میداد او را هم میزدم. دلم میخواست در ادبیات و جامعهشناسی و فلسفه هم آدم خیلی باسوادی باشم. در حد تولستوی، هابرماس و افلاطون.
اینها چیزهایی است که آن روز در بیستوشش سالگی وقتی لرزان کنار اتوبان نشسته بودم دلم میخواست. آن روز به آدمهایی که دوستشان داشتم هم فکر کردم، نامزدم، مادرم، دوستانم و عشقهای به زبان نیامده. اولین باری که عاشق شدم کلاس سوم دبستان بودم. عاشق دختری شدم که کلاس پنجم بود و هیچ محلی به من نمیگذاشت، کلاس دوم راهنمایی دوباره عاشق شدم و باز فهمیدم که همهی عشقهای قبلی الکی بوده است. این بار عاشق مینا زیباترین دختر محلهمان شده بودم. مینا یک سال از من بزرگتر بود و کوچکترین توجهی به من نداشت، حتی جواب سلامم را بهزور میداد.
حق هم داشت، من در محلهمان آدم ممتازی نبودم. نه فوتبالم خوب بود، نه در والیبال خوب اسپک میزدم، نه در دعوا خوب مشت میزدم، نه قدبلند بودم، نه خوشصحبت، نه خوشقیافه… من فقط از دور نگاهش میکردم. از بغلش که رد میشدم آهسته سلام میکردم و او هم انگار که به یکی از بردههایش جواب بدهد، جوابم را میداد. فقط یک بار از روی تفقد لبخندی هم به من زد که از خوشحالی تا خانهمان دویدم. چند سال پیش، اتفاقی بعد از بیستوپنج سال یکی از بچههای محله سابقمان را دیدم. سراغ همه را گرفتم. همه ازدواج کرده بودند و بچه داشتند بعضیها جدا شده بودند، خیلیها هم خارج بودند. سراغ مینا را گرفتم. گفت: «مینا مرد.» چی؟ مینا مرد؟ مینا که آنقدر زیبا بود، که آن قدر قدبلند بود، که وقتی راه میرفت جهان میایستاد تا او برود، مرده بود؟ دوباره گم شدم. پرسیدم: «کی مرد؟» گفت: «سه چهار سال پیش.» پرسیدم «آخه چرا؟» گفت: «چه میدونم، آدمها میمیرن دیگه.» در هجده سالگی برای آخرین بار مینا را دیدم. دیگر دو سه سالی بود که عاشقش نبودم.
عشق دوره نوجوانی من برای ابد گم شد بیآنکه من تصویری دیگر از او ببینم یا بدانم در زندگیاش چه کرد و چرا مرد. با همان قد بلند و لبخند متکبرانه برای همیشه رفت و گم شد.
چند وقت پیش پسرم گریان از مدرسه به خانه آمد و گفت: «من دوست ندارم برم مدرسه… دوست ندارم درس بخونم.» دیدم گریهاش از ته دل است. با او همراهی کردم و گفتم: «اگه نمیخوای بری مدرسه هیچ اشکالی نداره، فقط باید بگی به جاش میخوای چی کار کنی؟ اگه فکر کرده باشی میخوای چی کار کنی اون وقت میتونی مدرسه نری.» پسرم گریان گفت: «فکر کردم.» گفتم: «میدونی میخوای چی کار کنی؟» گفت: «آره» گفتم: «چی؟» گفت: «میخوام فقط بخورم و بخوابم.»
من هم مثل پسرم هستم، یعنی او مثل من است، به من رفته است؛ تنبلم. هم دلم میخواهد انیشتین و بولت و مایکل فلپس و بهاری و مسی باشم، هم حال هیچ کاری را ندارم. دلم میخواهد فقط بخورم و بخوابم. به هیچ کاری نکردن خیلی علاقهمندم. لذتبخشترین کار دنیا برایم این است که بنشینم و بقیه را نگاه کنم.
قدیمها که سیگاری بودم دلم میخواست فقط بنشینم سیگار چاق کنم و بقیه را نگاه کنم و حالا که سیگاری نیستم دلم میخواهد بنشینم جرعهجرعه چای بنوشم و بقیه را نگاه کنم. حرف زدن را هم دوست دارم. از وراجی و حرف زدنهای صدتا یک غاز با دوستانم خیلی لذت میبرم. بین غذاها به سوسیس و نیمرو علاقهی زیادی دارم و استیک و کلهپاچه و سیراب شیردان و قرمهسبزی و پاستا و آبگوشت و همهی غذاهای خوشمزهی دیگر را هم دوست دارم. توی سریالها، سریالهای دورهی بچگی را میپرستیدم، مرد شش میلیون دلاری، بارتا، کوجک، توما، کریستی لاو را خبر کن، خانهی کوچک، ستوان کلمبو، تلخ و شیرین، باگالوها، مزرعهی چاپارل، ویرجینیایی، غرب وحشی وحشی وحشی، الری کویین و … . همهی فیلمهای آن روزها را هم میدیدم و چه لذت عمیقی میبردم.
