با نام او که آغاز و پايان هستي است او.
گاهشماری از برخی وقایع اجتماعی و سیاسی ایران و جهان تا آیندگان بهتر امروزمان را بشناسند
Wednesday, November 25, 2015
زندگی و مبارزات غلامحسین ساعدی(گوهر مردا)
۳۰ سال از مرگ ساعدی گذشت
الهه خوشنام روزنامهنگار حوزه فرهنگ و هنر
عکسها را علی اکبر ساعدی، برادر غلامحسین ساعدی در اختیار بی بی سی قرار داده است
غلامحسین ساعدی
نویسنده، فیلمنامه نویس و نمایشنامه نویس، مانند بسیاری از نویسندگان دیگر
کار خود را با روزنامه نگاری و در هفده سالگی شروع کرد.
"نخود هر آش"
نخستین کار چاپ نشده اوست. از آن پس اما هر چه نوشت نه تنها منتشر شد که
بر اساس بسیاری از کارهایش فیلم و تئاتر هم ساخته شد. فیلم های
"گاو"، "دایره مینا" و "آرامش در حضور دیگران" از نامیافته ترین کارهای
اوست. در غربت چند ساله خود در پاریس همچنان مجله "الفبا" را منتشر کرد و
"اتللو در سرزمین عجایب" و "ملا کورپوس" را از خود به یادگار گذاشت. غلامحسین ساعدی پس از طی یک بیماری کبدی در پنجاه سالگی در پاریس درگذشت. شاید اگر درد غربت نبود امسال می توانستیم تولد هشتاد سالگی او را نیز جشن بگیریم. پنجاه سال غلامحسین ساعدی، عمری کوتاه و حاصلی پربار. پنجاه سال و فهرستی بلند و بالا از قصه و نمایشنامه و فیلمنامه و رمان چاپ شده و نشده با طنز تلخی که در همه قصه هایش تنیده شده است. بیشتر بخوانید:
کتابشناسی غلامحسین ساعدی بیشتر بخوانید:
یک دور تمام در زندگی ساعدی به نظر می رسید جز نوشتن کار دیگری
ندارد. اما او بیکار نبود. در سال هایی از زندگی اش در ایران، درِ مطبش در
خیابان دلگشا، به روی همه کس باز بود. اعم از مردم فقیری که در آن حول و
حوش می زیستند یا روشنفکرانی که به دیدار روی باز و خندانش می رفتند. گرچه
خودش معتقد بود که ما در ایران تنها یک روشنفکر داریم و آن هم مجله
"روشنفکر" است. در غربت میز و دم و دستگاهی نداشت. بر سر مزار صادق
هدایت رفت و به دوستانش گفت: "می شه سنگ مزارش را به ما قرض بدهد تا یک میز
تحریر برای نوشتن داشته باشیم." بیشتر بخوانید:
یادهایی از غلامحسین ساعدی
دستکاری در واژههاساعدی
استعداد غریبی در ساختن کلمات و اسامی عجیب و دور از ذهن داشت. نخستین
نمایشنامه اش در ۲۱ سالگی "پیگمالیون" نام داشت. قصه هایش ممکن بود در مکان
های واقعی رخ داده باشد مثل "عزاداران بیل". ممکن هم بود در ناکجاآباد
ذهنی او باشد- همان گونه که "چوب به دست های ورزیل" بود. گفته ها نیز کم از
نوشته ها نداشتند. ناصر پاکدامن، دوست دیرینه او در وطن و در غربت، فهرست بلندی از این کلمات ساخته شده او دارد. آقای پاکدامن می گوید:
سالهای زندان
زندان
را از نوجوانی تجربه کرد. نوجوان هفده ساله به دلیل طرفداری از دکتر مصدق
برای نخستین بار به زندان می رود و یک سال حبس می کشد. از آن پس هر از گاهی
بازداشت می شود. از قزل قلعه به اوین می رود و از اوین به اتاق زیر
شیروانی پناهنده می شود. و سرانجام به غربتی که چندان هم پذیرای او نبود.
در غربت نیز همچنان در سر سودای سیاست داشت. پیوستن به مجاهدین خلق و گسستن
و پیوستن ها و گسستن ها تا راهی برای درمان مردمی بیابد که به خاطرشان
پزشکی را خوانده بود. ادعای شجاعت نداشت. مثل هر انسان واقعی دیگری می ترسید. هول و هراسی که تمام عمر او را رها نکرد اما دست از نوشتن برنمی داشت.