با مادرم میرفتیم سینما. هفتهای یک بار سینما چهارباغ اصفهان. بغل سینما چهارباغ یک ساندویچفروشی بود به اسم «ساندویچ اختیاری» که روی شیشهاش نوشته بود «اول اختیاری بعد سینما» ما هم همیشه اول میرفتیم اختیاری ساندویچ میخوردیم و بعد میرفتیم سینما. سالن سینما همیشه غلغله بود، مادرم بلیت لژ میگرفت و ته سینما مینشستیم. میگفت: «عقب بهتره.» من هنوز بسیاری از دستورالعملهای مادرم، موقع سینما رفتن در گوشم هست: «توی سینما جات هرچی عقبتر باشه بهتره…»، «تو یه روز نباید دوتا فیلم دید…»، «بیرون خونه نباید ساندویچ کتلت و کوکو خورد (چون اینها توی خانه هست.)» مادرم سال ۸۰ در حالی که من و برادرم بالای سرش ایستاده بودیم مرد. من و برادرم مادرمان را خیلی دوست داشتیم و باورمان نمیشد که بمیرد ولی مرد. نمیدانستیم تنهایی باید چه کنیم ولی روزگار خیلی زود به ما یاد داد و ما هم یاد گرفتیم و حالا بلدیم.
خب، دیگر چه چیزهایی را دوست دارم و چه چیزهایی را دوست ندارم؟ خودنویس را خیلی دوست دارم ولی بلد نیستم با خودنویس بنویسم. تایپ ده انگشتی را دوست دارم ولی حتی یک انگشتی هم بد تایپ میکنم. بوی عطر خوب را دوست دارم و بوی بد پا و بدن و بهخصوص دهان خیلی آزارم میدهد. آدمهای شجاع را دوست دارم هرچند که آدمهای ترسو را که میدانند ترسو هستند هم دوست دارم. آدمهای باایمان قهرمانهای رویایی من هستند و آدمهایی که شک میکنند ضدقهرمانهای بزرگم.
شجاعت، راستگویی و تحمل شرایط سخت را ستایش میکنم و ترسو بودن، گاهی دروغ گفتن و کمطاقتی را میفهمم. پررو بودن را دوست ندارم و حرف زدن و نوع به کار بردن کلمات و عبارات توسط آدمها برایم اهمیت ویژهای دارد. مثلا وقتی در ترمینال یک نفر داد میزند: «عباس ما رو دودره نکنیها.» دلم میخواهد به او و عباس نگاه کنم و وقتی در یک مهمانی یک خانم به دوستش میگوید: «مهناز ما رو دودره نکنیها.» دیگر دلم نمیخواهد به او و مهنازخانم نگاه کنم.
هنوز خیلی چیزهای دیگر باید بنویسم. هنوز دربارهی زندگی خیلی حرف مانده فقط دستم خسته شده.
چند سال پیش دوباره تصادف کردم. این بار ماشینم را از زیر یک کامیون حمل زباله بیرون کشیدند. وقتی از ماشین پیادهام کردند همانطور که در چلهی زمستان کنار اتوبان نشسته بودم، بوی زبالهها را استنشاق میکردم و میلرزیدم و خوشحال بودم که لای زبالهها دفن نشدهام با خودم گفتم: «مرتیکه این دوبار… تو اصلا کی هستی؟… دفعهی سوم میخوای چی کار کنی؟» و میدانم که تا سه نشود بازی نشود…/
نقل از کانال تلگرام سروش صحت: https://telegram.me/soroushsehat
چیزی میخواهم؟ چیزی یادم هست؟ همانجا، کنار همان اتوبان وقتی زیر تیغ آفتاب مردادماه پیچیده در پتویی ضخیم میلرزیدم، فهمیدم چیزهایی که میخواهیم و چیزهایی که یادمان هست زندگی ما را ساخته است. ما همان چیزهایی هستیم که به یاد داریم و میخواهیم.