از
جمله داستان هایی که به نوعی روایتی دست اول از زندگی خود ساعدی، بخصوص
دوران زندان او، را بازمی نماید، "واگن سیاه" است که نخستین بار در کتاب
جمعه شماره ۱ سال ۱۳۵۸ چاپ شد و در سال ۱۳۸۵ در آلمان در کتاب "غلامحسین
ساعدی با او و درباره او " نیز جای گرفت. او بازجوهای خود را
میشناخت و با پرسش هایشان آشنا بود. شاید به همین دلیل در "واگن سیاه" به
جای آن که خودش راوی داستان باشد مامور ساواک نقش دانای کل را بازی می کند. مرد
امنیتی داستان مرد ژنده پوشی را می گوید که با کوله باری از کتاب همه جا
پیدایش می شود. در واگنی سیاه در خرابه های ناکجا آباد زندگی می کند. او در
ظاهر چیزی ندارد که شک برانگیز باشد اما از سوی ساواک به عنوان فردی مشکوک
مورد تعقیب است. اسامی عجیب و غریب در این داستان هم جای خود را دارد. "نه،
نه، اسم و رسم درست و حسابی نداشت. مثل همه ولگردا. هر گوشه به یه اسم
صداش می کردن. تو راه آهن: هایک، ته شاپور: مایک، تو مختاری: قاراپت، تو
تشکیلات: هاراپت، تو سنگلج: برغوس، تو توپخونه: مرغوس،.. آوانِس خله،
موغوس، پوغوس، آخرشم نفهمیدیم اسم اصلیش چی هس، کجا رو خشت افتاده، چه جوری
زندگی کرده،... از کِی به کله ش زده." مرد ساواکی با هر گفت و گویی
بیشتر پی می برد که مرد عقلش پار سنگ برمی دارد. یک بار ژنده پوش جلویش را
می گیرد و می گوید که "تو به چه حقی جلوتر از من راه میری؟ تو باید عقب تر
بیای." ساواکی علت را می پرسد و مرد ژنده پوش سه دلیل می آورد. اول من بزرگ
ترم و دوم عقل و کمالات من خیلی بیشتره. "پرسیدم: از کجا معلوم؟" "با پوزخند گفت: معلومه که نمی دونی. حالا ببین چی میگم." "با زبون فرنگی چیزی گفت و پرسید به چه زبونی حرف زدم؟" "گفتم: انگلیسی." "گفت: خره فرانسه بود."
از
آن جائی که پیش از انقلاب کتاب های ممنوعه جزو اوراق ضاله محسوب می شد،
مرد امنیتی از او می خواهد که چند تکه ای از کتاب هایش را برای او بخواند.
هر چه می خواند قصه های عشقی است و ربطی به سیاست ندارد. در واقع به نوعی
او را سر کار می گذارد. داستان اما به این جا ختم نمی شود. یک سال و
اندی پرونده بایگانی می شود و ساواک دوباره دستور تعقیب می دهد. گویا احمد
درازه نامی را گرفته اند و او آدرس واگن سیاه محل اقامت بوغوس را داده است.
سرانجام آن چه که نباید اتفاق بیفتد، اتفاق می افتد. در کنار واگن سیاه
زیر آهن پاره ها انبار اسلحه و مهمات کشف می شود. بوغوس و یارانش همه به
زندان می روند. کتک زدن ها و شکنجه ها در هیچ یک موثر واقع نمی شود. کسی
اعترافی نمی کند. تنها فریاد است که به گوش می رسد. فریادی گوشخراش که مقام
امنیتی هم طاقت شنیدنش را ندارد. آن هم نه از سر درد. فریادی که پیام رسان
است و معنا و مفهومش را امنیتی ها نمی فهمند. فریاد زمانی قطع می شود که
دیگر مرد را یارای فریادکردن نیست. ساعدی خودش یک بار در یکی از این زندان رفتن هایش چیزی با این مضمون گفته بود: "آنقدر فریاد می زنم تا از دستم عاصی شوند."
داستان مالامال از طنز است. طنزی تلخ و عاقبتی تلخ تر. سرانجامی که ساعدی هم از آن بی نصیب نماند
No comments:
Post a Comment