چه چیزهایی میخواستم؟ همیشه دلم میخواست صدای خوبی داشتم. دلم میخواست شعرهای زیادی از حافظ و سعدی و مولوی و عطار حفظ بودم و با آن صدای خوش میخواندم. دلم میخواست بلد بودم کمانچه بزنم مثل بهاری یا کلهر. آنوقت هر وقت دلم میگرفت خودم میزدم و میخواندم و گریه میکردم. تازه اگر دل دوستانم هم میگرفت برایشان میزدم و میخواندم که گریه کنند. هرچند معلوم نیست چیزی را که من دوست دارم بقیه هم دوست داشته باشند. بارها فیلم یا کتاب یا رستوران یا شعری را که خیلی دوست داشتهام به بقیه معرفی کردهام تا آنها هم در لذت من شریک شونداما آنها از آن چیز نه تنها لذت نبردهاند که گاهی حتی بدشان هم آمده است
. اولین باری که این بیت حافظ را شنیدم دیوانه شدم «در بزم دور یک دو قدح درکش و برو/ یعنی طمع مدار وصال مدام را» فکر میکردم به یکی از بزرگترین اسرار عالم پی بردهام و دلم میخواهد این سرّ مهم، این کشف بزرگ، این راز عجیب را با همه در میان بگذارم. شعر را برای همه میخواندم و عکسالعملها: «خیلی قشنگ بود.»، «بزم دور یعنی چی؟»، «شعر مال خودته؟» و «چه بامزه، آخی راست میگه والا.» البته که باز هم این شعر را برای بقیه خواهم خواند، باز هم فیلمها و کتابهایی را که دوست دارم به بقیه معرفی خواهم کرد، باز هم اگر غذا، رستوران، تئاتر و ترانهی خوبی را دوست داشتم به دوستانم خبر میدهم ولی دیگر میدانم که اینها مال من بودهاند و کس دیگری نمیتواند زندگی من را تجربه کند مگر آنکه ظهر یک روز مرداد کنار یک ماشین چپشده در اتوبان زیر پتویی لرزیده باشد. آدمها هیچ وقت همدیگر را کامل نمیفهمند مگر آنکه مسیرهایی مشابه هم رفته باشند، آدمهایی مشابه هم دیده باشند و اتفاقهایی مشابه هم را تجربه کرده باشند. تازه آن وقت هم نمیفهمند.
دیگر دلم چه میخواست؟ دلم میخواست انگلیسیام فول باشد و فرانسه و آلمانی و عربی و اسپانیایی، ترکی، روسی و ایتالیاییام هم عالی باشد که فیلمها و کتابهای انگلیسی، فرانسه، آلمانی، عربی، اسپانیایی، ترکی، روسی و ایتالیایی را به زبان اصلی ببینم و بخوانم.
دلم میخواست در عین سلامتی خیلی هم پولدار بودم. دنیا را میگشتم، جاهای پولداری میرفتم و اگر جاهای غیرپولداری میرفتم به خاطر این بود که دلم خواسته جای غیرپولداری بروم، نه چون پولش را ندارم. دلم میخواست اسکی، اسکیت و اسکواش بلد بودم و بیلیاردباز قهاری هم بودم، تنیسور خوبی هم بودم و والیبالیست خوبی و والیبال ساحلیباز خوبی و تنیسرویمیزباز خوب و بسکتبالیست خوبی، همینطور فوتبالدستیباز خوبی و پلیاستیشنباز خوبی، همهی اینها با هم.
حالا که دارم آرزو میکنم چرا خودم را محدود کنم؟ دلم میخواست هم صدایم مثل پاواروتی باشد و هم مثل عبادی یا کلهر کمانچه بزنم. دوست داشتم مثل پرلمان هم ویولن بزنم و دلم میخواست ویولنسلنواز ماهری هم بودم و کنترباسنواز ماهر و ساکسیفون نواز ماهری و میتوانستم جاز و رِگِه و بلوز هم بزنم و بخوانم… دلم میخواست مثل وودی آلن که هم فیلم میسازد و هم هفتهای یک شب در یک کلوپ کلارینت یا یک ساز بادی دیگر میزند به همان خوبی فیلم بسازم و هفتهای یک بار هم زیر پل خواجو بنشینم و کلارینت بزنم. دوست داشتم در فیزیک مثل انیشتین، در شیمی مثل پاولینگ و در ریاضیات مثل گالوا بودم. چون فیزیک، شیمی و ریاضیات را هم دوست دارم.
دلم میخواست یک ورزش رزمی را خوب بلد بودم مثلا کیکبوکسینگ. آن وقت اگر توی خیابان با کسی دعوایم میشد، رحم نمیکردم و تا جایی که میخورد میزدمش. آنهایی را که یکطرفه میآمدند یا دوبله پارک میکردند را هم میزدم و اگر در شرایطی خودم مجبور میشدم یکطرفه بروم یا دوبله پارک کنم و کسی به من تذکر میداد او را هم میزدم. دلم میخواست در ادبیات و جامعهشناسی و فلسفه هم آدم خیلی باسوادی باشم. در حد تولستوی، هابرماس و افلاطون.
اینها چیزهایی است که آن روز در بیستوشش سالگی وقتی لرزان کنار اتوبان نشسته بودم دلم میخواست. آن روز به آدمهایی که دوستشان داشتم هم فکر کردم، نامزدم، مادرم، دوستانم و عشقهای به زبان نیامده. اولین باری که عاشق شدم کلاس سوم دبستان بودم. عاشق دختری شدم که کلاس پنجم بود و هیچ محلی به من نمیگذاشت، کلاس دوم راهنمایی دوباره عاشق شدم و باز فهمیدم که همهی عشقهای قبلی الکی بوده است. این بار عاشق مینا زیباترین دختر محلهمان شده بودم. مینا یک سال از من بزرگتر بود و کوچکترین توجهی به من نداشت، حتی جواب سلامم را بهزور میداد.
حق هم داشت، من در محلهمان آدم ممتازی نبودم. نه فوتبالم خوب بود، نه در والیبال خوب اسپک میزدم، نه در دعوا خوب مشت میزدم، نه قدبلند بودم، نه خوشصحبت، نه خوشقیافه… من فقط از دور نگاهش میکردم. از بغلش که رد میشدم آهسته سلام میکردم و او هم انگار که به یکی از بردههایش جواب بدهد، جوابم را میداد. فقط یک بار از روی تفقد لبخندی هم به من زد که از خوشحالی تا خانهمان دویدم. چند سال پیش، اتفاقی بعد از بیستوپنج سال یکی از بچههای محله سابقمان را دیدم. سراغ همه را گرفتم. همه ازدواج کرده بودند و بچه داشتند بعضیها جدا شده بودند، خیلیها هم خارج بودند. سراغ مینا را گرفتم. گفت: «مینا مرد.» چی؟ مینا مرد؟ مینا که آنقدر زیبا بود، که آن قدر قدبلند بود، که وقتی راه میرفت جهان میایستاد تا او برود، مرده بود؟ دوباره گم شدم. پرسیدم: «کی مرد؟» گفت: «سه چهار سال پیش.» پرسیدم «آخه چرا؟» گفت: «چه میدونم، آدمها میمیرن دیگه.» در هجده سالگی برای آخرین بار مینا را دیدم. دیگر دو سه سالی بود که عاشقش نبودم.
عشق دوره نوجوانی من برای ابد گم شد بیآنکه من تصویری دیگر از او ببینم یا بدانم در زندگیاش چه کرد و چرا مرد. با همان قد بلند و لبخند متکبرانه برای همیشه رفت و گم شد.
چند وقت پیش پسرم گریان از مدرسه به خانه آمد و گفت: «من دوست ندارم برم مدرسه… دوست ندارم درس بخونم.» دیدم گریهاش از ته دل است. با او همراهی کردم و گفتم: «اگه نمیخوای بری مدرسه هیچ اشکالی نداره، فقط باید بگی به جاش میخوای چی کار کنی؟ اگه فکر کرده باشی میخوای چی کار کنی اون وقت میتونی مدرسه نری.» پسرم گریان گفت: «فکر کردم.» گفتم: «میدونی میخوای چی کار کنی؟» گفت: «آره» گفتم: «چی؟» گفت: «میخوام فقط بخورم و بخوابم.»
من هم مثل پسرم هستم، یعنی او مثل من است، به من رفته است؛ تنبلم. هم دلم میخواهد انیشتین و بولت و مایکل فلپس و بهاری و مسی باشم، هم حال هیچ کاری را ندارم. دلم میخواهد فقط بخورم و بخوابم. به هیچ کاری نکردن خیلی علاقهمندم. لذتبخشترین کار دنیا برایم این است که بنشینم و بقیه را نگاه کنم.
قدیمها که سیگاری بودم دلم میخواست فقط بنشینم سیگار چاق کنم و بقیه را نگاه کنم و حالا که سیگاری نیستم دلم میخواهد بنشینم جرعهجرعه چای بنوشم و بقیه را نگاه کنم. حرف زدن را هم دوست دارم. از وراجی و حرف زدنهای صدتا یک غاز با دوستانم خیلی لذت میبرم. بین غذاها به سوسیس و نیمرو علاقهی زیادی دارم و استیک و کلهپاچه و سیراب شیردان و قرمهسبزی و پاستا و آبگوشت و همهی غذاهای خوشمزهی دیگر را هم دوست دارم. توی سریالها، سریالهای دورهی بچگی را میپرستیدم، مرد شش میلیون دلاری، بارتا، کوجک، توما، کریستی لاو را خبر کن، خانهی کوچک، ستوان کلمبو، تلخ و شیرین، باگالوها، مزرعهی چاپارل، ویرجینیایی، غرب وحشی وحشی وحشی، الری کویین و … . همهی فیلمهای آن روزها را هم میدیدم و چه لذت عمیقی میبردم.
با مادرم میرفتیم سینما. هفتهای یک بار سینما چهارباغ اصفهان. بغل سینما چهارباغ یک ساندویچفروشی بود به اسم «ساندویچ اختیاری» که روی شیشهاش نوشته بود «اول اختیاری بعد سینما» ما هم همیشه اول میرفتیم اختیاری ساندویچ میخوردیم و بعد میرفتیم سینما. سالن سینما همیشه غلغله بود، مادرم بلیت لژ میگرفت و ته سینما مینشستیم. میگفت: «عقب بهتره.» من هنوز بسیاری از دستورالعملهای مادرم، موقع سینما رفتن در گوشم هست: «توی سینما جات هرچی عقبتر باشه بهتره…»، «تو یه روز نباید دوتا فیلم دید…»، «بیرون خونه نباید ساندویچ کتلت و کوکو خورد (چون اینها توی خانه هست.)» مادرم سال ۸۰ در حالی که من و برادرم بالای سرش ایستاده بودیم مرد. من و برادرم مادرمان را خیلی دوست داشتیم و باورمان نمیشد که بمیرد ولی مرد. نمیدانستیم تنهایی باید چه کنیم ولی روزگار خیلی زود به ما یاد داد و ما هم یاد گرفتیم و حالا بلدیم.
خب، دیگر چه چیزهایی را دوست دارم و چه چیزهایی را دوست ندارم؟ خودنویس را خیلی دوست دارم ولی بلد نیستم با خودنویس بنویسم. تایپ ده انگشتی را دوست دارم ولی حتی یک انگشتی هم بد تایپ میکنم. بوی عطر خوب را دوست دارم و بوی بد پا و بدن و بهخصوص دهان خیلی آزارم میدهد. آدمهای شجاع را دوست دارم هرچند که آدمهای ترسو را که میدانند ترسو هستند هم دوست دارم. آدمهای باایمان قهرمانهای رویایی من هستند و آدمهایی که شک میکنند ضدقهرمانهای بزرگم.
شجاعت، راستگویی و تحمل شرایط سخت را ستایش میکنم و ترسو بودن، گاهی دروغ گفتن و کمطاقتی را میفهمم. پررو بودن را دوست ندارم و حرف زدن و نوع به کار بردن کلمات و عبارات توسط آدمها برایم اهمیت ویژهای دارد. مثلا وقتی در ترمینال یک نفر داد میزند: «عباس ما رو دودره نکنیها.» دلم میخواهد به او و عباس نگاه کنم و وقتی در یک مهمانی یک خانم به دوستش میگوید: «مهناز ما رو دودره نکنیها.» دیگر دلم نمیخواهد به او و مهنازخانم نگاه کنم.
هنوز خیلی چیزهای دیگر باید بنویسم. هنوز دربارهی زندگی خیلی حرف مانده فقط دستم خسته شده.
چند سال پیش دوباره تصادف کردم. این بار ماشینم را از زیر یک کامیون حمل زباله بیرون کشیدند. وقتی از ماشین پیادهام کردند همانطور که در چلهی زمستان کنار اتوبان نشسته بودم، بوی زبالهها را استنشاق میکردم و میلرزیدم و خوشحال بودم که لای زبالهها دفن نشدهام با خودم گفتم: «مرتیکه این دوبار… تو اصلا کی هستی؟… دفعهی سوم میخوای چی کار کنی؟» و میدانم که تا سه نشود بازی نشود…/
نقل از کانال تلگرام سروش صحت: https://telegram.me/soroushsehat
No comments:
Post a Comment